هدایت شده از ما و او ( احسان عبادی )
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💠 سلسله کلیپهای تصویری #چهارشنبه_های_سیاسی 44
✳️با رویکرد تحلیل #ریزش_های_انقلاب
🎤استادعبادی از اساتیدمهدویت و پژوهشگر تاریخ معاصروانقلاب
👈جلسه 44
✅ موضوع : بررسی افکار #شیخ_یوسف_صانعی ( قسمت دوم)
@ma_va_o
کانال تحلیل و تطبیق تاریخی دینی مسائل سیاسی روز کشور
✅ چند نکته درباب پیام تسلیت مقام معظم رهبری درباره رحلت جناب آقای صانعی
💠 عده ای از دوستان انقلابی کمی سردرگم شدند که چه شده که حضرت آقا چنین پیامی را صادر کردند؟
بنده در جواب می گویم مگر ایشان چیز عجیب و غریبی فرمودند یا تعریف و تمجید زیادی فرمودند که برخی عزیزان تعجب کرده اند؟؟؟
1️⃣ اولا اینکه ایشان را آیت الله خطاب کردند چیز عجیبی نیست، بنده قبل از صدور پیام رهبری ، این حدس را می زدم که ایشان از این لفظ استفاده کنند ، چون دقیقا ایشان در سال 88 و بعد فوت منتظری هم لقب ایت الله را استفاده کردند
این لقب بر می گردد به سطح سواد فرد و میزان تسلطش بر مبانی فقهی و اصولی
👈 عمده اعتراضات ما به اقایان #منتظری و #صانعی ، بر سر مواضع سیاسی بود ، کسی سواد فقهی و اصولی آنها را زیر سوال نبرده بود ، هرچند در برخی مواقع نقدهایی وجود داشت
⬅️ عزیزان انقلابی حتما نامه تند و بسیار تند #امام_خمینی در 6 فروردین سال 68 که نامه عزل اقای #منتظری از قائم مقام رهبری بود را بخوانند ، همان امامی که با تندی ایشان را از قائم مقامی عزل کرد ،همان امام در تاریخ 8 فروردین در جواب نامه #منتظری که متن اسعفای او بود ، در جواب فرمودند 👈 من صلاح شما و انقلاب را در این میبینم که شما فقیهی باشید که نظام و مردم از نظرات شما استفاده کنند👉
👌 امام با مواضع سیاسی اقای #منتظری مخالف بود، اما ایشان را فقیه می دانست و از نظر علمی مورد قبول
👈 این همان مشکل برخی از ما هست که یا یک فرد را سفید مطلق می بینیم یا سیاه مطلق ، و نگاه وسط نداریم و دوست داری ولی فقیه همان طوری نظر بدهد که ما دوست داریم !!!
💠 دقیقا همین مشکل بعد از پایان ریاست مجلسی آقای لاریجانی و انتصاب ایشان به عضو مجمع تشخیص مصلحت ، برای برخی پیش آمد و از انتصاب رهبری تعجب کردند
2️⃣ دربحث آقای #صانعی هم وضع همین است ، آیت الله خطاب کردن ایشان به خاطر قوی بودن ایشان در مباحث فقهی و اصولی بوده ، ربطی به تائید مواضع سیاسی ایشان نداشته است ، پس جای هیچ گونه مبهم بودن موضوع نیست و بحث روشن است
🌀 نکته بسیار مهم این است در ادامه نامه هم رهبری از اینکه ایشان شاگرد امام بودند حرف زده و اینکه ایشان بعد انقلاب، مسئولیت های مهمی داشتند
همین
این دیگر عین واقعیت است، نه تعریف و تمجید زیادی
✳️ رحمت و مغفرت فرستادن هم مگر کار بدی هست؟ کسی ایشان را و حتی اقای منتظری را نامسلمان که نمی دانست، مسلمان بودند و درود و رحمت فرستادن برای مسلمان ، هیچ ایرادی ندارد
🔰 اینجاست که می گوییم عزیزان انقلابی باید باید مبانی اعتقادی و ولایت فقیه خود را قوی کنند تا اینگونه دچار ابهام نشوند ، در قضیه بنزین هم بعضی ها لغزیدند، بعضی ها که ادعای ولایت مداری داشتند چون ولایت مدار بودن آنها عمیق نبود ، احساسی و تعصبی بود
اما اگر درست مبانی دینی و ولایت فقیه را بدانیم ، دیگر دچار شک و تردید نمی شویم.
✍️ #احسان_عبادی / مدرس مهدویت و پژوهشگر علوم حدیث و تاریخ
📌 بگو بهترین عمل چیه تا توجیه را شروع کنیم!
▪️ یکی از سنتهای خدا، امتحان و ابتلاء (آزمودن) است. همهی ما باید امتحان شویم تا عیارمان مشخص شود؛ پس راهی برای فرار از امتحان نیست.
▫️ حالا یک راه مانده و یک قدرتِ انتخاب؛ میتوانی پیروزی را انتخاب کنی یا رفتن به سمت شکست را، اما آن را جور دیگری بخوانی و در واقع توجیه کنی!
▪️ اما چه کسی پیروز است؟ تعبیرِ قرآن از پیروزی در امتحانات، تعبیرِ «أَحْسَنُ عَمَلاً» است؛ یعنی کسی پیروز میشود که بهترین عمل را انجام دهد، نه هر عملِ خوبی را. (سوره ملک، آیه۲) اگر زمانت را صرفِ هر کار خوبی بکنی، اما آن کار، بهترین کار نباشد، محکوم به یک پیروزی با توجیه هستی و این یعنی شکست!
▫️ حالا کلاهت را قاضی کن و به این سوالات پاسخ بده: بهترین عمل در کربلا چه بود؟ آیا عیار ۷۲ تن بیشتر است یا ...؟ امروز بهترین عمل چیست؟
📎 #توجیه_المسائل_کربلا ۲
❣ @Mattla_eshgh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📹 چه کسی یار واقعی امام زمان(عج) است؟
#انسان_پنهان...
❣ @Mattla_eshgh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 | قابل توجه آنهایی که نفوذ را توهم توطئه میدانند!!!
💢 این شخص یهودی است که اقرار میکند با تظاهر به مسلمانی، ۱۴ سال رئیس اتحادیه بنکداران پارچه در بازار تهران بوده است.
🔴 او با افتخار، از نفوذ هموطنهای یهودیاش در شاهراههای حیاتی و عرصه های مهم کشور میگوید...
📌 اینها را خودشان میگویند آنوقت هنوز عده ای این مطالب خرافه و توهم میدانند...
❣ @Mattla_eshgh
مطلع عشق
رنج_مقدس قسمت_دوازدهم پسرها از مغرب رفته بودند بیرون و حالا با حالاتی مشکوک برمیگردند. علی روزنامه
#رنج_مقدس
#قسمت سیزدهم
سعید با آرنجش مسعود را هل میدهد به عقب و دوباره در را میبندد. از کارشان تعجب میکنم. علی تکیه داده به دیوار و میخندد.
نگاه موشکافانهام را که میبیند، سرش را پایین میاندازد و آرام میگوید:
– لیلا! میخوام چند لحظه حوصله کنی و حرفهامو بشنوی. دلم میخواد کمکم کنی تا بتونم کمکت کنم.
گنگتر میشوم و از تغییر حالتش جا میخورم. چیزی درونم را به آشوب میکشد.
مکث میکند. حالم را میفهمد که حرفش را نیمه رها میکند. علی مصمم است که مرا وادار به کاری کند که دلخواهم نیست. به دیوار روبهروییاش تکیه میدهم و آرام سُر میخورم تا کمی قرار بگیرم.
بدون آنکه نگاهم کند میگوید:
– گاهی اتفاقی میافته که در آن دخیل نیستی؛ اما از شیرینی و تلخیش سهم میبری.
آب چشمانم را قورت میدهم تا اشک نشود.
– تو زندگی همه مردم سختی و گرفتاری هست. همه آدمها از خوب تا بد. خاص و عام هر کدوم یه جوری درگیرن؛ اما برای بعضی، مشکلها بزرگند و برای بعضی کوچیک، از نگاه هر کسی مشکل خودش بزرگه و برای بقیه کوچک و حل شدنی.
طاقت نمیآورم که یکطرفه بگوید و یکنفره بشنوم. خودم را آرام نشان میدهم و میگویم:
– مگه غیر از اینه؟
نفسش را بیرون میدهد و نگاه از فرش بر میدارد و به قاب خاتم بالای سرم میدوزد:
– تو یه نکته رو ندید میگیری! اینکه مشکل هرکسی بزرگتر از ظرفیت روحیش نیست. هرچند هم که براش مثل کوه دماوند باشه.
– نسبت تناسبی حساب میکنی علی؟
– آره دقیقاً. هرکسی مثل یک کسر بخشپذیره! صورت و مخرجش با هم تناسب داره!
حرف درستش را کامل نمیگوید. نگاهی آرمانی دارد و من لجوجانه نمیخواهم خاص باشم:
– اما همه کسرها بخشپذیر نیستند؛ گاهی تا بینهایت اعشار میخورند.
چشمش را میبندد و سکوت کوتاهش را میشکند:
– چرا تقریب نمیزنی قال قضیه رو بکنی؟ چرا توی قصه خودت مدام صورت و مخرج رو ضرب میکنی.
مه غلیظی از ای کاشها روی ذهنم پایین میآید. هر وقت وجودم را مه میگیرد، همه قدرتهای ذهنیام ناکارآمد میشود. نیاز به کسی پیدا میکنم که کمکم کند؛ تا ترس تنها بودن در این فضا زمینگیرم نکند.
– لیلا!
کاش مِه سنگین ذهنم، مثل شبنم مینشست روی سلولهای پژمرده روحم و صبح که میشد، با نم شبنمها بیدار میشدم.
– لیلا میدونی امشب برات تولد گرفتیم.
اگر شبنمها به هم وصل شوند و یک راه درست کنند، مثل یک رود باریک جاری میشوند و چهقدر زیبا میشود! علی زمزمه میکند:
– من الآن نمیخوام بحث کنم. فقط یک خواهش دارم، تو رو خدا یک چند ساعتی بی محلی نکن.
آبها میریزند و ناگهان سراب میشود. خشکی سلولهایم باعث میشوند که فریاد تشنگیشان بلند شود. تازه میفهمم که این شبنمها خیالات بوده و سلولها هنوز خشک و تشنهاند. علی منتظر جواب من نمیماند:
-لیلا! هر چهقدر هم که سخت باشه، باید امشب رو رعایت کنی. حداقل به حرمت اینکه پدره، تو هم نمایش یک دختر خوب رو بازی کن.
آرامتر از آنکه بدانم علی میشنود یا نه میگویم:
– امشب کاری را که قبول ندارم انجام بدم روزهای بعد باید چه کنم؟ علی تو پسری، احساست مثل من درگیر نمیشه، سالها حسرت بودن کنارپدر ومادر رو نداشتی. مجبور نشدی آرزوهاتو دور بریزی. تو…
رنج_مقدس
#قسمت چهاردهم
حرفم را میبرد. صدایم را شنیده و این حرفها درونم تکرار نشده است. میگوید:
– لیلا! خواهش میکنم اینجوری نگو، من احساسم کمرنگه. چرا فکر میکنی همهچیز و میدونی؟ شاید اون دلیلی که تو رو انقدر ناراحت کرده، اصلش چیز دیگهای باشه.
چشم از صورتش میگیرم و میگویم:
– پس بگو باید بیخیال همه لذتها و دوستداشتنیهام بشم. باید به داشته و نداشتهم اعتراض نکنم و بگم همهچیز خوبه.
خنده مسخرهای میآید پشت لبم و بیرون نمیزند.
– خواهر من. یک عمر با نارضایتی و اعتراض سر کردی، نتیجهاش چی شد؟
نمیخواهم جوابش را بدهم. خودم را مشغول صاف کردن پایین دامنم میکنم. لبههایش را باز میکنم؛چین میدهم. گلهای ریز دامنم به حرف میآیند. همیشه عاشق گلهای ریزم. کوچکاند اما پر از حرفاند.
میگویم:
– تو همیشه زورگویی. لبخند تمسخرش را میشنوم اما صورت معترضش را نگاه نمیکنم. حالت نگاه و ابروی در همش را تصور میکنم:
– شاید من زورگو باشم، اما غلط نمیگم. بگو کجای حرفم اشتباهه و به نفع تو نیست؛ من قبول میکنم. میگم ضعفت همه آیندهات رو بر باد میده، فکرت رو خراب میکنه، جهت حرکتت رو عوض میکنه، زندگی رو سخت نکن لیلا. نمیگم فراموشش کن، اما نگذار موج سنگینی بشه و تو رو غرق کنه. خودت تموم خاطرهها و اثراتش را مدیریت کن. لیلا ببین… گریه نکن.
با سرعت دستم را بالا میبرم و روی صورت خیسم میکشم. داشتم در خیالم ریزترین خاطرات تلخ را جستجو میکردم. صدای سعید همراه با انگشتی که به در میزند از گنگی بیرونم میکشد. با آستین صورتم را خشک میکنم. در را باز میکند و اول چند ثانیه به صورت من خیره میشود. میگوید:
– حل کردی یا حل کنم؟
علی لبخندی میزند و سری تکان میدهد:
– حلّه سعید جان.
مسعود شانههای سعید را میگیرد و به سمت حال هل میدهد و صورت خندانش که با دیدن من سکوت میشود. حرفش در دهانش میماسد. این ضعف من همه را اذیت کرده است. سرم را پایین میاندازم.
– لیلا پارچهها را دید؟
علی پوزخندی میزند و میگوید:
– کور خوندیم. آنقدر خواهرمان کمخرج هست که با هیچ رشوهای حاضر به پذیرش نشد.
مسعود چشمش که به پارچههای کنار چرخ خیاطی میافتد، میگوید:
– خواهرتو نمیشناسی از حیثیت برادری ساقط شدی. پارچهها را گذاشته کنار چرخ خیاطی، یعنی اینکه دلشم خواسته، بیمنت. برمیگردد سمت من:
– خداییش لیلاجان برای این دو نفر را خراب کردی مهم نیست، من رو هواداری کن؛ چون شلوارم مونده روی دستم نمیدونم با چی بپوشمش…
علی پوفی میکند و میگوید:
– با این لباسها هر چی من خوشگل میشم تو زشت. شلوارت رو بده به من، خودت رو بیخود انگشتنمای مردم نکن.
مسعود خیز برمیدارد سمت علی و میگوید:
– ای بیمروت، منو بگو که میخواستم تو رو ساقدوش خودم کنم.
و مشتهایش را به سر و کول علی میزند. علی تلاش میکند تا دستهای مسعود را بگیرد و همزمان فریادش خانه را پر میکند.
از حرکات بچهگانه و از دیدن لباسهای کج و کوله و موهای بههم ریختهشان میخندم. مسعود بلند میشود و دستانش را بههم میزند، لباسش را صاف میکند و میگوید:
– اگه بدونم با زدن علی خوشحال میشی و میخندی، روزی دوسه بار میزنمش.
علی خیز برمیدارد سمت مسعود و فرار و بعد هم دری که محکم بسته میشود. برمیگردد و میایستد جلوی آینه و موهایش را شانه میکند، تیشرت کرمش را صاف میکند و میگوید:
– مسعود دیوانه. خدا شفاش بده!
رنج_مقدس
قسمت_پانزدهم
روحم نیازمند شفاست. باید تلخیهایی را که دارد خرابم میکند بجوشانم تا زهرش برود. چشمانم را میبندم و با خود زمزمه میکنم: باید مربا شوم. زیتون پرورده شوم. باید تلخی را از بین ببرم. باید باید باید… مقابل آینه میایستم و به خودم خیره میشوم. این خودم هستم یا قسمتی از یک خود. چشمانم وقتیکه خیره آیینه میشود یعنی که هیچ نمیبینند و تنها فکرم است که میبیند. پلک بر هم میگذارم و دوباره باز میکنم؛ خودم را میبینم، چشمان درشت و ابروهای کشیدهام، بینی قلمی و لبهای ساکتم را… دست میبرم و موهایم را باز میکنم. سرم انگار سبک میشود. خون در رگهایم به جریان میافتد.
شانه را روی موهایم میکشم، انگار دستی دارد سرم را نوازش میکند. با هر بار کشیدن، موهای خرماییام به بازی گرفته میشوند. منظم و صاف میشوند و دوباره مجعد میشوند. حس شیرینی میدهد دستان مهربانی که موهایم را با انگشتانش شانه میزند و آرامش وجودش را در طول موهایم امتداد میدهد. شانه را میگذارم، موهایم را سه دسته میکنم و میبافمشان.
بین گلسرهایم چشم میچرخانم. بیشترشان را پدر خریده است. چهقدر با هدیههایش به دنیای دخترانهام سرک میکشید! گلسرها را یکییکی بر میدارم و نگاهشان میکنم. چرا هر بار کنار هر هدیهای که میخرید حتماً یک گلسر هم بود؟!
خندهام میگیرد از جوابهایی که دارد به ذهنم میرسد. بیخیالش میشوم و با آخرین گلسری که آورده بود موهایم را میبندم.
بلوز دامن یاسی حریرم را که تازه دوختهام میپوشم. جعبه گردنبند مرواریدم را درمیآورم. پدرِ همیشه غایبم خریده است. نمیدانم چرا دیگران دلشان میخواهد که من اندازه خودشان باشم، اما من دلم میخواهد که بزرگتر بشوم. بزرگتر فکر کنم، بزرگتر بفهمم، بهتر زندگی کنم. گوشواره مروارید را هم میاندازم.
در اتاق را باز میکنم. صدای سوت سه برادرِ متفاوتم، خانه را برمیدارد. دست روی گوشهایم میگذارم و با چشمانم صورتهای پر از شیطنتشان را میکاوم. سعید و مسعود دو طرف علی نشسته اند و سرهایشان را به سر او چسبانده اند و همانطور که فشار میدهند، شعر میخوانند و سوت میزنند. سعید چشمانش را ریز کرده و صدای سوت بلبلیاش کمی از صدای سوت مسعود با آن چشمان گشادش را تلطیف میکند.
حالا نوبت تکههایی است که اگر به من نگویند انگار قسمتی از ویژگی مردانهشان زیر سؤال است.
– جودی ابِت شدی!
– اعیونی تیپ میزنی!
– ضایعتر از این لباس نبود دیگه!
– هر چی خواهرای مردم ژیگولند، خواهر ما پُست ژیگول!
و فرصتی نمیماند برای حرف زدن من.
دستی برایشان تکان میدهم. کیک و کادوهای کنارش انگار برایم چشمک میزنند که پدر بلند میشود و به سمتم میآید. حیران میمانم. به چشمان علی نگاه نمیکنم، چون حرفهایش را میدانم؛ اما عقلم نهیبم میزند. در آغوش میکشدم و سرم را میبوسد. جعبه کوچکی میدهد دستم و همین هیجانی میشود برای سه برادران که دست بزنند و مسعود دم بگیرد:
– دست شما درد نکنه. خدا ما رو بکشه. کاشکی که ما دختر بودیم اگر نه که مُرده بودیم.
و قهقههشان.
امشب در دلشان بساط دیگری است و یا قصدی دارند که خودشان میدانند و من نمیدانم. پدر دست دور شانهام میاندازد و مرا با خود میبرد و کنارش مینشاندم. این اجبار را دوست ندارم، اما مگر همه آنچه اطرافم است دوستداشتنیهایم هستند؟
رنج_مقدس
قسمت_شانزدهم
وقتی مادر را با ظرف اسپند میبینم که دور سرِ جمع میچرخاند و طلب صلوات میکند، میفهمم که چند لحظهای زمان را گم کردهام.
دستان پدر روی شانهام است و من دو زانو نشستهام. زبان درمیآورم برای سهتایشان و چهارزانو میشوم. پسرها دادشان میرود هوا که:
– عقدهای!
– بابا همین کارها رو میکنید که شمشیر از رو بستند و فمنیست شدند!
مادر میگوید:
– فمنیستها که دشمن زنند و زنها رو بدبخت کردن. کجامون به اونا رفته؟
مسعود شیطنتش گل میکند:
– مادر من، فمنیستها اینهمه خون جگر خوردند به شما زنها عزت دادن، از پستوی خونه بیرونتون کشیدند، حالا شما لُغُز بارشون میکنید!
مادر محکم و جدّی میگوید:
– ببینم چی گیر شما مردا میآد که اینقدر دنبال این هستید حقوق ما زنها رو بگیرید؟
– تساوی و دیگر هیچ.
علی میگوید:
– خنگ نزن. تساوی که حرف اسلامه. بگو تشابه.
– همین همین. میخواستم ببینم حواست هست یا نه.
مادر تمام دانستههای مطالعاتی و معلمیاش را ندید میگیرد و جواب عوامانهای میدهد بینظیر:
– پس لطفاً اول شما شبیه ما بشید، چند شکم بچه به دنیا بیارید. بعد حرف بزنید.
سعید و علی چنان میخندند که مسعود کم میآورد. چند لحظه با چشمان گرد و ابروهای بالا رفته آنها را نگاه میکند:
– واقعاً که! این استاد عزیز به جنس مرد توهین کرد، شما میخندید. حقتونه هر چی این زنها سرتون میآرن.
میگویم:
– مسعودخان بالاخره ما مظلومیم و توسریخور و کلفت یا قلدریم که سر شما بلا میآریم؟
مسعود دو زانو میشیند و گلویی صاف میکند:
– خدمتتون عرض کنم که شما فردا به دنیا میآی، پس الآن موجودیت نداری که حرف بزنی.
مادر خم میشود و ظرف کیک را مقابلم میگذارد و میگوید:
– نیاز زنها احترام به شخصیتشونه، نه اینکار و اونکار با روابط عمومی بالا. عشق مادری رو ببینن.
پدر بحث را جمع میکند و میگوید: شمعش کو؟
همه نگاه میکنند به پدر که وسط این بحث داغ چه سؤالی بود. سعید میگوید:
– من نذاشتم بخرند.
– بابا ما نفهمیدیم شمع برای مُردههاست یا زندهها؟ برای هر دو تاش روشن میکنند منتها یکی روی قبرش و ختمش. یکی روی کیکش.
با تشر میگویم:
– ای نمیری مسعود با این مثال زدنت.
مادر میگوید:
– اِ دور از جون، مسعود خجالت بکش.
چاقو را برمیدارم و اشاره میکنم به سهتاییشان و میگویم:
– دوتاتون دست بزنه و یکیتون هم بره چایی بریزه تا ببُرم.
قیافههاشان دیدنی میشود. کم نمیآورم:
– اِ مگه نشنیدید؛ و الا کلاً کیک رو حذف میکنیم و فقط به کادو میپردازیم.
علی دو تا دستش را روی زانوی چپ و راست آنها میگذارد و همزمان که بلند میشود، میگوید:
– باشه؛ باشه لیلی خانوم. نوبت ما هم میرسه.
و میرود تا چایی بیاورد. سعید و مسعود هم با حرص شروع میکنند به دست زدن. چاقو را میبرم سمت کیک و نگه میدارم:
– نه فایده نداره محکمتر بزنید.
مسعود چشمک میزند:
– ضرب المثل آدم و کوه بود، نامردی اگه فکر کنی من آدم نیستم!
سعید با مبینا تماس میگیرد و دوباره تمام شعرها و شیطنتها را تکرار میکنند. مخصوصا مسعود که از پایههای میز و استکان خالی و مورچه کنار کیک هم عکس میگیرد و برای مبینا میفرستد. احساس همیشگی تنها بودن بدون مبینا میآید سراغم.
کیک و چایی را خورده نخورده با درخواست علی، کادوی پدر را باز میکنم. نگاهم که به انگشتر طلا با نگین عقیق میافتد. مکث میکنم. چیزی از اعماق قلبم تیر میکشد و تا انگشتان دستم میرسد. تمام تلاشم را میکنم تا دستم را نگیرم و فشار ندهم. پدر دست راستم را بالا میآورد و انگشتر را دستم میکند و میگوید:
– مبارکت باشه.
نیمچهلبخندی میزنم و دستم را روی پایم میگذارم و سکوت میکنم.
وقتی مادر کادویش را مقابلم میگیرد به خودم میآیم. عقلم به یادم میآورد که تشکر نکردهای. رو میکنم سمت پدر، نگاهم را شکار میکند. به لبخندی اکتفا میکنم و میگویم:
– خیلی دوست داشتم که یکی بخرم.
– میدونم بابا. من هم خیلی وقت بود دلم میخواست برات بخرم که خُب الآن جور شد عزیزم.
تا سحر که پدر نماز بخواند و عازم بشود، بیدار میمانیم. وقتی که میرود، ناخواسته ابروهای همه درهم میرود، جز مادر که همیشه همه رفتنها را ظاهراً به هیچ میگیرد. اخمهای سه برادر، صورت من را هم پر از خم و اخم میکند.
ادامه دارد ...
❣ @Mattla_eshgh
مطلع عشق درایتا👇
http://eitaa.com/joinchat/1912668160Cb98d13f3dc
مطلع عشق در تلگرام 👇
https://t.me/joinchat/AAAAAEPMpR-8n7jQKaBvdA
مطلع عشق
📌 #طرح_مهدوی 🌅 #عاشقانه_مهدوی 🔆 آشفته، بی پناه و گریانم؛ مانند پسر بچه گمشده ای که قلبش از ترس تنه
پستهای روز سه شنبه (امام زمان (عج) و ظهور)👆
روز چهارشنبه( #خانواده_و_ازدواج )👇
#خانواده_ی_شاد ۵۹
✴️آغوش آرام
یکی از علتهای بزرگ اختلالات و سردی های عاطفی و جنسی همسران؛
👈افسردگی ها و اضطراب های شدید زندگی است.
💢باید اول
ریشه ی روحی این مشکل را درمان کنید.
❣ @Mattla_eshgh
مطلع عشق
#انچه_مجردان_باید_بدانند 🔰وقتی هیچ خواستگاری نمی ماند #پست_2⃣ 💢بطور کلی آشنایی هایی که به قصد #از
🔰وقتی هیچ خواستگاری نمی ماند
#قسمت _دوم
❌❌***به همه اجازه خواستگاری ندهید
برای #کاهش آسیب و ایجاد احساس طرد شدن، لازم است این موضوع را مدنظر قرار دهید: قرار نیست شما همه افرادی را که به هر طریقی جهت آشنایی #پیشنهاد ازدواج می دهند، به عنوان خواستگار بپذیرید.
این امر #مستلزم این است که با توجه به ملاک های اولیه خود و در میان گذاشتن آن ها با #رابط و معرف، حجم بالای رفت و آمد خواستگاران را کاهش دهید. #خواستگارانی را برای آشنایی بپذیرید که حداقل 3 ملاک از 5 ملاک اصلی شما را دارند. ملاک ها شامل تناسب خانواده های دوطرف، فردیت و بلوغ های چندگانه، تناسب سنی، میزان تحصیلات، ایمان و دینداری و ... است. بررسی چند #ملاک اولیه که با یک پرسش و پاسخ قابل دسترسی است در همان #تماس ابتدایی، کار ساده ای است.
#ادامه_دارد....
❣ @Mattla_eshgh
مطلع عشق درایتا👇
http://eitaa.com/joinchat/1912668160Cb98d13f3dc
مطلع عشق در تلگرام 👇
https://t.me/joinchat/AAAAAEPMpR-8n7jQKaBvdA
هدایت شده از مطلع عشق
کتاب " #تازه_دامادها_بدانند"
از مجموعه آثار پژوهشی شناخت رهبری✨
❤️ گزیده ای از رهنمودهای اخلاقی و رفتاری رهبر انقلاب به آقا دامادهای جوان
📙امام خامنه ای:
آنطور نباشد که مرد چون در دوران مجردی، ساعت ۱۰شب میآمده خانه ی پدر و مادرش،حالا هم که زن گرفته این طور ادامه بدهد،نه!حالا باید ملاحظه ی همسرش را بکند.
۱۳۷۳/۰۹/۰۲
✔️(بخشی از کتاب)
به همت #علی_خاک_رنگین و #نیره_سادات_احمدی
گردآوری و تدوین شده است.
#جشنواره_آثار_دانشجویی (۴)
#سی_امین_سال_زعامت_رهبری
#چهل_سالگی_انقلاب
❣ @Mattla_eshgh
#چراعاشقشدید ⁉️
🔺شوکه نشوید، اما همان چیزی که باعث شد عاشق یک نفر شوید، سالهای بعد روی اعصابتان خواهد بود. شوخی نمیکنم. 👇👇
✨اگر به این دلیل عاشق همسرتان شدید که وقتی در مهمانی او را دیدید بسیار خوشمشرب و بشاش به نظر میرسید، 👈سالهای بعد ملتمسانه دوست دارید زیپ دهان او را بکشید که دست از حرف زدن بردارد.
🔻اگر به این دلیل عاشق شوهرتان شدید که ساکت، قوی و جدی بود،
♨️امروز دوست دارید بخاطر سرد بودنش خفهاش کنید.👈 اگر بخاطر زیبایی بینظیرش عاشق همسرتان شدید، 👇
✨امروز وقتی مجبور میشوید سه ساعت در ماشین بنشینید تا برای بیرون رفتن آماده شود دوست دارید تک تک موهایتان را بکنید.
❇️یادتان باشد، هر نقطه قوتی یک ضعف دارد.
🗝 باز هم نکتهمان را تکرار میکنیم:
🌺 اگر میخواهید ازدواجی شاد و آرام داشته باشید، 👈باید دست از اصلاح کردن همسرتان بردارید و شروع به تحسین کردنش کنید.
🔺اینکه باید از اصلاح کردن همسرتان دست بردارید دو دلیل دارد:
✔️ اول اینکه نمی توانید.
✔️ دوم اینکه آدمها مثل خانههای قدیمی میمانند. اگر یک جای آنها درست شود، یک چیز دیگر در آنها خراب میشود.
🔻یادتان باشد، هیچوقت نمیتوانید کسی را درست کنید
💠چون اصلاح کردن دیگران یک کار درونی است.
💥هیچوقت از بیرون نمیتوان به آن اجبار کرد.
🔻باید دیگران را تحسین و راهنمایی کنید. باید به آنها آموزش دهید.👈 اما نباید اجبار کنید.
✅تنها کاری که باید بکنید این است که همسرتان را دوست داشته باشید و به او برای اصلاح خودش فضا بدهید.
❣ @Mattla_eshgh
مطلع عشق درایتا👇
http://eitaa.com/joinchat/1912668160Cb98d13f3dc
مطلع عشق در تلگرام 👇
https://t.me/joinchat/AAAAAEPMpR-8n7jQKaBvdA
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#استاد_رحیم_پور_ازغدی
⚠️ اگر کسی ببیند که دختر و پسری دچار انحراف شدهاند (به خاطر اینکه به موقع ازدواج نکردهاند) و به آنها کمک نکند برای تشکیل خانواده، در گناه آنها شریک است...
ولو اینکه اهل نماز و روزه هم باشد...
#کمک_به_ازدواج_جوانان
#واسطه_گری_ازدواج
❣ @Mattla_eshgh
#پیام_مخاطبین
بچه سومم که می خواست به دنیا بیاد هر چند همه مسخره ام میکردن، انگار احساس میکردم درِ آسمون وا شده، خدا این بچه را به من داده...
شوهرم از شریکش جدا شده بود و درآمد نداشت ولی نمیدونم برکتی که تو خونه ام بود از کجا بود. وقتی یکسال و ده ماهش شد، چهارمین فرزند و سومین دخترم به دنیا اومد انگار خدا درهای رزق و روزی را به روی ما باز کرده بود. مادرم که از مخالفین سر سخت من بود به صراحت میگفت از قدم این دوتا دختره، البته آبرویی که خدا به ما لطف کرده بود خیلی با ارزش تر بود.
مطهره که سه ساله شد باردار شدم ولی خدا نخواست و من انگار که جوانی از دست داده باشم، در میان تمسخر نزدیکانم بی اختیار اشک میریختم.
در پیاده روی اربعین از آقا یه بچه دیگه خواستم به نظر مسخره می اومد ولی سینه ام از دیدن نوزادی فشرده میشد بی اختیار ضربان قلبم تند میشد ولی نشد. کم کم این عطش فروکش کرد و من مطمئن شدم دیگه باردار نمیشم ولی بعد از ماه رمضان پارسال در حالیکه فکر بچه دار شدن را به کلی از سرم بیرون کرده بودم، ناباورانه باردار شدم ۲ ماهم بود که خواستگار خیلی خوبی برای دختر ۱۵ ساله ام فاطمه آمد و ازدواج کرد.
بعد از شهادت سردار حالم خیلی بد شد تقریبا مطمئن بودم این هم سقط میشه ولی خدا نخواست و با تمام سختیها و بستری شدنها، علی جانم روز تولد حضرت علی اکبر علیه السلام به دنیا اومد از اون روز تا حالا واقعا من حیث لا یحتسب روزی می رسه، پرایدمون پژو شد و دیشب شوهرم بیست میلیون خمس پرداخت کردند و البته جریانات جالبی در فرزند بیشتر هست که فقط باید این شیرینی را هر کس خودش تجربه کنه.
#مادری
#فرزندآوری
#رزاقیت_خداوند
#ازدواج_در_وقت_نیاز
#دوتا_کافی_نیست
❣ @Mattla_eshgh
مطلع عشق درایتا👇
http://eitaa.com/joinchat/1912668160Cb98d13f3dc
مطلع عشق در تلگرام 👇
https://t.me/joinchat/AAAAAEPMpR-8n7jQKaBvdA
668.5K
سلام یک سوال در مورد خواستگاری داشتم ،
من ۲۱ سالمه و در یک خانواده معمولی. خواستگارهای مختلفی میاد برام می خوام بدونم از کجا باید بفهمم که حرفاش واقعی و راسته و کدوم حرفاش دروغ و مخفی کاری .
ممنون میشم پاسخ بدین
پاسخ این سوال در صوت بالا☝️
#مشاوره #خواستگاری #ازدواج #پرسش_و_پاسخ
❣ @Mattla_eshgh
مطلع عشق
رنج_مقدس قسمت_شانزدهم وقتی مادر را با ظرف اسپند میبینم که دور سرِ جمع میچرخاند و طلب صلوات میکند
#رنج_مقدس
#قسمت_هفدهم
علی اخم کرده و ابروهایش را درهم کشیده. مادر، ساکت است و پدر هم که مثل همیشه، غایب. چهقدر نیازمند بودنش هستم و حرف و نظرش! آن هم حالا که در عین ناباوری، دایی برای خواستگاری آمد؛ یعنی حالا باید با سهیل چه برخوردی میکردم؟ برخورد که نه، چه صحبتی؟ بنا بود فقط بیایند مهمانی که ناگهان همهچیز عوض شد و مهمانی، شد خواستگاری. چایی را ریختم و علی آمد که ببرد:
– لیلا از آشپزخانه بیرون نمیآیی!
نگاه متحیّر و متعجبم را که دید، هیچ نگفت و رفت. معلّق مانده بودم که چرا و چه کنم. دایی که صدایم زد، مجبور شدم بروم. کنار خودش جا باز کرد و نشستم.
– میدونی دایی جون! من سه تا پسر دارم و دختر ندارم. امشب، البته غیررسمی اومدیم تا بابا از مأموریت بیان. اومدیم برای سهیل و شما یه گفتوگویی کنیم. سهیلجان که خواهانه، مثل فرهاد کوهکن. تا ببینیم شما چه نظری داری؟
فکرم به آنی منقبض و منبسط شد. بدنم نفهمید یخ کند یا حرارت را آنقدر بالا ببرد که عرق بر پیشانی بنشیند. تنها واکنشم این بود که خودم را جمع کنم و لبه چادرم را تا مقابل دهانم بالا بیاورم. نگاهم را بیندازم به استکانهایی که خالی شده بودند.
بقیه حرفها را نشنیدم. اینجا، از آن لحظههایی بود که نبودن پدر، عقده محکمی میشود و به دل دختر سنگینی میکند. دلم میخواست فریاد بزنم، طلبش کنم و در آغوشش پناه بگیرم و بگویم:
– امید نگاههای ترسان هزاران زن و دختر در آن سر دنیا شدهای، در حالیکه من متحیر و ترسان از آینده، به تو نیاز دارم.
دایی نظرم را میخواهد. مادر مثل همیشه جای پدر را پر میکند؛ هر چند که بنده خدا میخواهد که حکم برادرش را هم باطل نکند:
– سهیل جان برای عمه عزیزه. حالا تا پدر لیلا بیاد فرصت هست.
– بله، ما هم منتظریم. انشاءالله به سلامت بیاد و بقیه کارها درست بشه. همه میخواهند منتظر بمانند، اما من مستأصلِ منتظر شدهام یا شاید هم منتظرِ مضطر. این بار نمیخواهم که پدر بیاید،
تا همه چیز به دست فراموشی سپرده شود. میخواهم با نیامدن پدر، امید سهیل را ناامید کنم. سهیل را نگاه نمیکنم. این دیگر چه مراسم خواستگاری است! من اصلاً مثل یک عروس حس نگرفتهام، نپوشیدهام؛ اما سهیل مثل دامادها آمده است! تازه متوجه میشوم که چهقدر شیک پوشیده است. گلدان گل بزرگی هم آورده. این جعبه شیرینی و آن جعبه شکلات هم هدفمند بوده است. من فکر میکردم که همهاش برای عمهاش است.
تا دایی و خانوادهاش بروند، تا علی از بدرقه آنها برگردد و تا مادر صدای استکانها را موقع برداشتنشان در بیاورد، تکان نمیخورم و چشمم بین همه آنچه که آوردهاند میچرخد. علی میخواهد حرفی بزند که با اشاره مادر سکوت میکند. به اتاقم پناه میبرم. سهیل را باید چگونه بسنجم و تحلیل کنم؟ به قد بلند و زیبایی فوقالعادهاش؟ به همبازی مهربانِ کودکیهایم؟ به مدرک و داراییاش؟ به دایی و محبتهایش؟
ذهنم قفل کرده است. اگر هر کدام را بخواهم باز کنم میشود زاویههای پررنگی از زندگی گذشته و حال که مرا در خود غرق میکند، شاید هم بشود نجات غریقم.
رنج_مقدس
قسمت_هجدهم
سهیل را قلبم میتواند دوست داشته باشد؟ دلم با او همراه میشود یا مجبور به همخوانی با او خواهم شد؟ آیندهام با سهیل تضمین است یا باید تطبیقش بدهم؟ دیوانه میشوم با این افکار. خودخواهیام گل میکند و بیخیال خستگی مادر و خواب بودنش میروم سراغش. پتو را دورش گرفته و کنار رختخوابش نشسته است. پنجره اتاقش باز است و باد سردی پردهها را تکان میدهد. چراغ مطالعهاش روشن است. کتابش باز و نگاهش به دیوار روبهرو است. مرا که میبیند، تعجب نمیکند. انگار منتظرم بوده:
– شبگرد شدی گلم! بیا این پنجره را ببند، باز گذاشتم کمی هوای اتاق عوض بشه.
پردهها را از دست باد و اتاق را از سرمای استخوان سوز نجات میدهم. کنارش مینشینم و با حاشیه پتویش مشغول میشوم:
– نظرتون چیه؟
لبخند میزند:
– قصه بزی و علف و شیرینیش. خودت باید نظر بدی حبه انگورم.
خم میشود و صورتم را میبوسد. منظورش از حبه انگور را درک نمیکنم. تا حالا حبه انگور نبودهام. حتماً منظورش این است که گرگ را دریابم.
– خودت باید تصمیم بگیری عزیزم. علاقه و آرمانهات رو بنویس. دوست نداشتنیها و موانع خوشبختی رو هم فکر کن. بعد تصمیم بگیر. من هم هرچی کمک بخوای دربست در اختیارتم. البته بعد از اینکه سهیل رو هم در ترازو گذاشتی و سنجیدی.
دوباره خم میشود و میبوسدم، من از همه آنچه که اسم ازدواج میگیرد میترسم. دایی مرا در یکلحظه غافلگیر کرد. عجیب است که حس خاصی پیدا نکردهام. مادر سهباره میبوسدم. امشب محبتش لبریز شده است. از این محبتی که هیچ طمعی در آن نیست، سیراب میشوم. وقتی بلند میشوم، میخواهم حرف آخرِ دلم را بلند بگویم، اما نمیدانم آخر حرفم چیست. سکوت میکنم و میروم.
پدر اینجا باید باشد که نیست. تا صبح راه میروم. مینشینم. دراز میکشم، با پتو به حیاط میروم، چشمانم را میبندم و تلاش میکنم تا ذهنم را از سهیل خالی کنم؛ اما فایده ندارد. تا این مدت تمام شود و پدر بیاید. بداخلاقیام داد علی را بلند میکند. مادر آرامش کند، به من چه؟ من حوصله هیچ بشری را ندارم. باید مرا درک کند، سعید و مسعود که میآیند، مادر نمیگذارد قضیه را متوجه شوند؛ ولی بودنشان برای روحیه من خوب است.
پدر که میآید، سنگین از کنارش میگذرم. چقدر این سبزه شدنها و لاغر شدنهای بعد از هر مأموریتش زجرم میدهد. دایی و خانوادهاش همان شب میآیند. اینبار رسمیتر از قبل. از عصر در اتاقم میمانم و تمام کودکی تا حال ذهنم را دوباره مرور میکنم؛ با سهیل و تمام خاطرههایش. چای را دوباره علی میبرد. در اعتصابم…
حرف سر من است؛ منِ ساکتِ آبیپوشِ پناه گرفته کنار مادر. لبه چادرم را آرام مثل گلی باز میکنم و میبندم. ده بار این کار را میکنم. دایی را دوست دارم. مخصوصاً که از کودکی هر بار برایم هدیه میآورد… یعنی تمام هدیههایش هدفمند بوده است؟ زن داییام را دوست داشتم؛ چون زیاد به من محبت داشت و حالا درونم به آه میافتد که این هم بیغرض نبوده!
باید با سهیل حرف بزنم. این را دایی درخواست میکند. مادر سکوت میکند و پدر رو میکند به من:
– لیلاجان! هر طور که شما مایلی بابا!
میلم به هیچ نمیکشد. بین سهیل و من چند مایل فاصله است؟ به پدر نگاه میکنم. اصلاً فرصت نشد که چند کلمهای با من گفتوگو کند. دایی اینبار میگوید:
– لیلاجان! دایی! چند کلمهای صحبت کنید تا من و پدرت بریم شام بگیریم و بیاییم. روابط بین خانواده را دارم بههم میزنم با این حال مزخرفم. بلند میشوم و سهیل هم بلند میشود. میروم سمت اتاق کتابخانه.
رنج_مقدس
قسمت_نوزدهم
البته همه اینها را علی برنامهریزی میکند. با سهیل مثل همیشه شوخی نمیکند. در کتابخانه را که میبندد حس بیپناهی پیدا میکنم. به کمد کتابها تکیه میدهم تا شاید سر پا بمانم. سهیل لبخندی میزند و میگوید:
– دختر عمه! من همون سهیلِ سالی یکیدوبار همبازی کوچههای طالقانم. عوض نشدم که اینطور رنگت پریده.
کودکیام به سرعت از مقابل چشمانم میگذرد؛ همبازی شیرینی بود و دوستش داشتم، اما فکر اینجایش را نکرده بودم. میگویم:
– من دوست دارم خاطرات کودکیم باقی بمونه.
– مگه ازدواج خرابش میکنه؟
– نه، ازدواج برای من هنوز مسئله مهم نشده و شما هم صورتمسئله نشدید.
لبخند بلندی میزند و میگوید:
– همین امشب دو نفری طرح مسئله میکنیم. بعد هم من الآن مقابل صورتت نشستم. خودکار بردار و ورق، مسئله رو بنویس.
نگاهم را بالا نمیآورم تا صورت سهیل را نبینم و نخواهم که بنویسم؛ اما بیاختیار چشمان میشی و موهای روشنش در ذهنم شکل گرفت. صورت سفید و خواستنیای دارد. چشمانم گهگداری در مهمانیها دیده و رو گرفته بود.
– دختر عمه! اگه تا حالا قدم جلو نذاشتم، چون میخواستم وقتی میآم، همه چیز رو اندازه شأن تو فراهم کرده باشم. میخواستم هیچ سختی و غصهای کنارم نکشی. متوجهی که؟
یعنی من یک گزینه اساسی برای سهیل بودهام و خودم هیچ گزینهای را به ذهن و دلم راه ندادهام؟ شأن من چقدر است که سهیل توانسته برایم فراهم کند؟ پس پدربزرگ چه میگفت که شأن انسان بهشت است، ارزانتر حساب نکنید. سهیل مرا ارزان دیده یا من همین قدر میارزم؟ از صدای نفس کشیدنش سرم را بالا میآورم.
– لیلا! تو خیلی سختی کشیدی. چه سالهایی که توی طالقان تنها بودی. چه اینکه الآن هم دائم پدرت نیست. من همیشه نگاه حسرت زدهات رو به بچههای دیگه میدیدم. نمیخواستم وقتی میبرمت سر زندگی، یک ذره ناراحتی بکشی. میتونم این قول رو بهت بدم.
سهیل چه راحت زندگی مرا تحلیل میکند و راهحل میدهد. تلخ میشوم و میگویم:
– اینطور هم نبوده، من توی طالقان چیزی کم نداشتم. شاید از خواهر و برادرا دور بودم، اما واقعاً برام روزهای تلخی نبود. نبودن پدر هم که توجیه داره.
– پدرت قابل احترامه، اما به هر حال اولویت خانواده است که من نمیخوام سرش بحث کنم.
من هم بحث نمیکنم. این حرف خیلی از لحظات من هم بوده است. مخصوصاً لحظههایی که پدر نبود و چند هفته و گاه چند ماه میکشید تا بیاید و بتوانند بیایند طالقان و من از لذت بودنشان، چند روزی آرامش بگیرم. سهیل دست روی نقطهضعف من گذاشته است.
کمی دلخور میشوم، حرف دیگری نمیزنم و بلند میشوم. سهیل مثل کودکیهایش به دلم راه میآید و بیهیچ اعتراضی تمام شدن گفتوگوهایمان را قبول میکند.
تا بروند و من بروم اتاق علی، ذهنم درگیر سؤالهایم است. علی اتو را از برق میکشد. لباسش را آویزان میکند، اما حرف نمیزند. پشیمان میشوم از آمدنم. تا میخواهم برگردم، میگوید:
– زندگی خودته خواهری! تصمیم هم با خودته! من تا موقعی که خودت نتیجه بررسی ذهنیات رو نگی، نظرم رو درباره زندگی با سهیل نمیگم.
برمیگردم و حرفم در گلویم میجوشد:
– بله زندگی خودمه! حتماً پدر هم زندگی خودشه، تصمیم خودشه. نبودنهاش، هر بار زخمی شدنهاش، سختیهای همه ما تقدیر خودمونه، این که حتی تا چند سال پیش کارهای بانک و اداره رو مادر میکرده، اینکه مدرسههای همه رو خودش میرفته، اینکه کار و بار خونه و بچهها رو خودش به دوش میکشید، اینکه امشب سهیل به من طعنه مهم بودن خانواده و بدی نبود پدر رو میزنه، اینا با خودمه و همه چیز و همه کس هم بیخود…
علی با سرعت میآید سمت من. میکشدم داخل اتاق و در را میبندد. چشمانش به لحظهای پر از خشم میشود. نگاهش را از من میگیرد و پلکهایش را میبندد و رو برمیگرداند تا کمی به خودش مسلط شود.
– سهیل اشتباه کرده… غلط کرده. تو هم اگر محکم جوابشو ندادی…
نفسش را محکم در فضای اتاق رها میکند. برمیگردد سمت من و به آنی تغییر لحن میدهد:
– لیلاجان! از سهیل پرسیدی که آسایشی که این چند سال داشتی و تونستی بری دنبال درس و تجارت، چطوری برات فراهم شده؟
نمیخواهم بیجواب بروم:
– چرا پدر من؟ چرا خود دایی آسایش و امنیت بچههاشو تأمین نکنه؟
– از خودشون میپرسیدی خانوم خانوما. حتماً جلوی سهیل سکوت کردی که اینجا داری حرف میزنی. هه! هر چند بد هم نیستها؛ سهیل الآن خونه داره، ماشین و کار و مدرک… هوووووم. خیلی هوسانگیزه برای یه دختر.
#رنج_مقدس
#قسمت_بیستم
لجم میگیرد از قضاوت علی. مرا گرسنه چه میداند؟ از اتاقش بیرون میروم و در را به هم میکوبم. پدر کنار در اتاقم ایستاده است. جا میخورم. یعنی از کی این جا بوده؟ حرف هایمان را شنیده؟ لبم را بههم فشار میدهم. سرم را پایین میاندازم و میخواهم زمان را عقب بکشم یا پدر را تا جایی که صدایم را نشنود عقب برانم. بستهای دستش است. میگیرد طرفم و میگوید:
– لیلی! این سوغاتی اینباره.
بعد میخندد.
– فکر کنم تا حالا ده تا روسری و شال برات آوردم. باید اسمم رو عوض کنم بزارم ابوالشال!
بسته را میگیرم، اما نمیتوانم تشکر کنم. سرم را میبوسد و میرود. مطمئنم که حرفهایم را شنیده اما حرفی نزد. بغض میآید؛ مثل مهمان ناخوانده. داخل اتاقم بسته را باز نمیکنم. مینشینم روی صندلی و با ناراحتی تمام ذهنم را خالی میکنم روی ورقههای دفترم. سهیل را نقاشی میکنم، زیبا درمیآید، پر ادعا، اتو کشیده و خندان. مچالهاش میکنم. دوباره میکشم؛ با کت و شلوار و عینک دودی، کنار ماشین خاصش خیلی دلربا میشود. مچالهاش میکنم. سهباره میکشمش، چشمانش رنگ سبزههای جنگل است. موهایش ژل خورده و حالتدار، کنار ویلایشان.
قلم را میاندازم روی میز و بلند میشوم. اتاق دوازده متری برایم قفس یک متری شده است؛ تنگ و بی هوا. پتویم را برمیدارم، کلاه سر میکنم و میروم سمت حیاط. قبل از اینکه در حیاط را باز کنم، پتو را دور خودم میپیچم که نگاهم از شیشه به آنها میافتد. پتو پیچیدهاند دورشان و گوشه ایوان زیر طاقی ایستادهاند. مات میمانم به این دیوانگی. اینموقع شب، توی حیاط، زمستان سرد و باران. اِ… باران. تازه بوی باران را حس میکنم. از کی آسمان میباریده و من متوجه نشدم. آن هم من که باران پر کننده تمام چالهچولههای زندگیام است. برمیگردم سمت اتاقم. پد و مادر، حرفهای چند ماه فراق را زیر آسمان میگویند تا باران غم و غصههایشان را بشوید. به پنجره اتاقم پناه میبرم. تا جایی که سرما در و دیوار اتاقم را به صدا درمیآورد و بدنم به لرزه میافتد. حال بستن پنجره را ندارم. عطر باران را نیاز دارم و هیچ چیز دیگری برایم مهم نیست؛ حتی فردا که سرما خوردهام.
***
سهیل شب میآید. چرا باید به این زودی بفهمد که مریض شدهام؟! چادر سر میکنم و میروم پیش مهمان ناخوانده. حالم را نمیپرسد، اما حالش گرفته میشود وقتی صدایم را میشنود. برایم آناناس آورده است. چقدر حواسش جمع است. میداند کمپوتش را نمیخورم، اما خودش را دوست دارم. مادر شام نگهش میدارد؛ عمه است دیگر. بوی غذا به پسر برادرش بخورد و او را گرسنه بیرون کند؟ سر سفره نمیشینم؛ نه به خاطر سهیل، به خاطر بیاشتهایی و دردهای همهجانبهام. فقط میخواهم این شب تمام شود. سهیل برایم پیامک میزند. پیامهایش را فقط میخوانم:
– «حال امشبت، حالم را خراب کرد دختر عمه!»
– «دوست داشتم که بقیه حرفهامون رو بزنیم. دیشب با خودت چه کردی؟»
– «حس کردم که از قسمتی از حرفهام ناراحت شدی خواستم برات توضیح بدم.»
– «پدرت برای من مرد شریف و قابل احترامیه. فقط من اینطور زندگی رو نمیپسندم.»
– «چرا شما باید اینقدر تو زحمت زندگی کنید، در حالیکه برای خیلیها امثال پدر شما چندان مهم نیستند.»
– «تو هم حق داری که از زندگیت لذت ببری. من قول میدهم که تمام وسایل آسایشت را فراهم کنم.»
– «هر چند که تو قابل هستی و تمام اینها قابل تو رو نداره.»
– «میدونم که میخونی!»
– «دختر عمه نازنین! محبت من به تو، برای این یکی دو روزه نیست. از همان بازیهای کودکانهمان شکل گرفت؛ من همیشه محبت و ناز دخترانه، حیا و عقل بزرگانه تو را دوست داشتم. دخترهای زیادی هستند که به وضعیت زندگی من حسرت میخورند؛ اما در ذهن من، فقط تو نقش میبندی و بس!»
– «تمام هستیمو به پات میریزم و از تمام رنجها نجاتت میدم.»
گوشیام را پرت میکنم گوشه اتاق. چهقدر دردسر آفرین است. دوست دارم بروم پیش پدر و بگویم همین الآن باید جواب تمام ترحمها و متلکهای سهیل را بدهی، و الا چشم بسته بله میگویم و همراهش میروم.
هنوز نیمخیز نشدهام که درِ اتاقم آهسته باز میشود و قامت پدر تمام در را پر میکند. وقتی میبیند بیدارم، داخل میشود. نور لامپ آشپزخانه اتاق را از تاریکی درمیآورد.
– بیداری بابا! میتونی بشینی؟ برات آبِ لیمو پرتقال گرفتم.
لیوان را مقابلم میگیرد. دستش را معطل میگذارم و گوشیام را برمیدارم. پیامکهای سهیل را از اولش میآورم و گوشی را میدهم دستش و لیوان را میگیرم. تا من آرامآرام بخورم، او هم میخواند.
نگاهم به چهرهاش است که هیچ تغییری نمیکند. پیامهایی را هم که من نخواندهام میخواند. تلفن را خاموش میکند و میگذارد روی میز. لیوان را بر میدارد و دستش را میگذارد روی پیشانیام و میگوید:
ادامه دارد ....
❣ @Mattla_eshgh
مطلع عشق درایتا👇
http://eitaa.com/joinchat/
مطلع عشق
#خانواده_ی_شاد ۵۹ ✴️آغوش آرام یکی از علتهای بزرگ اختلالات و سردی های عاطفی و جنسی همسران؛ 👈افسردگی
پستهای روز چهارشنبه(خانواده وازدواج)👆
روز پنجشنبه( #حجاب_و_عفاف )👇
🔺♦️🔺♦️🔺
🔴چادر سیاه، حجاب اعیانی زنان ایتالیایی
#مجموعه_حجاب_در_دنیا 🧕
🔹شاید باور کردنش برایتان مشکل باشد اما چادر سیاه، حجاب اعیانی شهر کالیاری در جزیرهی ساردینیای ایتالیاست. این نوع چادر که #فالدتا نام دارد در اصل یک دامن است!
🔸اهالی شهر در مراسم سنتی، این دامن دوم را که روی دامن دیگری میپوشند، در حال خروج از خانه برمیگردانند و روی سر میکشند. چینهای زیاد دامن آنرا انعطافپذیر میکند تا جمع کردنش از جلو راحتتر باشد.
🔺این نوع دامن در مناطق دیگری از اروپا مثل اسپانیا وجود دارد و جنس نوع اشرافی آن از ابریشم بوده است. پوشیدن رنگها و مدلهای دیگر این چادر نیز مرسوم است.
#چادر_ایتالیایی #فالدتا #حجاب_ایتالیایی #چادر_کالیاری #ساردینیا_ایتالیا
❣ @Mattla_eshgh
مطلع عشق
#افزایش_ظرفیت_روحی 3 🔶 پذیرش رنج تا حد زیادی میتونه انسان رو در مقابل سختی ها قدرتمند کنه.👌🏻 ☢️ ما
#افزایش_ظرفیت_روحی 4
☢ گفتیم که انسان باید به استقبال برخی رنج ها هم بره تا کم کم قدرت روحی پیدا کنه.
بحث رنج یه بحث مفصلی هست که در کتاب رهایی از رنج ها بهش پرداختیم.
🔷 موضوع بعدی که برای افزایش ظرفیت روحی خیلی موثر هست "توجه به ظرفیت های متفاوت افراد" هست.
✅ ما باید بدونیم که خداوند متعال هر کسی رو با ظرفیت مشخصی آفریده و ما نباید انتظار نابجا از افراد داشته باشیم.
🔹یه نفر خیلی باهوشه، یه نفر نیست. یکی خیلی درک میکنه و یکی کمتر درک میکنه.
🔹یکی خیلی فعاله یکی تنبل، یکی همیشه انگیزه میده ویکی هم نه! همش نا امید میکنه.
☺️
بالاخره باید این واقعیت مهم دنیا رو پذیرفت و طبقش زندگی کرد و البته نباید کسی رو هم سرزنش کرد.
✅ امام صادق علیه السلام در روایتی به این مضمون فرمودند اگه مردم میدونستند که آفرینش انسان ها چقدر باهم متفاوت هست، هیچ کسی، دیگری رو سرزنش نمیکرد...
میخوای قوی بشی؟
🌹 اگه در اطراف خودت آدم هایی رو میبینی که درکت نمیکنند، در مرحله اول بپذیر که آدم ها با هم متفاوتند....
همین پذیرفتن تفاوت ها خیییلی به آدم آرامش میده.😌
اگه دیدی خودت آدم فعال و دغدغه مندی هستی ولی اطرافیانت بی خیال هستند این باعث نشه که تو هم مثل اونا بشی.
نه! خدا در تو یه ظرفیت بالاتری قرار داده و از اون طرف ازت تکلیف بیشتری هم میخواد.
✅ بله آدم باید تلاشش رو برای هدایت دیگران و امر به معروف انجام بده ولی این تفاوت های آدم ها رو هم حتما باید در نظر بگیره.☺️
❣ @Mattla_eshgh
مطلع عشق درایتا👇
http://eitaa.com/joinchat/1912668160Cb98d13f3dc
مطلع عشق در تلگرام 👇
https://t.me/joinchat/AAAAAEPMpR-8n7jQKaBvdA
#عفافگرایی
🍃بگذارید تا هست، همه چیز برای آنان باشد.
☑️لباسهای باز و امروزی برای آنان...
☑️#توجه و تحسینها برای آنان...
☑️زیبایی و #کلاس برای آنان...
☑️والاترین مقام #خودنمایی برای آنان...
☑️ژستهای حیرت انگیز برای آنان...
☑️مقام داف بودن برای آنان...
☑️همه بیحیاییها برای آنان...
☑️#آزادی و راحتی برای آنان...
🍃و من...
تنها همین #حجابم را میخواهم
و نیم نگاهی از آن بالا...
#حجاب من!... قدر مطلق من است.
چه خوب باشم و چه بد، از من انسانی خوب خواهد ساخت.
✅#من_حجاب_را_دوست_دارم
❣ @Mattla_eshgh