eitaa logo
شهیدسیدحسن‌نصراللّٰه 🇵🇸
99 دنبال‌کننده
2.9هزار عکس
948 ویدیو
21 فایل
•﷽ 💡هـم‌سنگࢪها : @sangar2 کـپـی؟! ذکــر پنــج صـلـوات -رَئیسی‌عَزیز‌، خَستِگی‌نمی‌شِناخت..!-
مشاهده در ایتا
دانلود
-ص۷۸ |عدالت؛حتی‌برای‌سربازهای‌سوری حاج مصطفی محمدی فرمانده تیپ مکانیزه امام زمان تعریف می کرد: «ماه رمضان بود و ما در سوریه بودیم که یکی از افسران ارشد سوری به ضیافت افطار دعوتمان کرد با تعدادی از رزمندگان از جمله شهید بیضائی به میهمانی رفتیم خیلی هم تشنه بودیم. دوسه دقیقه بیشتر تا افطار نمانده بود و میخواستیم وارد سالن غذاخوری شویم اما محمودرضا منصرف شد و گفت من بر می گردم. رزمندگان لبنانی اصرار داشتند که با آنها به افطاری برود. من هم مصر بودم که دلیل برگشتنش را بدانم.» شهید بیضائی به من گفت: «شما ماشین را به من بده که برگردم. شما بروید و افطارتان را بخورید. بعد از افطار که برگشتید دلیلش را میگویم بعد از افطار گفت: «اگر خاطرت باشد این افسر قبلاً هم یک بار ما را به مهمانی ناهار دعوت کرده بود. آن روز بعد از ناهار دیدم ته مانده غذای ما را به سربازانشان داده اند و آنها از شدت گرسنگی آنرا با ولع می خورند امروز که داشتم وارد سالن میشدم فکر کردم اگر قرار است ته مانده غذای افطاری مرا به این سربازها بدهند من آن افطاری را نمی خورم. [کتاب‌توشهیدنمی‌شوی-روایت‌هایی‌از‌زندگی‌ شهیدمحمودرضابیضائی-احمدرضابیضائی] ! ▹ · – · – · – · 𖥸 · – · – · – · ◃ @sajed31345
-ص۷۹،قسمت‌اول |شوخ‌وجدی اهل شوخی بود؛ زیاد. اما حد و حدود نگه می داشت. گاهی هم كاملاً جدی بود. سهیل کریمی، هنرمند مستند ساز بسیجی، در حلب با محمودرضا بود. وقتی برای تشییع پیکر محمودرضا به تبریز آمد، شب در منزل حاج بهزاد پروین قدس تعریف می کرد: «محمودرضا شیطنت های خاص خودش را داشت اما وقتی توی کار می رفت خیلی جدی میشد یک بار مشغول گرا گرفتن بود. چند لبنانی آنجا بودند که مدام به پروپای ما می پیچیدند. محمودرضا یکهو قاطی کرد برگشت به من گفت: «حاج سهیل اینها را بزن بروند کنار پدر من را درآوردند. هوا تاریک بود و با سلفی ها یکی دو کیلومتر فاصله داشتیم من دست به یقه شدم و یکی دو تا از این لبنانی ها را گرفتم هل دادم یکی آمد گفت: بابا اینی که زدی همکار تو بود. گفتم همکار چیه؟!» بعد فهمیدم محمد دبوق بوده. آمدم گرفتم بوسیدمش و حسین را نشان دادم و گفتم مقصر این بود این به من گفت اینها را دور کن شما جلوی دیدش را گرفته بودید. داشت گرا می‌گرفت. [۱-کارگردان لبنانی که مستند «روح الله» را درباره امام خمینی دانه ساخته است. ۲-نام جهادی محمودرضا در سوریه، حسین بود.] [کتاب‌توشهیدنمی‌شوی-روایت‌هایی‌از‌زندگی‌ شهیدمحمودرضابیضائی-احمدرضابیضائی] ! ▹ · – · – · – · 𖥸 · – · – · – · ◃ @sajed31345
-ص۸۰،قسمت‌دوم(آخر) |شوخ‌وجدی توی کارش جدی بود همان قدر که شوخ بود، وارد کار که می شد خیلی جدی میشد. محمودرضا گاهی عالم و آدم را سر کار میگذاشت. گاهی هم شوخی های عجیب و غریبی میکرد حتی در محل کارش به خاطر یکی از این شوخی ها توبیخ شده بود اما هیچ وقت با من که برادرش بودم شوخی نمی کرد. از چیزهایی که هنوز هم یادآوری اش مرا شرمنده میکند یکی همین مسئله است. من فقط سه سال از او بزرگ تر بودم اما محمودرضا حق ادب را ادا میکرد با هم که بودیم خیلی بگو بخند میکردیم. خیلی پیش می آمد که درباره کارش یا از سوریه و مسائل معمولی و از سرکار گذاشتنهایش تعریف میکرد و می خندیدیم اما هیچ وقت نشد حتی شوخی کوچکی با من بکند و بخندد. [کتاب‌توشهیدنمی‌شوی-روایت‌هایی‌از‌زندگی‌ شهیدمحمودرضابیضائی-احمدرضابیضائی] ! ▹ · – · – · – · 𖥸 · – · – · – · ◃ @sajed31345
-ص۸۱ |از ریال سعودی تا دلار آمریکایی داشتیم با هم یکی از عکسهای خودش را می دیدیم که توی آن با سلاح، بالاسر تعدادی از جنازه های تکفیری ها ایستاده بود. درباره این عکس و درگیری اش با تکفیری ها توضیح می داد که پرسیدم: این جریان های تکفیری را چه کسی حمایت میکند؟» گفت: «توی جیب هایشان از ریال سعودی و لیر ترکیه بگیر تا دلار آمریکایی پیدا می شود در زمانی که هنوز صحبتی از نقش ترکیه در بحران سوریه و حمایت این کشور از تروریستها در رسانه ها بر سر زبان ها نبود محمودرضا ترکیه را دست خائن میدانست. برای اثبات حرفش یک بار عکسی نشانم داد که خودش در یکی از مقرهای جبهه النصره گرفته بود. عکس پنجره ای بود که برای پوشاندنش از پرچم کشور ترکیه استفاده کرده بودند. [کتاب‌توشهیدنمی‌شوی-روایت‌هایی‌از‌زندگی‌ شهیدمحمودرضابیضائی-احمدرضابیضائی] ! ▹ · – · – · – · 𖥸 · – · – · – · ◃ @sajed31345
-ص۸۲ |مردم‌دار و مردم‌باور یکی از هم سنگرهای محمودرضا تعریف می کرد: «محمودرضا در سوریه با مردم ارتباط میگرفت یک بار در یکی از مناطق متوجه چند زن شدیم که روی زمین نشسته بودند یکی از بچه ها گفت شاید انتحاری باشند یک رگبار جلوی پایشان زد. خیلی ترسیدند و وحشت کردند. محمودرضا رفت جلو و شروع کرد با آنها به عربی صحبت کردن خودش را معرفی کرد و بعد به آنها گفت: «ما شیعه علی بن ابی طالب هستیم و شما در پناه ما هستید.» وقتی این را گفت آرام شدند. بعد طوری با آنها حرف زد که اعتمادشان را جلب کرد؛ تا جایی که محل تجمع تعدادی از تکفیری ها را به ما نشان دادند. محمودرضا در شناسایی هم از مردم منطقه استفاده میکرد. یک بار یکی از اهالی منطقه را با خودش سوار ماشین کرده بود که ببرد شناسایی من به این کارش اعتراض کردم اما محمودرضا جوری با مردم رفتار میکرد که با او همکاری میکردند. [کتاب‌توشهیدنمی‌شوی-روایت‌هایی‌از‌زندگی‌ شهیدمحمودرضابیضائی-احمدرضابیضائی] ! ▹ · – · – · – · 𖥸 · – · – · – · ◃ @sajed31345
-ص۸۳ |استادآموزش‌های‌فشرده چند باری درباره رفتنم به سوریه با محمودرضا صحبت کردم، اما هر بار که حرفش می شد، دلیل می آورد که نیازی به نیروی مردمی نداریم. نهایتاً یک بار که توی ماشینش دوباره سر بحث را باز کرده بودم، گفت: جنگ سوریه جنگ شهری است و پیچیدگی های خودش را دارد. آنجا به نیروی متخصص احتیاج داریم.» محمودرضا مربی جنگ افزار بود. همیشه فکر میکردم اگر روزی لازم شد به هر دلیلی سلاح بردارم محمودرضا کنارم هست و مطمئنم که میتواند سریع مرا آماده کند. وقتی گفت نیروی غیر متخصص لازم نداریم گفتم: «حالا اگر روزی به ورود نیروی مردمی نیاز بود و اعزامی در کار بود، چند روز طول میکشد به یکی مثل من آموزش بدهی؟» گفت: دو هفته.» فکر کردم شوخی میکند چون همیشه از پیچیدگی جنگیدن در سوریه میگفت. توقع داشتم مثلاً بگوید دو ماه باید آموزش ببینی. بعد از شهادتش که این حرف ها را برای یکی از هم سنگرهایش نقل کردم، گفت: «دو هفته را خیلی زیاد گفته محمودرضا نیروی صفر را دو روزه آموزش داده بود و از او تک تیرانداز درست کرده بود فهمیدم مرا پیچانده! هر بار که حرف سوریه رفتن را پیش میکشیدم همین کار را می کرد. [کتاب‌توشهیدنمی‌شوی-روایت‌هایی‌از‌زندگی‌ شهیدمحمودرضابیضائی-احمدرضابیضائی] ! ▹ · – · – · – · 𖥸 · – · – · – · ◃ @sajed31345
-ص۸۴،قسمت‌اول |رمزورازشهادت آبان ۱۳۹۲ بعد از تشییع پیکر مطهر شهید محمد حسین مرادی در مجیدیه با محمودرضا راه افتادیم سمت گلزار شهدای چیذر که به مراسم تدفین برسیم جمعیت زیادی برای تدفین پیکر آمده بود. من سعی کردم تا جایی که میتوانم خودم را به محل تدفین نزدیک کنم برای همین چند دقیقه از محمودرضا جدا شدم. خیلی شلوغ بود و نمی شد جلو رفت چند دقیقه ای تقلا می کردم جلوتر بروم اما وقتی دیدم نمی شود منصرف شدم و برگشتم عقب پیش محمودرضا محمودرضا کاملاً دور از جمعیت ایستاده و تکیه زده بود به دیوار زیپ کاپشنش را به خاطر سردی هوا تا زیر گلو بسته بود و سرش را انداخته بود پایین دستهایش را هم کرده بود توی جیب شلوارش و کف یکی از پاهایش را داده بود به دیوار یک سماور بزرگ چند متر آن طرف تر گذاشته بودند جلوی امامزاده رفتم دو تا چای گرفتم. یکی از چای ها را آوردم و به محمودرضا تعارف کردم. با دست اشاره کرد که نمی خواهد و چایی را نگرفت. ایستادم کنارش چند دقیقه ای توی همین حالت بود سرش را کاملاً پایین انداخته بود طوری که نگاهش به زمین هم نبود و انگار داشت روی لباسش را نگاه... [کتاب‌توشهیدنمی‌شوی-روایت‌هایی‌از‌زندگی‌ شهیدمحمودرضابیضائی-احمدرضابیضائی] ! ▹ · – · – · – · 𖥸 · – · – · – · ◃ @sajed31345
-ص۸۵،قسمت‌دوم(آخر) |رمزورازشهادت میکرد. نمیدانم چرا احساس کردم دارد توی دلش با شهید مرادی حرف می زند. فکر اینکه نکند شهید بعدی محمودرضا باشد، یک لحظه مثل برق از ذهنم گذشت. دقیقاً همین طور هم شد. شهید بعدی سوریه، محمودرضا بود که دو ماه بعد در منطقه قاسمیه به یاران شهیدش ملحق شد. حالت آن روزش در گلزار شهدای چیذر مدام جلوی چشمم هست و یادم نمی رود. [کتاب‌توشهیدنمی‌شوی-روایت‌هایی‌از‌زندگی‌ شهیدمحمودرضابیضائی-احمدرضابیضائی] ! ▹ · – · – · – · 𖥸 · – · – · – · ◃ @sajed31345
-ص۸۶،قسمت‌اول |خودم میروم روزی که برای تشییع پیکر شهید والامقام، محمد حسین مرادی تهران بودم برای همان شب بلیت برگشت قطار به تبریز گرفته بودم. شام را آن شب مهمان محمودرضا بودم. بعد از شام ، محمودرضا و برادر خانمش مرا رساندند راه آهن نیم ساعتی تا حرکت قطار وقت داشتم. نشستیم توی ماشین و حرف زدیم. داشتیم درباره آموزش زبان انگلیسی بحث میکردیم که گوشی محمودرضا زنگ خورد. محمودرضا از ماشین پیاده شد و جواب داد ده دوازده قدم از ماشین فاصله گرفت. رفت آن طرف تر ایستاد و مشغول صحبت شد. وقتی صحبتش تمام شد و داشت بر میگشت سمت ماشین من هم پیاده شدم دیدم سرش پایین است و اخم هایش رفته توی هم حدس زدم که تماس از سوریه بوده نزدیک که شد پرسیدم: «از آن طرف بود؟ بدون اینکه بگوید بله یا نه گفت: «فردا ساعت ده صبح می روم.» گفتم: «سوریه؟» گفت: «بله» گفتم: «تو که همه اش دوسه روز است برگشته ای.» گفت: هرچه زحمت کشیده بودیم بر باد رفته. آمده اند جلو و مواضع را گرفته اند باید برگردم اگر نروم بچه ها کاری از دستشان ساخته نیست و همین طور از این حرف ها زد. گفتم:... [کتاب‌توشهیدنمی‌شوی-روایت‌هایی‌از‌زندگی‌ شهیدمحمودرضابیضائی-احمدرضابیضائی] ! ▹ · – · – · – · 𖥸 · – · – · – · ◃ @sajed31345
-ص۸۷،قسمت‌دوم(آخر) |خودم‌می‌روم واقعاً می خواهی فردا بروی؟ تازه برگشته ای . اقلا چند روزی پیش خانواده باش و به زن و بچه به ، برس ، بعداً می روی.» محمود رضا با اینکه مرد خانواده بود و می دانست که من چه میگویم، اما اصرار می کرد باید برود. اعصابش با آن تماس خرد شده بود. چند دقیقه ای با او محبت کردم و سعی کردم مجابش کنم. نهایتاً به او گفتم با عجله تصمیم گیری نکند و امشب را فکر کند روز بعد برود با هم سنگرهایش صحبت کند که شخص دیگری برود. آنجا توی راه آهن برای رفتن با ماندن به نتیجه نرسید ولی آن قدر گفتم که قول داد روز بعد برود صحبت کند بعد از شهادتش برادر خانمش راجع به آن شب برایم گفت: «بعد از رفتن تو توی راه که داشتیم بر می گشتیم، من به محمودرضا گفتم اصلا گوشی ات را یک مدت خاموش کن و سیم کارتش را هم در بیاور بیا دست زن و بچه ات را بگیر چند وقتی برو تبریز کاری هم به کار کسی نداشته باش آن طرف که نمی توانند برای تو مأموریت بزنند اینجا هم که کسی تو را نمی فرستد آن طرف ..... اینها را که گفتم محمودرضا گفت: «هیچ کس نمی تواند مرا بفرستد سوریه. من خودم دارم میروم. [کتاب‌توشهیدنمی‌شوی-روایت‌هایی‌از‌زندگی‌ شهیدمحمودرضابیضائی-احمدرضابیضائی] ! ▹ · – · – · – · 𖥸 · – · – · – · ◃ @sajed31345
-۸۸،قسمت‌اول |تاسوعای زینبی شب تاسوعا پیامک زده بود که «سلام. در بهترین ساعت عمرم به یادت هستم جایت خالی» یک ساعت بعدش زنگ زد و حرف زدیم. گفت: «امروز» منطقه اطراف حرم حضرت زینب اه را به طور کامل پاک سازی کردیم و تکفیری ها را که قبلاً تا پانصد متری حرم پیش آمده بودند و حرم را با خمپاره میزدند، تا شعاع چند کیلومتری دور کردیم. بعد گفت: امروز از منطقه ای که قبلاً دست تکفیری ها بود وارد حرم شدیم از امشب هم چراغهای حرم را شب ها روشن میکنیم. از اینکه در شب تاسوعا این منطقه را آزاد کرده بودند خیلی خوشحال بود. ارادتش به حضرت زینب توصیف نشدنی بود. بعد از شهادتش در صفحه شخصی ام در فیس بوک چیزی در این باره نوشته بودم. برادر بزرگوارم آقای حسن شمشادی پای این مطلب پیغام گذاشته بود که بعد از پاک سازی آن منطقه محمودرضا را در حالی که مقابل حرم حضرت زینب ایستاده بود و با اشک نجوا می کرد دیده بود. محمودرضا در سفر ماقبل آخرش به سوریه چند تا سوغاتی با خودش آورده بود. به او گفته بودم این دفعه که می آیی سوغاتی بیاور یک کوله پشتی پر از سوغاتی آورده بود؛ پرچم جبهه... [کتاب‌توشهیدنمی‌شوی-روایت‌هایی‌از‌زندگی‌ شهیدمحمودرضابیضائی-احمدرضابیضائی] ! ▹ · – · – · – · 𖥸 · – · – · – · ◃ @sajed31345
-ص۸۹،قسمت‌دوم(آخر) |تاسوعای، زینبی النصره که از مقرشان کنده بود سربندهای تکفیری ها نامه ای که تکفیری ها برای نیروهای مقاومت نوشته بودند و از این چیزها یادم هست یکی از سوغاتی هایش متبرک بود پرچم کوچک قرمزی آورده بود که رویش در دو سطر نوشته شده بود: «کلنا عباسک یا بطلة»،«کربلا» و«لبیک یا زینب». [کتاب‌توشهیدنمی‌شوی-روایت‌هایی‌از‌زندگی‌ شهیدمحمودرضابیضائی-احمدرضابیضائی] ! ▹ · – · – · – · 𖥸 · – · – · – · ◃ @sajed31345