مطلع عشق
💠 تعریف یبوست از لحاظ طب سنتی اسلامی : ابوعلی سینا گفته اند بطور طبیعی در طول روز هر وعده غذایی که م
بزرگوار اگر جلسات رو مرور کنید حقیر توضیح دادم که برا هر مزاج غذاهایی رو بیشتر سفارش کردم
زحمت بکشید و ببینید مزاجتون چیه و بر اون اساس غذا بخورید
شاید کسی مزاجش گرم باشه، خوب میتونه تو طول هفته سردیجات بیشتر بخوره
شاید یکی مزاجش خشک باشه یعنی گرم و خشک و سرد و خشک ، خوب ایشون بهتره ترها رو بیشتر بخوره
در کل سعی کنید اول غذاهای غیر طبیعی و ضرردار رو حذف کنید از برنامه غذاییتون و خوراکی های طبیعی رو انتخاب بکنید و بعد طوری برنامه ریزی کنید که تو طول هفته غذاهایی که با مزاجتون سازگارتر هستن بیشتر بخورید.
منظور از خوراکی های غیر طبیعی و ضرر دار چی هست؟
مثلا روغن های کارخانه ای اعم از جامد و مایع و سرخ کردنی
مثلا چای
مثلا نوشابه
مثلا کل خوراکی های کارخانه که مواد نگهدارنده بهشون اضافه می کنند
خوب حالا یکی بگه من چای می خورم ولی کمی زنجبیل اضافه می کنم
یا یکی بگه روغن جامد می خورم ولی تو غذاها ادویه می زنم
بزرگواران این غذاها ضرر خودشون رو دارن، پس سر خودمون رو با این کارها کلاه نزاریم.
بله درسته اولش که می خواید شروع کنید سخته
ولی از شدن میشه
خانواده هایی رو سراغ دارم که یک زمانی همه اهل چای بودن
ولی یک نفرشون چای خوردن رو قطع کرد و کم کم رو بقیه هم اثر گذاشت و کلا الان کسی تو خانوادشون چای نمی خوره
پس میشه ان شاءالله. ✅💐
استاد #جمالپور
#طب_اسلامی روزهای زوج در👇👇
http://eitaa.com/joinchat/1912668160Cb98d13f3dc
هدایت شده از تنهامسیرآرامش 💞
Zenaye Zehni.mp3
3.04M
#ازدواج_تنهامسیری ۱۵
🔞 بیماری های حاصل از نیاز های جنسی براورده نشده...
🔵استاد حسن عباسی
🌷 @IslamLifeStyles
مطلع عشق
❃↫✨« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »✨↬❃ ✫⇠ #دختر_شینا ✫⇠قسمت :6⃣2⃣2⃣ #فصل_هفده
❃↫✨« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »✨↬❃
✫⇠ #دختر_شینا
✫⇠قسمت :7⃣2⃣2⃣
#فصل_هفدهم
صمد نشست کنار باغچه، دستش را روی صورتش گذاشت. انگار طاقتش تمام شده بود. های های گریه می کرد. دلم برایش سوخت.
صدیقه ضجّه می زد و التماس می کرد: «آقا صمد! مگر تو فرمانده ستار نبودی. من جواب بچه هایش را چی بدهم؟! می گویند عمو چرا مواظب بابامان نبودی؟!»
جمعیتی که توی حیاط ایستاده بودند با حرف های صدیقه به گریه افتادند. صدیقه بچه هایش را صدا زد و گفت: «سمیه! لیلا! بیایید عمو صمد آمده. باباتان را آورده.»
دلم برای صمد سوخت. می دانستم صمد تحمل این حرف ها و این همه غم و غصه را ندارد. طاقت نیاوردم. دویدم توی اتاق و با صدای بلند گریه کردم. برای صمد ناراحت بودم. دلم برایش می سوخت. غصه بچه های صدیقه را می خوردم. دلم برای صدیقه می سوخت. صمد خیلی تنها شده بود. صدای گریه مردم از توی حیاط می آمد. از پشت پنجره به بیرون نگاه کردم. صمد هنوز کنار باغچه نشسته بود. دلم می خواست بروم کنارش بنشینم و دلداری اش بدهم. می دانستم صمد از هر وقت دیگر تنهاتر است. چرا هیچ کس به فکر صمد نبود. نمی توانستم یک جا بایستم. دوباره به حیاط رفتم. مادرشوهرم روبه روی صمد نشسته بود. سرش را روی پاهای او گذاشته بود. گریه می کرد و می پرسید: «صمد جان! مگر من داداشت را به تو نسپردم؟!»
ادامه دارد...✒️
🍃جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات🍃
http://eitaa.com/joinchat/1912668160Cb98d13f3dc
❃↫✨« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »✨↬❃
✫⇠ #دختر_شینا
✫⇠قسمت :8⃣2⃣2⃣
#فصل_هفدهم
صمد همچنان سرش را پایین انداخته بود و گریه می کرد. مردها آمدند. زیر بازوی صمد را گرفتند و او را بردند توی اتاق مردانه. جلو رفتم و کمک کردم تا خواهرشوهر و مادرشوهرم و صدیقه را ببریم توی اتاق.
از بین حرف هایی که این و آن می زدند، متوجه شدم جنازه ستار مانده توی خاک دشمن. صمد با اینکه می توانسته جسد را بیاورد، اما نیاورده بود.
به همین خاطر مادرشوهرم ناراحت بود و یک ریز گریه می کرد و می گفت: «صمد! چرا بچه ام را نیاوردی؟!»
آخر شب وقتی خانه خلوت شد؛ صمد آمد پیش ما توی اتاق زنانه. کنار مادرش نشست. دست او را گرفت و بوسید و گفت: «مادر جان! مرا ببخش. من می توانستم ستارت را بیاورم؛ اما نیاوردم. چون به جز ستار جسد برادرهای دیگرم روی زمین افتاده بود. آن ها هم پسر مادرشان هستند. آن ها هم خواهر و برادر دارند. اگر ستار را می آوردم، فردای قیامت جواب مادرهای شهدا را چی می دادم. اگر ستار را می آوردم، فردای قیامت جواب برادرها و خواهرهای شهدا را چی می دادم.» می گفت و گریه می کرد. تازه آن وقت بود متوجه شدم پشت لباسش خونی است. به خواهرشوهرم با ایما و اشاره گفتم: «انگار صمد مجروح شده.»
ادامه دارد...✒️
🍃جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات🍃
http://eitaa.com/joinchat/1912668160Cb98d13f3dc
❃↫✨« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »✨↬❃
✫⇠ #دختر_شینا
✫⇠قسمت :9⃣2⃣2⃣
#فصل_هفدهم
صمد مجروح شده بود. اما نمی گذاشت کسی بفهمد. رفت و لباسش را عوض کرد. خواهرش می گفت: «کتفش پانسمان شده انگار جراحتش عمیق است و خونریزی دارد.» با این حال یک جا بند نمی شد. هر چه توان داشت، گذاشت تا مراسم ستار آبرومندانه برگزار شود.
روز سوم بود. در این چند روز حتی یک بار هم نشده بود با صمد حرف بزنم. با هم روبه رو شده بودیم، اما من از صدیقه خجالت می کشیدم و سعی می کردم دور و بر صمد آفتابی نشوم تا یک بار دل صدیقه و بچه هایش نشکند. بچه ها را هم داده بودم خواهرهایم برده بودند. می ترسیدم یک بار صمد بچه ها را بغل بگیرد و به آن ها محبت کند. آن وقت بچه های صدیقه ببینند و غصه بخورند.
عصر روز سوم، دختر خواهرشوهرم آمد و گفت: «دایی صمد باهات کار دارد.»
انگار برای اولین بار بود می خواستم او را ببینم. نفسم بالا نمی آمد. قلبم تاپ تاپ می کرد؛ طوری که فکر می کردم الان است که از قفسه سینه ام بیرون بزند. ایستاده بود توی حیاط. سلام که داد، سرم را پایین انداختم. حالم را پرسید و گفت: «خوبی؟! بچه ها کجا هستند؟!»
گفتم: «خوبم. بچه ها خانه خواهرم هستند. تو حالت خوب است؟!»
سرش را بالا گرفت و گفت: «الهی شکر.»
دیگر چیزی نگفتم. نمی دانستم چرا خجالت می کشم. احساس گناه می کردم.
ادامه دارد...✒️
🍃جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات🍃
http://eitaa.com/joinchat/1912668160Cb98d13f3dc
حیفم آمد که صبح را با نفس
خوب خدا "ها"نکنم 🍃
حیفم آمد که در این روز دل انگیز خدا
به سرانگشت دعا وا نکنم
ان شاءالله امروز به آرزوهاتون برسید
آمین🙏
صبحتون بخیر🌸
@Mattla_eshgh
مطلع عشق
🖲فرهنگ جدید به نفع ماست یا به ضرر؟ 🚩مدت هاست که یه فرهنگی وارد جامعه ی ما شده که ظاهرش قشنگه اما
خانواده متعالی 🔵🔰
#قسمت بیست و هفتم
🔸🔹🔸🔺➖✅
استاد #پناهیان:
آقای اسلام زرنگه ...
ببین لبخند ژکوند میزنی ...
دل دیگرانو به دست بیاری ..
عزیز بشی
این کسی که به تو نزدیک تره 👈"اینو باید بهش برسی"
من یک روایات در عظمت نورانیت خانواده برای شما بگم و از برکاتش..
ما، در نگاه اول میخوایم "نگاهمون" رو به خانواده عوض کنیم.
بعد برسیم ان شالله به برخی از آداب.
🔵پیامبر عزیز ما میفرماید:
دو تا جوان رو "به خاطر خدا" به هم برسونید .....
قرآن میفرماید: ازدواج بدید همدیگه رو!
نه صرفا ازدواج بکنید!!!
یعنی برید برا پسره زن بگیرید...
واسه دختره "همسر پیدا کنید."
اصلا نرسیم به اون وقتی که
پسره بگه ...☹️
دختره بگه ....😞
بلکه خانواده ها باید خودشون به این و اون بگن و بسپارن.
✅✔️
طرف به پدر و مادر اون جوان بگه:
آقا پسرت ازدواج کرده ؟
میگه: نه!
بهش بگید چرا؟!😒
بزار من تا شب واست مورد پیدا میکنم .
💏
ادامه ی روایت پیامبر: وکسی که به خاطر خدا ازدواج کنه ... "مستحق ولایت خدا میشه "
🌸🌺👆
✨بابا ازدواج اینقدر اثر نورانی داره ....بله✨
💠اینجوری ما مسلمونا باید نگاه کنیم به ازدواج.
👌 اینقدر مسئله معنویه
که پیامبر میفرماید ؛
اگه خانواده تشکیل بدید، روزیتون زیاد خواهد شد...
✔️🚥🔹🔸🔹
#خانواده_متعالی
روزهای فرد در کانال مطلع عشق👇
🌸 @Mattla_eshgh
http://eitaa.com/joinchat/1912668160Cb98d13f3dc
هدایت شده از شمیم سیب
4_5983145367544267011.mp3
2.45M
🎵آموزش نماز
🔸چگونه فرزندانی نمازخوان تربیت کنیم؟
👶مجموعه کلیپهای تربیت فرزند (قسمت ۴)
#کلیپ_صوتی #تربیت_فرزند #برنامه_سمت_خدا
@IslamLifeStyles
مطلع عشق
❃↫✨« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »✨↬❃ ✫⇠ #دختر_شینا ✫⇠قسمت :9⃣2⃣2⃣ #فصل_هفده
❃↫✨« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »✨↬❃
✫⇠ #دختر_شینا
✫⇠قسمت :0⃣3⃣2⃣
#فصل_هفدهم
با خودم می گفتم: «حالا که ستار شهید شده و صدیقه عزادار است، من چطور دلم بیاید کنار شوهرم بایستم و جلوی این همه چشم با او حرف بزنم.» صمد هم دیگر چیزی نگفت. داشت می رفت اتاق مردانه، برگشت و گفت: «بعد از شام با هم برویم بچه ها را ببینیم. دلم برایشان تنگ شده.»
بعد از شام صدایم کرد. طوری که صدیقه متوجه نشود، آماده شدم و آمدم توی حیاط و دور از چشم همه دویدم بیرون.
دنبالم آمد توی کوچه و گفت: «چرا می دوی؟!»
گفتم: «نمی خواهم صدیقه مرا با تو ببیند. غصه می خورد.»
آهی کشید و زیر لب گفت: «آی ستار، ستار. کمرمان را شکستی به خدا.»
با آنکه بغض گلویم را گرفته بود، گفتم: «مگر خودت نمی گویی شهادت لیاقت می خواهد. خوب ستار هم مزد اعمالش را گرفت. خوش به حالش.»
صمد سری تکان داد و گفت: «راست می گویی. به ظاهر گریه می کنم؛ اما ته دلم آرام است. فکر می کنم ستار جایش خوب و راحت است. من باید غصه خودم را بخورم.»
داشتم از درون می سوختم. برای بچه های صدیقه پرپر می زدم. اما دلم می خواست غصه صمد را کم کنم. گفتم: «خوش به حالش. کاشکی ما را هم شفاعت کند.»
ادامه دارد...✒️
🍃جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات🍃
http://eitaa.com/joinchat/1912668160Cb98d13f3dc
❃↫✨« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »✨↬❃
✫⇠ #دختر_شینا
✫⇠قسمت :1⃣3⃣2⃣
#فصل_هفدهم
همین که به خانه خواهرم رسیدیم، بچه ها که صمد را دیدند، مثل همیشه دوره اش کردند. مهدی نشسته بود بغل صمد و پایین نمی آمد. سمیه هم خودش را برای صمد لوس می کرد. خدیجه و معصومه هم سر و دستش را می بوسیدند. به بچه ها و صمد نگاه می کردم و اشک می ریختم. صمد مرا که دید، انگار فکرم را خواند، گفت: «کاش سمیه ستار را هم می آوردیم. طفل معصوم خیلی غصه می خورد.»
گفتم: «آره، ماشاءالله خوب همه چیز را می فهمد. دلم بیشتر برای او می سوزد تا لیلا. لیلا هنوز خیلی کوچک است. فکر نکنم درست و حسابی بابایش را بشناسد.»
صمد بچه ها را یک دفعه رها کرد. بلند شد و ایستاد و گفت: «سمیه را یک چند وقتی با خودت ببر همدان. شاید این طوری کمتر غصه بخورد.»
فردای آن روز رفتیم همدان. صمد می گفت چند روزی سپاه کار دارم. من هم برای اینکه تنها نماند، بچه ها را آماده کردم. سمیه ستار را هم با خودمان بردیم.
توی راه بچه ها ماشین را روی سرشان گذاشته بودند. بازی می کردند و می خندیدند. سمیه ستار هم با بچه ها بازی می کرد و سرگرم بود.
گفتم: «چه خوب شد این بچه را آوردیم.»
با دلسوزی به سمیه نگاه کرد و چیزی نگفت.
ادامه دارد...✒️
🍃جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات🍃
http://eitaa.com/joinchat/1912668160Cb98d13f3dc