eitaa logo
شهدایی
364 دنبال‌کننده
7.7هزار عکس
4هزار ویدیو
36 فایل
شهداشرمنده ایم... شرمنده ی پلاکت مدیون اشک فرزندبی پناهت🥀 کپی:آزاد https://harfeto.timefriend.net/17173449728532 نظراتتون انتقاداتون ... رو بگید
مشاهده در ایتا
دانلود
اگه یادتون باشه ❌اولش میگفتند: آدم باید دلش پاک باشه، بی حجابها را نکنید!! 😶🤫 ❌بعد گفتند: دگرباشهای جنسی مریضن! مریضیه! انحراف جنسی نیست. (الان دارن تو امریکا میگن بچه بازی و تجاوز هم مریضیه! ورژن جدیدش) ❌ بعد گفتند: به جای بچه ها سگ بیارید، ببین چقدر سگ ملوسه! 🐶باوفااااس! کی گفته نجسه اصلا!! از تنهایی و افسردگی درتون میاره (روانشناسهای قلابی و ) سگها! مهربونن! حیوان دوستن! اصلا حیوان دوستی یعنی سگ دوستی فقط!!!🙁 ❌بعد گفتند: بخور! حق مردم را نخور! خدا مجلس شراب رو بیش از مجلس دعا دوست داره!! والا!! (آخوندهای انگلیسی مثل و هم اومدن وسط و ظاهر شرعی دادن بهش)! (نگفتن حالا کی گفته هر کی شراب بخوره، حق مردمو نمیخوره؟!)😏 ❌بعد یه زد زنشو کشت، بهانه کردند هشتگ زدند: ! من بی غیرتم! من ناموس کسی نیستم و اینا!! انگار نه انگار تو امریکا که همه بی غیرتن، سالی 800 زن رو شوهرشون با اسلحه میکشه! انگار نه انگار که اصلا یعنی حفظ ! نه کشتن ناموس!💍 ❌حالا هم راه افتادند که «بچه عشق» و «ازدواج بدون صیغه» رو بهش نگیم ! حرامزاده ها را قضاوت نکنید.. 😳😐 کسی هم نمیگه این چه است که حتی تا یه توک پا محضر رفتن، احساس نداره!🧐 ✅شاید اولش فکر کنید ها و اکانتهایی که این پستها رو میذارن، میخوان شرابخوری یا همجنسبازی یا سگبازی یا هرزگی خودشون و خواهر و مادرشونو توجیه کنند.. یه عقده ای چیزی دارن.. 🔴 اما حقیقت اینه که این «کلمات زهرآگین با ماسک عشق و مهربانی و قضاوت نکن و..» همگی تکه پازل های طرح نابودی هویت ایرانی اسلامی است که دستورکارش از سفارت و میاد 🇬🇧🇺🇸 و مثل یه زنجیره پخشش میکنن💥 و ذهن ها را مسموم میکنن.. تو این پروژه باید همه ها و های شیطانی قبحش شکسته بشه، هویت اسلامی و ایرانی ما شکسته بشه.. تا ایران هم برده بشه.. تا ایران هم بره زیر پرچم اردوگاه شیطان.. 🔵هشیار باشیم و هشیار سازیم.. نگذاریم هویت و فرهنگ اصیل مون رو بدزدن.. نگذاریم مهمترین میراث پدران مونو بدزدن. نگذاریم رمز قدرت و ایستادگی مونو بشکنن. اینجا آندلس نیست. اینجا هند نیست. اینجا تاجیکستان و ترکمنستان نیست که حالا به جایی رسیدن که گذاشتن اسم مسلمان بر نوزاد را جرم کردند! اینجا کشور است. اینجا کشور امام رضاست.. اینجا است. •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀ @Martyrs16
🌷🕊🕊🌷🇮🇷🌷🕊🕊🌷 💚رمان عاشقانه، جذاب، آموزنده و شهدایی 🤍 ❤️ قسمت ۱۳ و ۱۴ فقط آیه بود که دردها را درمان بود. تمام مسیر به بدبختی‌هایش فکر میکرد. سرد و خالی بود. برای همسری نمیرفت،برای کلفتی میرفت. میرفت که تمام عمر را کنار خانواده‌ای سر کند که لعن و نفرینش میکردند. کنار مردی که نه نامش را میدانست نه قیافه‌اش را دیده بود. دوست نداشت چیزی از او بداند... بیچاره دلش! بیچاره احسان! نام احسان را در ذهنش پس راند؛ نامی که بود برایش! بود برایش! آیه یادش داده بود... " وقتی اسم مردی بیاد روی اسمت، مهم نیست بهش علاقه داری یا نه، مهم اینه که بهش شدی. " و رها متعهد شده بود ، به مردی که نمیدانست کیست؛ به کسی که برادرش، برادرزاده‌اش را کشته بود. رها خیانتکار نبود، حتی در افکارش! ماشین که ایستاد مرد پیاده شد ، و در را بست؛ منتظر ایستاد. رها در را باز کرد و آهسته بست... بسته نشد، دوباره باز کرد و بست... باز هم بسته نشد. -محکمتر بزن دیگه! در را باز کرد و محکمتر زد. در که بسته شد صدای دزدگیر را نشنید. مرد که راه افتاد، رها به دنبالش وارد خانه شد. خانه دو طبقه و شمالی ساخت، بود. حیاط کوچکی داشت. وارد خانه که شدند مرد مقابلش ایستاد. سرش پایین بود و به مردی که مقابلش بود نگاه نکرد.ایستاد تا بشنود تمام حرفهایی را که میدانست. _از امروز بخور و بخواب خونه‌ی بابات تموم شد. و رها فکر کرد مگر در طول عمرش بخور و بخواب داشته است؟ اصلا مفهومش را نمیدانست. تمام زندگی‌اش کار و درس و کار بوده... _کارای خونه رو انجام میدی، در واقع خدمتکار این خونه‌ای! این چادرم دیگه سر نمیکنی، خوشم نمیاد؛ خانواده‌ی ما این تیپی نیست، ما اعتقادات خودمونو داریم! رها لب باز کرد، آخر آیه گفته بود "همیشه آدم باید به حرف همسرش گوش کنه تا جایی که رو نقض نکنه" +کارا هر چی باشه انجام میدم؛ اما لطفا با کاری نداشته باشید! مرد ساکت بود؛ انگار فکر میکرد: _باشه، به هرحال قرار نیست زیاد از خونه بری بیرون، اونم با من! +من سرکار میرفتم؛ البته تا چند روز پیش، میتونم برم؟ _محل کارت کجا بود؟ +کلینیک صدر. _چه روزایی؟ رها: _همه روزا جز سه‌شنبه و جمعه _باشه اما تمام حقوقتو میدی به من، باید پولشو بدیم به «معصومه»، به هر حال شما شوهرشو ازش گرفتید! خوب بود که قبول کرده بود که سر کار برود وگرنه چگونه این زندگی را تحمل میکرد؟ _چه ساعتی میری؟ رها: _از هشت صبح تا دو بعدازظهر میرم. _پس قبل از رفتن کاراتو انجام بده و ناهار آماده کن. رها: _چشم! _خب چیزایی که لازمه بدونی: اول اینکه من و مادرم اینجا زندگی میکنیم، برادرم و همسرش طبقه‌ی بالا زندگی میکردن که بعد از کاری که برادرت کرد الان زن برادرم خونه‌ی پدرشه، حامله‌ست؛ باید یه بچه رو بی‌پدر بزرگ کنه... مرد ساکت ماند. _متاسفم آقا! -تاسف تو برای من و خانواده‌ام فایده نداره؛ فراموش نکن که به عقد من دراومدی نه برای اینکه زن منی، فقط برای اینکه راهی برای فرار از این خونه نداشته باشی. گاهی صداقت قلب‌های ساده و مهربان را ساده میشکند و رها حس شکستن کرد؛غروری که تازه جوانه زده بود؛ حرفهای دکتر صدر شکست؛ خواهرانه‌های آیه شکست. _بله آقا میدونم. -خوبه، امیدوارم به مشکل برنخوریم! رها: _سعی میکنم کاری نکنم که مشکلی ایجاد بشه. -اینجا رو تمیز کن، دیروز چهلم سینا بود. بعد هم برو بالا رو تمیز کن! به چیزی دست نزن فقط تمیز کن و غذا رو آماده کن! از اتاق کنار آشپزخونه استفاده کن، میتونی همونجا بخوابی. _چشم آقا. مرد رفت تا رها به کارهای همیشگی‌اش برسد، کاری که هر روز در خانه‌ی پدر هم انجام میداد. اتاقش انباری کوچکی بود. کمی وسایل را جابه‌جا کرد تا بتواند جای خوابی برای خود درست کند. لباسهایش را عوض کرد و لباس کار پوشید. همه لباسهایش لباس کار بودند؛ هرگز مهمانی نرفته بود... همیشه در مهمانیها خدمتکاری بیش نبود، خدمتکاری با نام فامیل مرادی! تا شب مشغول کار بود... نهار و شام پخت، خانه را تمیز کرد، ظرفها را شست و جابه‌جا کرد. آخر شب که برای خواب آماده میشد در اتاقش باز شد... فورا روی رختخوابش نشست و روسری‌اش را مرتب کرد. خدا رحم کرد که هنوز روسری‌اش را درنیاورده بود. _خوب از پس کارا براومدی! آهی کشید و ادامه داد: _میدونی من نامزد دارم؟ َرها لب بست... نمیدانست این مرد کیست؛ این حرف ها چه ربطی به او دارد! در ذهنش نامزد پررنگ شد "مثل من" _رویا رو خیلی دوست دارم. در ذهنش نقش زد باز هم "مثل من" _آرزوهای زیادی داشتیم، حتی.... 💚ادامه دارد..... 🤍 نویسنده؛ سَنیه منصوری ❤️ 🕊🕊🌷🌷🇮🇷🌷🌷🕊🕊