رنج_مقدس
قسمت دهم
حقیقتاً دوست دارم بدانم نوشتههای دفتر علی، خیالی است یا داستان جوانی که از اصل قضیه کناره گرفته و حالا که احساسش فروکش کرده، با تسلط و تحلیل، گذشتهاش را نوشته است. همیشه این دیر فهمیدنها چهقدر زجرآور است! وقتی میفهمی که زمان گذشته است و دیگر نمیتوانی کاری انجام بدهی.
قالیچه را برمیدارم. کتابم را زیر بغلم میگیرم و در پناه سایه دیوار حیاط دراز میکشم. اگر نمیترسیدم که اهل خانه بیدار شوند، فواره حوض را باز میکردم و از صدای آب لذت میبردم. در این فضا حال و حوصله خواندن درباره تاریخ آمریکا را ندارم. کتاب را بالای سرم میگذارم که نبینمش. دستم را زیر سر ستون میکنم. بوی ریحان و تره حالم را جا میآورد. به قول مسعود: چینهدان احساسم پر از لذت میشود. خیره میشوم به قامت کشیده ریحانها و برگهایی که از دو طرف دستشان را باز کردهاند. ماچ صدا داری برایشان میفرستم که صدای خنده علی متوقفم میکند:
– حالی میکنی ها.
لبم را تو میکشم و نگاهم را بالا میآورم، دمپایی میپوشد و میآید:
– عشقاند این ریحونها.
با تعجب چشمانش را گشاد میکند:
– دیگه نه به این غلظت.
این جنس مذکر، اگر کمی دلش را روغنکاری میکرد، دنیا خیلی قشنگتر میشد. اصلاً کجا ظرافت و لطافت را میشود حالی اینها کرد. هر چند که هر وقت دلشان بخواهد، قوه ادراکه تشخیص زیباییشان بالاست. و الا که مثل بُلَها فقط نگاهت میکنند و تو باید ممنون باشی که قضاوتت نمیکنند.
مینشینم تا علی هم بنشیند. میگوید:
– خوشمزگی و خوشبوییشو قبول میکنم، اما درک لذت عشق را باید دفاع کنی.
شانه بالا میاندازم و میگویم،
-تو دراز بکش و از زاویه دیدی که من داشتم چند دقیقه نگاه کن، بعد حسّت رو بگو.
بلند میشوم و کمی از قالیچه فاصله میگیرم تا تمرکزش به هم نریزد. علی دراز میکشد؛ حالا دارم از بالا ریحانها را میبینم. همه دستها رو به آسمان بلند شدهاند. چه بانشاط… یاد باغچه طالقانمان میافتم. ظهرها و غروبها با چه ذوقی سبزی میچیدم. دلم برای آن روزها تنگ شده است. پدربزرگ وقتی سبزی میکاشت و به درختها رسیدگی میکرد، همصحبتشان هم میشد، گاهی برایشان حافظ و سعدی زمزمه میکرد. گاهی همینطور که بیل میزد درددل هم میکرد، زمانی خسته کنار جوی آبشان مینشست و تسبیحش را به یاری میگرفت و لذتمند نگاهشان میکرد. فرق آن میوهها و سبزیها را فقط موقع خوردن میفهمیدی.
رنج_مقدس
قسمت_یازدهم
کنارشان مینشینم. نوازششان میکنم. زیر دستانم تکان میخورند. حال خوشی پیدا میکنم. گروهی را هماهنگ به رقص واداشتهام. میگوید:
– دارم کمکم حرفتو قبول میکنم.
ریحانی را میچیند و همینطور که بو میکند رو به آسمان دراز میکشد. و زمزمه میکند:
– عشق. عشق برای تولد یک ریحون، زیبایی یک ریحون، عطر یک ریحون. کاش میشد این درک و حس رو منتقل کنی به بقیه.
مگر چشم و گوش را از آدمها گرفتهاند که فریاد زیبایی طبیعت را نمیشنوند و نمیبینند. خودشان را به دیدن مصنوعات عادت دادهاند و دل به دل یک گل و سبزه نمیدهند.
– بعضی حسها رو باید آدم خودش دریافت کنه. وقتی براش بگی نمیتونه همراهت جلو بره. نهایت و نتیجهای برای این فکر کردن نمیبینه.
– نهایتش رسیدن به خالق زیباییها ست که توی خوشگل پر سؤال دیوونه رو آفریده که خواب رو از کله آدم میپرونی.
متعجب برمیگردم سمتش:
– دفترم! نگو که ندیدی و برنداشتی و چهقدر خوشحال نشدی؟ برو بیار. به فکر عاقبتت باش.
هلش میدهم عقب و روی فرش مینشینم. کتابم را برمیدارم؛ و خودم را مشغول نشان میدهم. کمی در سکوت نگاهم میکند. محل نمیگذارم. صدایش را تحکمی بلند میکند که:
– لیلا خانوم! دفتر من رو شما نباید برمیداشتی. به خالق زیباییها قسم، اگر تا من برسم داخل اتاق و دفتر را سر جاش نگذاشته باشی اون وقت…
کتاب را میبندم:
– خالق زیبای من رو قسم نخور، برادر زشت! چون کور خوندی. به جان این ریحونها قسم که تا آخرش رو نخونم محاله برگردونم.
نرم میشود:
– لیلاجان!
– برادر جان! استثنائاً با هیچ تهدید و تطمیعی مجاب نمیشم.
و خندان به ابروهای بالا رفته و چشمان درشتش نگاه میکنم. لب هم میکشد و سری تکان میدهد:
– باشه باشه. منتظر باش!
میخواهد بلند شود که دستش را میگیرم و میگویم:
– داداش! داشتی راجع به موج یه چیزی میگفتی.
مکثی میکند و میگوید:
– خودت که اهل فکری، بقیهاش را بگو.
سرم را پایین میاندازم.
– خب بدترین حالتش، طعنه به تمام مشکلاتیه که داشتم.
– خواهری! من غلط بکنم طعنه بزنم. گزینه بعدی…
– پس بهترین حالتش تحلیل سختیهاییه که داشتم.
– بهتر شد. گزینه سوم؟
با انگشتانم بازی میکنم و میگویم:
– بازیم میدی؟
میگوید:
– نه. گزینه دال را علامت بزن.
و بلند میشود و میرود.
دوست ندارم گزینه دال را پیدا کنم؛ هر چند که ذهنم مقابل «دوست ندارم» میایستد. گزینه دال حتماً صبر کردن یا انجام دادن کاری است که دوست نداری، اما به صلاحت است. حتی اگر موجهایش زندگیات را در جهت دیگری جلو ببرد و صدایت به شکایت بلند شود.
رنج_مقدس
قسمت_دوازدهم
پسرها از مغرب رفته بودند بیرون و حالا با حالاتی مشکوک برمیگردند. علی روزنامهای را که خریده باز میکند. مادر اشارهای میکند و او انگار که تازه متوجه منظور مادر شده باشد، بلند میشود و روزنامه را دست سعید میدهد:
– لیلا بیا کارت دارم.
میرود سمت اتاق، حرکات و نگاهها عادی نیست، با تردید میپرسم:
– چیکار؟
مسعود و سعید خودشان را مشغول حلّ جدول نشان میدهند.
– هیچی بیا میخوام ببینم نظرت درباره اینایی که خریدیم چیه؟
جانمازم را کناری میگذارم و دنبالش میروم:
– چی؟ لباساتون؟ الآن ازم میپرسی که خریدی؟ قبلش باید میگفتی همراهتون میاومدم.
در را پشت سرم میبندد. نفس عمیقی میکشد و میرود از توی کمد دیواری چند قواره پارچه درمیآورد و میگوید:
– دست شما رو میبوسه.
پارچهها را روی تخت میگذارد. تازه متوجه نقشهشان میشوم. میگویم:
– عمراً من اینها رو بدوزم.
کنار تخت مینشینم و پارچهها را یکییکی برمیدارم:
– چه عجب سلیقه به خرج دادید!
علی آبی راهراه سفید را برمیدارد:
– اینو سعید انتخاب کرده.
و بعد به پارچهای که خطهای باریک سبز دارد اشاره میکند:
– من و مسعودم مثل هم گرفتیم.
– مثل هم؟ چقد هم که شما دو تا شبیه هم هستید!
پارچه را روی تخت میگذارد:
– من که سلیقهام همینه. مسعود هم به خاطر اینکه شلوارش سبز تیره است گرفت.
به تخت تکیه میدهم و دستم را زیر سرم ستون میکنم:
– اونوقت بقیهاش؟
– هیچی دیگه. سر اون بحثی که شما چند شب پیش راه انداختی که چرا جنس چینی و خارجی میخرید و روضه خوندی برای بیچاره کارگر ایرانی که انگار خودتان بیکار بشید و این حرفا.
زل میزند توی چشمانم و محکم میگوید:
– خریدهامون رو پس دادیم و اینا رو خریدیم که تو جوون ایرانی بیکار نمونی و پول تو جیب تو بره. از مردم کره که کمتر نیستیم.
همینطور نگاهش میکنم. من حرفها را به مسعود گفته بودم که داشت نظریات دوستان خوابگاهیاش را بلغور میکرد. نمیدانستم به این زودی سرخودم آوار میشود.
زیرچشمی نگاهش میکنم و میگویم:
– دماسنج رو کی اختراع کرد؟ بد نیست الآن دانشمندامون، روسنج هم اختراع کنند.
علی همانطور که مقابل آیینه موهایش را شانه میکند میگوید:
– اختراع شده. سنگ پای قزوین.
با دلخوری میگویم:
– علی من اینهمه کار دارم. چه جوری برای شما سه تا لباس بدوزم؟
– اوه، انگار داره کوه میکنه. داری دو صفحه درس میخونی دیگه.
– با شونه من شونه نکن.
گوش نمیدهد. عطرم را هم برمیدارد و زیر گلویش میمالد. مقابل اینهمه اعتمادبهنفس فقط میتوانم چشمغرهای بروم. صبر میکنم ببینم این شخصیت سنگ پا بودن را چهقدر ادامه میدهد.
فایده ندارد. کوتاه نمیآید. دادم بلند میشود:
– مامان! مامان! بیا این پسرتو از اتاق ببر.
میروم سمت در که سعید در را باز میکند و پشتش هم کله مسعود که میگوید:
– زندهای علی؟ خودتی یا روحت؟
ادامه دارد .....
❣ @Mattla_eshgh
مطلع عشق درایتا👇
http://eitaa.com/joinchat/1912668160Cb98d13f3dc
مطلع عشق در تلگرام 👇
https://t.me/joinchat/AAAAAEPMpR-8n7jQKaBvdA
مطلع عشق
⁉️ #تاحالا_به_این_فکر_کردین که امام زمان چه پوششی رو میپسندن؟ چه رنگی و چه استایلی؟ چقدر نوع پوشش و
پستهای دوشنبه(حجاب وعفاف)👆
روز سه شنبه ( #امام_زمان (عج) و ظهور👇
📌 #طرح_مهدوی
🌅 #عاشقانه_مهدوی
🔆 آشفته، بی پناه و گریانم؛ مانند پسر بچه گمشده ای که قلبش از ترس تنهایی تند می زند و از گریه هق هق میکند؛ انگار فکر می کند پدرش با صدای بی تابی و اشکش، زودتر پیدایش می کند.
🙏 اللهم عجل لولیک الفرج
🖼 #پروفایل
❣ @Mattla_eshgh
مطلع عشق
📝🌺📝🌺📝🌺 2️⃣1️⃣ قسمت دوازدهم 10- یا محی الموتی ؛ ای زنده کننده مردگان کسی که یک بار آفرید ، باز ه
📝🌺📝🌺📝🌺
3️⃣1️⃣ قسمت سیزدهم
12 – یا حَی لا إله الا أنت ؛ ای زنده که غیر تو معبودی نیست
❇️ در این قسمت ، وحدانیت خداوند متعال ذکر شده است .
در قرآن بارها شعار توحید با بیانات گوناگون مطرح شده است ؛
مانند : 👇
لا إلهَ إلِّا الِّلهُ ( صافات 35 )
لا إلهَ إلِّا هُوَ ( بقره 163 )
لا إلهَ إلِّا أنتَ ( انبیاء 87 )
لا إلهَ إلِّا أنَا ( نحل 2 )
✅ « لا إلهَ إلِّا الِّلهُ » اولین شناسنامه هر مسلمان است . اولین شعار و دعوت پیامبر اسلام (ص) نیز با همین جمله بوده : « قولوا لا اله الا الله تفلحوا » ( کنزالعمال ح 35541 )
حضرت امیرالمونین (ع) نیز در دعای کمیل عرضه میدارد : 👇
❇️ خدایی جز تو نیست ای ذات پاک و منزه و به حمد تو مشغولم و به خودم ظلم کردم و به نادانی خودم ، دلیری کرده ام . ( مصباح المتهجد ، ص 844 )
🔹ادامه دارد ...
#زندگی_مهدوی_در_سایه_دعای_عهد
📝🌺📝🌺📝🌺
❣ @Mattla_eshgh
مطلع عشق درایتا👇
http://eitaa.com/joinchat/1912668160Cb98d13f3dc
مطلع عشق در تلگرام 👇
https://t.me/joinchat/AAAAAEPMpR-8n7jQKaBvdA
هدایت شده از ما و او ( احسان عبادی )
⬇️⬇️ توجه توجه ⬇️⬇️
✳️ به مناسبت رحلت #شیخ_یوسف_صانعی ، دو جلسه تصویری که استاد عبادی درباره ایشان و افکار ایشان صحبت کرده بودند را در پست های پایین مشاهده بفرمایید
👈 لطفا در نشر حداکثری این دو کلیپ همکاری داشته باشید تا افراد بیشتری از افکار و گرایشات ایشون اطلاع پیدا کنند.
هدایت شده از ما و او ( احسان عبادی )
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💠 سلسله کلیپهای تصویری #چهارشنبه_های_سیاسی 43
✳️با رویکرد تحلیل #ریزش_های_انقلاب
🎤استادعبادی از اساتیدمهدویت و پژوهشگر تاریخ معاصروانقلاب
👈جلسه 43
✅ موضوع : بررسی افکار #شیخ_یوسف_صانعی ( قسمت اول)
@ma_va_o
کانال تحلیل و تطبیق تاریخی دینی مسائل سیاسی روز کشور
هدایت شده از ما و او ( احسان عبادی )
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💠 سلسله کلیپهای تصویری #چهارشنبه_های_سیاسی 44
✳️با رویکرد تحلیل #ریزش_های_انقلاب
🎤استادعبادی از اساتیدمهدویت و پژوهشگر تاریخ معاصروانقلاب
👈جلسه 44
✅ موضوع : بررسی افکار #شیخ_یوسف_صانعی ( قسمت دوم)
@ma_va_o
کانال تحلیل و تطبیق تاریخی دینی مسائل سیاسی روز کشور
✅ چند نکته درباب پیام تسلیت مقام معظم رهبری درباره رحلت جناب آقای صانعی
💠 عده ای از دوستان انقلابی کمی سردرگم شدند که چه شده که حضرت آقا چنین پیامی را صادر کردند؟
بنده در جواب می گویم مگر ایشان چیز عجیب و غریبی فرمودند یا تعریف و تمجید زیادی فرمودند که برخی عزیزان تعجب کرده اند؟؟؟
1️⃣ اولا اینکه ایشان را آیت الله خطاب کردند چیز عجیبی نیست، بنده قبل از صدور پیام رهبری ، این حدس را می زدم که ایشان از این لفظ استفاده کنند ، چون دقیقا ایشان در سال 88 و بعد فوت منتظری هم لقب ایت الله را استفاده کردند
این لقب بر می گردد به سطح سواد فرد و میزان تسلطش بر مبانی فقهی و اصولی
👈 عمده اعتراضات ما به اقایان #منتظری و #صانعی ، بر سر مواضع سیاسی بود ، کسی سواد فقهی و اصولی آنها را زیر سوال نبرده بود ، هرچند در برخی مواقع نقدهایی وجود داشت
⬅️ عزیزان انقلابی حتما نامه تند و بسیار تند #امام_خمینی در 6 فروردین سال 68 که نامه عزل اقای #منتظری از قائم مقام رهبری بود را بخوانند ، همان امامی که با تندی ایشان را از قائم مقامی عزل کرد ،همان امام در تاریخ 8 فروردین در جواب نامه #منتظری که متن اسعفای او بود ، در جواب فرمودند 👈 من صلاح شما و انقلاب را در این میبینم که شما فقیهی باشید که نظام و مردم از نظرات شما استفاده کنند👉
👌 امام با مواضع سیاسی اقای #منتظری مخالف بود، اما ایشان را فقیه می دانست و از نظر علمی مورد قبول
👈 این همان مشکل برخی از ما هست که یا یک فرد را سفید مطلق می بینیم یا سیاه مطلق ، و نگاه وسط نداریم و دوست داری ولی فقیه همان طوری نظر بدهد که ما دوست داریم !!!
💠 دقیقا همین مشکل بعد از پایان ریاست مجلسی آقای لاریجانی و انتصاب ایشان به عضو مجمع تشخیص مصلحت ، برای برخی پیش آمد و از انتصاب رهبری تعجب کردند
2️⃣ دربحث آقای #صانعی هم وضع همین است ، آیت الله خطاب کردن ایشان به خاطر قوی بودن ایشان در مباحث فقهی و اصولی بوده ، ربطی به تائید مواضع سیاسی ایشان نداشته است ، پس جای هیچ گونه مبهم بودن موضوع نیست و بحث روشن است
🌀 نکته بسیار مهم این است در ادامه نامه هم رهبری از اینکه ایشان شاگرد امام بودند حرف زده و اینکه ایشان بعد انقلاب، مسئولیت های مهمی داشتند
همین
این دیگر عین واقعیت است، نه تعریف و تمجید زیادی
✳️ رحمت و مغفرت فرستادن هم مگر کار بدی هست؟ کسی ایشان را و حتی اقای منتظری را نامسلمان که نمی دانست، مسلمان بودند و درود و رحمت فرستادن برای مسلمان ، هیچ ایرادی ندارد
🔰 اینجاست که می گوییم عزیزان انقلابی باید باید مبانی اعتقادی و ولایت فقیه خود را قوی کنند تا اینگونه دچار ابهام نشوند ، در قضیه بنزین هم بعضی ها لغزیدند، بعضی ها که ادعای ولایت مداری داشتند چون ولایت مدار بودن آنها عمیق نبود ، احساسی و تعصبی بود
اما اگر درست مبانی دینی و ولایت فقیه را بدانیم ، دیگر دچار شک و تردید نمی شویم.
✍️ #احسان_عبادی / مدرس مهدویت و پژوهشگر علوم حدیث و تاریخ
📌 بگو بهترین عمل چیه تا توجیه را شروع کنیم!
▪️ یکی از سنتهای خدا، امتحان و ابتلاء (آزمودن) است. همهی ما باید امتحان شویم تا عیارمان مشخص شود؛ پس راهی برای فرار از امتحان نیست.
▫️ حالا یک راه مانده و یک قدرتِ انتخاب؛ میتوانی پیروزی را انتخاب کنی یا رفتن به سمت شکست را، اما آن را جور دیگری بخوانی و در واقع توجیه کنی!
▪️ اما چه کسی پیروز است؟ تعبیرِ قرآن از پیروزی در امتحانات، تعبیرِ «أَحْسَنُ عَمَلاً» است؛ یعنی کسی پیروز میشود که بهترین عمل را انجام دهد، نه هر عملِ خوبی را. (سوره ملک، آیه۲) اگر زمانت را صرفِ هر کار خوبی بکنی، اما آن کار، بهترین کار نباشد، محکوم به یک پیروزی با توجیه هستی و این یعنی شکست!
▫️ حالا کلاهت را قاضی کن و به این سوالات پاسخ بده: بهترین عمل در کربلا چه بود؟ آیا عیار ۷۲ تن بیشتر است یا ...؟ امروز بهترین عمل چیست؟
📎 #توجیه_المسائل_کربلا ۲
❣ @Mattla_eshgh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📹 چه کسی یار واقعی امام زمان(عج) است؟
#انسان_پنهان...
❣ @Mattla_eshgh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 | قابل توجه آنهایی که نفوذ را توهم توطئه میدانند!!!
💢 این شخص یهودی است که اقرار میکند با تظاهر به مسلمانی، ۱۴ سال رئیس اتحادیه بنکداران پارچه در بازار تهران بوده است.
🔴 او با افتخار، از نفوذ هموطنهای یهودیاش در شاهراههای حیاتی و عرصه های مهم کشور میگوید...
📌 اینها را خودشان میگویند آنوقت هنوز عده ای این مطالب خرافه و توهم میدانند...
❣ @Mattla_eshgh
مطلع عشق
رنج_مقدس قسمت_دوازدهم پسرها از مغرب رفته بودند بیرون و حالا با حالاتی مشکوک برمیگردند. علی روزنامه
#رنج_مقدس
#قسمت سیزدهم
سعید با آرنجش مسعود را هل میدهد به عقب و دوباره در را میبندد. از کارشان تعجب میکنم. علی تکیه داده به دیوار و میخندد.
نگاه موشکافانهام را که میبیند، سرش را پایین میاندازد و آرام میگوید:
– لیلا! میخوام چند لحظه حوصله کنی و حرفهامو بشنوی. دلم میخواد کمکم کنی تا بتونم کمکت کنم.
گنگتر میشوم و از تغییر حالتش جا میخورم. چیزی درونم را به آشوب میکشد.
مکث میکند. حالم را میفهمد که حرفش را نیمه رها میکند. علی مصمم است که مرا وادار به کاری کند که دلخواهم نیست. به دیوار روبهروییاش تکیه میدهم و آرام سُر میخورم تا کمی قرار بگیرم.
بدون آنکه نگاهم کند میگوید:
– گاهی اتفاقی میافته که در آن دخیل نیستی؛ اما از شیرینی و تلخیش سهم میبری.
آب چشمانم را قورت میدهم تا اشک نشود.
– تو زندگی همه مردم سختی و گرفتاری هست. همه آدمها از خوب تا بد. خاص و عام هر کدوم یه جوری درگیرن؛ اما برای بعضی، مشکلها بزرگند و برای بعضی کوچیک، از نگاه هر کسی مشکل خودش بزرگه و برای بقیه کوچک و حل شدنی.
طاقت نمیآورم که یکطرفه بگوید و یکنفره بشنوم. خودم را آرام نشان میدهم و میگویم:
– مگه غیر از اینه؟
نفسش را بیرون میدهد و نگاه از فرش بر میدارد و به قاب خاتم بالای سرم میدوزد:
– تو یه نکته رو ندید میگیری! اینکه مشکل هرکسی بزرگتر از ظرفیت روحیش نیست. هرچند هم که براش مثل کوه دماوند باشه.
– نسبت تناسبی حساب میکنی علی؟
– آره دقیقاً. هرکسی مثل یک کسر بخشپذیره! صورت و مخرجش با هم تناسب داره!
حرف درستش را کامل نمیگوید. نگاهی آرمانی دارد و من لجوجانه نمیخواهم خاص باشم:
– اما همه کسرها بخشپذیر نیستند؛ گاهی تا بینهایت اعشار میخورند.
چشمش را میبندد و سکوت کوتاهش را میشکند:
– چرا تقریب نمیزنی قال قضیه رو بکنی؟ چرا توی قصه خودت مدام صورت و مخرج رو ضرب میکنی.
مه غلیظی از ای کاشها روی ذهنم پایین میآید. هر وقت وجودم را مه میگیرد، همه قدرتهای ذهنیام ناکارآمد میشود. نیاز به کسی پیدا میکنم که کمکم کند؛ تا ترس تنها بودن در این فضا زمینگیرم نکند.
– لیلا!
کاش مِه سنگین ذهنم، مثل شبنم مینشست روی سلولهای پژمرده روحم و صبح که میشد، با نم شبنمها بیدار میشدم.
– لیلا میدونی امشب برات تولد گرفتیم.
اگر شبنمها به هم وصل شوند و یک راه درست کنند، مثل یک رود باریک جاری میشوند و چهقدر زیبا میشود! علی زمزمه میکند:
– من الآن نمیخوام بحث کنم. فقط یک خواهش دارم، تو رو خدا یک چند ساعتی بی محلی نکن.
آبها میریزند و ناگهان سراب میشود. خشکی سلولهایم باعث میشوند که فریاد تشنگیشان بلند شود. تازه میفهمم که این شبنمها خیالات بوده و سلولها هنوز خشک و تشنهاند. علی منتظر جواب من نمیماند:
-لیلا! هر چهقدر هم که سخت باشه، باید امشب رو رعایت کنی. حداقل به حرمت اینکه پدره، تو هم نمایش یک دختر خوب رو بازی کن.
آرامتر از آنکه بدانم علی میشنود یا نه میگویم:
– امشب کاری را که قبول ندارم انجام بدم روزهای بعد باید چه کنم؟ علی تو پسری، احساست مثل من درگیر نمیشه، سالها حسرت بودن کنارپدر ومادر رو نداشتی. مجبور نشدی آرزوهاتو دور بریزی. تو…
رنج_مقدس
#قسمت چهاردهم
حرفم را میبرد. صدایم را شنیده و این حرفها درونم تکرار نشده است. میگوید:
– لیلا! خواهش میکنم اینجوری نگو، من احساسم کمرنگه. چرا فکر میکنی همهچیز و میدونی؟ شاید اون دلیلی که تو رو انقدر ناراحت کرده، اصلش چیز دیگهای باشه.
چشم از صورتش میگیرم و میگویم:
– پس بگو باید بیخیال همه لذتها و دوستداشتنیهام بشم. باید به داشته و نداشتهم اعتراض نکنم و بگم همهچیز خوبه.
خنده مسخرهای میآید پشت لبم و بیرون نمیزند.
– خواهر من. یک عمر با نارضایتی و اعتراض سر کردی، نتیجهاش چی شد؟
نمیخواهم جوابش را بدهم. خودم را مشغول صاف کردن پایین دامنم میکنم. لبههایش را باز میکنم؛چین میدهم. گلهای ریز دامنم به حرف میآیند. همیشه عاشق گلهای ریزم. کوچکاند اما پر از حرفاند.
میگویم:
– تو همیشه زورگویی. لبخند تمسخرش را میشنوم اما صورت معترضش را نگاه نمیکنم. حالت نگاه و ابروی در همش را تصور میکنم:
– شاید من زورگو باشم، اما غلط نمیگم. بگو کجای حرفم اشتباهه و به نفع تو نیست؛ من قبول میکنم. میگم ضعفت همه آیندهات رو بر باد میده، فکرت رو خراب میکنه، جهت حرکتت رو عوض میکنه، زندگی رو سخت نکن لیلا. نمیگم فراموشش کن، اما نگذار موج سنگینی بشه و تو رو غرق کنه. خودت تموم خاطرهها و اثراتش را مدیریت کن. لیلا ببین… گریه نکن.
با سرعت دستم را بالا میبرم و روی صورت خیسم میکشم. داشتم در خیالم ریزترین خاطرات تلخ را جستجو میکردم. صدای سعید همراه با انگشتی که به در میزند از گنگی بیرونم میکشد. با آستین صورتم را خشک میکنم. در را باز میکند و اول چند ثانیه به صورت من خیره میشود. میگوید:
– حل کردی یا حل کنم؟
علی لبخندی میزند و سری تکان میدهد:
– حلّه سعید جان.
مسعود شانههای سعید را میگیرد و به سمت حال هل میدهد و صورت خندانش که با دیدن من سکوت میشود. حرفش در دهانش میماسد. این ضعف من همه را اذیت کرده است. سرم را پایین میاندازم.
– لیلا پارچهها را دید؟
علی پوزخندی میزند و میگوید:
– کور خوندیم. آنقدر خواهرمان کمخرج هست که با هیچ رشوهای حاضر به پذیرش نشد.
مسعود چشمش که به پارچههای کنار چرخ خیاطی میافتد، میگوید:
– خواهرتو نمیشناسی از حیثیت برادری ساقط شدی. پارچهها را گذاشته کنار چرخ خیاطی، یعنی اینکه دلشم خواسته، بیمنت. برمیگردد سمت من:
– خداییش لیلاجان برای این دو نفر را خراب کردی مهم نیست، من رو هواداری کن؛ چون شلوارم مونده روی دستم نمیدونم با چی بپوشمش…
علی پوفی میکند و میگوید:
– با این لباسها هر چی من خوشگل میشم تو زشت. شلوارت رو بده به من، خودت رو بیخود انگشتنمای مردم نکن.
مسعود خیز برمیدارد سمت علی و میگوید:
– ای بیمروت، منو بگو که میخواستم تو رو ساقدوش خودم کنم.
و مشتهایش را به سر و کول علی میزند. علی تلاش میکند تا دستهای مسعود را بگیرد و همزمان فریادش خانه را پر میکند.
از حرکات بچهگانه و از دیدن لباسهای کج و کوله و موهای بههم ریختهشان میخندم. مسعود بلند میشود و دستانش را بههم میزند، لباسش را صاف میکند و میگوید:
– اگه بدونم با زدن علی خوشحال میشی و میخندی، روزی دوسه بار میزنمش.
علی خیز برمیدارد سمت مسعود و فرار و بعد هم دری که محکم بسته میشود. برمیگردد و میایستد جلوی آینه و موهایش را شانه میکند، تیشرت کرمش را صاف میکند و میگوید:
– مسعود دیوانه. خدا شفاش بده!
رنج_مقدس
قسمت_پانزدهم
روحم نیازمند شفاست. باید تلخیهایی را که دارد خرابم میکند بجوشانم تا زهرش برود. چشمانم را میبندم و با خود زمزمه میکنم: باید مربا شوم. زیتون پرورده شوم. باید تلخی را از بین ببرم. باید باید باید… مقابل آینه میایستم و به خودم خیره میشوم. این خودم هستم یا قسمتی از یک خود. چشمانم وقتیکه خیره آیینه میشود یعنی که هیچ نمیبینند و تنها فکرم است که میبیند. پلک بر هم میگذارم و دوباره باز میکنم؛ خودم را میبینم، چشمان درشت و ابروهای کشیدهام، بینی قلمی و لبهای ساکتم را… دست میبرم و موهایم را باز میکنم. سرم انگار سبک میشود. خون در رگهایم به جریان میافتد.
شانه را روی موهایم میکشم، انگار دستی دارد سرم را نوازش میکند. با هر بار کشیدن، موهای خرماییام به بازی گرفته میشوند. منظم و صاف میشوند و دوباره مجعد میشوند. حس شیرینی میدهد دستان مهربانی که موهایم را با انگشتانش شانه میزند و آرامش وجودش را در طول موهایم امتداد میدهد. شانه را میگذارم، موهایم را سه دسته میکنم و میبافمشان.
بین گلسرهایم چشم میچرخانم. بیشترشان را پدر خریده است. چهقدر با هدیههایش به دنیای دخترانهام سرک میکشید! گلسرها را یکییکی بر میدارم و نگاهشان میکنم. چرا هر بار کنار هر هدیهای که میخرید حتماً یک گلسر هم بود؟!
خندهام میگیرد از جوابهایی که دارد به ذهنم میرسد. بیخیالش میشوم و با آخرین گلسری که آورده بود موهایم را میبندم.
بلوز دامن یاسی حریرم را که تازه دوختهام میپوشم. جعبه گردنبند مرواریدم را درمیآورم. پدرِ همیشه غایبم خریده است. نمیدانم چرا دیگران دلشان میخواهد که من اندازه خودشان باشم، اما من دلم میخواهد که بزرگتر بشوم. بزرگتر فکر کنم، بزرگتر بفهمم، بهتر زندگی کنم. گوشواره مروارید را هم میاندازم.
در اتاق را باز میکنم. صدای سوت سه برادرِ متفاوتم، خانه را برمیدارد. دست روی گوشهایم میگذارم و با چشمانم صورتهای پر از شیطنتشان را میکاوم. سعید و مسعود دو طرف علی نشسته اند و سرهایشان را به سر او چسبانده اند و همانطور که فشار میدهند، شعر میخوانند و سوت میزنند. سعید چشمانش را ریز کرده و صدای سوت بلبلیاش کمی از صدای سوت مسعود با آن چشمان گشادش را تلطیف میکند.
حالا نوبت تکههایی است که اگر به من نگویند انگار قسمتی از ویژگی مردانهشان زیر سؤال است.
– جودی ابِت شدی!
– اعیونی تیپ میزنی!
– ضایعتر از این لباس نبود دیگه!
– هر چی خواهرای مردم ژیگولند، خواهر ما پُست ژیگول!
و فرصتی نمیماند برای حرف زدن من.
دستی برایشان تکان میدهم. کیک و کادوهای کنارش انگار برایم چشمک میزنند که پدر بلند میشود و به سمتم میآید. حیران میمانم. به چشمان علی نگاه نمیکنم، چون حرفهایش را میدانم؛ اما عقلم نهیبم میزند. در آغوش میکشدم و سرم را میبوسد. جعبه کوچکی میدهد دستم و همین هیجانی میشود برای سه برادران که دست بزنند و مسعود دم بگیرد:
– دست شما درد نکنه. خدا ما رو بکشه. کاشکی که ما دختر بودیم اگر نه که مُرده بودیم.
و قهقههشان.
امشب در دلشان بساط دیگری است و یا قصدی دارند که خودشان میدانند و من نمیدانم. پدر دست دور شانهام میاندازد و مرا با خود میبرد و کنارش مینشاندم. این اجبار را دوست ندارم، اما مگر همه آنچه اطرافم است دوستداشتنیهایم هستند؟
رنج_مقدس
قسمت_شانزدهم
وقتی مادر را با ظرف اسپند میبینم که دور سرِ جمع میچرخاند و طلب صلوات میکند، میفهمم که چند لحظهای زمان را گم کردهام.
دستان پدر روی شانهام است و من دو زانو نشستهام. زبان درمیآورم برای سهتایشان و چهارزانو میشوم. پسرها دادشان میرود هوا که:
– عقدهای!
– بابا همین کارها رو میکنید که شمشیر از رو بستند و فمنیست شدند!
مادر میگوید:
– فمنیستها که دشمن زنند و زنها رو بدبخت کردن. کجامون به اونا رفته؟
مسعود شیطنتش گل میکند:
– مادر من، فمنیستها اینهمه خون جگر خوردند به شما زنها عزت دادن، از پستوی خونه بیرونتون کشیدند، حالا شما لُغُز بارشون میکنید!
مادر محکم و جدّی میگوید:
– ببینم چی گیر شما مردا میآد که اینقدر دنبال این هستید حقوق ما زنها رو بگیرید؟
– تساوی و دیگر هیچ.
علی میگوید:
– خنگ نزن. تساوی که حرف اسلامه. بگو تشابه.
– همین همین. میخواستم ببینم حواست هست یا نه.
مادر تمام دانستههای مطالعاتی و معلمیاش را ندید میگیرد و جواب عوامانهای میدهد بینظیر:
– پس لطفاً اول شما شبیه ما بشید، چند شکم بچه به دنیا بیارید. بعد حرف بزنید.
سعید و علی چنان میخندند که مسعود کم میآورد. چند لحظه با چشمان گرد و ابروهای بالا رفته آنها را نگاه میکند:
– واقعاً که! این استاد عزیز به جنس مرد توهین کرد، شما میخندید. حقتونه هر چی این زنها سرتون میآرن.
میگویم:
– مسعودخان بالاخره ما مظلومیم و توسریخور و کلفت یا قلدریم که سر شما بلا میآریم؟
مسعود دو زانو میشیند و گلویی صاف میکند:
– خدمتتون عرض کنم که شما فردا به دنیا میآی، پس الآن موجودیت نداری که حرف بزنی.
مادر خم میشود و ظرف کیک را مقابلم میگذارد و میگوید:
– نیاز زنها احترام به شخصیتشونه، نه اینکار و اونکار با روابط عمومی بالا. عشق مادری رو ببینن.
پدر بحث را جمع میکند و میگوید: شمعش کو؟
همه نگاه میکنند به پدر که وسط این بحث داغ چه سؤالی بود. سعید میگوید:
– من نذاشتم بخرند.
– بابا ما نفهمیدیم شمع برای مُردههاست یا زندهها؟ برای هر دو تاش روشن میکنند منتها یکی روی قبرش و ختمش. یکی روی کیکش.
با تشر میگویم:
– ای نمیری مسعود با این مثال زدنت.
مادر میگوید:
– اِ دور از جون، مسعود خجالت بکش.
چاقو را برمیدارم و اشاره میکنم به سهتاییشان و میگویم:
– دوتاتون دست بزنه و یکیتون هم بره چایی بریزه تا ببُرم.
قیافههاشان دیدنی میشود. کم نمیآورم:
– اِ مگه نشنیدید؛ و الا کلاً کیک رو حذف میکنیم و فقط به کادو میپردازیم.
علی دو تا دستش را روی زانوی چپ و راست آنها میگذارد و همزمان که بلند میشود، میگوید:
– باشه؛ باشه لیلی خانوم. نوبت ما هم میرسه.
و میرود تا چایی بیاورد. سعید و مسعود هم با حرص شروع میکنند به دست زدن. چاقو را میبرم سمت کیک و نگه میدارم:
– نه فایده نداره محکمتر بزنید.
مسعود چشمک میزند:
– ضرب المثل آدم و کوه بود، نامردی اگه فکر کنی من آدم نیستم!
سعید با مبینا تماس میگیرد و دوباره تمام شعرها و شیطنتها را تکرار میکنند. مخصوصا مسعود که از پایههای میز و استکان خالی و مورچه کنار کیک هم عکس میگیرد و برای مبینا میفرستد. احساس همیشگی تنها بودن بدون مبینا میآید سراغم.
کیک و چایی را خورده نخورده با درخواست علی، کادوی پدر را باز میکنم. نگاهم که به انگشتر طلا با نگین عقیق میافتد. مکث میکنم. چیزی از اعماق قلبم تیر میکشد و تا انگشتان دستم میرسد. تمام تلاشم را میکنم تا دستم را نگیرم و فشار ندهم. پدر دست راستم را بالا میآورد و انگشتر را دستم میکند و میگوید:
– مبارکت باشه.
نیمچهلبخندی میزنم و دستم را روی پایم میگذارم و سکوت میکنم.
وقتی مادر کادویش را مقابلم میگیرد به خودم میآیم. عقلم به یادم میآورد که تشکر نکردهای. رو میکنم سمت پدر، نگاهم را شکار میکند. به لبخندی اکتفا میکنم و میگویم:
– خیلی دوست داشتم که یکی بخرم.
– میدونم بابا. من هم خیلی وقت بود دلم میخواست برات بخرم که خُب الآن جور شد عزیزم.
تا سحر که پدر نماز بخواند و عازم بشود، بیدار میمانیم. وقتی که میرود، ناخواسته ابروهای همه درهم میرود، جز مادر که همیشه همه رفتنها را ظاهراً به هیچ میگیرد. اخمهای سه برادر، صورت من را هم پر از خم و اخم میکند.
ادامه دارد ...
❣ @Mattla_eshgh
مطلع عشق درایتا👇
http://eitaa.com/joinchat/1912668160Cb98d13f3dc
مطلع عشق در تلگرام 👇
https://t.me/joinchat/AAAAAEPMpR-8n7jQKaBvdA
مطلع عشق
📌 #طرح_مهدوی 🌅 #عاشقانه_مهدوی 🔆 آشفته، بی پناه و گریانم؛ مانند پسر بچه گمشده ای که قلبش از ترس تنه
پستهای روز سه شنبه (امام زمان (عج) و ظهور)👆
روز چهارشنبه( #خانواده_و_ازدواج )👇
#خانواده_ی_شاد ۵۹
✴️آغوش آرام
یکی از علتهای بزرگ اختلالات و سردی های عاطفی و جنسی همسران؛
👈افسردگی ها و اضطراب های شدید زندگی است.
💢باید اول
ریشه ی روحی این مشکل را درمان کنید.
❣ @Mattla_eshgh
مطلع عشق
#انچه_مجردان_باید_بدانند 🔰وقتی هیچ خواستگاری نمی ماند #پست_2⃣ 💢بطور کلی آشنایی هایی که به قصد #از
🔰وقتی هیچ خواستگاری نمی ماند
#قسمت _دوم
❌❌***به همه اجازه خواستگاری ندهید
برای #کاهش آسیب و ایجاد احساس طرد شدن، لازم است این موضوع را مدنظر قرار دهید: قرار نیست شما همه افرادی را که به هر طریقی جهت آشنایی #پیشنهاد ازدواج می دهند، به عنوان خواستگار بپذیرید.
این امر #مستلزم این است که با توجه به ملاک های اولیه خود و در میان گذاشتن آن ها با #رابط و معرف، حجم بالای رفت و آمد خواستگاران را کاهش دهید. #خواستگارانی را برای آشنایی بپذیرید که حداقل 3 ملاک از 5 ملاک اصلی شما را دارند. ملاک ها شامل تناسب خانواده های دوطرف، فردیت و بلوغ های چندگانه، تناسب سنی، میزان تحصیلات، ایمان و دینداری و ... است. بررسی چند #ملاک اولیه که با یک پرسش و پاسخ قابل دسترسی است در همان #تماس ابتدایی، کار ساده ای است.
#ادامه_دارد....
❣ @Mattla_eshgh
مطلع عشق درایتا👇
http://eitaa.com/joinchat/1912668160Cb98d13f3dc
مطلع عشق در تلگرام 👇
https://t.me/joinchat/AAAAAEPMpR-8n7jQKaBvdA
هدایت شده از مطلع عشق
کتاب " #تازه_دامادها_بدانند"
از مجموعه آثار پژوهشی شناخت رهبری✨
❤️ گزیده ای از رهنمودهای اخلاقی و رفتاری رهبر انقلاب به آقا دامادهای جوان
📙امام خامنه ای:
آنطور نباشد که مرد چون در دوران مجردی، ساعت ۱۰شب میآمده خانه ی پدر و مادرش،حالا هم که زن گرفته این طور ادامه بدهد،نه!حالا باید ملاحظه ی همسرش را بکند.
۱۳۷۳/۰۹/۰۲
✔️(بخشی از کتاب)
به همت #علی_خاک_رنگین و #نیره_سادات_احمدی
گردآوری و تدوین شده است.
#جشنواره_آثار_دانشجویی (۴)
#سی_امین_سال_زعامت_رهبری
#چهل_سالگی_انقلاب
❣ @Mattla_eshgh
#چراعاشقشدید ⁉️
🔺شوکه نشوید، اما همان چیزی که باعث شد عاشق یک نفر شوید، سالهای بعد روی اعصابتان خواهد بود. شوخی نمیکنم. 👇👇
✨اگر به این دلیل عاشق همسرتان شدید که وقتی در مهمانی او را دیدید بسیار خوشمشرب و بشاش به نظر میرسید، 👈سالهای بعد ملتمسانه دوست دارید زیپ دهان او را بکشید که دست از حرف زدن بردارد.
🔻اگر به این دلیل عاشق شوهرتان شدید که ساکت، قوی و جدی بود،
♨️امروز دوست دارید بخاطر سرد بودنش خفهاش کنید.👈 اگر بخاطر زیبایی بینظیرش عاشق همسرتان شدید، 👇
✨امروز وقتی مجبور میشوید سه ساعت در ماشین بنشینید تا برای بیرون رفتن آماده شود دوست دارید تک تک موهایتان را بکنید.
❇️یادتان باشد، هر نقطه قوتی یک ضعف دارد.
🗝 باز هم نکتهمان را تکرار میکنیم:
🌺 اگر میخواهید ازدواجی شاد و آرام داشته باشید، 👈باید دست از اصلاح کردن همسرتان بردارید و شروع به تحسین کردنش کنید.
🔺اینکه باید از اصلاح کردن همسرتان دست بردارید دو دلیل دارد:
✔️ اول اینکه نمی توانید.
✔️ دوم اینکه آدمها مثل خانههای قدیمی میمانند. اگر یک جای آنها درست شود، یک چیز دیگر در آنها خراب میشود.
🔻یادتان باشد، هیچوقت نمیتوانید کسی را درست کنید
💠چون اصلاح کردن دیگران یک کار درونی است.
💥هیچوقت از بیرون نمیتوان به آن اجبار کرد.
🔻باید دیگران را تحسین و راهنمایی کنید. باید به آنها آموزش دهید.👈 اما نباید اجبار کنید.
✅تنها کاری که باید بکنید این است که همسرتان را دوست داشته باشید و به او برای اصلاح خودش فضا بدهید.
❣ @Mattla_eshgh
مطلع عشق درایتا👇
http://eitaa.com/joinchat/1912668160Cb98d13f3dc
مطلع عشق در تلگرام 👇
https://t.me/joinchat/AAAAAEPMpR-8n7jQKaBvdA
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#استاد_رحیم_پور_ازغدی
⚠️ اگر کسی ببیند که دختر و پسری دچار انحراف شدهاند (به خاطر اینکه به موقع ازدواج نکردهاند) و به آنها کمک نکند برای تشکیل خانواده، در گناه آنها شریک است...
ولو اینکه اهل نماز و روزه هم باشد...
#کمک_به_ازدواج_جوانان
#واسطه_گری_ازدواج
❣ @Mattla_eshgh
#پیام_مخاطبین
بچه سومم که می خواست به دنیا بیاد هر چند همه مسخره ام میکردن، انگار احساس میکردم درِ آسمون وا شده، خدا این بچه را به من داده...
شوهرم از شریکش جدا شده بود و درآمد نداشت ولی نمیدونم برکتی که تو خونه ام بود از کجا بود. وقتی یکسال و ده ماهش شد، چهارمین فرزند و سومین دخترم به دنیا اومد انگار خدا درهای رزق و روزی را به روی ما باز کرده بود. مادرم که از مخالفین سر سخت من بود به صراحت میگفت از قدم این دوتا دختره، البته آبرویی که خدا به ما لطف کرده بود خیلی با ارزش تر بود.
مطهره که سه ساله شد باردار شدم ولی خدا نخواست و من انگار که جوانی از دست داده باشم، در میان تمسخر نزدیکانم بی اختیار اشک میریختم.
در پیاده روی اربعین از آقا یه بچه دیگه خواستم به نظر مسخره می اومد ولی سینه ام از دیدن نوزادی فشرده میشد بی اختیار ضربان قلبم تند میشد ولی نشد. کم کم این عطش فروکش کرد و من مطمئن شدم دیگه باردار نمیشم ولی بعد از ماه رمضان پارسال در حالیکه فکر بچه دار شدن را به کلی از سرم بیرون کرده بودم، ناباورانه باردار شدم ۲ ماهم بود که خواستگار خیلی خوبی برای دختر ۱۵ ساله ام فاطمه آمد و ازدواج کرد.
بعد از شهادت سردار حالم خیلی بد شد تقریبا مطمئن بودم این هم سقط میشه ولی خدا نخواست و با تمام سختیها و بستری شدنها، علی جانم روز تولد حضرت علی اکبر علیه السلام به دنیا اومد از اون روز تا حالا واقعا من حیث لا یحتسب روزی می رسه، پرایدمون پژو شد و دیشب شوهرم بیست میلیون خمس پرداخت کردند و البته جریانات جالبی در فرزند بیشتر هست که فقط باید این شیرینی را هر کس خودش تجربه کنه.
#مادری
#فرزندآوری
#رزاقیت_خداوند
#ازدواج_در_وقت_نیاز
#دوتا_کافی_نیست
❣ @Mattla_eshgh
مطلع عشق درایتا👇
http://eitaa.com/joinchat/1912668160Cb98d13f3dc
مطلع عشق در تلگرام 👇
https://t.me/joinchat/AAAAAEPMpR-8n7jQKaBvdA
668.5K
سلام یک سوال در مورد خواستگاری داشتم ،
من ۲۱ سالمه و در یک خانواده معمولی. خواستگارهای مختلفی میاد برام می خوام بدونم از کجا باید بفهمم که حرفاش واقعی و راسته و کدوم حرفاش دروغ و مخفی کاری .
ممنون میشم پاسخ بدین
پاسخ این سوال در صوت بالا☝️
#مشاوره #خواستگاری #ازدواج #پرسش_و_پاسخ
❣ @Mattla_eshgh