eitaa logo
مطلع عشق
277 دنبال‌کننده
5.4هزار عکس
2هزار ویدیو
73 فایل
@ad_helma2015 ارتباط با مدیر کانال برنامه کانال : شنبه ، سه شنبه : امام زمان( عج ) و ظهور ومطالب سیاسی یکشنبه ، چهارشنبه : خانواده وازدواج دوشنبه ، پنجشنبه : سواد رسانه داستانهای جذاب هرشب بجز جمعه ها استفاده از مطالب کانال آزاد است (حتی بدون لینک )
مشاهده در ایتا
دانلود
مطلع عشق
#افزایش_ظرفیت_روحی 24 ⭕️ یکی از موضوعاتی که همیشه دغدغه بیشتر جوانان بوده روش کنترل نگاه و شهوت را
25 🔶 مثلا یکی از مواردی که موجب میشه ادم قدرتش در مقابل گناه کم بشه اینه که یه جایی همینجوری پای گوشی یا کامپیوتر بشینه و الکی توی فضای مجازی تاب بخوره. همین یه جا نشستن خودش کلی اثرات منفی داره. 💢 یا مثلا در روایات فرمودن به روی شکم نخوابید. خب طرف رعایت نمیکنه و دم به دقیقه گرفتار گناه میشه. ❇️ معمولا سعی کنید رو به آسمان یا به سمت راست بخوابید. و سعی کنید تا اونجا که میشه بی جهت توی گوشی تاب نخورید. هر موقع کار ضروری داشتید پای گوشی برید.❌ تا دیدید انگار دیگه الکی داری توی فضای مجازی میچرخی، سریع موقعیت خودت رو تغییر بده و به کارای دیگه برس. ⭕️ خیلی وقتا طرف این نکات ساده رو رعایت نمیکنه بعد هی میخواد با چله گرفتن و دعا و روزه و .... مشکل شهوترانی رو حل کنه. بعد نمیتونه و ناامید میشه... @Mattla_eshgh مطلع عشق درایتا👇 http://eitaa.com/joinchat/1912668160Cb98d13f3dc مطلع عشق در تلگرام 👇 https://t.me/joinchat/AAAAAEPMpR-8n7jQKaBvdA
🌱همسرش میگفت: یک ماه قبل از آخرین ماموریتش، قرار بود به منزل پدرم برویم. وسط راه ماشین خراب شد، ما را گذاشت در اتوبوس و خودش رفت دنبال کارهای ماشین. بعد از یک هفته آمد دنبالم و به تهران رفتیم. مدام توی فکر بود و حرفی نمی زد، چایی و میوه برایش آوردم، نخورد و در سکوت به سر می برد🤔 🌱تا اینکه گفت: خانم من میترسم یک حرفی بزنم و شما به من بدبین شوید ادامه داد: این مرتبه که می خواستم به خانه بیایم. مثل همیشه می خواستم چند نفری را سوار کنم تا تنها نباشم. یک آقایی ایستاده بود. برایش چراغ زدم تا بیاید سوار شود، اما وقتی من ماشین را نگه داشتم یک خانم آمد سوار شد و اتفاقا جلو هم سوار شد و من خجالت کشیدم بگویم که عقب بشین و یا اصلا سوار نشو، من هم مدام چراغ می زدم تا کسانی دیگر را هم سوار کنم🙄 🌱آن خانم گفت: چرا اینقدر چراغ میزنی تا کسی دیگر را سوار کنی، من خودم پول همه کسانی را که می خواهی سوار کنی را میدهم من بی توجه به حرف آن خانم چراغ میزدم و تند میرفتم. تا اینکه خانم سر صحبت را باز کرد و بعد از چند دقیقه ای از من یک درخواست نامشروع داشت تازه آنجا بود که متوجه شدم آن زن با یک فکر و هدف خبیثانه ای سوار ماشین من شده است. خواستم از ماشین پیاده اش کنم، ولی پیاده نشد. تا اینکه تهدید کردم اگر پیاده نشوی به اولین پلیس راه که رسیدیم تو را تحویل می دهم تا این حرف را زدم ترسید و از ماشین پیاده شد. حس سبک شدن داشتم✨ 🌱بعد از اینکه این قضیه را برای من تعریف کرد، مدام با خودش صحبت می کرد، می گفت: اگر به گناه می افتادم جواب دوستان شهیدم را چه می دادم، جواب تو را چه می دادم، فردای قیامت چه کار می کردم. و شاید مزد شهادت به خاطر فرار از گناه بود که خداوند به حسین من داد🌸  🌹 ❣ @Mattla_eshgh مطلع عشق درایتا👇 http://eitaa.com/joinchat/1912668160Cb98d13f3dc مطلع عشق در تلگرام 👇 https://t.me/joinchat/AAAAAEPMpR-8n7jQKaBvdA
بی حجابی اجباری در دوره پهلوی ‌❣ @Mattla_eshgh
مطلع عشق
🌱پس تا این قدم برداشته نشه عملا شما کار خاصی برای با خدا بودن نکردید… 🍃متاسفانه تا این حرفارو میزنی
🍃یکی بهم گفته بود داداش رضا من خواستگار ندارم… میخوام چادرمو بذارم کنار تا برام خواستگار بیاد…آخه دوستای بی حجابم خواستگار دارن…خواستگاراشونم خیلی خوبن.ولی من هیچی خواستگار ندارم… وقتی اینو شنیدم تو دلم گفتم : اینا نشونه های آخر زمونه…هر کی ذره ای نفاق تو وجودش باشه بلاخره خودشو رو میکنه. تو دلم گفتم : چادر بهونست…تو از همون اولشم از چادر بدت میومد…حالا بهونه دستت اومده میخوای حجاب رو ول کنی…اصلا همون بهتر که ول کردی…چون حجابت تقلیدی بود و انتخاب خودت نبود و احتمالا اجباری سرت میکردی… جالبه…میگفت اونایی که میرن سمت دوستای بی حجابم پسرای خوبی ان… تا اینکه خوب بودن رو چی معنی کنی… از نظر هر کسی خوب بودن یه معنی داره… خیلی از دوستام عمرا حاضر نیستن با دختر مانتویی ازدواج کنن…میگن فقط چادری محجبه میخوان. در کل بهش گفتم : تو هر چی باشی یکی گیرت میاد که عین خودته… اگه بخوای پسری رو به دست بیاری که روحتو ببینه….پس خودتم باید به روحت توجه کنی…اما اگه پسری رو بخوای که جسمتو ببینه…میتونی خیلی کارا کنی… خیلی از دخترا فکر میکنن پسرا باید انتخابشون کنن…در صورتی که شخصا معتقدم یه دختر هستش که با شخصیتش باعث میشه یه پسر انتخابش کنه…یعنی دختر هستش که میگه کی بیاد خواستگاریش…. اینا همه روشن و شفافه… هر‌جوری باشی همون مدلی میاد سمتت… پسری که تورو بخاطر حجابی که داری نخواد…همون بهتر که نیاد تورو بگیره… میبینی بعضی ها چقدر دین داریشون سطحیه ؟ این چه چجور ایمانیه که با بعضی ها بخاطر یه خواستگار پا رو ارزش هاشون میذارن ؟ بعضی ها با دو تا تحقیر دیگه کلا بی خیال حجاب میشن… در صورتی که اگه کسی حقیقت مسیر رو درک کرده باشه اصلا از تحقیر کسی سرد نمیشه… اون روزای اول که نماز خون شده بودم همه مسخرم میکردن. ولی استقامت نشون دادم و تو مسیر موندم… وقتی میدونی مسیرت درسته دیگه به حرف هیچکس اهمیت نده. حتی اگه اون شخص مامان بابات باشه. انقدر تغییر کن و با خودت در صلح باش که همه بپذیرن خود جدیدتو. ‌❣ @Mattla_eshgh
مطلع عشق
📕محافظ_عاشق_من🥀 ✍ به قلم : #ف_میم 🍃 قسمت_صد_سی_یکم بعد از دستگیری دختر مروارید ثمین هم دستگیر ش
📕🥀 ✍ به قلم : 🍃 صد سی دوم ـ مطمئنی چیزی جا ننداختی ؟ ـ خب ... خب ... ـ خب چی ؟ ـ من ... من ... میترسم از اون آقاهه همونی که میاد برای بازجویی زبونم بند میاد ـ خب اگر چیزی بوده که از ترست نگفتی میتونی به من بگی ! ـ تو چرا این جوری رفتار میکنی ؟ ـ من ؟ چجور ؟! صدای نوید در گوشش می پیچد که می گوید : سروان میخواد ذهنتونو منحرف کنه ـ نگفتی ! نوید : سروان؟ ـ بگو گوش میکنم من همه حواسم به توئه نوید که جوابش را در پاسخ مهدا به ثمین گرفته بود سکوت کرد که ثمین ادامه داد . ـ مثل یه دوست با من رفتار میکنی ...سرزنشم نمیکنی ..چرا بهم ترحم میکنی ؟ ـ من همیشه دوستت بودم خودت باور نداشتی سرزنش و قضاوت به عهده من نیست من همیشه همین بودم شاید تو الان تونستی واقعی ببینی قرار بود یه چیزی بگی که گفتی میترس... ـ مهدا ؟ من یادم رفت بگم ولی محمدو میخوان ببرن یه جایی ـ کجا ؟ ـ نمیدونم ولی ایران نیست قبلا با دانشجو های نخبه دیگه این کارو کردن ـ بیشتر توضیح بده ـ ببین برای جذب نخبه ها اول یه مسابقه ترتیب میدن بعدش میکشونن به مهمونی کم کم آتو میگیرن ازشون و با قول یه زندگی بی نقص می برنشون خارج از کشور بعضیاشون لب مرز بعضیاشون اون ور مرز میکشن بعضی ها هم که یه مدت براشون کار میکنن با مرگ بیولوژیک زندگیشون تموم میشه ـ و محمدحسین جز کدوم دستس ؟ ـ فعلا مراحل اولیه است ، نقطه نجات محمدحسین سجاده ـ خب ـ منبع مالی مهمونیا هانا جاویده و کسی که همه ما رو به مروارید می رسوند کارن بود البته من میدونم که کارن میخواد سر هانا کلاه بذاره مطمئنم هیوا هم خودش کشته ..البته به دستور کارن... ادامه دارد ...
📕محافظ_عاشق_من🥀 ✍ به قلم : 🍃 قسمت_صد_سی_سوم مهدا فکرش درگیر حرف های ثمین شده بود و توجهی به صدا زدن های مادرش نکرد . مرصاد لنگی به ساق پایش زد و گفت : مامان با شما هست ! مهدا : کی من ؟ هان ینی بله بفرمایید ـ میگم چرا اینقدر تو فکری غذاتم نخوردی ! ـ چیزی نیست مشکل کاریه مامان ـ مگه تو بهداری هم مشکل کاری پیش میاد مرصاد : مامان این بدبختو بفرستی سر کوچه ماست بگیره هم مشکل پیش میاد مائده ‌: نمکدون ـ کی از تو سوال پرسید ؟ ـ کی از تو پرسید ؟ مهدا : بسه به هیچ کدومتون ربطی نداره میز را رها کرد و بسمت اتاقش رفت نمی خواست با خواهر و برادرش بد رفتاری کند ولی ذهنش درگیر محمدحسین بود نمی توانست بی کار بنشیند تا اتفاقی برای او بیافتد به سجاد و کار هایش که فکر می کرد ناخودگاه دستش را مشت میکرد از خشمی که وجودش را فرا می گرفت . پرده اتاقش را کنار زد و به باغچه ی بزرگ حیاط بلوک نگاه کرد که درختان و گیاهانش در بهار می رقصیدند . دلش می خواست آنها را در آغوش بگیرد تا روحش را آرام کند ، قبل از اینکه بتواند چشم بگیرد از طبیعتی که جانش را زنده میکرد ، نگاهش در نگاهی آشنا تلاقی شد . نگاهی هم رنگ دریا و پر از ستارگان آسمان کویر . به ثانیه نکشید که پرده را انداخت و پشت به پنجره ایستاد . نمی خواست به احساساتش اجازه ورود به حریم کاریش را بدهد ، از طرفی صاحب آن جفت چشم آبی روح و روانش را به بازی گرفته بود . دست به انکار زده بود انکار قلبی که فقط برای یک نخبه جمهوری اسلامی نگران نبود برای سید محمدحسین حسینی نگران بود . افکارش را پس زد و مثل همیشه به سجاده فیروزه ای رنگش پناه برد . قرآنش را در دست گرفت و نیت کرد ، نیت به قلبی که بی گناه فقط برای خالق بتپد و جز او و جلوه های او چیزی نخواهد و اما این جلوه ها .... محمدحسین مخلوق خوب خدایی بود که عاشقانه برایش بندگی میکرد ... ادامه دارد ...
📕محافظ_عاشق_من🥀 ✍ به قلم : 🍃 قسمت_صد_سی_چهارم از آن آشفتگی و پریشانی بیرون نیامده بود تا وقتی که ماموریتش برای دختر مروارید شدن تثبیت شد . جایی که میتوانست مراقب محمدحسین باشد و او را از شر کینه های سجاد دور نگه دارد ... از وقتی سجاد را در میان درندگان شیطان سیرت دیده بود او فقط آقای فاتح بود نمی خواست و نمی توانست او را سجاد بنامد ... سجاد برای او خیلی سنگین و ثقیل بود ... برای اینکه بتوانند اوضاع را کنترل کنند و بار دیگر نفوذ را در پیش گیرند امیر ، نوید ، خانم مظفری و ثمین هم با مهدا همراه شدند . اما مهدا خوب می دانست همراهی هانا جاوید بهتر از هر کس دیگری میتواند به او و هدفش کمک کند برای همین قبل از پیوستن به مروارید و از سرهنگ خواست ترتیبی نقشه ای را بدهد که هانا کارن واقعی را بشناسد . تله ای که حرفه ای تر از فکر کارن باشد و او را دور بزند . کارن باید احساس خطر میکرد و تنها می توانست یک نفر را قربانی کند و آن فرد هانا بود . برای همین ترتیبی دادند تا کارن را بترسانند اما طوری وانمود کنند که اطلاعات کمی دارند و گول نقشه ی کارن را خورده اند . قاچاق چی ای که مشروبات الکلی و قرص های توهم زا برای مهمانی ها تهیه میکرد را به سودای معامله ای بزرگ به تبریز فرستادند تا طعمه نیرو های امنیتی آنجا شود . سپس نوید بعنوان فروشنده به کارن معرفی شد تا بتواند مشکلاتی برای مهمانی ایجاد کند و راه را برای گرفتن هانا هموار سازد . کارن که به پیشنهاد طرف اسرائیلی برای برگزاری مهمانی هایی با سبک شیطان پرستان مخالفت کرده بود وقتی دید نمی تواند از پس هزینه هایی که در اثر معامله با مروارید متقبل شده بود بر آید با این حقه ی ترابی ها خام شد . با ساپورت بیشتر مالی از خارج او می توانست در این مهمانی های شاهانه شرکتش را معتبر تر سازد و اصلی ترین رویایش همکاری با شرکت ... در تل آویو بود . ادامه دارد ...
📕محافظ_عاشق_من🥀 ✍ به قلم : 🍃 قسمت_صد_سی_پنجم با سختی های فراوان توانستند موقعیت را فراهم کنند کارن که عرصه را بر خود تنگ دید هانا را قربانی کرد همان چیزی که آنها می خواستند . هانا باید می فهمید کارن فقط یک مدیر عامل ساده نیست و قاتل خواهرش ، هیوا ، است . مهدا و امیر به پاسگاه نزدیک مکان برگزاری میهمانی رفتند و ثمین را که مدتی برای ایفای نقشش آزاد کرده بودند به میهمانی فرستادند . سجاد که از غیبت ناگهانی ثمین متعجب شده بود و در پی فهمیدن علت آن بود که ثمین برای منحرف کردن ذهنش او را به رقص و نوشیدن مشروب مشغول می کرد . برای دومین بار جام سجاد را پر کرد و با ناز و عشوه بسمتش رفت که سجاد دستش را گرفت و کشیده گفت : بشیــــن ببـــــــــــینم .... کجا ؟ بایـــــــــد بر...ام تعریف کنی کجااااا بودی ! ـ من باغچه باغ بابام بودم ... با خانم هم هماهنگ کردم ـ مروارید خبـــــــــــر داشـــــــــــــت ؟ ـ آره ، مروارید مگه میتونه از صداش بی خبر باشه ـ ثمیــــــــــــــ....ن ـ بله ؟ ـ نظررررررت چیه محمدحســـــــین و مهداااا رو بکشیم ؟ ـ برای آزاری که به منو تو دادن حقشونه بمیرن ـ ولی من لعــــــــنتی هنوزززز دوسش دارم اااااگه قرااار باشه با من نیااااد انگلیس میکشششسمش ـ سجاد فکر کنم حالت خوب نیست میخوای برسونمت خون... ـ خونه ؟ برمممم پیشششش حاج رسوووووول بگم مستم ؟ برم پیش هادددددی ؟ هاااان ؟؟؟؟؟ ـ میخوای ببرمت خونه خودت ؟ ـ بببببریم سجاد نباید به دام می افتاد برای همین او را از میدان خارج کردند تا همچنان نقشه راه بماند . ثمین بعد از هماهنگی با مهدا از میهمانی بیرون زدند . سجاد را به خانه اش رساند و به خانه ای که مهدا برایش آدرس فرستاده بود رفت . شیطان پرستان با اعمال حقیرانه کارشان را شروع کرده بودند که هانا رو به کارن با اعتراض گفت : اینا دیگه چه خرین ؟ ادامه دارد ...
هدایت شده از استاد محمد شجاعی
#فایل_صوتي_امام_زمان ۲۱ 🎧آنچه خواهید شنید؛👇 ❣چقدربه فکر حجت زنده خدا درزمین ،هستی؟ ❣چقدر برای امام زمانت،دغدغه و دلهره داری؟ همون قدر هم؛ امام زمان به يادته! باامام زمانت رفیق شو👇 @Ostad_shojae
هدایت شده از A.Ab
امام زمان عج_21.mp3
1.99M
💫 @ostad_shojae 💫