eitaa logo
مطلع عشق
280 دنبال‌کننده
5.4هزار عکس
2هزار ویدیو
73 فایل
@ad_helma2015 ارتباط با مدیر کانال برنامه کانال : شنبه ، سه شنبه : امام زمان( عج ) و ظهور ومطالب سیاسی یکشنبه ، چهارشنبه : خانواده وازدواج دوشنبه ، پنجشنبه : سواد رسانه داستانهای جذاب هرشب بجز جمعه ها استفاده از مطالب کانال آزاد است (حتی بدون لینک )
مشاهده در ایتا
دانلود
مطلع عشق
#رمان_محمد_مهدی 7 🔰 نرگس خانم نگاهی به همسرش کرد و هر دو با نگاهی خوشحال کننده به آقای رحمتی گفتند
8 ✳️ با هم وارد منزل شدن و نشستن ، آقای رحمتی گفت : خب ، بچه های من، طبقه بالا رو دیدین؟ پسندیدین؟ ما رو به صاحبخونگی می پذیرین؟ اگه اره ، بفرمایین شیرینی تا از دهن نیفتاده ! 🌀 هادی دیگه صبرش تمام شد و گفت حاج اقا میشه به ما هم بگین قضیه چیه؟ بخدا دیگه داریم از کنجکاوی دق مرگ میشیم! 🔰 حاج خانم رحمتی با حالت شوخی گفت : ای بابا ، مثل اینکه ما رو قبول ندارن این زوج خوشبخت ، حالا ما کجا غیر شما مستاجر خوب پیدا کنیم؟ همه زدن زیر خنده ، هادی و خانمش هم کم کم به قضیه داشتن پی می بردن ❇️ حاج اقای رحمتی گفت : عزیز من ، شما حتی اسم خودتم بما نگفتی ، حالا از من انتظار داری تمام ماجرا رو بهت بگم؟ نمیشه که ! هادی گفت: من مخلص شمام هستم حاج اقا، قصد بی ادبی نداشتم ، اما شما هم خودت رو بذار جای ما، قطعا تعجب می کردین ، شایدم کمی می ترس... حاج اقا رحمتی : ای بابا، حالا ما ترسناک هم شدیم جوان؟ با صدای بلند شروع به خندیدن کرد 🔰 هادی : نه نه، منظورم این نبود، اصلا ببخشید ، من حرف نزم بهتره، من کوچیک شما هادی هستم، حالا شما بفرمایین آقای رحمتی گفت : آها ، حالا شد، حالا خب گوش کن تا بهت بگم، قضیه از این قرار است که من و این حاج خانم که می بینید، سالهای سال بچه دار نمی شدیم، تا اینکه خدا به ما یه پسری داد ، نمی دونی چقدر خوشحال بودیم ، قابل وصف نیست هادی جان، این پسر روز به روز بزرگ و بزرگتر می شد ، رفت دانشگاه و بعدش هم سربازی ، چند ماه بیشتر خدمت نکرد و بعدش بخاطر ورود من به سن 60 سالگی، و چون تک پسر بود ، از سربازی معاف شد. براش تو یه شرکت حمل و نقل کار خوب و آبرومندی پیدا کردم و چندسالی مشغول بود ، من و مادرش هم به هم گفتیم که الحمدالله حالا که شغل خوبی هم داره، بهتره دیگه براش زن بگیریم 💠 رفتیم سراغ یکی از افراد مومن فامیل تا از دخترش خواستگاری کنیم، دختر خوبی بود ، این عکس هم که می بینین ، آقا رضا ، پسر ما هست ، برای شب خواستگاریش هست این عکس، هادی گفت: ببخشید که فضولی می کنم، اما این نوار سیاه کنار قاب عکس که نشون میده ایشون ... آقای رحمتی شروع به گریه کرد ، دیگه گریه امانش نمی داد، حاج خانم انگار صبور تر بود، گفت آره پسرم ، این عکس رضاجان ما هست که چند ماه بعد عقد و نامزدی ، تو یک سفر کاری بر اثر تصادف خودش و خانمش با هم به رحمت خدا رفتند. ( ادامه دارد ...) ✍️ احسان عبادی
9 🔰 قبل از اینکه عقد کنه ، من و پدرش تصمیم گرفتیم طبقه بالای خونه خودمون رو درست کنیم و بسازیم تا دست همسرش رو بگیره و برن داخلش زندگی کنن که اول زندگی دغدغه خونه و اجاره دادن و این بنگاه و اون بنگاه گشتن نداشته باشن 🌀وقتی موضوع رو فهمید اومد دست من و پدرش رو بوسید و کلی از برنامه های آینده زندگیش گفت ، بعدش هم که خواستگاری و عقد و بعد هم... روزی که تصادف کردن و خبرش رو برای ما آوردن، روزی بود که حاج اقا رحمتی شیرینی گرفته بود برای تائید طبقه دوم و گرفتن پایان کار و سند منزل به اسم پسرمون، دیگه خبر نداشتیم که قراره چند دقیقه بعد خبر فوت پسر و عروسمون رو بشنویم 🔰 امروز هفت ماه از اون حادثه میگذره، من و پدرش روز به روز داریم پیرتر و افسرده تر میشیم ، آخه تنها فرزند ما بود و ما بچه دیگه ای نداریم، برای همین امروز صبح بعد نماز به حاج اقا گفتم بیا یه درخواستی از امام زمان (عج) کنیم گفت چه درخواستی؟ گفتم بیا بریم حیاط ، زیر آسمون خدا ، نماز استغاثه به امام زمان که تو مفاتیح هست رو بخونیم و بعدش از آقا درخواست کنیم یک زوج جوان مومن رو که دنبال خریدن خونه هستن پیدا کنیم ، بیاریم طبقه بالا ساکن کنیم تا جای خالی رضا و عروسمون رو پر کنن، ما که داریم پیر میشیم و توان بالارفتن از پله ها رو نداریم ، همین طبقه پایین برامون بهتره، اونها رو می فرستیم بالا که نو هم هست ، هرچی هم خواستن و توانشون بود پول پیش و اجاره بدن، اگر هم خوب بودن تا هر وقت دلشون خواست اینجا بمونن یا اصلا طبقه بالا رو با قیمت خوب بهشون می فروشیم که بدون دغدغه تا آخر عمر زندگی کنن و ما هم تنها نباشیم و داغ عزیزمون قابل تحمل تر باشه شما که امروز میری بیرون نون بگیری، قشنگ بنگاه ها و جاهایی که فکر می کنی بشه افرادی رو گیر آورد که دنبال خونه هستن ، زیر نظر بگیر، انشالله یه زوج خوب پیدا کنیم که قطعا مهمان خدا هستند و قدم اونها روی چشم 🌀 حاج اقا رحمتی هم بعد شنیدن پیشنهادم قبول کرد و بعد نماز استغاثه رفت نون بگیره ، اما کسی رو پیدا نکرد، عصر که شد بهش گفتم به بهانه نون عصرانه برو بیرون و قشنگ تر همه جا رو ببین، خدا رو چه دیدی، شاید همین امروز امام زمان (عج) برای ما مهمان خدا پیدا کرد، این بود که اومد بیرون و شما دو نفر رو پیدا کرد ، و آورد خونه حالا هم قدم شما روی چشم ما شما مهمان خدا هستین ، برین طبقه بالا رو ببینن و اگر پسند کردین ، اسباب کشی کنین و ساکن بشین ✳️ هادی نگاهی به اقای رحمتی کرد، بعد یه نگاه به حاج خانم کرد و گفت مگه میشه؟ به همین راحتی؟ شاید ما اون کسی نباشیم که شما دنبالش می گردین؟ شاید اصلا پول ما اونقدر نباشه که بتونیم پیش و اجاره مورد نظر شما رو بدیم؟ 🔰 حاج اقا رحمتی گفت این چه حرفیه پسرم، کی حرف پول زد ؟ شما بیا ساکن بشو هرقدر دلت خواست پول پیش بده ، هرقدر هم دوست داشتی اجاره اصلا نده مهم نیست ولی من میدونم اشتباه نکردم ، می دونم انتخاب بد نکردم ، شما همون زوج مومنی هستین که ما از امام زمان (عج) خواستیم ( ادامه دارد ...) ✍️ احسان عبادی ❣ @Mattla_eshgh مطلع عشق درایتا👇 http://eitaa.com/joinchat/1912668160Cb98d13f3dc مطلع عشق در تلگرام 👇 https://t.me/joinchat/AAAAAEPMpR-8n7jQKaBvdA
هدایت شده از KHAMENEI.IR
🏴 لوح | فرشته نجات ▪️در شعب ابی‌طالب فاطمه‌ی زهرا سلام الله علیها مثل یک فرشته نجات برای پیغمبر؛ مثل مادری برای پدر خود؛ مثل پرستار بزرگی برای آن انسان بزرگ، مشکلات را تحمّل‌کرد و غمگسار پیغمبر شد. ۷۱/۹/۲۵ 💻 @khamenei_ir
اول : 🍃نگاهم رو از کتاب فیزیک گرفتم و از پشت میز بلند شدم. کتاب رو به قفسه ی سینه م چسبوندم و به سمت پنجره قدم برداشتم. رسیدم نزدیک پنجره،پرده ی سفید رنگ رو کنار زدم و نگاهم رو به حیاط کوچیک مون دوختم. آسمون گرفته بود،ابرهای خاکستری رنگ جلوی خورشید رو گرفته بودن. جمعه به اندازه ی کافی دلگیر بود با این هوا هم بهتر شده بود! برگ های درخت گوشه ی حیاط زرد شده بود،برگ های زرد و نارنجی روی موزاییک ها رو پوشنده بودن. با لبخند به منظره ی حیاط زل زده بودم. خونه مون تو یکی از محله های متوسط نشین تهران بود،پدرم کارمند بانک و مادرم خانه دار. و من تک دختر و ته تغاری خونه،فقط یه برادر بزرگتر از خودم به اسم شهریار که هفت سال ازم بزرگتره دارم. خونه مون ویلایی و یک طبقه،یه اتاق بزرگتر از دوتا اتاق پایین داشت که پله میخورد. اجازه ندادم به عنوان انباری ازش استفاده کنن و از سیزده سالگی اتاق من شد. بی اراده نگاهم به سمت خونه ی سمت چپ کشیده شد! خونه ی عاطفه دوست صمیمیم. آب دهنم رو قورت دادم و روی پنجه ی پا ایستادم تا توی حیاطشون رو راحت ببینم. _هانیه! با شنیدن صدای مادرم،صاف ایستادم و کمی از پنجره فاصله گرفتم. بلند گفتم:بله! صدای مادرم ضعیف می اومد:بیا ناهار! آروم پرده رو کشیدم،در همون حین نگاهی گذرا به دو تا حیاط انداختم. کتابم رو روی میز گذاشتم،بلوز بافت مشکی رنگم رو مرتب کردم و به سمت در رفتم. دستگیره ی در رو فشردم و وارد راه پله ی کوچیک شدم. اولین قدم رو روی پله گذاشتم،دامن چین دار قرمز رنگی که تا کمی پایین تر از زانوهام می رسید با جوراب شلواری مشکی رنگ پوشیده بودم. چون آروم و موزون از پله ها پایین می رفتم چین های دامنم آروم تکون میخوردن و حرکت موهای مشکی رنگ بافته شدم با حرکت چین های دامنم همراه شده بود. رسیدم به آخرین پله،آشپزخونه با فاصله سه چهار متری سمت راست پله ها بود. دیواری رو به روی راه پله آشپزخونه و راه پله رو از پذیرایی جدا می کرد. دستی به انتهای نرده های فلزی کشیدم و به سمت آشپزخونه قدم برداشتم. آشپزخونه مون کمی بزرگ بود،دور تا دور آشپزخونه رو کابینت های چوبی گردویی رنگ گرفته بودن. همه ی دیوارهای خونه جز آشپزخونه که پوشیده با کاشی های قهوه ای و کرم بودن،سفید بود. پام رو روی سرامیک های سفید گذاشتم. بخاطره لیز بودن سرامیک ها و پارچه ی جوراب شلواریم با احتیاط قدم بر می داشتم،رسیدم جلوی آشپزخونه. مادرم کنار گاز ایستاده بود،همونطور که پشتش به من بود گفت:چه عجب اومدی؟ با تعجب وارد آشپزخونه شدم و گفتم:پشتتم چشم داری؟! نگاهی به آشپرخونه انداختم،پدرم و شهریار نبودن. به سمت میز غذاخوری رفتم،صندلی چوبی رو عقب کشیدم و روش نشستم. _بابا و شهریار که نیستن! مادرم قابلمه رو روی میز گذاشت و گفت:یه کاری پیش اومد رفتن بیرون. صندلی رو عقب کشید و رو به روم نشست. دو تا بشقاب کنار قابلمه بود،یکی از بشقاب ها رو برداشت و گفت:تو افسردگی نمیگیری همش تو اون اتاقی؟ همونطور که قاشق و چنگال از توی ظرف وسط میز برمی داشتم گفتم:نچ! مادرم در حالی که غذا میکشید گفت:چی کار می کنی؟ _درس میخونم! ابروهاش رو بالا داد و چیزی نگفت،متعجب گفتم:مردم آرزونشونه بچه شون درس بخونه،منم میخوام از الان خوب بخونم برای مهندسی عمران،صنعتی شریف! شاید حرفی که زدم برای خیلی ها آرزو و خیال بود اما برای من نه! مطمئن بودم بهش می رسم. غیر از درس خون بودن من انگیزه و الگوش رو داشتم! مادرم بشقاب لوبیا پلو رو جلوم گذاشت،بو کشیدم و با ولع گفتم:به به! قاشق رو روی برنج ها و لوبیاها کشیدم،قاشق رو نزدیک دهنم بردم اما قبل از اینکه قاشق رو داخل دهنم ببرم صدای برخورد چیزی با شیشه پنجره باعث شد مکث کنم! قاشق رو روی بشقاب غذا گذاشتم و با ذوق گفتم:بارونه؟! از پشت میز بلند شدم و به سمت پنجره ی پذیرایی دویدم! مادرم با حرص گفت:هانیه! چیزی نگفتم و از کنار مبل ها رد شدم. پرده ی پنجره ی پذیرایی طرح سلطنتی به دو رنگ قهوه ای و شیری بود. پرده ی نازک شیری رو کمی کنار کشیدم،با ذوق به حیاط نگاه کردم. موزاییک ها خیس شده بودن. داد کشیدم:بارونه! مادرم تشر زد:خُبِ حالا! پرده رو انداختم و به سمت در رفتم. وارد حیاط شدم. دمپایی های ساده ی سفیدم رو پا کردم و رفتم وسط حیاط. سرم رو به سمت آسمون گرفتم و دست هام رو بردم بالا. قطره های بارون با شدت روی صورتم می ریختن،بدون توجه شروع کردم به زیر لب دعا کردن! شنیده بودم اگه زیر بارون دعا کنی مستجاب میشه! خواستم دعای اصلی و آخر رو زمزمه کنم که صدایی مانع شد! _آهای خوشگلِ عاشق... ادامه دارد .....
🍃سرم رو به سمت صدا برگردوندم. با حرکت سرم موهای بافته شده ی خیسم مثل شلاق روی شونه م فرود اومدن. صدا از سمت خونه ی عاطفه اینا بود! همسایه ی دیوار به دیوار و صمیمی مون. عاطفه با خنده از پنجره ی طبقه دومشون نگاهم میکرد. جدی گفتم:خجالت نمیکشی خونه ی مردمو دید میزنی؟! نچ کشیده ای گفت و ادامه داد:هانی دستم به همین دامنت! بیا و من و نجاتم بده! کنجکاو گفتم:چی شده؟ صدای مادرم از خونه اومد:هانیه! سرما میخوری،بیا خونه! بلند گفتم:الان میام! برای اینکه به عاطفه نزدیک تر باشم به سمت تخت کنار دیوار رفتم. دم پایی هام رو درآوردم و پاهام رو روی فرش خیس تخت گذاشتم. با این حال قدم تا آخر دیوار نمی رسید و خیالم راحت بود موهام بازه از اون طرف دید نداره! دوباره رو به عاطفه گفتم:چی شده؟ همونطور که شال سفید رنگش رو روی سرش مرتب میکرد گفت:فک و فامیلامون اومدن دارن جهاز عطیه رو آمده میکنن،خسته شدم. نگاهی بهش انداختم و گفتم:من که پاسوز توام! بلندتر ادامه دادم:عاطفه بیا خونه ی ما ناهار! عاطفه بشگنی زد و گفت:عاشقتم. با عجله از کنار پنجره رفت. از روی تخت پایین رفتم،جوراب شلواریم تا بالای مچ کاملا خیس شده بود. با اکراه دم پایی هام رو پوشیدم. قطعا مادرم اینطوری خونه راهم نمی داد! چند لحظه بعد صدای زنگ آیفون اومد. قبل از اینکه مادرم از داخل در رو بزنه به سمت در رفتم و در رو باز کردم. عاطفه با عجله وارد شد و گفت:برو کنار خیس شدم. در رو بستم،به سمت خونه مون دوید،تو همون حین چادر سفیدش که گل های ریز آبی رنگ داشت رو از سرش برداشت و وارد خونه شد. برعکس عاطفه من از خیس شدن خوشم می اومد. با قدم های آروم به سمت خونه رفتم،در خونه رو باز کردم و وارد شدم،در رو بستم اما قبل از اینکه وارد پذیرایی بشم جوراب شلواریم رو درآوردم،دمپایی روفرشی های مادرم رو پوشیدم و با عجله به سمت حموم رفتم. بخاطره خیس شدن پاهام کمی درد گرفته بود. جوراب شلواری رو داخل حموم انداختم. به سمت آشپزخونه رفتم. عاطفه روی صندلی کناریم نشسته بود و با اشتها هم غذا میخورد هم با مادرم صحبت میکرد! همونطور که روی صندلی می شستم گفتم:خفه نشی! لقمه ش رو قورت داد و گفت:تو نگران نباش! مادرم با خوشحالی گفت:بالاخره روز عروسی رو تعیین کردید؟! عاطفه کمی آب نوشید و گفت:آره خاله جون! فک کنم کمتر از دوهفته دیگه! مادرم با لبخند گفت:ان شاء الله! مشغول غذا خوردن شد. عاطفه با آرنج آروم به پهلوم زد و گفت:قسمت ما! با اخم ساختگی گفتم:چه هولی تو! چشمکی زد و گفت:تو خوبی! اخمم واقعی شد! ادامه دارد ...
🍃چهار پنج تا بچہ تو حیاط مے دویدن. یڪیشون رفت روے تخت چوبے اے ڪہ گوشہ ے حیاط بود. بقیہ هم جیغ ڪشیدن و خواستن برن سمت تخت. عاطفہ با تشر گفت:نخودیا برید ڪوچہ بازے ڪنید. _چے ڪارشون دارے؟! یڪے از پسر بچہ ها گفت:خالہ فاطفہ خودت برو اوچہ! با گفتن این حرف زبون درازے ڪرد. خندہ م گرفت،آروم گفتم:فاطفہ جان تحویل بگیر! عاطفہ جدے بہ پسر نگاہ ڪرد و گفت:جواب بچہ بے تربیتا خاموشیست! نگاهے بہ بچہ ها انداختم و بہ سمت در ورودے خونہ رفتم. جلوے در ایستادم همونطور ڪہ دم پایے هام رو درمیاوردم بلند گفتم:بیا تو فاطفہ خانم تعارف نڪن. بہ سمت ورودے برگشتم ڪہ دیدم ڪسے ایستادہ. فقط پیراهن سفیدش رو میدیدم. صداے امین برادر بزرگتر عاطفہ مثل همیشہ آروم پیچید:ببخشید. سریع ڪنار رفتم و با تتہ پتہ گفتم:من عذر میخوام. از ڪنارم رد شد و چند قدمیم ایستاد. پشتش بہ من بود. پیراهن سفید سادہ با شلوار ڪتان قهوہ اے روشن پوشیدہ بود. موهاے مشڪے ڪوتاهش مثل همیشہ مرتب بود. قدش نسبتا بلند بود و اندامش ڪمے لاغر. عاطفہ بہ سمتم اومد و گفت:بریم هانیہ! نگاهم هنوز روش قفل بود.   بے هوا سر بہ زیر بہ سمتم برگشت،سریع نگاهم رو ازش گرفتم و زودتر از عاطفہ وارد خونہ ے شلوغشون شدم. چندتا خانم در حال رفت و آمد بودن. براے اینڪہ حرف هاے عاطفہ رو نشنوم بہ سمتشون رفتم و بلند سلام ڪردم. همہ نگاهم ڪردن و جوابم رو دادن. نگاهے بہ اطراف انداختم تا مادرم رو پیدا ڪنم. مادرم تو آشپزخونہ ڪنار خالہ فاطمہ مادر عاطفہ و عطیہ ایستادہ بود و صحبت میڪرد. بہ سمتشون رفتم. وارد آشپزخونہ شدم و سلام ڪردم. خالہ فاطمہ و عطیہ بہ سمتم برگشتن. خالہ فاطمہ گونہ هام رو بوسید و گفت:ڪجایے تو دختر؟چند روزہ ازت خبرے نیس! قبل از اینڪہ چیزے بگم مادرم گفت:خودشو حبس ڪردہ تو اتاق میگہ درس میخونم. سریع گفتم:خب درس میخونم! عطیہ چشم هاش رو گرد و لب هاش رو غنچہ ڪرد:بچہ خرخون! لبم رو ڪج ڪردم و زل زدم بہ چشم هاش:خودتے! دستش رو بہ سمت بازوم دراز ڪرد و بشگون محڪمے ازش گرفت. آخ بلندے گفتم. عطیہ زبون درازے ڪرد و گفت:تا تو باشے با بزرگترت درس حرف بزنے! نگاهم رو ازش گرفتم و گفتم:فهمیدیم مامان بزرگے نہ نہ جون! مادرم و خالہ فاطمہ شروع ڪردن بہ خندیدن. بہ سمت پذیرایے برگشتم،در حالے ڪہ با چشم دنبال عاطفہ میگشتم آروم گفتم:عاطفہ ڪجا غیبش زد؟! هم زمان خالہ فاطمہ گفت:پس عاطفہ ڪو؟! _پشت سر من بود! از آشپزخونہ خارج شدم،زن ها مشغول تزیین و مرتب ڪردن وسایل بودن. نگاهم بہ عاطفہ افتاد. گوشہ ے پذیرایے ڪنار خانم مسنے نشستہ بود از صورتش مشخص بود هم نشینے با اون خانم راضے نیست. عاطفہ سرش رو بلند ڪرد،خواست بلند بشہ ڪہ اون خانم سریع دستش رو روے پاے عاطفہ گذاشت و گفت:ڪجا؟!بشین! عاطفہ با شدت نفسش رو بیرون داد و دوبارہ نشست. بهش چشمڪے زدم و با لبخند بزرگے بہ سمت زن ها براے ڪمڪ رفتم. ادامه دارد ....
🔺 قسمت چهارم  همونطور که یکی از بندهای کوله م رو روے شونہ م مینداختم ڪاڪائو رو داخل دهنم گذاشتم با عجلہ از پلہ ها پایین رفتم،تقریبا از روے پلہ هاے مے پریدم،تو همون حین چادرم رو سر ڪردم. بہ حیاط ڪہ رسیدم پام پیچ خورد،زیر لب آخے گفتم و لنگون لنگون بہ سمت در رفتم. در رو ڪہ باز ڪردم عاطفہ با عصبانیت بهم خیرہ شد آب دهنم رو قورت دادم. با اخم بهم زل زد و گفت:خیلے زود اومدے بیا ڪنار بریم تو دوتا چایے بزنیم بعد بریم حالا وقت هست! سریع گفتم: ا ...عاطفہ حالا یہ بار دیر ڪردما عزیزم بیا بریم دیرہ. پوفے ڪرد و گفت:چہ عجب خانم فهمیدن دیرہ! دستم رو گرفت،با قدم هاے بلند و عجلہ بہ سمت خیابون مے رفت من رو هم دنبال خودش مے ڪشید،با دیدن پسرے ڪہ سر ڪوچہ ایستادہ بود،ایستادم! عاطفہ با حرص گفت:بدو دیگہ! با چشم و ابرو بہ سرڪوچہ اشارہ ڪردم،سرش رو برگردوند و ریز خندید! با شیطنت گفت:میخواے بگم برسونتمون؟ قبل از اینڪہ جلوش رو بگیرم با صداے بلند گفت:امین! پسر بہ سمت ما برگشت،با دیدن من مثل همیشہ سرش رو پایین انداخت آروم سلام ڪرد من هم زمزمہ وار جوابش رو دادم! رو بہ عاطفہ گفت:جانم! قلبم تند تند میزد،دست هام بے حس شدہ بود! _داداش ما رو میرسونے؟ امین بہ سمت ماشین پدرش رفت و گفت:بیاید! بہ عاطفہ چشم غرہ اے رفتم عاطفہ هم با زبون درازے جوابم رو داد! با خجالت دستگیرہ ے در ماشین رو فشردم و روے صندلے عقب نشستم. ڪولہ ے مشڪے رنگم رو روے زانوهام گذاشتم،عاطفہ جلو ڪنار برادرش نشست. امین دستش رو گذاشت روے دندہ و حرڪت ڪرد.   عاطفہ رو بہ امین گفت:داداش چرا سرڪار نرفتے؟ امین جدے بہ رو بہ رو خیرہ شدہ بود همونطور با لحن ملایم گفت:ڪے شما رو مے رسوند؟! عاطفہ بہ سمت من برگشت و گفت:تو چرا دیر ڪردے؟! نگاهم رو بهش دوختم و گفتم:دیشب دیر خوابیدم! عاطفہ چشم هاش با تعجب گفت:اوووو! تو ڪہ یازدہ شب خوابے! نگاهے بہ امین انداختم ڪہ بے توجہ بہ ما رانندگے میڪرد،روم نشد جلوے امین بگم فیلم ترسناڪ دیدم و خوابم نبردہ! دوبارہ نگاهم رو دوختم بہ عاطفہ. _حالا یہ شب دیر خوابیدما! عاطفہ پشت چشمے نازڪ ڪرد و بہ رو بہ رو خیرہ شد. احساس میڪردم صداے قلبم توے ماشین پیچیدہ! صداش داشت ڪرم میڪرد! بہ آینہ زل زدم هم زمان امین سرش رو بلند ڪرد و بہ آینہ نگاہ ڪرد،قلبم ایستاد! سریع نگاهش رو از آینہ گرفت،بے اختیار لبم رو گاز گرفتم،انگار بہ بدنم برق وصل ڪردہ بودن. چند لحظہ بعد ماشین ایستاد بدون تشڪر ڪردن پیادہ شدم. عاطفہ هم پیادہ شد،امین با سرعت رفت. عاطفہ بہ سمتم اومد و با شیطنت گفت:ببینم لبتو! با حرص دنبالش دویدم اما زود وارد مدرسہ شد!   ادامه دارد .... ❣ @Mattla_eshgh مطلع عشق درایتا👇 http://eitaa.com/joinchat/1912668160Cb98d13f3dc مطلع عشق در تلگرام 👇 https://t.me/joinchat/AAAAAEPMpR-8n7jQKaBvdA
۳۳ اگر با بیماران پارانوئیدی(اختلال شخصیت) در ارتباط هستید؛ به این نکات توجه کنید👇 _ درمان این بیماران، نیازمند صبر و حوصله فراوان است. _ با تهمت زدنها و هذیانهای بیمار باید با حوصله و غیرتحقیرآمیز برخورد شود. _ در کنار روان درمانی، گاهی استفاده از داروهای آرامبخش نیز ضروری میباشد. ‌❣ @Mattla_eshgh
🚨تاوان سخت... یکی از دوستام بچه چهارم باردار شد شرایط اقتصادی خوبی ندارن ولی خانواده خود خانم حمایتش میکنن و هیچ وقت رهاش نکردن، این خانم وقتی باردار شد به خانواده اش اصلأ چیزی نگفت، میدونست که خانواده حتماً بهش سرکوفت میزنن، جریان رو فقط من و مامان و خواهرام میدونستیم. افتاد تو فکر سقط جنین چه قدر باهاش صحبت کردیم، ازش خواستیم این کار نکنه، گناهه و ... حتی براش یک حامی پیدا کردم. گفت تمام خرج و مخارج دوران بارداری همش با اون، طرف تا بچه هم دوسالش بشه گفت ماهیانه دویست تومان میریزم حسابت و خیلی کمک های دیگه... ولی حیف و صد افسوس، حیف این خانم قبول نکرد. گفت دیگه نمیتونم، اعصابشو ندارم. آخرم رفت از این قرص های سقط خرید و استفاده کرد چه قدر درگیر سونوگرافی شد تا مطمئن بشه افتاده... الان با گذشت یک سال از این ماجرا الان این خانم دچار مشکلات خونریزی شده، پریود های نامنظم و دکتر گفته احتمال زیاد باید رحمش رو بیرون بیارن، نمیخوام کسی رو قضاوت کنم. هیچ کس جای دیگری نیست سخته واقعاً ولی نمی‌دونم چرا بعضی ها به رزاق بودن خدا شک دارن و نمیدونن این جور کارها تاوان های سختی داره😭😭 ‌❣ @Mattla_eshgh
هدایت شده از سنگرشهدا
7.06M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🖤 علی رو حلال کن مادر....🥀 بخاطر دستای بستش...🥀 علی رو حلال کن مادر...🥀 با نوای : سید رضا نریمانی iD ➠ @sangarshohada 🏴