📕 محافظ_عاشق_من🥀
✍ به قلم : #ف_میم
🍃 قسمت هجدهم
در کل راه رسیدن به مدرسه مائده با خودش فکر و خیال کرد ، دلش نمیخواست بهترین روز برای خواهرش اوقات تلخ باشد اما با حضور سجاد قطعا نمی توانست ناراحتیش را پنهان کند .
بعد از برداشتن مائده از مدرسه به سمت شهرک محل سکونتشان رفت و جلوی بلوک ۳ آپارتمان های سازمانی ایستاد و به سجاد زنگ زد : الو آقا سجاد سلام ؟ بله ما پایین هستیم ، منتظرم .
سجاد با امیرحسین و پسری دیگری که احتمال داد ، محمدحسین باشد از محوطه بیرون آمدند ، مرصاد و مائده پیاده شدند و سلام و علیکی کردند که امیرحسین گفت : داداش ، ایشون آقا مرصاد فاتح هستن رفیق پایه و بامرام .
مرصاد و محمدحسین دست دادند که مرصاد فکر کرد بهتر است مائده را معرفی کند .
ـ ایشون خواهرم هستن .
محمدحسین با سری افتاده مجددا به مائده سلام کرد و گفت : بفرمایید داخل خواهرم بالا هستن ، بفرمایید ...
ـ متشکرم ، لطف دارید . باید بریم بعدا حتما مزاحمشون میشیم
+ مراحمید ، خواهش میکنم .
بعد از اضافه شدن فاطمه به جمعشان به پاساژی رفتند تا مائده هدیه اش را بخرد ، بعد بسمت بازار راه افتادند و مرصاد یک دستگاه موزیک پلیر جدید و فاطمه دو جلد از کتاب های استاد دینانی را برایش خرید . سجاد هم گفت ، هدیه اش آماده است .
فاطمه : آقا مرصاد بریم کیک سفارش بدیم ؟
ــ نه اونو خود رستوران گفتم حاظر کنن فقط یکم وسایل تزیینی لازمه بریم تمش انتخاب کنیم ؟ تم وسایل رستوران خیلی گرون بود.
+ آره بریم ، مائده خسته نیستی ؟
ـ نه آجی .
+ خداروشکر پس بزنین بریم یه خرید مفصل .
بعد از اتمام خرید ها به سمت شهرک راه افتادند ، فاطمه بخاطر شغل همسرش به اصفهان آمده بود و همسر پاسدارش یک واحد از خانه های سازمانی را اجاره کرده بود .
چند ماه بعد از عروسی فاطمه تک دختر حاج رسول ، خانواده فتاح بخاطر دانشگاه نور چشمشان به اصفهان آمدند به اصلیتشان جایی که ۲۰ سال پیش خیلی چیز ها را جا گذاشته و به مشهد رفته بودند بعد از نقل مکان خانواده مهدا ، سجاد با قبولی در آزمون استخدامی مخابرات به اصفهان آمد زادگاهش . شهری که هر دو خانواده به آن تعلق داشتند ، شهری که برای خاندان فاتح پر از خاطره است خاطره ای که جوان تر ها از آن بی خبر بودند .
ادامه دارد ...
❣ @Mattla_eshgh
مطلع عشق درایتا👇
http://eitaa.com/joinchat/1912668160Cb98d13f3dc
مطلع عشق در تلگرام 👇
https://t.me/joinchat/AAAAAEPMpR-8n7jQKaBvdA
هدایت شده از مطلع عشق
http://eitaa.com/joinchat/1929052191Ce588cb8ea8
کانال آرشیو داستان👆
اگه میخواید، داستانهایی که تاالان تو کانال مطلع عشق گذاشتم رو بخونین
وارد کانال ارشیومون بشین
البته هنوز کامل انتقال ندادم همه ی داستانها رو ، در حال انتقالم
🌸دخترشینا
🌸طلبه شهید حسینی
🌸مقتدا
🌸مدافع عشق
🌸نسل سوخته
🌸مبارزه با دشمنان خدا
مطلع عشق
#تربیت_فرزند ❤️خانوم وآقای خونه؛ یکی از روش های تربیت صحیح جنسی و تثبیت #حیا در کودکان: جدا نم
پستهای دوشنبه(حجاب وعفاف)👆
روز سه شنبه ( #امام_زمان (عج) و ظهور👇
هدایت شده از استاد محمد شجاعی
#فایل_صوتي_امام_زمان ۱۲
🎧آنچه خواهید شنید؛👇
✍همین امروز
فرصت پیوستن به امام زنده ای است؛
که چون حسین
هرروز فریاد هل من ناصر سرمیدهد!
"یالیتناکنامعکم"رارهاکنید؛
امروز؛فرصت معیت است!
@ostad_shojae
مطلع عشق
📝🌺📝🌺📝🌺 4️⃣2️⃣ قسمت بیست و چهارم 2- وَاَعوانه : و کمک کارانش در آیات و روایات ، بر کمک به هم نوع مس
📝🌺📝🌺📝🌺
5️⃣2️⃣ قسمت بیست و پنجم
4- وَ المسارعینَ الیهِ فی قضاءِ حَوائجِهِ ؛ و شتابندگان به سوی او در برآوردن خواسته هایش
❇️ در این عبارت نه تنها از خدا میخواهیم که ما را از مدافعان حضرت قرار دهد بلکه از او میطلبیم که ما را از کسانی قرار دهد که در برآوردن خواسته های آن حضرت بر دیگران پیشی بگیریم .
از این فراز دو نکته استفاده میشود : 👇
الف) سرعت ==> سبقت در کار خیر ارزش آن را افزایش میدهد
ب) خواسته های امام زمان (عج) ==> ابتدا باید دانست تقاضای امام مهدی (عج) همان تقاضا های اهل بیت است ، زیرا این خاندان اصل و فرع و معدن تمام خوبی ها هستند و تنها خواسته آن ها رعایت تقوا است ؛ اما برخی از خواسته های خاص حضرت را میتوان رسیدگی به فقرا ذکر کرد .
🌹====================🌹
5- وَالمُمتَثِلینَ لاَوامِرِهِ ؛ و اطاعت از اوامرش
این فراز دو نکته دارد :
👈 الف) فرمان های امام زمان (عج) ==> فرموده های حضرت مهدی (عج) در توقیعات و تشرفات راستین ، منعکس شده است ؛ مانند داستان حاج علی بغدادی یا ملاقات پسر مهزیار که حضرت ، او و همه شیعیان را به رعایت سه مسئله یادآور میشود : صله رحم ، توجه به ضعیفان جامعه و جمع ننمودن و احتکار نکردن اموال
👈 ب) اطاعت امام زمان (عج) ==> در سوده نساء آیه 59 میخوانیم : ای کسانی که ایمان آورده اید ! خدا را اطاعت کنید و از رسول و اولی الامر خود {جانشین پیامبر} اطاعت کنید ؛ پس اگر درباره چیزی نزاع کردید ، آن را به حکم خدا و پیامبر ارجاع دهید ، اگر به خدا و قیامت ایمان دارید . این {رجوع به قرآن و سنّت برای حل اختلاف} بهتر و پایانش نیکوتر است .
این آیه به وظیفه مردم در برابر خدا و پیامبر اشاره میکند . با وجود سه مرجع « خدا » ، « پیامبر » و « اولی الامر » هرگز مردم در بن بست قرار نمیگیرند .
🔹ادامه دارد ...
#زندگی_مهدوی_در_سایه_دعای_عهد
❣ @Mattla_eshgh
مطلع عشق
🔶بله تو مریخ گفتن که بالاخره اینجوریه. 🔸 ما نمیخاییم چیزی دخالت کنه . 🔷بالاخره از او تعریف کن از
🔶گفتیم کامل توضیح بدید ما از کره زمین اومدیم اینقد دیگه پیشرفت نکردیم تو دموکراسی
🔷گفتن ببین ما چهار نفر دیگه هر کدوممون یه پرونده ای داشتیم که یکی یه سال دیگه در میاد یکی دوسال دیگه در میاد یکی سه سال دیگه در میاد این اقا پرونده نداشت
🔷اصلا بهش گفتیم تو بیا برو همه ماها رو افشا کن
ماها هیچکدوم رییس اونجا نشیم
تو بشی با یه افشا گری درست وصادقانه
طراحی شده رای مردم رو گرفتیم
آقا اینجوری ما تاده سال دیگه حکومتمون تضمینه
🔷تو دموکراسی با راست گفتن میشه مردم و فریب داد« و تو خود حدیث مفصل بخوان از این مجمل»
🔷تو دموکراسی با راست گفتن میشه مردم وفریب داد
حالا با دروغ گفتن چی ؟
با یه قسمت راست گفتن یه قسمتشو نگفتن چی❓❗️
🔶بابا شما دیدید که امکان حکومت وحاکمیت مردم بر مردم وجود داره؟
امکانش اصلا وجود داره تو این جهان آزاد ⁉️
#کمی_از_اسرار_ولایت
❣ @Mattla_eshgh
#حساب_کتاب
✍ سفره ی محبتت هزار سال است که پهن شده!
هرکه آمد، کمی نوک زد و رفت!
نمی دانم چرا هیچ کس نمک گیرت نشـد...
آنقدر که فریادِ بلندش، در گوشِ زمین بپیچد!
آنقدر که راه بیفتد و دنبالِ صاحبخانه بگردد!
👣 ما عادت کرده ایم؛
فقطِ نیمی از جاده های مهم را طِی کنیم!
نیمی از جاده ی خضوع دربرابرِ پدرمان!
نیمی از تکمیلِ پازلِ عشق، در ذهنِ مادرمان!
نیمی از نقشِ سایه بان بودن،برای همسرمان!
نیمی از معشوق بودن، برای دخترک مان!
نیمی از رفاقتِ مردانه با پسرک مان...
💫 و نیمی از یار بودن برای امام مان....
او هم می داند؛
ما اُستادِ کارهای ناتمامیــــم!
✨ کاش باور کنیم؛ #منتظر ،
هیچ کارَش، نیمه تمام نمی ماند!
❣ @Mattla_eshgh
مطلع عشق
📕 محافظ_عاشق_من🥀 ✍ به قلم : #ف_میم 🍃 قسمت هجدهم در کل راه رسیدن به مدرسه مائده با خودش فکر و خ
📕#محافظ_عاشق_من🥀
✍ به قلم : #ف_میم
🍃 #قسمت نوزدهم
مائده با سر و صدا و هیجان برای مادرش از خرید ها میگفت و مرصاد هنوز در افکاری که غیرت مردانه اش را فریاد میزد غوطه ور بود . همین که صدای اف اف بلند شد ، انگار از قفس آزاد شده باشد بسمتش پرواز کرد و در را برای پدرش باز کرد ، حرف های زیادی داشت و فقط میتوانست به او بگوید .
در آپارتمان را باز کرد و پدرش را در آغوش گرفت : سلام بابا ، خسته نباشی .
ـ سلام مرد خونه ، چطوری ؟
ـ خوبم بابا جان ، میدونم خسته ای ولی کار دارم باهات یه وقت واسه من بذار .
ـ باشه بابا ، بذار من اول برم به فرمانده ادای احترام کنم ، چشم .
ـ ممنون بابا .
صدای انیس خانم از اتاق آمد که خطاب به مرصاد گفت : مرصاد در باز کردی ؟ کی بود ؟
ـ سلام بر انیس بانو ، چه حال ؟ چه احوال خانوم ؟
ـ اِ مصطفی تویی ، سلام حاجی جان . صفا آوردی یه سر به فقیر فقرا زدی !
ـ تیکه می اندازی خانومی ، دیگه باید پرونده ام تکمیل بشه .
ـ من که میدونم میری اونجا برای کمک به نیروهای اونجا ولی حقوق دو جا هم میگیری ؟!
حاج مصطفی با طرز خنده داری انگشت به دهان گرفت و گفت : انیس جان مگه من جن و پریم که در عین واحد دو جا کار کنم ، دو بار حقوق بگیرم ؟
ـ باشه حالا نمیخواد نمایش اجرا کنی شما همه جوره عزیزی .
ـ میدونم ، میدونم ...
بچه ها به این بحث پدر و مادرشان خندیدن و در دل ذوق زده از عشقی که بعد از چندین سال هر روز زنده تر میشد .
ادامه دارد ...
📕محافظ_عاشق_من🥀
✍ به قلم : #ف_میم
🍃 قسمت بیستم
ناهارشان را در جمع خانوادگی با عشق خوردند و حاج مصطفی از احوال مهدا جویا شد و مجددا با نگرانی های انیس خانوم و بی تفاوتی های مرصاد مواجه شد ، میدانست این استخدامی مشکوک است اما هر چه از همکار هایش در اصفهان جویا شد به نتیجه ای نرسید ، میدانست وقتی مهدا در چشمش نگاه نمیکند و حرف میزند ، چیزی را پنهان میکند .
ـ خسته نباشی خانومی خیلی خوشمزه بود ، منم که همیشه گرسنه ی این غذای خوش طعم شمام دو روزه غذا نخوردم .
انیس خانم خندید و گفت : نوش جان عزیزم
ـ مرصاد ؟ دو تا استکان چایی بیار تراس صحبت کنیم .
مائده : چیکار کردی مرصاد ؟ بابا میخواد دستت رو کنه .
ـ میبینم دختر بابا کنجکاویش هنوز فعاله من فکر میکردم عوض شدی مائده بهشتی
مائده خندید و گفت : بابایی استادی واسه ساکت کردن من .
با مرصاد به تراس رفتند و حاج مصطفی رو به پسرش گفت : من سر تا پا گوشم بابا ، فقط حواست به زمان باشه خواهرت نمونه اونجا .
ـ ممنون بابا ، بله حواسم هست .
ـ بفرما .
ـ بابا حقیقتا راجب آقا سجادِ ، من حس میکنم خیلی همه چیزو تموم شده میبینه در صورتی که مهدا هیچ وقت از رضایت خودش نگفته
ـ میدونم بابا ، یکم رسول تند رفته این پسر هم به حرفای باباش دل بسته. من همیشه بهشون گفتم تصمیم اول و آخر با مهداست من که نمیتونم مجبورش کنم اگه ازم نظر بخواد فقط میتونم بهش مشورت بدم ...
ـ پس شما براش محدودیت قائل نمیشین ؟ آخه همیشه میگین ما خیلی به حاج رسول مدیونیم .
ـ منظورت همون اجباره ؟ این قضیه فرق داره بابا ، مهدای من اینقدر عاقل هست که خودش بتونه بهترین تصمیم بگیره .
ـ ببخشید بابا اینقدر راحت میگم ولی من حس میکنم به آقا سجاد علاقه نداره
ـ اینقدر دختر نجیبی هست که نشه اینو فهمید ولی تو بهش نزدیکتری ، شاید بهتر از من نظرشو بدونی ولی بهتر از من نمیشناسیش ...
ـ بله قطعا حق باشماست ولی من بابت این صمیمت خانوادگی نگرانم بابا .
ـ درکت میکنم منم کمتر از تو نگران نیستم ولی علاوه بر توکل باید به خدا و حکمتش اعتماد داشت مرصاد ، امیدوارم هر چی صلاحه خودشه پیش بیاد ، نگران دِین منم نباش .
ـ ممنون بابا آرومم کردین ، خیلی بهم ریخته بودم .
ادامه دارد ...