eitaa logo
مطلع عشق
277 دنبال‌کننده
5.4هزار عکس
2هزار ویدیو
73 فایل
@ad_helma2015 ارتباط با مدیر کانال برنامه کانال : شنبه ، سه شنبه : امام زمان( عج ) و ظهور ومطالب سیاسی یکشنبه ، چهارشنبه : خانواده وازدواج دوشنبه ، پنجشنبه : سواد رسانه داستانهای جذاب هرشب بجز جمعه ها استفاده از مطالب کانال آزاد است (حتی بدون لینک )
مشاهده در ایتا
دانلود
⭕️ هر ازدواجی که به تأخیر می‌افتد، ضربه‌ای است به و ✅ هر یک ، یک پروژه است در ❣امر مقدس ازدواج، در حال تبدیل شدن به یک شیوه‌ی مبارزه در جنگ‌های نوین شناختی است. ‌❣ @Mattla_eshgh
۳۷۷ از وقتی دخترم ۱۰ سال داشت بهش میگفتم درس و هنر و... همه خوبه ولی وظیفه اصلی یک دختر اینه که به موقع ازدواج کنه و بلد باشه چطور زندگی کنه کارهای خونه را بهش محول میکردم. ازش میخواستم غذا درست کنه و چون چندتا بچه بودن، از تمیز کردن بچه‌های کوچیک و حموم کردنشون همه رو بلد شد. توی کارای هنری و درسش هم موفق بود ۱۴ سالش بود که حافظ کل قرآن کریم شد. چند ماه بعد یک خواستگار براش اومد طلبه ای فعال و خوب برای تحقیق که رفتیم، احساس کردم خدا آزمایشی بزرگ برای ما رقم زده از یه طرف تمامی اساتید و دوستان و همه از ایشون تعریف میکردن، از طرفی واقعاً واقعا وضعیت زندگی شون خیلی با ما فرق داشت اصلا نمیدونستیم اجازه بدیم بیان یا نه، تو همون اوضاع این حدیث پیامبر (ص) که اگر جوان مومنی به خواستگاری دختر شما آمد و او را به خاطر مال دنیا رد کنید ادامه ش دقیق یادم نیست... خلاصه اومدن در نگاه و برخورد اول همسرم ایشون رو پسندیدند بعد از مشاوره های زیاد و چند جلسه صحبت کردن بالاخره بنای عقد گذاشته شد ولی موج مخالفت ها شروع شد که چه دلیلی داره شما که هم از موقعیت اجتماعی خوبی برخوردار هستید وهم وضعیت اقتصادی مناسبی دارید و این دختر که نمونه اس توی فامیل رو به عقد طلبه ای فقیر دربیارید ولی من به وعده الهی که در قرآن آمده معتقد بودم که یغنهم الله من فضله با یک حلقه فقط یک حلقه کوچیک عقد شد. سفره عقد هم خودم ودخترم تزئین کردیم و لباس عقد مناسبی هم تهیه کردیم ولی کل سفره و لباس ۳۰۰ هزار تومان شد. یکی از اقوام هم آرایش عروس رو به عهده گرفت و از اونجایی که ما رضایت خدا را می‌خواستیم، یک عقد پاکیزه با حضور یکی از علمای شهر برگزار شد. ما هم پول خرج های اضافه را یک گردنبند برای دخترمان هدیه گرفتیم. بنا بر این شد که تجمل گرایی و چشم و هم چشمی در کار نباشه هر چه هدیه و شهریه و... داشتند طلا خریدند. بزرگترین دغدغه این ها خرید خونه بود من از قبل همیشه میگفتم یا حضرت محمد (ص) سنت تو بر ازدواج زود هنگامه و من سعی می کنم دخترم را اینگونه تربیت کنم تو خودت شفیع شو برای امور ازدواج دخترم و برای خونه هم باز به این بزرگوار متوسل شدیم و روضه امام جواد علیه السلام، در نهایت ناباوری یه خونه نقلی و قشنگ تونستند بخرند واقعا یه معجزه بود هیچ کس باورش نمی شد این هم در اوج گراني. خود من که در متن ماجرا بودم باورم نمیشه فقط میدونم ایشون طلبه ای مخلص با ادب و با حیا و متوکل هستند الان حدود ۹ ماهه عقد هستند. ❣ @Mattla_eshgh مطلع عشق درایتا👇 http://eitaa.com/joinchat/1912668160Cb98d13f3dc مطلع عشق در تلگرام 👇 https://t.me/joinchat/AAAAAEPMpR-8n7jQKaBvdA
https://www.instagram.com/p/CGDU0xQnQwe/?igshid=4zntm4pskswu امسال هم ، همسفرپسر فاطمه نشدیم😭😔
مطلع عشق
رنج_مقدس قسمت_هشتاد_و_هشتم گيرم که مدام قرار را عقب انداختم. بالاخره چی؟ بله يا نه؟ بعد از دو روز ق
هشتاد و نهم آرامش کوه و طراوت سحر چشيدنی است. پدر با نشاط هميشگی اش، راهمان انداخته برای اين کوهپيمايی. نماز را صبح خوانديم و به راه زديم. علی قول چای آتشی بالای کوه را داده است. کنار جوی آبی که از قله تا اينجا کشيده شده است قدم بر می دارم. نسيم سحری که به آب می خورد سرمای بيشتری بر جانم می نشاند. چادرم را تنگ تر دور خودم می پيچم و دستانم را زير بغلم فرو می برم. هيچ کس حاضر نيست حرفی بزند. فضا همه را در آغوش خودش گرفته است. پدر تسبيحش را می چرخاند و آرام آرام قدم بر می دارد. معلوم است که اين کوه ها برايش هيچ است اما به خاطر ما دل به آرام رفتن داده است. کلاه کاموايی را تا روی گوش هايش پايين کشيده و اورکت سبز سيرش را پوشيده است. کوله پشتی سنگين روی دوشش پر کاه است. من که نمی توانم با آن پنج قدم بردارم، چه برسد تا بالای کوه. علی شال کرم رنگش را محکم دور دهانش پيچيده است. شال و کلاه را ريحانه برايش بافته است. با بليزی که حالا زير کاپشن پنهان است. هم قدم بودن پدر و علی برايم غرور می آورد. نگاه از آب و سنگ ها می گيرم و به نظم قدم هايشان می دوزم. کم کم هوا دارد روشن تر می شود. سرم پر است از حرف هايی که می خواهم بزنم؛ اما می ترسم، می ترسم از اينکه درست نباشد. شايد راست بگويم اما درست و به جا نه! کمی می ايستم و پشت سرم به راهی که آمده ام نگاه می کنم. حالا همه چيز زير پای من است. علی چند قدمی عقب می کشد و دست ريحانه را می گيرد و هم پا می شوند. متعاقبش مادر اما جلو نمی رود. پدر تنها، مادر تنها، من تنها، علی و ريحانه. چند قدم می رويم. علی دستم را می کشد و هلم می دهد سمت پدر. قدم هايم را بلندتر می کنم و به پدر می رسم. من را که کنارش می بيند لبخندی می زند و دستم را می گيرد. وقتی به پدر تکيه می کنم کمی از سرمای دور و اطرافم کمتر می شود، پدر می گويد: - چند ماهی می شد کوه نيامده بوديم. - با شما بله؛ ولی با بقيه جای شما خالی دوهفته پيش تپه نوردی کرديم. پدر همچنان مرا با خود می برد. - هر وقت که مادر شدی می فهمی که حس پدر و مادر نسبت به بچه شون چه رنگيه. مخصوصاً اينکه رنگ مورد نظرت رو نتونی تو رنگ ها پيدا کني. دلت می خواد با عدد، با مقايسه، با آيه، با قسم يه جوری به بچه هات بگی که دوستشون داری. حتی عمق نگاهت هم نمی تونه اون ها رو متوجه عمق محبتت کنه. قدم هايمان هماهنگ شده، پدر کوتاه آمده، و الا که من نمی توانم پا به پايش بروم. تا شانه اش هستم. سرش را کمی خم کرده تا هم کلام شويم. - ليلاجان! قرار نيست با ازدواجت چيزی عوض بشه. پيش ما همه چيز همان طور می مونه که بوده! اما برای تو... دنيات می خواد رنگ آميزی بشه. پررنگ تر، پرشور تر... کمی حال و هوات معطر می شه. آرامشت کنار همسرت شکل می گيره. تمام اين شور های زنانه دل نشانت، محبت های بقچه شده ت، دارايی هايی که داری و پنهان شده، بعد از ازدواج پيدا می شه.
رنج_مقدس قسمت_نود_ام نفس عميقی می کشد. نفس عميقی می کشم. سلول هايم از شادی اين هوا به وجد می آيند. دوباره نفس عميقی می کشم. دلم نمی آيد اين دم ها بازدم داشته باشد. پدر دستم را فشار می دهد و می گويد: _ مصطفی اين قدر جوانمرد هست که من داراييم رو دستش بدم. اجازه بده که کمی جلو بياد. حرف هاتون رو بزنيد. هر چه از من و علی شنيدی دوباره از خودش هم بپرس. بخواه که جواب سؤال هاتو بده. با اينکه نياز نبود اما علی رو فرستادم توی دانشگاه و در و همسايه هم تحقيق کرده. خيالت راحت بابا. حرف های پدر را می شنوم. بالاخره يک سال هم سفر و هم سفره اش بوده است؛ و فعلاً علی هم صحبت و هم فکرش. خوبی ها و بدی هايش را ريخته اند روی دايره. خيلی از سؤالاتم را لابلای اين حرف ها جواب گرفته ام؛ اما باز هم... علی معتقد است که معنای توکل را نمی دانم که اين طور معطل مانده ام و حالم خراب است. راستش به هيچ چيز اعتماد ندارم. پدر جايی نگه مان می دارد و می گويد: - از اينجا می شه طلوع رو خيلی خوب ديد. چند لحظه همين جا بمونيم. دلم از شکوه خورشيد به تپش می افتد. بی طاقت می شوم و چند قدمی از بقيه جلوتر می روم. پدر بازويم را می گيرد و به مقابلم اشاره می کند. تا لب دره فاصله ای ندارم. نگهم می دارد. زير لب برای خودم زمزمه می کنم: - خيلی خوبی. خيلی زيبايی. با شکوهی! نمی توانم درکم را از خدا به زبان بياورم. بگويم مهربان است. خوب است. زيباست. تواناست. طاقت نمی آورم و دستانم را دو طرف باز می کنم و فريادم را در دل کوه رها می کنم. نمی شود لذت برد و اعلام جهانی نکرد. حالا خورشيد تمام قد طلوع کرده است. صدای فرياد من هم تمام کوه را برداشته است. مادر را در آغوش می گيرم. اشک کنار چشمش را پاک می کند و آرام کنار گوشم می گويد: - زندهباشي عزيزم. دلم نميخواهد حالم را چيزي به هم بزند. آسمان زيباست. زمين زيباست. کوه زيباست. خدا زيباست. واي که همهچيز زيباست. راه می افتيم به سمت بالاتر. جايی که برای نشستن مناسب است و پدر و علی بساط آتش را راه می اندازند. صبحانه را مادر می چيند. چای را هم علی آماده می کند. حاضر نيستم از کنار آتش تکان بخورم. سر سفره وقتی می نشينم که همه چيز آماده است. صحبت هايشان که گل می کند از جمع فاصله می گيرم. چند قدم مانده به دره می ايستم. سر خم می کنم، وحشتناک است.
رنج_مقدس قسمت_نود_و_یکم مطمئن نيستم جايی که ايستاده ام چه قدر زير پايم محکم است. توی زندگی ام بايد کجا بايستم تا مطمئن باشم زمين نمی خورم يا زير پايم خالی نمی شود و پرت نمی شوم. با صدای مادر، سرم را به عقب بر می گردانم. - تنهايی حال می ده؟ دستش دو ليوان چای سيب است. کنارم می ايستد. نگاهی به پايين می اندازد: - حالت خوبه؟ اومدی اين لب ايستادی؟ عقب تر می نشينم. دستان يخ زده ام را با حرارت چای گرم می کنم. - ليلاجان می دونی چرا ازدواج کردن خوبه؟ خنده ام می گيرد و می گويم: _ احياناً شما يکی از طراح های سؤالای کنکور نيستيد؟ می خندد. ليوان را به لبم می چسبانم. گرما و شيرينی، جانم را تازه می کند. - غالب افراد نمی دونن چرا دارن ازدواج می کنن. همين هم زندگی آينده شون رو آسيب پذير می کنه؛ اما تو فکر کن اون وقت می بينی که شوقِ پيدا کردن يه يار توی دلت می افته. سرم را پايين می اندازم. - نمی دونم شما منظورت از يار چيه؟ من از کجا می تونم مطمئن بشم که مرد زندگيم يار و همراه خوبيه؟ ليوانش را که حالا خالی شده مقابلش روی زمين می گذارد. - اومدنت توی دنيا، زمان اومدنت، مکان اومدنت، توی چه خانواده و کشور و شهری بيای. همه برنامه ريزی خدا بوده. برای بزرگ شدن و خوشبخت شدن، همش نيازمند ديگرانی، تا کوچکی، پدر و مادر، بعد فاميل و دوست و حالا هم همسر، بعد هم که... چرا می خواهد مرا قانع کند. من که آزاری برايشان ندارم؛ يعنی اين هم از محبت مادرانه اش است. متوجه نگاهم می شود. دستش را بالا می آورد و صورتم را نوازش می کند. طاقت نمی آورد و در آغوشش می کشدم و می بوسدم. سرم را رها نمی کند. حرفش را ادامه می دهد: - تمام اين ها، هم نياز روحی روانی و هم نياز جسمی تو رو برطرف می کنن. بدون همراهی و همدلی شون زندگی غير ممکن و وحشتناکه. بالاخره تو بايد اين دنيا رو بگذرونی. مهم اينه که با چه کيفيتی باشه. اين به شرط يه همراه خوبه... پدر و مادر خوب، دوست خوب، فاميل خوب، همسر خوب و بچه خوب؛ اما بعضی از اينا نقش شون حياتی و اثر گذاره. الآن توی موقعيت تو، بهترين يار که روحتو آروم می کنه و تو می تونی تمام محبتت، عشقت، حرفات، همدلی هات رو باهاش برطرف کنی، يه همسر خوبه. پدر و مادر و برادر و خواهر هر چه قدر هم که باهات همراه باشن، توی يه سنی اون نياز اصلی روحيت رو جوابگو نيستن. متوجه حرفام می شی ليلی؟ متوجه حرف هايش می شوم. دلم می فهمد که يک يار و دوستی متفاوت می خواهد اما نمی توانم با ترسم نسبت به آينده کنار بيايم. افکارم مثل اين سنگ ريزه ها خورد شده است. دانه دانه سنگ ها را توی ليوان خالی ام می اندازم. بايد ذهنم را جمع کنم، ذوب کنم و قالب بزنم تا بتوانم تصميم بگيرم. سنگريزه ها ليوانم را پر کرده است. صدای سلام کردن و حال و احوال کسی از پشت سرم می آيد که آشناست. مامان به سرعت بلند می شود. - بالاخره آقا مصطفی هم آمد. سرم را بر نمی گردانم. بالاخره! يعنی چی اين حرف. چشمانم را می بندم و نفس عميقی می کشم تا جيغ نکشم. اگر بدانم اين برنامه کار چه کسی بوده... تمام حدسم می رود روی... - علی واجب القتل است. نمی مانم. فرار می کنم. می روم سمتی ديگر... از چشم همه دور می شوم. اين نشانه اعتراض من است. پشت صخره بلندی پناه می گيرم. برای آرام کردن خودم هرچه سنگ دم دستم است پرت می کنم و در هر پرتاب دنبال خودم می گردم؛ يعنی من هم به اين نقطه کره زمين پرتاب شده ام؟ تصادفی يا برنامه ريزی شده و دقيق اينجا قرارم دادی تا مثل يک جزئی، کنار تمام اجزا سرجايم قرار بگيرم. سنگ ها در هوا می چرخند و می افتند. از تصادف سنگ ها هيچ چيزی متولد نمی شود و فهم و شعوری به کار نمی افتد. سلام می کند. می دانستم که می آيد. دست و پايم را گم نمی کنم. پشت سرم است بر می گردم و سلام می کنم. حالا که کنارم ايستاده می فهمم که قدش از من بلندتر است. - مزاحم خلوتتون شدم؟ هنوز آرام نگرفته ام. صدايم آرام است اما کلماتم تند. - مگه به همين قصد برنامه نريختيد؟ مظلومانه جواب می دهد: - هرچند من بی گناهم و مهره چيده شده اين برنامه، اما ببخشيد. عقب می روم و به ديوار سنگی پشت سرم تکيه می دهم. او هم همين کار را می کند. - سنگ هاتون به هدف می خورد؟ مگر چند دقيقه است که آمده و من متوجه نشده ام. بايد بيشتر هواسم به اطرافم باشد. دستانم را بغل می کنم. - بی هدف پرت می کردم. - فکر نکنم خيلی هم بی هدف بوده، برای آروم کردن خودتون بوده که يک وقت نزنيد سر من رو بشکنيد. لبم را گاز می گيرم، می فهمم خيلی بد صحبت کرده ام. - آدم عصبی مزاجی نيستم و هيچ وقت هم چنين قصد وحشتناکی نمی کنم، اما... حرفم را می خورم. با نوک کتانی سفيدش، سنگ ريزه های جلوی پايش را به بازی می گيرد و پس از سکوتی کوتاه، حرف را عوض می کند.
رنج_مقدس قسمت_نود_و_دوم بچه که بودم، توی فاميل کسی ازدواج می کرد، ذوق داماد شدن و بند و بساط سور و سات عروسی باعث می شد که مطمئن بشم که يکی از آروزهای دست اولم داماد شدنه. راست می گويد. چه ذوقی داشتيم از ديدن عروس و پيراهنش. يک هفته مانده به عروسی هر شب با فکر و خيال لباس عروس و تاج و گل و آرايشش می خوابيديم. فکر کنم خوشحال ترين افراد مجالس عروسی بچه ها هستند. - هرچی بزرگ تر می شدم يک دليل ديگه هم بهش اضافه می شد. بعدها فهميدم که يکی از مراحل اساسی و اصلی زندگی ازدواجه. مرحله ای که اگه بهش اهميت ندی نمی تونی بری بالاتر... من هم همين حس را دارم. مدتی است که فکر می کنم حرکتم کند شده است. نيازی که در همه افراد در اين سن بروز می کند. اغلب به اشتباه دنبال روابط نادرست راه می افتادند و پی هوس می رفتند و من نگهش داشته بودم و نمی دانستم بايد چه معامله ای سرش در بياورم. - شايد خيلی ها به ازدواج نگاه پايه ای نداشته باشن. فقط براشون يه هوس باشه، اما اين تمام حقيقت نيست، فقط يه واقعيتی از حقيقت ازدواجه. بعضی هم اجزا رو می بينن. زيبايی، خونه و ماشين و مهر سنگين و جشن مفصل و از اين حرف ها. نگاهم را از سنگ سياه رو به رويم نمی گيرم. بوته ای به زحمت از زيرش بيرون آمده و برگ های ريزش را به جريان زندگی انداخته. سنگ هم سمج و محکم سرجايش ايستاده است. نه اين و نه آن... - اون آدم هايی که مثال شونو زديد، خودخواهن، مرد سراغ يه خانم می ره چون می خوادش و با شرايطش و خواسته هاش منطبقه؛ و زن هم به کسی جواب مثبت می ده که بتونه خواسته هاشو برطرف کنه. اين زندگی بيشتر آدم هاييه که دور و برم می بينم. - خواسته ها اگه از روی هوس باشه می شه خودخواهی و ضربه هاش هم توی زندگی به خود آدم می خوره؛ اما اگه از روی عقل و فهم باشد، يعنی مسير درست و دقيقی داشته باشه، می شه خوشبختی! اميدوارم اون قدر اهل هوس نباشم که بزنم زندگی يکی ديگه رو خراب کنم. چند قدمی فاصله می گيرد. انگار که می خواهد آرام شود. پاهايم خسته شده. می نشينم. خاری جلويم است که سرش گل زيبايی خودنمايی می کند. می خواهم گل را لمس کنم، اما از خارها می ترسم. می آيد و گل را لمس می کند. کنارش می نشيند. رو به روی من است. دوست ندارم اينجا بنشيند. نمی خواهم تا نخواسته امش با او رو در رو شوم. انگار حرفم را از حالم می خواند. کمی جايش را تغيير می دهد. حالا زاوية قائمه پيدا کرده ايم. لباسش را عوض کرده است. شلوار قهوه ای با پيراهن راه راه کرم قهوه ای. چرا اين قدر لباس کم پوشيده! دست و پای دلم را جمع می کنم و بی هوا می پرسم: - با ازدواج کردن دنبال چه چيزی هستيد؟ هنوز دارد با خار و گل دست و پنجه نرم می کند. - نيمه ديگرم که باقی مسير رو با هم بريم. - از کجا که من باشم؟ مسيرتون هم درست باشه؟ دستش را از خار آزاد می کند و خيلی رک می گويد: - از کجا که شما نباشيد؟... البته شايد شما ندونيد که نيمه ديگر منم يا نه؛ اما توی همين روال به نتيجه می رسيم. مسير هم که مشخصه. مکث و سکوتش طول می کشد. داريم افکار و درونیات مان را برای هم می گوييم. تهِ آرزوهايمان را، تا شايد به يک افق برسيم. ❣ @Mattla_eshgh مطلع عشق درایتا👇 http://eitaa.com/joinchat/1912668160Cb98d13f3dc مطلع عشق در تلگرام 👇 https://t.me/joinchat/AAAAAEPMpR-8n7jQKaBvdA
❇️، دنباله وجودی و به منزله ادامه وجود و است و بر همین اساس بهترین چیزی که پدر برای فرزند به می گذارد، همان اوست. ❇️کودک، از همان آغاز تولد، دارد و بر همین اساس، وظیفه را چنین عنوان می‎کنند: 🔺تو فقط یک کار بکن و آن این است که این فطرت را کن؛ رو به رشد ببر. والّا خود او دارد، نمی‎خواهد تو برای او سرمایه فراهم کنی، چه در بعد الهی، چه در بعد انسانی. 📌این حرف بدان معناست که ما تنها کافی است که مسیر صحیح الهی کودک را منحرف نکنیم. 🔺تحمیلی نیست که تو بخواهی به او بگویی. فقط وقتی به دنیا آمد، خراب کاری نکن. خواهشی که از تو داریم این است که تو به این بچه ضربه نزن. تو به این خیانت نکن! 🔺اگر به فرزند خود علاقه‌مند هستید، به او داشته باشید؛ ✅یعنی بُعد انسانی و الهی او را حفظ کنید تا مثل حیوانات نشود. 🔺انسان سوای از مؤمن بودن، اگر بخواهد انسانیتش را حفظ کند، باید نسبت به فرزندش چنین غیرتی داشته باشد؛ چه دختر باشد و چه پسر، باید او را بار بیاورید. عفّت هم از نشأت می‌گیرد و شاخه‌ای از حیا است. ⚠️منشأ بی‌عفّتی‌ها در جامعه‌ی ما همین مسأله‌ی بی‌حیایی است. برخی همین پردۀ حیا را که در تربیت اصل و اساس است، می‌درند. بعد از آن، پدر و مادر هر کاری هم بکنند، ثمری ندارد. 📚حاج آقا مجتبی ، مجموعه ادب الهی، کتاب تربیت فرزند ‌❣ @Mattla_eshgh
مطلع عشق
#افزایش_ظرفیت_روحی 9 ☢ امام صادق علیه السلام در روایت زیبایی میفرماید: تفسیر عبودیت این هست که تما
" تنهامسیر ": 10 ⭕️ راحت طلبی موضوعی هست که از اول زندگی و در اولین روز تولد انسان باهاش متولد میشه و تا اخر هم باقی خواهد موند و در هر کسی درجه ای از راحت طلبی وجود داره. 💢راحت طلبی یعنی من دوست ندارم هیییچ چیزی راحتی منو بهم بزنه.😤 💢در حالی که اتفاقا دنیا جوری طراحی شده که حتما راحتی انسان رو بهم میزنه. وجود قوانین محکم و سنت های الهی و رنج هایی مثل مرگ و بیماری و زمان و فقر و ظلم و... همگی مواردی هست که راحتی انسان رو بهم میزنه. ✅ در هر صورت آدم عاقل جوری زندگی میکنه که اصلا انتظار زندگی راحت رو در دنیا نخواهد داشت. 👌بله اگه جایی به آدم راحتی هم برسه که خیلی خوبه. نووووش جونش! ولی اینکه آدم خوشخیالانه فکر کنه میشه جوری در دنیا زندگی کرد که کاااملا راحت باشیم، نه! واقعا چنین چیزی نیست. ✅ همین که آدم خیال زندگی راحت طلبانه رو از سرش بیرون کنه یه قدم بزرگ در زندگی خودش برداشته. از این جلسه تمرین کنیم و خودمون رو برای یه زندگی غیر راحت طلبانه آماده کنیم.☺️ ☢ هر رفتاری که در طول روز دیدید بوی راحت طلبی داد رو سعی کنید کنار بذارید ❣ @Mattla_eshgh مطلع عشق درایتا👇 http://eitaa.com/joinchat/1912668160Cb98d13f3dc مطلع عشق در تلگرام 👇 https://t.me/joinchat/AAAAAEPMpR-8n7jQKaBvdA
هدایت شده از سنگرشهدا
🏴 بار بگشایید اینجا ڪربلاست آب و خاکش با دل و جان آشناست 🏴 اربعین است اربعین ڪربلاست هر طرف غوغایی از غم ها به پاست ●اربعین حسینے تسلیت باد● ว໐iภ ↬ @sangarshohada 🏴
‍ اعمال روز اربعین سید و سالار شهیدان حضرت أباعبدالله الحسین علیه‌السلام اول) «زیارت امام حسین علیه‌السلام و زیارت اربعین» در این روز زیارت امام حسین (ع) مستحب است و این زیارت‌، همان خواندن زیارت اربعین است که از امام عسکری علیه‌السلام روایت ‌شده که فرمود: «علامت مؤمن پنج چیز است: ۱- پنجاه و یک رکعت نماز فریضه و نافله در شب و روز خواندن ۲- و زیارت اربعین را انجام دادن ۳- و انگشتر بر دست راست کردن ۴- و پیشانی را در سجده بر خاک گذاشتن ۵- و بِسْمِ اللّهِ الرَّحْمنِ الرَّحیمِ را بلند گفتن است.» دوم) «غسل اربعین و توبه» سوم) بعد از نماز صبح ۱۰۰ مرتبه «لاحول ولا قوة إلا بالله العلی العظیم» گفتن چهارم) ۷۰ مرتبه تسبیحات اربعه پنجم) بعد از نماز ظهر خواندن سوره‌ی والعصر و سپس ۷۰ مرتبه استغفار ششم) غروب اربعین ۴۰ مرتبه لا إله إلا الله گفتن هفتم) بعد از نماز عشاء تقدیم سوره‌ی یاسین هدیه به سیدالشهدا حضرت اباعبدالله الحسین علیه‌السلام 📚 وسائل‌الشیعة جلد ۱۰، صفحه‌ی ۳۷۳ 🥀 امام صادق علیه‌السلام به سُدیر فرمود: آیا زیاد به زیارت حسین علیه‌السلام می‌روی؟ سدیر گفت: آقاجان راهم دور است، نمی‌توانم. امام فرمود: در‌ منزلت غسل کن، به بام خانه برو، به سوی قبر حسین علیه‌السلام اشاره کن و به او سلام بده، برایت زیارتش نوشته می‌شود. 📚وسایل‌الشیعة جلد ۱۴ صفحه ۵۷۸