eitaa logo
مطلع عشق
277 دنبال‌کننده
5.4هزار عکس
2هزار ویدیو
73 فایل
@ad_helma2015 ارتباط با مدیر کانال برنامه کانال : شنبه ، سه شنبه : امام زمان( عج ) و ظهور ومطالب سیاسی یکشنبه ، چهارشنبه : خانواده وازدواج دوشنبه ، پنجشنبه : سواد رسانه داستانهای جذاب هرشب بجز جمعه ها استفاده از مطالب کانال آزاد است (حتی بدون لینک )
مشاهده در ایتا
دانلود
حمایت سعید حجاریان از روحانی در ایام انتخابات
مطلع عشق
رنج_مقدس قسمت_هشتاد_و_چهارم دوست دارم زمان کش بيايد. تمام ذهن و فکر و خيالم را به کمک طلبيدم. چند ص
هشتاد و پنجم و هر دو می روند. صورتم را با آب ليوان می شويم. سلول هايم زنده می شوند. حوله را محکم روی صورتم می کشم تا سلول هايم را به تقلّا وادار کنم و رنگ پريده ام برگردد. می دانم الآن مثل ماست شده ام. چادرم را مرتب می کنم و با بسم الله، دستگيره در را پايين می کشم. خودم را که مقابل آن ها می بينم، يک لحظه پشيمان می شوم. وقتی به خودم می آيم که مقابلم بلند شده اند و من دارم با خانمی روبوسی می کنم. مادرش خوش برخورد است و حتماً آن دو نفر هم خواهرهايش هستند. راحتم می گذارند که با چشمان و انگشتانم دور تا دور بشقاب خط بکشم و ميوه و گل هايش را ببينم و لمس کنم. بابا مرا صدا می زند. دلم نمی خواهد بلند شوم. چون می دانم که ميخواهد چه بگويد، اما به سختی می روم کنارش. علی هم می آيد. - می خواهيد يه چند دقيقه ای با همديگه صحبت کنيد. دوباره سرخ می شوم و حرفی نمی زنم. - شما برو توی اتاقت بگم اين بنده خدا هم بياد. تندی می گويم: - نه، اتاق من نه. - اتاق ما هم مرتبه. بريد اتاق ما. اتاق سه پسرها، عمراً اگر مرتب باشد. مگر اينکه... - مامان، عصر مثل دسته گلش کرده. بابا خيالتون راحت. - باشه هرطور ميل ليلاست. همراهش می روم. در اتاق را برايم باز می کند و با هم وارد می شويم. هم زمان «يا الله» پدر هم بلند می شود. سلامی را که می کند آن قدر آرام جواب می دهم که خودم هم نمی شنوم؛ اما صدای در اتاق که بسته می شود، مرا بر می گرداند. با ترس، سرم را بالا می آورم. سرش را پايين انداخته و فرش را نگاه می کند. سرم را پايين می اندازم. هر دو ايستاده ايم... دستش را آرام در جيبش می کند. می نشينم و او هم می نشيند... سکوت، ترجمان تمام لحظات حيرت است که انسان در مقابل آن لحظات، نه تدبيری دارد و نه راهی. واماندگی روح است و جسمی که تنها علامت حضور فرد است. من الآن اول راهی قرار گرفته ام که می شود طول و عرض مابقی عمرم. نقش جديد پيدا می کنم و سبک و سياقم را بر يک زندگی ديگر سوار می کنم. شايد هم در مقابل سبک ديگری با ادبيات ديگر سر تسليم فرو بياورم. حالا کدام راه به سلامت است؟ سکوت بينمان را علی با آمدنش می شکند...فرشته ها زن بودند يا مرد؟ در ذهنم دنبالش می گردم. جنسيت نداشتند اما فعلاً که علی، فرشته نجات من است. چای و ميوه آورده است و در حالی که تعارف می کند می گويد: «ببخشيد. من مأمورم و معذور». زمان کُند می گذرد. تمام بدنم خيس عرق شده است. بخار چايی چهقدر زيبا بالا می رود. تا به حال اين قدر دلم نمی خواسته چايی يا ميوه بخورم. آرام می گويد: - راستش من فکر نمی کردم که امشب صحبتی داشته باشيم. اين برنامه ريزی بزرگترهاست و من بی تقصير. حالا اگر شما حرفی داشته باشيد خوشحال می شوم بشنوم و سؤالی هم باشه در خدمتم. ميوه ها را نگاه می کنم. حالم بدتر می شود. تمام معده ام به فغان آمده. فشارخونِ پايين و حرارت توليد شده، دو متضادی است که نظيرش فقط در وجود من رخ داده است. بی تاب شده ام. سکوتم را که می بيند می گويد: - خب من رو پدر خوب می شناسن. يعنی ايشون استاد من هستند و قطعاً حرف هايی درباره من براتون گفتند؛ اما اگه اجازه بدين، امشب مرخص بشم. به سمت در می رود. به پاهايم فرمان می دهم که بلند شوند. می ايستم و به ديوار تکيه می دهم. آرام به در می زند؛ با يکی دو بار «يا الله» گفتن، بيرون می رود. به آشپزخانه پناه می برم، چند بار صورتم را می شويم. بهتر می شوم. سر که بلند می کنم، علی را می بينم. با نگرانی می گويد: - خوبی؟ سرم را تکان می دهم. دوباره می روم کنار مهمان ها می نشينم. مادرش ميوه می گذارد مقابلم و می گويد: - درست نيس يه مادر از بچه اش تعريف کنه اما ليلاجان! مصطفای من خيلی پسر خود ساخته ايه. شايد بعضی ها رو، تنبيه های دنيا توی طولانی مدت بسازه، اما سيد مصطفی خودش به خودش مسلطه و اينی که می بينی با اراده خودش شکل گرفته. فقط می خواستم بگم خيالت از هر جهتی راحت باشه مادر. سکوتم را تنها با لبخند و صورت سرخ شده می شکنم و به زحمت سری تکان می دهم. مادر می گويد: - خدا براتون حفظش کنه. مهمان ها که می روند يک راست می روم سمت اتاقم و ولو می شوم. بی حالی و کم خوابی اين دوشبه باعث می شود که بی اختيار پلک هايم روی هم بيفتند. مطمئناً اين برای من بهترين کار است.
رنج_مقدس قسمت_هشتاد_و_ششم - من مطمئنم اين دوتا اصلا با هم حرف نزدن. سعی می کنم جوابی ندهم و آرامشم را حفظ کنم و بعداً سر فرصت حساب علی را برسم. پدر می گويد: - ليلاجان! اگر نظرت منفی باشه هيچ عيبی نداره؛ اما با خيال راحت می تونی چند جلسه ای صحبت کنی. علی می گويد: - نظرش که منفی نيست. فقط فکر کنم بهتر باشه يکی دو بار تلفنی صحبت کنن تا ليلا راه بيفته و بتونيم براش کفش جغ جغه ای بخريم! نه، نقد را ول کردن و نسيه را چسبيدن کار من نيست. نقداً سيبی را به طرفش پرت می کنم. در هوا می گيرد. سری به تشکر تکان می دهد. پدر لبخند می زند و به تلويزيون نگاه می کند و می گويد: - ليلاجان به علی کار نداشته باش. هر چی خودت بگی. صدای تلفن بلند می شود. نزديک ترين فرد به تلفن هستم. از سلام گرمی که می کند و می گويد: - عروس قشنگم خوبی؟ ذهنم لکنت می گيرد، حواسم را به زحمت جمع می کنم. تا درست جواب بدهم. گوشی را که به مادر می دهم، پدر اشاره می کند کنارش بنشينم. همراهش را می دهد دستم. صفحه روشن است و پيامی که توجهم را جلب می کند: - حاج آقا جسارت نباشد، فکر می کنم ليلا خانم ديروز خيلی اذيت شدند. اگر صلاح می دانيد تلفنی صحبت کنيم تا اگر قبول کردند، ادامه بدهيم. هرجور شما بفرماييد. چندبار می خوانم. حواسم وقتی سر جايش می آيد که مادر گوشی را می گذارد و با خنده می گويد: - ليلاجان، مادرشوهرت خيلی عجله داره. علی می گويد: - نه بابا باور نکنيد، مصطفی مجبورشون کرده به اين زودی زنگ بزنند. بی اختيار می گويم: - آقا مصطفی! چنان شليک خنده در خانه می پيچد که خودم هم خنده ام می گيرد. لبم را گاز می گيرم. گوشی بابا را پس می دهم و به طرف اتاقم می روم. صدای علی را می شنوم که بلندبلند می گويد: - هرچی من مظلومم اين با آقا مصطفی، مصطفی جون، سيدم، عزيزم، ما رو می کشه. اين خط، اين نشون. پنجره را باز می کنم و خنکی هوای شب را بو می کشم. اگر برق خانه ها نبود الآن می شد ميليون ها ستاره را ديد؛ اما فقط يکی دو تا از دور چشمکی می زنند. دلم می خواهد مثل شازده کوچولو، ساکن يکی از همين ستاره ها بشوم تا تکليف زندگی ام دست خودم باشد. دور از مدل و اجبار انسان ها، هرطور که صلاح می دانم و درست است زندگی کنم. البته به شرطی که مثل آدم های شازده کوچوله همه راست بگويند که دارند چه غلطی می کنند. آن وقت من جوگير دروغ ها نمی شوم. علی که با در قفل شده رو به رو می شود، غر می زند، از فکر شازده کوچولو درم می آورد؛ اما محال است در را باز کنم. دوسه باری صدايم می زند و ناکام می رود. پيامک آمده را باز می کنم. علی است. نوشته: - «خودت خواستي اينطور بشود.» و پيام بعديش که: - «پدر گفته بود جواب مثبت و منفيه شماره دادن به آقا مصطفی رو بگيرم ازت.» و پيام بعدی: - «در رو باز نکردی.» با عجله و عصبی پيام بعدی را می خوانم: - «از طرف خودم به پدر گفتم جوابت مثبت است. الآن هم عصبی نباش. کار از کار گذشته، شماره ات دست مصطفی جون است.»
رنج_مقدس قسمت_هشتاد_و_هفتم اولين عکس العملم، هين بلندی است که می کشم و دومی اش هجوم به در اتاق. تا باز می کنم، علی با گوشی اش می افتند داخل. خودش را جمع و جور می کند. دست و پايش را می مالد و می گويد: - کليد اتاقت رو بده. تو آدم بشو نيستی. زود کليد را در می آورم و توی جيب لباسم می گذارم. به روی خودش نمی آورد و می گويد: - يه اتاق بِهِت دادن، اين قدر بی جنبه بازی در می آری؟ قفل کردن چه معنی می ده؟ با اخم می گويم: - علی به بابا چی گفتی؟ کمرش را با دستش می مالد و با ابروهای در هم رفته نگاهم می کند. - برات نوشتم که. - واقعاً اين کارو کردی؟ يعنی به جای من جواب دادی؟ می کشمت! چشمانش را گرد می کند و می گويد: - يادم باشه بهمصطفی بگم که يک قاتل بالقوه هستی. و در مقابل چشم های حيرت زده من از اتاق می رود. همراهم را خاموش می کنم. تا صبح می نشينم به مرور سال هايی که در آرامش کنار پدربزرگ و مادربزرگ گذشت. هم خوب بود و هم دلگير و اين دوسالی که بعد از فوت مادربزرگ آمدم پيش خانواده ای که همه اش آرزويم شده بود. در اين مدت مبينا ازدواج کرد و رفت. مسعود و سعيد هم رفتند دانشگاه. علی ازدواج کرد و پدر که اين دو سال سر سنگينی هايم را با محبت رد می کرد. و حالا چند ماهی می شود که تمام معادلات چند مجهولی ام حل شده و رابطه ام با پدر در يک مدار قرار گرفته است. مدتی است برايم آرامش با طعم ديگر می خواهند. شايد هم برق چشمانم را در بودن علی و ريحانه ديده اند. چشمانم را می بندم. حدوداً بايد ساعت سه باشد. دلم می خواهد فرای همه فکر و خيال ها برای چند لحظه چشمانم خواب را در آغوش بگيرد. ياد کار پدر می افتم: صحبت کردن او با خواستگارهايم و دقت و سختگيری اش. از محبت و دقتش لذتی در وجودم به جريان می افتد. بايد دختر بود تا محبت خاص پدر را درک کرد. غلت می زنم. متکّا را بر می دارم و روی صورتم می گذارم. شب وقتی نخواهد تمام شود، نمی شود. حالا تو به هذيان گفتن و تشنج هم بيفتی، زمين سر صبر بر مدار خودش می چرخد. بميری هم مشکل شخص خودت است. زمين يک تکليف و يک برنامه مشخص دارد. غير از آن هم عمل نمی کند. انسان زبان نفهم است که دستورالعمل و برنامه ای را که دارد کنار گذاشته و پرادعا می گويد که خودش می فهمد چگونه زندگی کند. اولين کاری که می کند حذف خالق است. بعد که به برنامه دست نويس هوس آلود خودش عمل کرد، می افتد به ايدز و آنفولانزای خوکی و قتل و دزدی و طلاق و قرص افسردگی و چه کنم چه کنم و باز صدای التماسش به خدايی بالا می رود که تا حالا برايش نبوده و حالا که محتاج می شود می بايد باشد. صدای اذان که می آيد، بلند می شوم از جا. اگر همراهم را خاموش نکرده بودم شايد اين قدر دردسر نمی کشيدم.
رنج_مقدس قسمت_هشتاد_و_هشتم گيرم که مدام قرار را عقب انداختم. بالاخره چی؟ بله يا نه؟ بعد از دو روز قبول می کنم که زنگ بزند. می روم سمت اتاقم و منتظر تماسش می مانم. گوشی زنگ می خورد. اما دست هايم ياری نمی کند که به سمتش برود، از زنگ خوردن که می ايستد، تازه می فهمم مبينا بوده نه او. با عجله شماره مبينا را می گيرم. اشغال می زند. واقعاً که... گوشی دوباره زنگ می خورد. بر می دارم. - سلام. کم کم داشتم فکر می کردم بايد برم کفش آهنی بخرم، با کفش چرمی کاری پيش نمی ره. شما خوبيد؟ می خواهم بگويم: خوبم، اگر لشکری که راه افتاده برای شوهر دادن من بگذارد. اما نمی گويم. - نمی دونم پدر گفتن يا نه، ما با هم يک سالی می شود که همراه می شويم؛ يعنی نه هميشه، اما دو سه باری که ايشون می رفتند و من يک فرصت داشتم، همراهشون رفتم... به خاطر درس و کارهای دانش آموزی و دانشجويی کانون مون، اينجا رو واجب تر می ديدم برای خودم. خب اين آشنايی از اونجا پا گرفت و هر بار هم که ايشون می اومدند حتماً همديگر رو می ديديم. البته من اطلاعی از دختری به نام ليلا نداشتم و اين ديدن ها و انس هامون بی طمع بود تا اينکه نتيجه اين شد که الآن داريم با هم صحبت می کنيم. - چه مسير گنگی طی شده تا نتيجه. گلويش را صاف می کند: - البته خيلی هم گنگ نبوده. مسير اگر روشن نباشه که به سرانجام نمی رسه. لبم را می گزم و مطمئنم که دقيقاً فهميدم چه گفته و عمدی هم گفته: - حالا از مسير و روشنی و نتيجه بگذريم... بنده خدا دارد خودش را معرفی می کند که گوش نمی دهم. اين چند روز همه اش حرف او بوده و تعريف هايی که مفصل پدر و علی برايم گفته اند. دارم فکر می کنم که خودم بايد چه بگويم و چه طور بگويم؟ يعنی پدر و علی برای او هم از من هم حرفی زده اند؟ از سکوت ايجاد شده به خودم می آيم. نفسی عميق می کشد و گوشی را جا به جا می کند، اين را از خشخش گوشی می فهمم. به ديوار رو به رويم زل زده ام و منتظرم. منتظرم بشنوم يا اينکه فراموش کنم. سکوتش که طولانی می شود دست و پا می زنم که حرف بزنم. - خيلی از دوست داشتنی ها و دوست نداشتنی ها هست که بايد گفته بشه. - درست می گيد. هر چند توی زندگی مشترک شايد مجبور بشيم بعضی هاشو نديد بگيريم. بلند می شوم و پنجره را باز می کنم. نسيم به صورت عرق کرده ام می خورد، می لرزم اما مقاومت می کنم. حالم اينجا بهتر است. - منظورم از نديدن اينه که اولويت، آرامش زندگيه، نه دل بخواه های شخصی. شايد بايد کارهای جديد رو به جريان بندازيم که حتی بهشون فکر هم نمی کرديم. يا شايد دوستشون نداريم؛ اما به هر حال برای حفظ زندگی لازمه. حالا من گوشی را جا به جا ميکنم و او سکوت کرده. - قبول دارم اما به جا و درستش رو. حرف ديگری نمی زند. سردی هوا لرز بر تنم می نشاند. می گويد: - کنار اومدن با حقيقت گاهی سخت می شه. چون خيلی وقت ها بايد از ديدن دوست داشتنی هات دست بکشی. بايد تلخی ها و سختی ها را قبول بکنی. بايد بی خيال بعضی علاقه ها و سليقه هات بشی؛ اما کنارگذاشتن اصل ها و ارزش ها به خاطر شرايط تحميلی جامعه و افکار و حرف های مردم هم درست نيست. درست می گويد، ولی کار سختی است مخالف جريان آب شنا کردن. وقتی تعداد زيادی از مردم مثل تو فکر نمی کنند و حتی افکارت را هم مسخره می کنند، پايبند بودن به اصل ها، توان و فکر زياد می خواهد. نمی دانم چه بگويم. تماس را که قطع می کنم، سر به ديوار می گذارم و چشم می بندم. زندگی هم عجب مخلوقی است، به تنهايی نمی شود از دالانهايش گذشت. ياد پرچين های پرپيچ پارک جنگلی می افتم. کسی که درون پرچين بازی می کند حيران است، ولی آنکه لبه پرچين راه می رود، از آن بالا به همه افراد سرگردان و کوچه پس کوچه ها مسلط است؛ و چه قدر حرکت را آسان می بيند! حتماً بايد کسی باشد که از بالا فرمان زندگی را جهت بدهد؛ کسی که همه چيز را می بيند و می داند و با دستش به من سرگردان، مسير را نشان می دهد. با مصطفی و بی مصطفی فرقی ندارد. حرکت هميشه هست. راهنما نباشد، گم می شوم. پدر برای آرامش من پيشنهاد کوه می دهد. ‌❣ @Mattla_eshgh
سلام شبتون بخیر خوبین؟ این یکی دوروزه ، تو تمام شبکه های اجتماعی ، هشتگ زیر رو کار کنین
۵ 🔅خوشبختــی؛ رضایت کلی از زنــدگی است. 💭همین که در پی آن هستید که دیگران را شاد کنید، 💭به فکر آینده هستید 💭سختیها را زمینه آسایش میدانید 💭در راستای اهدافتان با توکل بر خدا گام برمیدارید 💭متناسب با حوادثی که پیش می آید، برنامه ریزی میکنید و با نشاط هستید؛ همه و همه نشانه این است که : ♥️ شما خوشبختید. ‌❣ @Mattla_eshgh
مطلع عشق
#انچه_مجردان_باید_بدانند #قسمت_چهارم ⁉️⁉️پرسش نامه مشاوره قبل از ازدواج⁉️⁉️ ⁉️آیا شما عموما از
💞💞💍💍💞💞 ⁉️⁉️پرسش نامه مشاوره قبل از ازدواج⁉️⁉️ ۳- مسائل مالی در بسیاری از زوجین مسائل مالی آغازگر تعارضات زناشویی است. تعارضات می تواند از چگونگی کنترل در آمد زوج ها ناشی شود به منظور اجتناب از مسائل مالی جدی، زوجین تشویق می شوند که بودجه ای را بپذیرند که توافق دوطرفه آنها را در زمینه اولویت هایشان منعکس کند. ⁉️ موقعیت اقتصادی شما چگونه است؟ ⁉️ آیا می دانید درآمد شریک زندگی تان چقدر است؟ ⁉️دیدگاه های شما درباره مسائل مالی چیست؟ ⁉️ آیا به شریک زندگی تان در زمینه های مالی اعتماد دارید؟ ⁉️آیا هر دو نفر شاغل هستید؟ آیا در یان باره به توافق رسیده اید؟ ⁉️ آیا حساب بانکی مشترک دارید؟ ⁉️درباره هزینه ها و درآمدهایتان با یکدیگر صحبت می کنید؟ ۴- روابط جنسی عشق می تواند به گونه ای بسیار زیبا و رضایت بخش از طریق رابطه ی جنسی شما ابراز شود. در عین حال که زوجین می توانند حس عمیق صمیمیت را از تجلی جسمانی عشق شان تجربه کنند، گاه روابط جنسی می تواند منشأ ناکامی و اضطراب نیز باشد مبادله ی صادقانه ی احساسات فردی درباره روابط جنسی می تواند احساس و ادراک زوجین را از این خصوصی ترین و صمیمانه ترین فعالیت انسانی افزایش دهد. ⁉️آیا روابط جنسی شما کنترل شده است؟ ⁉️ آیا شما از شیوه و میزان ابراز عواطف شریک زندگی خود راضی هستید؟ ⁉️ آیا شما درباره مسائل و روابط جنسی به راحتی می توانید با یکدیگر صحبت کنید؟ ... ‌❣ @Mattla_eshgh
سلام ، ادرس توییتر من ، در صورت تمایل فالو کنین😊 https://twitter.com/M_zoleikani معصومه زلیکانی
⚠️سال 71 به مقاصد تعیین شده در سیاست تحدید نسل، رسیدیم. اما اجرای آن را متوقف نکردیم‼️ ✅ مقام معظم رهبری: امروز باید این خطا را جبران کنیم. ‌❣ @Mattla_eshgh
مطلع عشق
#آموزش_مبانی_طب_اسلامی #استاد_جمالپور #جلسه_۴۸ 🌸🌼✨بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمنِ الرَّحيم✨🌼🌸 #جلسه_چ
۳ 🌻🌾🌷🌿🌹 4⃣ اگر بلغم و سودا در کبد زیاد شد، قوه مدبره مجبور به ایجاد صفرا در خون می شود و با بلغم و سودا در کبد آمیخته می شود که وقتی غلبه بلغم و سودا بیشتر بشود 👈 محلول و لزج می شود و شکل سبز رنگ پیدا می کند و مجاری کبدی را مسدود می کند که 👈 انسداد کبدی یعنی سرطان کبد. ✅😨😰 ♻️ علائم : 👈 این افراد با اینکه غلبه سردی یعنی غلبه سودا یا بلغم یا هر دوی آن ها را دارند ولی می گویند جگرمان آتش می گیرد. با خوردن غذا 👈 استفراغ تلخ دارند (سبز رنگ، متعفن). ✅🔰😓 🌺💟 درمان: 👈 رفع یبوست مزاجی و اصلاح تغذیه و اصلاح مزاج و تا زمانیکه عطش شدید دارند باید سرکه انگبین بخورند. خوردن داروی اسلامی مرکب ۴ نیز مفید می باشد. درمان مقطعی حجامت است که زمان انجام آن به تشخیص طبیب می باشد. ✅🌹 5⃣ اگر صفرا در معده رسوب کند، تمایل به دفع و تهوع بیشتر وجود دارد. این تهوع گرم و تلخ مزه و آتشین است. (درحالیکه تهوع سرد، دهان بی مزه است). 🌷 نکته: در 👈 گرمی معده آروق وجود ⬅️ ندارد، ولی در 👈 سردی معده آروق وجود ⬅️ دارد. ✳️ اگر صفرای کبد زیاد شود، احساس سوزش و داغی در بدن بوجود می آید ولی راه خروج ندارد. ولی در معده از طریق استفراغ راه خروج وجود دارد. ✅🌹 💐💟 کسانی که صفرای زیاد یا همان اسید زیاد معده دارند خوردن 3 قاشق ناشتا سویق گندم یا پودر سنجد یا سویق سنجد یا پودر کنار یا سویق کنار به مدت حداقل یک هفته توصیه می شود. البته خوردن مرکبات بعد از غذاها نیز کمک به خنثی کردن اسید زیاد معده می کنند. ✅🌻 ‌❣ @Mattla_eshgh http://eitaa.com/joinchat/1912668160Cb98d13f3dc