📌 ماجرای دست بوسی حداد عادل که توسط احمدی نژاد مطرح شد. مربوط به حداد عادل نیست و شخص واقعی غلامرضا نیکپی شهردار سابق پهلوی در تهران بوده است
🔴 تاکید میکنیم ما از کسی حمایت نمیکنیم بلکه واقعیاتِ شبهات رسانه ای را باید گوشزد کنیم
❣ @Mattla_eshgh
مطلع عشق
#رمان_محمد_مهدی 30 🔰 مگه حضرت زهرا (س) نبود که برای دفاع از امام زمانش رفت مسجد مدینه و با حفظ حیا
#رمان_محمد_مهدی 32
راستش من کمی جا خوردم، اولین بار این موضوع رو می شنیدم
تا حالا نه تو کتابی و نه تو حرفهای پدرم یا حاج اقا عسکری این موضوع رو نشنیده بودم اصلا
نمی دونستم چی بگم ، دهنم بسته شد ، هیچ چیزی به عنوان جواب به ذهنم نیومد
اما سریع خودم رو جمع و جور کردم و نذاشتم ساسان متوجه این موضوع بشه
گفتم نه بابا، این چه حرفیه؟ اگه دست خوره بود که تا حالا باید صدبار لو می رفت و همه می فهمیدن و همه جا جار می زدن که
اصلا باور نکن
ساسان گفت راستش منم باور نکردم ، اما ته دلم کمی می ترسم ، ته دلم دوست دارم جواب رو بدونم
من زل زدم به چشمهاش ، مطمئن بودم باید کمکش کنم و اگه نکنم ، بعدا شبهاتش بیشتر میشه و ممکنه بدتر بشه
گفتم چشم، صبر کن از پدرم بپرسم ، از پیش نماز مسجدمون بپرسم ، جواب کامل بهت میدم
زنگ تفریح که شد رفتم سراغ سعید
گفتم چه خبر؟
دائی جان دیشب چیزی نگفت بعد اینکه ما رفتیم؟
گفت نه ، اما رفت تو فکر ، حرفهای شوهر عمه خیلی روی اون اثر گذاشت ، ولی مقطعی هست
همیشه اینجوری میشه ، اما بعدش ...
خسته شدیم من و خواهرم، هرکاری میخوایم بکنیم الکی گیر میده ، هرچی میگیم...
یهو پریدم وسط حرفش و نذاشتم ادامه بده ، گفتم نمی خواد بقیه رو بگی
غیبت میشه ، پدرت راضی نیست
خودم بعدا با پدرم صحبت می کنم تا یه روز قشنگ با دائی صحبت کنه ، انشالله درست میشه
تو کار خودتو بکن، هرجا درس مشکل داشتی تو مدرسه بمن بگو ، زنگ تفریح ها کمکت می کنم
امروز بیشتر از هر روزی دیگه عجله داشتم تا زنگ بخوره و برم خونه
حتی خونه هم نه ، تو همون ماشین با باباهادی صحبت کنم و ازش جواب این سوالی که ساسان ازم پرسید رو بپرسم
دوست نداشتم شبهه ای برام پیش بیاد و اونو رها کنم و بدون اینکه جوابش رو بدونم ، بی خیال بشم
مادر ساسان رسید و اون رو سوار کرد و رفت ، من منتظر موندم
پدرم دیر کرد
تا حالا سابقه نداشت
تقریبا همه بچه ها و معلم ها و کارکنان رفته بودند
ادامه دارد...
✍️ احسان عبادی
#رمان_محمد_مهدی 33
💠 آقای مدیر تقریبا آخرین نفری بود که داشت می رفت ، من رو که دید تعجب کرد ، چون هیچ وقت تا اون موقع منتظر نمی موندم و پدرم اومده بود
تا آقای مدیر اومد پیش من ، پدرم رسید
پدرم به احترام آقای مدیر پیاده شد و باهاشون دست داد و احوالپرسی کرد
آقای مدیر خیلی از من تعریف کردند
✳️ آقای مدیر: این بچه شما بسیار عالی هست و درس خوان ، از نظر معنوی و دینی هم ماشالله همه چی تمام هست ، تو این سن که خیلی بزرگترها بعضی چیزها رو نمی دونن، این آقا #محمد_مهدی واقعا نعمت هست، آدم وقتی این جور بچه ها رو می بینه ، دلش از آینده این کشور و اسلام نمی لرزه و پر از امید میشه
🌀 خدا به شما عمر باعزت بده که همیشه بالای سر این گل پسرتون باشین و یک سرباز امام زمان (عج) تربیت کنین
من که خیلی ازش راضی هستم ، معلم کلاسش هم همین طور ، حتی بچه های مدرسه هم ازش راضی هستن
ایکاش مثل ایشون چندین نفر داشته باشیم
🔰 پدرم هم کلی تشکر کرد و گفت من و مادرش از اول تربیتش و حتی در دوران بارداری همسرم، حواسمون بود که کوچکترین حرکتی که باعث تاثیر بد روی بچه میشه انجام ندیم
روایات رو دیده بودیم ، کتابهای تربیتی خوب از جمله کتاب آقای فلسفی خدا بیامرز رو خونده بودیم و واقعا تلاش کردیم بچه خوبی تربیت کنیم
⬅️ تو دوران بارداری و حتی شیرخوارگی ، خونه اقوامی که یه مقدار حساب و کتاب خمسی و دینی ضعیف داشتن ، کمتر می رفتیم و وقتی هم می رفتیم سعی می کردیم کمتر غذا بخوریم و همون قدری هم که می خوردیم سریع خمسش رو حساب می کردیم و پرداخت می کردیم تا اثر سوء نذاره
خانمم با وضو ، بچه رو شیر می داد ،هرروز سعی می کرد زیارت عاشورا و آل یس رو بلند بلند بخونه تا بچه هم بشنوه
خلاصه خیلی تلاش کردیم طبق موازین دینی بچه رو بزرگ کنیم، حالا نتیجه چی باشه ، خدا میدونه
👈 از چهارسالگی هم روی علم آموزی بچه کار کردیم ، وقتی عزیزانی بودن که در سه و چهار سالگی قرآن رو حفظ کردند ، پس میشه روی سواد آموزی بچه هم کار کرد
تقریبا پایان 5 سالگی ، کاملا خوندن رو یاد گرفته بود و بعدش هم با کتاب خوندن آشناش کردیم ، براش جایزه در نظر گرفتیم که اگه فلان کتاب رو تمام کنی فلان چیز رو برات می خریم ، اینجوری بچه با ذوق و شوق کتابها رو می خوند
و تا الان کلی کتاب خونده و تمام کرده
از جمله داستان ، شعر و کتابهای دینی و...
انشالله یه ذره بزرگتر بشه ، کتابهای تاریخی هم شروع می کنه ، فعلا زوده براش
فعلا تمام تلاش ما این هست که تو همین سنین دوران ابتدایی ، مسائل دینی و اعتقادی خودش رو کامل یاد بگیره ، انشالله برنامه های دیگه که براش داریم رو اجرا می کنیم ، البته با همراهی خودش!
اینکه می بینین کمی بزرگتر از سن خودش بلد هست، برای همین کتاب خوندن ها و مستند دیدن هاست
🌀 آقای مدیر که داشت با دقت گوش میداد ، با حسرت سرش رو تکون داد و گفت راست میگین ، کار درست رو شما دارین انجام میدین
ایکاش همه خانواده ها همین قدر به تربیت درست بچه خودشون اهمیت میداد
نه اینکه بچه رو کلا آزاد و رها کنن و وقتی بزرگ شد تازه به فکر تربیتش بیوفتن...
ادامه دارد...
✍️ احسان عبادی
❣ @Mattla_eshgh
مطلع عشق
🍃آه خدای من این همه صفت داری قربان نامت بروم اد باید بیایی وبا حکمتت ما را بیازمایی؟ صدایش را شنیدم
#عقیق ۱۴
#قسمت
🍃با خوشرویی میگوید: این چه حرفیه خانم سعیدی! من از هم صحبتی با شما لذت میبرم! تو این
چند ماه دوری از خانواده و دخترم این خوبه که تو هستی!
_لطف دارید استاد... با اجازتون من مرخص بشم
تا دم در می آید و بدرقه ام میکند و در آخر میگوید: خوشحال میشم دوباره ببینمت ! نگران نباش
خانم پرستار ، خوب میشه
_ان شاءالله...
میگویم اگر خدا بخواهد ....چون اگر بخواهد میداند چطور این علم بی رحم را شرم زده کند!! خدا
است دیگر ...خدا!!
🍃🌸🍃🌸🍃
ابوذر گوشی به دست از کلاس کلافه کننده مغناطیس بیرون می آید... هرچه مهران را میگرفت
جواب نمیداد! از بی فکری این پسر حرصش در آمده بود!
امروز دومین روزی بود که بی دلیل غیبت میکرد...
بلاخره گوشی را برداشت :هان چیه ابوذر؟
صدای خسته اش ابوذر را بیشتر نگران کرد: سلام پسره ی بی فکر تو کجایی دو روزه نه گوشی
جواب میدی نه میای دانشگاه؟
با صدای گرفته اش میگوید:حالم خوش نیست ابوذر...
_چرا چت شده؟
_چیز مهمی نیست فقط حوصله دانشگاهو ندارم!
_چرا چرند میگی؟ درست بگو ببینم چی شده؟
پوفی میکشد و با صدای تقریبا بلندی میگوید: ای بابا گیر دادیا ابوذر! من خوبم داداشم تو هم بکن
از ما دیگه
ابوذر اینبار عصبی صدایش را بالا تر میبرد و میگوید:چه خبرته؟ پاشو امروز بیا مغازه ببینمت!
_ابوذر بیخیال
_مرض ابوذر ساعت 1 دم مغازه باشیا
_اوووف باشه بابا ول کن نیستی که!
لبخندی روی لبهای ابوذر نقش میبندند و خداحافظی میکند.... کتابهایش را توی کیفش میگذراید و
نگاهی به ساعتش میکند و به طرف کلاس استاد شهسواری راه می افتد!
همیشه دلش برای این استاد میسوخت...خانم 41 ساله ای که خیلی بیشتر از سنش نشان میدا! در
واقع او زیر این همه فرمول له شده بود!
سامیه و زهرا و پروانه مثل جاسوسان سازمانهای امنیتی ابوذر را زیر نظر داشتند! یعنی صدای کمی
بلند تر از معمول او آنان را متوجه او کرده بود و حالا داشتند سلول به سلول ابوذر بیچاره را آنالیز
میکردند!
سامیه با شیطنت به زهرا میگوید: زری میگما از این صدای بلند معلومه عصبی بشه عصبی شده
ها!!
پروانه کمی پیاز داغش را زیاد میکند و میگوید: غلط نکنم دست به زنم داره!
زهرا فقط به این مسخره بازی ها میخندند و بعد میگوید: مرد باید جذبه داشته باشه!
سامیه و پروانه ایشی میگوند و بعد سامیه ادامه میدهد: راستی زهرا خودش تاحالا حرفی نزده؟
زهرا خیره به قد و قامت ابوذر که حالا دیگر خیلی دور شده بود میگوید: نه بابا! ایشون با حجب و
حیا تر از این حرفاست
پروانه چشم غره ای میرود و میگوید: خدایی شور حجب و حیا رو درآورده دیگه!!! بابا بد نیست آدم
یکم آپ دیت باشه!!! ایشون دیگه رسما دارن سبک ملت زیسته در زمان قاجار زن میبرن!!
زهرا در مقام دفاع در می آید و میگوید: کار خوب ربطی به زمان و مکان نداره که! تازه بزار بیان
خواستگاری حرف هم میزنیم!
سامیه چشمکی میزند و میگوید:کلک تو هم بدت نمیادا!
پروانه که گویی چیزی به یادش آمده بی هوا میپرسد: راستی زهرا چه خبر از ارسلان؟
🍃 زهرا به یک باره لبخند از لبش میرود و میگوید: چه خبری میخواد باشه؟
_دیگه حرفی نزدن؟
_چه حرفی میخوان بزنن؟ خواستگاری کردن جوابشون رو هم گرفتن!
پروانه حسرت زده میگوید: ولی به نظر من خریت کردی! خدایی تو عقل داری؟ ارسلان کجا ابوذر
کجا؟
زهرا ترش میکند و میگوید: ارسلان ارسالنه ابوذر ابوذر!!!
ترانه میفهمد تند رفته دستهایش را به حالت تسلیم بالا می آورد و میگوید: خب بابا من تسلیم!!
هنوز نه به دار نه به بار خانم اینقدر غیرت نشون میدن!! طرف شوهرت بشه میخوای چیکار کنی؟
زهرا میخندد و به آسمان نگاه میکند و میگوید: اونش دیگه به شما ربطی نداره!
لحنش آنچنان خنده دار بود که قهقه سامیه و ترانه را بلند کرد!! زهرا سرخ شده از خنده به آن دو
تذکری داد و گفت: کوفت بی حیاها آبرومون رفت آروم تر بخندید!
سامیه خنده اش را میخورد و میگوید: ولی من در عجبم زهرا!! خدایی چی باعث شد تو تا این حد
عاشق ابوذر بشی؟ بدون کوچکترین حرف حاشیه ای و دور از ارتباطات معمول
زهرا میزند روی شانه سامیه و میگوید: گویند چرا تو دل بدیشان دادی؟ والله که من ندادم ایشان
بردند!!!
ابوذر کتاب به دست وارد مغازه شد. شیوا سرگرم سرو کله زدن با یک مشتری دندان گرد بود و
ابوذر نمیخواست مزاحم کارش شود به همین خاطر سلامی نکرد پشت پیشخوان رفت و با تلفن
مغازه شماره مهران را گرفت.
شیوا متوجه حضورش شد... بی اختیار قلبش گرفت و بی اختیار بغض کرد...
هنوز هم با خودش کنار نیامده بود . و خوب میدانست که باید واقعیات را بپذیرد ...گفتنش راحت
بود اما در عمل...
مشتری را راه انداخت و به سمت ابوذر رفت: سلام آقای سعیدی.
ابوذر گوشی را گذاشت و محترمانه جوابش را داد: علیک سلام خانم مبارکی
شیوا عاشق همین ابوذرانه رفتارهای ابوذر بود!! همین فاکتور گیری های استادانه و ریزش از
کلمات! این که وقتی لزومی نبود حرفی نمیزد. سلام در جواب سلام و احترام در جواب احترام بی
هیچ سوال اضافه ای!
دلش میخواست بیشتر صدای باصلابت این مرد را بشنود! برای همین بی ربط پرسید: میگم آقای
سعیدی بلاخره آیه تونست به فاکتور ها سر و سامون بده؟
ابوذر خیره به کتاب پیش رویش یاد آن شب جمع بندی حساب ها و سرکله زدن با آیه و کمیل افتاد
و بی اختیار لبخندی روی لبهایش نقش بست و تنها گفت: بله خدا رو شکر!
شیوا با حسرت نگاهش کرد...
دلش میخواست آن دختر را ببیند! او که بود که ابوذر... آهی کشید و به زمین خیره شد
ابوذر که گویی چیزی یادش آمده باشد پرسید: راستی خانم مبارکی حال مادرتون خوبه؟ مشکلی
نیست ان شاءالله؟
شیوا میخواست بگوید او خوب است منم که خرابم!!! درد بی درمانی که هیچ دکتری دارویی برایش
ندارد!
اما تنها لبخند تصنعی روی لبهایش نقش بست و گفت: بله خوبه خدا رو شکر خدا آیه رو خیر بده
دکتری که معرفی کرد کارش حرف نداشت
ابوذر سری تکان داد و گفت: خب الحمدلله بازم اگه مشکلی بود حتما بگید
شیوا با بغض آب دهانش را قورت داد و گفت: من که همیشه مزاحمم...چشم
ابوذر خواست چیزی بگوید که در باز شد و مهران وارد مغازه شد! با تعجب به این چهره بی حال
نگاهی انداخت از پشت پیشخوان بیرون آمد و گفت: سلام ... چطوری آقای کم پیدا؟
مهران بی حال لبخندی زد و سلام کرد
شیوا با کنجکاوی به ابوذر و مرد جوانی که هم دیگر را در آغوش گرفته بودند نگاه کرد... ابوذر
مهران را دعوت به نشستن کرد و شیوا با سر سلامی به او کرد... مهران هم بی حوصله جوابش را
داد...
🍃ابوذر خواست دو فنجان چای برای خودش و مهران بریزد شیوا را دید که سر به زیر به زمین خیره
شده به سمتش رفت و گفت: خانم مبارکی شما دیگه میتونید برید من هستم
شیوا سرش را بلند کرد و لحظه ای در چشمهای ابوذر خیره شد و گفت: چشم...
ابوذر چای میریخت و مهران خیره به حرکات دختر ریزنقش بود که داشت وسایلش را جمع
میکرد... عادت مزخرفش بود! آنالیز کردن دخترانی که میدید... تیپ ساده و بی آرایش و تقریبا
محجبه ای داشت... مهران به خنده افتاد... اصلا هرکه به ابوذر ربط داشت همان تم ابوذری را
داشت!
دخترک به آرامی خدا حافظی کرد و رفت ... و ابوذر چایی به دست روبه رویش نشست و با اخم
گفت: مهران جان یکم آدمیت بد نیست!! زشته اینجوری خیره مردم میشی! برا شخصیت خودت
میگم!
مهران برو بابایی میگوید و چایش را بر میدارد....
ابوذر سری به تاسف تکان میدهد و میگوید: خب بگو ببینم چی باعث شده که به این حال و روز
بیوفتی؟ درس و دانشگاهم که تعطیل
مهران تکیه میدهد به صندلی و بعدش میگوید: گور بابای دانشگاه
ابوذر میخندد و میگوید: تبارک الله به این ادب
مهران بی مقدمه میگوید: خسته شدم ابوذر!!
ابوذر ابرویش را بالا می اندازد و میگوید: خسته ؟از چی؟
بی حوصله تر از قبل میگوید: از همه چیز !! پری شب با نسیم بهم زدم!! میدونی ابوذر همشون عین
همن! من نمیفهمم این زندگی چیش جذابه که اینقدر آدمها عاشقشن!! .
وقتی همه چیز شبیه همه!! نمونش همین نسیم! هیچ فرقی با بقیه نداشت جز شکل و قیافه اش!
بقیه چیزهای زندگی هم همینطوره !! ولش کن اصلا اعصاب ندارم!
ابوذر اخمهاش را در هم کرد و گفت: اولا خجالت بکش اینقدر راحت در مورد کارهات صحبت نکن
دوما تقصیر خودته عزیزم!!! تقصیر خودت!
مهران چشمهایش را میبندد و میگوید: تو رو خدا بالای منبر نرو که حوصله اینو دیگه ندارم!!!
حکمت خدا رو برم میون این همه آدم رفیقم که نصیب ما کرد آخوندشو کرد!
ابوذر بی آنکه بخندد خیره به مهران گفت: خود دانی مهران! واسه خاطر خودت میگم یه تغییری تو
زندگیت بده
پوزخندی زد و گفت: میخوای برم امام زاده صالح بست نشینی؟
جدی تر از قبل گفت: اگه فکر میکنی حالتو خوب میکنه حتما انجام بده!
مهران دیگر هیچ چیز نگفت... درک حالش خیلی سخت بود ! احساس میکرد هیچ کس او را
نمیهمد! چیزی که ابوذر گفت واقعا او را به فکر فرو برد:
وقتی بهت میگفتم آدم تشنه بیشتر از آب خوردن لذت میبره فکر این روزها رو میکردم!!! لذت طلب
نبودی مهران !!! لذت طلب باش!
او فکر میکرد ابوذر هیچگاه از جوانی اش بهره نبرده و امروز همان ابوذر به او میگفت لذت طلب
نبوده!!
قاعده عجیبی بود... و روزگار عجیب تری ...امروز را باید در تاریخ ثبت میکردند!طلبه ای به
دوستش توصیه کرد تا لذت طلب باشد...!!! قاعده عجیبی بود... و روزگاری عجیب تر
عقیله بی حوصله داشت لوبیاهای لوبیا پلو را ریز میکرد و آیه با اشک ناشی از بوی پیاز پیازها را هم
میزد و با خنده به عقیله و کلافگی اش میخندید
آخر سر عقیله طاقت نیاورد و عصبی گفت: دقیقا چرا تا این اندازه نیشت بازه؟
آیه به زور خنده اش را فرو خورد و گفت: خب حالا چرا اینقدر عصبانی هستی؟
آخرین دانه لوبیا را ریز کرد و و از جایش بلند شد تا آنها را بشوید و در همان حال گفت: چون مثل
تو بی غیرت و بی بخار نیستم! فرداشب خواستگاری برادر زاده ام هست و من نگرانم!
آیه که داشت خودش را کنترل میکرد تا دوباره قهقه اش بلند نشود گفت: اووووو چه خبرتونه بابا!
من که گفتم دختره از خداشه!! فوق فوقش نشه دیگه!!! قحطی که نیومده! چیزی که زیاده دختر دم
بخت!
ادامه داد ...
❣ @Mattla_eshgh
مطلع عشق
#فایل_صوتي_امام_زمان ۴۶ همه ایستاده ایم، در صفهایی که بوی ملکـ🌸ــوت می دهند! فقـط جـای تـ❤️ــو خا
پستهای روز شنبه (امام زمان (عج) و ظهور)👆
روز یکشنبه( #خانواده_و_ازدواج )👇
#باهم_بسازیم ۴۵
راهکار مقابله با تفکر بسته👇
_ هرگاه چنین افکاری سراغ ما آمد و احساس بزرگی و خودرایی کردیم، خود را با خداوند بلند مرتبه مقایسه کنیم و ابهت و عظمت خدا را در نظر بگیریم تا به ناچیزی خود پی ببریم.
🔺 این نگاه ما را از تفکر نادرست که زمینه ناسازگاری را فراهم میکند، دور میسازد.
❣ @Mattla_eshgh
#هشت_توصیه_به_دختران_مجرد
#پرسش_پاسخ
حجت الاسلام #شهاب_مرادی، کارشناس خانواده، ازدواج و جوانان با اشاره به مشکلات دختران برای ازدواج در سن بالا، هشت راهکار را برای حل این مشکل ارائه کرد .
چندی قبل دختر جوانی که به دلیل ازدواج نکردن تا 37 سالگی با مشکلاتی رو به رو شده بود، با مطرح کردن مشکلاتش در سایت حجت الاسلام شهاب مرادی درخواست کرد او را برای حل مشکلش راهنمایی کند. جالب توجه است که این پیام 118 هزار و هفتصد و بیست و نهمین پیامی است که این صاحبنظر مورد توجه جوانان دریافت کرده است.
این دختر جوان در نامه خود اعلام کرده بود، دختری ۳۷ ساله و مجرد، دارای بالاترین مدرک تحصیلی از بهترین دانشگاه کشور ، دارای یک شغل خیلی خوب دارم و استقلال مالی در زندگی هستم .با پدرو مادر پیرم زندگی میکنم و از نظر خانوادگی زندگی سطح متوسط رو به پایینی داریم . خانواده ای مذهبی و مقید دارم هیچگاه در رفتار و گفتار و ظاهر به طریقی عمل نکردم که جلوه گری باشد...
از زمان دبیرستان خواستگارانی داشتم ولی به دلایل زیر هنوز ازدواج نکردم:
*اوایل می گفتم می خوام برم دانشگاه و رد می کردم .
*کمی بعد تر به دلایل بچه گانه آنها را رد می کردم .
*چند سال بعد جدی تر به مساله ازدواج فکر کردم اما خیلی از آنها از نظر معیارهای اصلی و مهم با من همخوان نبودند .
* مواردی هم بودند که خودشان دیگر پیگیری نمی کردند .
*کمی که سنم بالاتر رفت تعداد خواستگارها کم شد.
الان خیلی احساس تنهایی می کنم و واقعا نیاز عاطفی دارم که ازدواج کنم اما نمی توانم از معیارهایم پایین بیایم که مهمترین آنها ایمان، شخصیت، اخلاق، تطابق فرهنگی، تناسب سنی و تا حدودی تحصیلی، مجرد بودن و خانواده خوب داشتن است.
شما راهنمایی کنید چه کنم. من که به عنوان یک خانم نمی توانم پا پیش بگذارم و خودم دنبال همسر بگردم حتی غرورم اجازه نمی دهد با کسی از اطرافیان مطرح کنم و مثلا بگویم مورد مناسب می شناسند یا خیر، عزت نفسم چه می شود؟ پس چه کنم؟
همسریابی اینترنتی را هم با توجه به پیامدهای احتمالی کار درست و معقولانه ای نمی دانم اگر چه از سر استیصال چند بار این فکر به ذهنم رسیده... نظر شما چیه؟ در هر حال بگویید چه کنم؟
❣ @Mattla_eshgh
💢 8 توصیه برای حل مشکل
◽️حجت الاسلام شهاب مرادی نیز پس از بررسی مشکلات این دختر جوان و به دلیل اینکه افراد زیادی با مشکل او رو به رو هستند هشت راهکار را برای حل این مشکل پیشنهاد کرد. وی در بخشی از این توصیهها با پیشنهاد چند دیالوگ، توصیه کاربردی خود را با سبکی ابتکاری تکمیل کرده است که خواندن آن خالی از لطف نیست.
1⃣ نگرانی شما در مورد تاخیر در ازدواج خردمندانه و منطقی است.
2⃣ بی تردید ازدواج مهم است اما مسلما همه زندگی نیست! اجازه ندهید نگرانی از این مسئله تمام زندگی شما را مختل کند.
بین یک دختر خانم مجرد با مشکلات روحی و خُلقی و یک دخترخانم مجرد با روح و روان سالم حتما سلامت را انتخاب کنید و مراقب سلامت روح و جسم تان باشید. کم نیستند افرادی که در سنین بالا ازدواج می کنند و ازدواج موفقی هم دارند.
اگر احساس ناخوشایند و یا افکار آزاردهندی دارید و ناامیدی یا حس افسردگی که در پیام قبلی بیشتر به آن اشاره کردید مانع انجام عملکردهای شماست و آرامش شما را مختل می کند حتما به مشاوری متدین مراجعه کنید.
ادامه دارد ....
❣ @Mattla_eshgh
🍃سه هفته از ازدواجش گذشته ، در بیمارستان کرونایی ها شیفت می دهد ...
❣ @Mattla_eshgh