مطلع عشق
🔺قسمت دهم 🍃امتحان هاے دے نزدیڪ بود شالم رو سر ڪردم تا برم پیش عاطفہ،خواستم پنجرہ رو ببندم ڪہ دیدم
#من_با_تو
#قسمت یازدهم
🍃با خستگے نگاهم رو از ڪتاب گرفتم.
_عاطے جمع ڪن بریم دیگہ مخم نمے ڪشہ!
سرش رو تڪون داد،از ڪتابخونہ اومدیم بیرون و راهے خونہ شدیم رسیدیم جلوے درشون،مادرم و خالہ
فاطمہ رفتہ بودن ختم، قرار شد برم خونہ عاطفہ اینا،عاطفہ در رو باز ڪرد،وارد خونہ شدیم خواستم
چادرم رو دربیارم ڪہ دیدم امین تو آشپزخونہ س، حواسش بہ ما نبود، سر گاز ایستادہ بود و آروم نوحہ
میخوند!
_ارباب خوبم ماہ عزاتو عشق ہ،ارباب خوبم پرچم سیاتو عشق ہ...
چرا با این لحن و صدا مداح نمیشد؟! ناخودآگاہ با فڪر یہ روضہ دونفرہ با چاے و صداے امین لخند
نشست روے لبم!
عاطفہ رفت سمتش.
_قبول باشہ برادر!
امین برگشت سمت عاطفہ خواست چیزے بگہ ڪہ با دیدن من خشڪ شد سریع بہ خودش اومد از
آشپزخونہ بیرون رفت! سرم رو انداختم پایین،بہ بازوهاش نگاہ نڪردم!
عاطفہ بلند گفت:خب حالا دختر شانزدہ سالہ! نخوردیمت ڪہ یہ تے شرت تنتہ!
روے گاز رو نگاہ ڪردم،املت مے پخت،گاز رو خاموش ڪردم عاطفہ نگاهے بہ گاز انداخت و
گفت:حواسم نبود روزہ س!
_چیز دیگہ اے نیست بخورہ؟
_چہ نگران داداش منے!
با حرص ڪوبیدم تو بازوش، از تو یخچال یہ قابلمہ آورد،گذاشت رو گاز.
_اینم آش رشتہ، نگرانیت برطرف شد هین هین؟
_بے مزہ!
امین سر بہ زیر از اتاق بیرون اومد پیرهن آستین بلندے پوشیدہ بود،زیر لب سلام ڪرد و سریع رفت تو
حیاط!
عاطفہ مشغول چیدن سینے افطارش شد،چند دقیقہ بعد گفت:بیین عاطے جونت چہ ڪردہ! نگاهے بہ
سینے انداختم با تعجب بہ آش رشتہ اے ڪہ روش با ڪشڪ نوشتہ بود یا محمد امین نگاہ ڪردم!
_این چیہ؟!
_از تو ڪہ آب گرمے نمیشہ خودم دست بہ ڪار شدم!
سینے رو برداشت و رفت حیاط امین روے تخت نشستہ بود و قرآن میخوند، سینے رو گذاشت جلوش.
_امین ببین هانیہ چقدر زحمت ڪشیدہ!
با تعجب نگاهش ڪردم بے توجہ بہ حالت صورتم بهم زبون درازے ڪرد دوبارہ گفت: هانے باید یادم
بدے چطور با ڪشڪ رو آش بنویسم!
انگشت اشارہ ام رو بہ نشونہ تهدید ڪشیدم زیر گلوم یعنے مے ڪشمت! با شیطنت نگاهم ڪرد و رفت
داخل،خواستم دنبالش برم ڪہ امین صدام ڪرد:هانیہ خانم!
لبم رو بہ دندون گرفتم،برگشتم سمتش،سرش سمت من بود اما نگاهش بہ زمین،حتما با خودش میگفت
چراغ سبز نشون میدہ! بمیرے عاطفہ!
_ممنون لطف ڪردید!
من من کنان گفتم: ڪارے نڪردم،قبول باشہ!
دیگہ نایستادم و وارد خونہ شدم، از پشت پنجرہ نگاهش ڪردم،زل زدہ بود بہ ڪاسہ آش و لبخند عمیقے
روے لبش بود! لبخندے ڪہ براے اولین بار ازش میدیدم و دیدم همراہ لبخندش لب هاش حرڪت ڪرد
به : یا محمد امین!
🔺قسمت دوازدهم
🍃 مثل فنر بالا و پایین می پریدم، شهریار با تاسف نگاهم کرد و سری تکون داد!
رو به مادرم گفت: مامان بیا دخترتو جمع کن حالا انگار دکترا گرفته!
مادرم با جانب داری گفت:چیکار داری دخترمو؟! بایدم خوش حال باشه، معدل بیست اونم امسال چیز کمی نیست!
برای شهریار زبون درازی کردم و دوبارہ نگاهی به کارنامه ام انداختم، میخواستم هرطور شدہ امین بفهمه امتحان هام رو عالی دادم! صدای زنگ در اومد شهریار به سمت آیفون رفت.
_هانیه بدو قُلت اومد!
با خوشحالی به سمت حیاط رفتم،عاطفه اومد، قیافه اش گرفته بود با تعجب رفتم سمتش!
_عاطی چی شدہ؟!
با لحن آرومی گفت:یکم امتحانا رو خراب کردم می ترسم خرداد بیافتم!
عاطفه کسی نبود که بخاطرہ امتحان اینطور ناراحت بشه،حتما چیز شدہ بود!
با نگرانی گفتم:اتفاقی افتادہ؟
سرش رو به نشونه منفی تکون داد!
شهریار وارد حیاط شد همونطور که به عاطفه سلام کرد شالم رو داد دستم،حیاط دید داشت!
سریع شالم رو سر کردم، نمیدونم چرا دلشورہ داشتم!
نکنه برای امین اتفاق افتادہ بود؟
با تردید گفتم:برای امین اتفاقی افتادہ؟
_نه بابا از من و تو سالم ترہ! هانیه اومدم بگم فردا نمیام مدرسه به معلما بگو!
نگرانی و کنجکاویم بیشتر شد،با عصبانیت گفتم: خب بگو چی شدہ؟جون به لبم کردی!
همونطور که به سمت در می رفت گفت:گفتم که چیزی نیست حالا بعدا حرف میزنیم!
در رو باز کرد،دیدم امین پشت د ر نفس راحتی کشیدم!
امین سرش رو انداخت پایین و گفت: کجا رفتی؟بدو مامان کارت دارہ!
امین سلام نکرد! مثل همیشه نبود!
با تعجب نگاہ شون کردم شاید مسئله خصوصی بود ولی مگه من و عاطفه خصوصی داشتیم؟!
عاطفه با بی حوصلگی گفت:تازہ اومدم انگار از صبح اینجام!
تعجبم بیشتر شد کم موندہ بود عاطفه داد بکشه!
امین با اخم نگاهش کرد، عاطفه برگشت سمتم.
_خداحافظ هین هین!
هین هین گفتن هاش با انرژی نبود اصلا هین هین گفتن هاش مثل همیشه نبود، یک دنیا حس بد اومد
سراغم!
با زبون لبم رو تر کردم.
_خداحافظ!
امین خواست در رو ببندہ که با عجله گفتم:راستی سلام!
تحمل بی توجهیش رو نداشتم، کمی دو دل بود دوبارہ نیت کرد در رو ببندہ، با پررویی و حس اعتماد به
نفس که انگار مطمئن بودم جوابم رو میدہ گفتم:جواب سلام ....
نگذاشت ادامه بدم با لحنی سرد که از سرمای کلماتش تمام وجودم یخ بست گفت:علیک سلام،جواب سلام واجبه اما سلام کردن واجب نیست!
صدای وحشتناک بسته شدن در تو گوشم پیچید، باورم نمی شد این امین بود اینطور رفتار کرد! ذهنم از سوال های بی جواب درموندہ بود
این امین، امینی نبود که با عشق گفت هانیه!
قسمت سیزدهم
کتاب رو گذاشتم تو کیفم، نمی تونستم درس بخونم،تو شوک رفتار دیروز امین و عاطفه بودم! نمیخواستم
فکر و خیال کنم،مشغول سالاد درست کردن شدم،مادرم وارد خونه شد همونطور که چادرش رو آویزون
می کرد گفت:هانیه بلا، چرا به من نگفتی؟
با تعجب نگاهش کردم.
_چیو نگفتم مامان؟
رو به روم ایستاد
_قضیه امین!
بدنم بی حس شد، به زور آب دهنم رو قورت دادم، زل زدم به چشم هاش.
_چه قضیه ای؟!
_یعنی تو خبر نداشتی؟
_نمیفهمم چی میگی مامان!
_قضیه خواستگاری دیگه!
نفسم بند اومد،خواستگاری چه صیغه ای بود؟!
به زور گفتم:چه خواستگاری ای؟!
_امشب خواستگاری امین ہ!
خواستگاری؟امین؟کلمات برام قابل هضم نبود، برای قلب بی تابم غریبه بودن،قلبی که به عشق امین می
طپید، با صدای امین جون میگرفت، مگه دوستم نداشت؟مگه نگفت هانیه؟ هانیه ای که چاشنیش یک دنیا
عشق بود؟غیر ممکن بود!
_هانیه دستتو چیکار کردی؟! انقدر وجودم بی حس شدہ بود که نفهمیدم دستم رو بریدم! اما این دستم نبود
که بریدہ شد این رشته عشق من به امین بود که پارہ شدہ بود، باید مطمئن میشدم، با سردرگمی و قدم های
لرزون رفتم سمت ظرف شویی تا آب سرد بگیرم به قلب آتیش گرفتم پس انگشتم رو گرفتم زیر آب!
_ام... چیزہ... حالا خاله فاطمه کی رو در نظر گرفته؟
_فاطمه خودشم تعجب کردہ بود، امین خودش دخترہ رو معرفی کردہ از هم دانشگاهیاشه!
قلبم افتاد،شکست،خورد شد!
لبم رو بہ دندون گرفتم تا اشک هام سرازیر نشه،داشتم خفه میشدم!
حضور مادرم رو کنارم احساس کردم.
_هانیه خوبی؟رنگ به رو نداری! چیزی نگفتم با حرف بعدیش انگار یک سطل آب سرد ریختن رو سرم!
_فکرکردم دلبستگی دورہ نوجوونیت تموم شدہ!
از مادر کی نزدیک تر؟!
ساکت رفتم سمت اتاقم، میدونستم مادرم صبر می کنه تا حالم بهتر بشه بعد بیاد آرومم کنه!
تمام بدنم سست شدہ بود،طبق عادت همیشگی حیاطشون رو نگاہ کردم و دیدمش با...
با کت و شلوار....
چقدر بهش میومد!نگاهم همراہ شد با بالا اومدن سرش و چشم تو چشم شدنمون،نگاهش سرد نبود اما با
احساس هم نبود بلکه شکی بود بین عشق و چیزی که نمیتونستم بفهمم!
این صحنه رو دیدہ بودم تو خوابم،سرکلاس،موقع غذا خوردن اما قرار بود شب خواستگاری مون باشه،من
با خجالت از پشت پنجرہ برم کنار،امین سرش رو بندازہ پایین و لبخندی از جنس عشق و خجالت و
خوشحالی بزنه،بیان خونه مون همونطور ڪہ سر به زی ر دسته گل رو بدہ دستم بعد....
دیگه نتونستم طاقت بیارم زانو زدم داشتم خفه میشدم احساس می کردم تو وجودم آتیش روشن کردن،به
پهنای تمام عاشقانه هام گریه کردم گریه ای از عمق وجود دخترانه ام در حالی که دستم روی قلبم بود و با
هق هق ناله کردم: آخ قلبم
❣ @Mattla_eshgh
هدایت شده از دکتر رضا منتظر
#اطلاعیه_مهم
💢📣 مطالبه عمومی 📣💢
✊تجمع دلسوزانه، قاطع و علمی بر علیه عدم واکنش مجلس به خرید واکسن های ممنوعه توسط دولت
🔰زمان: چهارشنبه یک بهمن ساعت ۱۰ صبح
🔰مکان: تهران مقابل ساختمان مجلس شورای اسلامی
مطلع عشق
#فایل_صوتي_امام_زمان ۳۵ "یه کم به خودت دقیـ🔍ــق شو" ببیــن؛ برای امام زمانت، چه خاصیتی داری؟ ح
پستهای روز سه شنبه (امام زمان (عج) و ظهور)👆
روز چهارشنبه( #خانواده_و_ازدواج )👇
#باهم_بسازیم ۳۴
✅ تکنیک های تصمیمات بهتر :
_هر تصمیم درستی باید محکم، پایدار و برمبنای دوراندیشی باشد.
_ تصمیم باید با مشورت صاحبان عقل همراه باشد.
_ نعمتها و دارایی هایمان، نباید ما را از تلاش بازدارد.
_ زمان شناسی برای گرفتن تصمیم بسیار مهم است.
_ کسی که با احکام شریعت آشنا باشد، درست تصمیم میگیرد وگرنه به انحراف کشیده میشود.
❣ @Mattla_eshgh
بخشی از وصیت نامه #شهید_محمد_بلباسی :
همسر وفادار و مهربانم سلام
✅خدا را گواه میگیرم که اگر نبود همراهی و همدلی شما، بنده به این سعادت دست پیدا نمیکردم. بارها شما آزموده شدید و در سخت ترین شرایط با تمامی کمی و کاستیها با من همراه بودی و هیچوقت در انجام کار خیر مانع من نشدی و حتی مرا تشویق به انجام آن کردی، در صورتی که این همراهی شما سختی زیادی به همراه داشت و دوری من از خانه خللی در زندگیمان ایجاد نکرد و مانند یک شیرزن، امورات منزل را رتق و فتق کردی و هر سه فرزندمان را به نحو شایسته تربیت کردی و تنها نگرانی شما کسب حلال و آوردن لقمه حلال برسر سفره بود و مرا توصیه به تقوی و دوری از گناه میکردی و هیچوقت از من راحتی و آسایش دنیا را نخواستی و همیشه به فکر آسایش و راحتی آخرت خودمان و فرزندانمان بودی.
✅ با اینکه تازه از مأموریت تقریبا یک ماهه جنوب برگشته بودم و بعد از ۴ شب، ساعت ۱۰ شب مطلع شدم باید به سوریه عازم شوم و این موضوع را به شما گفتم، شما لحظهای درنگ نکردی و فرزند در راهمان هم مانع رفتن من نشد و با روی گشاده از رفتن من برای دفاع از حرم حضرت زینب(س) استقبال کردی، این هم آزمون دیگری بود که باز هم شما سربلند از آن بیرون آمدی.
✅ همسر عزیزم! مطالبی که عرض کردم گوشهای از دریای خوبیها و عشق و محبت شما بود. الان که دارم این وصیتنامه را مینویسم خیلی دلتنگ شدم و گریه امانم نمیدهد. بنده لایق شهادت نیستم، اما اگر خداوند متعال به این کمترین عنایتی بکند و مرگ ما را شهادت در راهش رقم بزند، آن را مدیون تو هستم.
#سبک_زندگی_اسلامی
#آداب_همسرداری
❣ @Mattla_eshgh
🌍 دنیاے همه دور خورشـــ☀️ــید میچرخه
🌏 دنیاے من دور چشــ👁👁ــات ....
#پروفایل
❣ @Mattla_eshgh
⚔️ شبیه داعش ⚔️
📌برای سقط هم اگر فکری نکنیم، هر مجازاتی بکشیم حقمون هست ... . چه گناهی کردند اینها [که] باید کشته بشن؟! بچهای که بیپناهه. حالا یه بچه به دنیا میاد، مثلاً یک نوزادی بود پارسال ... عقب یک پراید موند، دزدها پراید رو دزدیدند، یادتونه؟ رسانه ملی هم وارد شده بود.
📌یَک بحران عاطفی کشور رو گرفت؛ خُب، جا هم داشت. توی اون محلهای که – تهران – این واقعه اتفاق افتاد (بچه مُرد، چون توجه نکردند، حواسشون نبود دزدها یا نخواستند،[یا] نتونستند، ... یعنی [به هر حال] نرفتند بگیرند خفهاش کنند، بکُشنش) توی اون محله یک راهپیمایی برپا شد؛ برای همدردی با والدین این [بچه].
📌حالا بیاید به اینجا که کسی ککش نمیگزه. بچه که روح الهی داره، زندهست، ادراک داره. تنها راه ارتزاقش و تنها حامیاش والدین هستن. بعد برن با دستگاه vaccum تیکه تیکه کنند بچهی زنده رو. ما چه فرقی داریم با داعش؟!
🌐 استاد ابوترابی، سخنرانیِ بحران جمعیت؛ خطرات و امیدها (۹۸/۰۹/۲۹)
#جنایت_سقط_جنین
#حق_حیات
❣ @Mattla_eshgh
🔴 #سیاستهای_زنانه
💠 لباس #آشپزی را براي شوهر و لباس تميز و گرانقيمت را برای #مهمانی اختصاص ندهيد!
💠 بلكه بهترين و تميزترين لباس را برای شوهر خود بپوشيد!
🌺 و از نتایج آن لذت ببرید!
❣ @Mattla_eshgh
مطلع عشق
قسمت سیزدهم کتاب رو گذاشتم تو کیفم، نمی تونستم درس بخونم،تو شوک رفتار دیروز امین و عاطفه بودم! نمیخ
#من_با_تو
#قسمت چهاردهم :
مادرم ڪہ از اتاق بیرون رفت،سریع از روے تخت خواب بلند شدم،ساعت دہ بود هنوز برنگشتہ
بودن،خدایا روزے هزارتا صلوات میفرستم ماہ رمضون و ماہ محرم بہ فقرا غذا میدم بهش جواب رد بدن!
با گفتن این جملہ قطرہ اشڪے از گوشہ ے چشمم چڪید،تبم پایین نمے اومد داشتم میسوختم.
با گفتن این جملہ قطرہ اشڪے از گوشہ ے چشمم چڪید،تبم پایین نمے اومد داشتم میسوختم.
همونطور زل زدہ بودم بہ حیاطشون،چند دقیقہ گذشت نمیدونم چند دقیقہ ولے گذشت!
خالہ فاطمہ و عمو حسین وارد حیاط شدن پشت سرشون عاطفہ و امین وارد شدن،نفسم بند اومد ڪاش
میفهمیدم چے شدہ؟!
همہ رفتن داخل خونہ اما امین نشست روے تخت!
ڪتش رو درآورد و گذاشت ڪنارش،انگار ناراحت بود خدایا یعنے بهش جواب منفے دادن؟!
بے اختیار آروم خندیدم،نیم رخش رو میدیدم،با اخم بہ زمین زل زدہ بود دستے بہ ریشش ڪشید و ڪالفہ
سرش رو بلند ڪرد اما بہ رو بہ رو خیرہ شد!
چشماش رو بست و سرش رو تڪیہ داد بہ دیوار،زیر لب چیزایے میگفت!
از خوشحالے نمیدونستم چے ڪار ڪنم حتما جواب رد دادن ڪہ حالش خوب نیست!
خدایا عاشقتم،یعنے میشہ؟!
قلبم تند تند میزد،دستم رو گذاشتم روش اما دستم تندتر میلرزید!
دستم رو مشت ڪردم و نفس عمیقے ڪشیدم،هانیہ آروم باش هانیہ چیزے نیست!
نمیخواستم منو ببینہ اما پاهام اجازہ نمیدادن از ڪنار پنجرہ برم،چشم هام میخ شدہ بودن روش!
چشم هاش رو باز ڪرد و بے حال برگشت سمتم یادم رفت نفس بڪشم!
لبم رو گاز گرفتم،هانیہ چرا ایستادے؟تا ڪے میخواے ڪوچیڪ بشے؟!
ساڪت من دوستش دارم!
اما امین با دیدنم تعجب نڪرد!
از روے تخت بلند شد و رفت داخل خونہ!
قلبم گرفت،این چہ رفتارے بود؟!
چند لحظہ بعد دوبارہ برگشت،صداے موبایلم باعث شد از ڪنار پنجرہ فرار ڪنم!
با تعجب بہ صفحہ موبایلم ڪہ شمارہ عاطفہ روش افتادہ بود نگاہ ڪردم با تردید جواب دادم:بلہ!
جوابے نداد صداے نفس ڪشیدنش مے اومد،صداے نفس ڪشیدن امین!
با تعجب رفتم جلوے پنجرہ،ایستادہ بود نزدیڪ دیوارمون و موبایل رو بہ گوشش چسبوندہ بود!
صداش پیچید:نڪن هانیہ نڪن!
سرش رو بلند ڪرد و نگاهم ڪرد،باعجلہ رفت داخل خونہ!
چرا اینطورے میڪنہ خدایا؟!
صداے قلبم قطع نمیشد!موبایل روے با وسواس گذاشتم تو ڪشو!بوے صداے امینم رو میداد!