💠 قسمت_۳۹
دومرتبه صدایی شنیدم.
-گفتم وایستا میرسونمت...
-گفتم که مسیرو بلد نیستی گم میشی.
باعصبانیت گفت:
-حافظمو از دست دادم. عقلمو که از دست ندادم.
ساکت ماندم. محمدرضا از جایش بلند شد.
-میرم آماده شم.
بغضم را قورت دادم و سرم را به نشانه ی تایید تکان دادم.
مادرمحمدرضا سمتم آمدو گفت:
-ناراحت نباش.
لبخند تلخی زدم و گفتم:
-چشم.
کمی ایستاده منتظر ماندم و بعد از چند دقیقه محمدرضا از اتاق بیرون آمد و گفت:
-بریم.
مادرش با نگرانی گفت:
-محمدرضا وایسا...وایسا آدرسو بنویسم بدم بهت یه وقت گم نشی...
-بنویس...
نگاهی به من انداخت سرم را پایین انداختم.مادر محمدرضا آدرس را نوشت و دست محمدرضا داد. خداحافظی کردیم و از خانه بیرون رفتیم.
سوار ماشین شدیم.
سکوتی وحشتناک بینمان حاکم بود.
سکوت را شکستم و گفتم:
-ببخشید که به زحمت افتادی.
-من فقط نمیخواستم این وقت شب تنها بری وگرنه خودم نمیومدم.
لبخندی زدم و گفتم:
-واقعا؟؟؟؟
-نخند دارم جدی حرف میزنم.
لبخندم را جمع کردم و گفتم:
-باشه.
-بابت رفتار اونروزم عذر میخوام.
ابروهایم را بالا انداختم و گفتم:
-چه رفتاری؟
کمی صدایش را بلند تر کردو گفت:
-یه جوری رفتار میکنی که اصلا انگار نه انگار چه حرفایی ازم شنیدی!!
لبخندی زدم و گفتم:
-خب...نمیدونم چه رفتاریو میگی.
-توی دیگه کی هستی.
سرم را پایین انداختم.
محمدرضا_بابت رفتار اونروزم توی اتوبان. سرت داد زدم.
خندیدم و گفتم:
-عذر خواهی لازم نیست.
اخم هایش را در هم فرو بردو گفت:
-در هر حال گفتم ک بشم چه لازم باشه چه نباشه.
-الان تو بامن لجی؟یا عصبی هستی؟
-هیچکدوم. از کدوم سمت برم؟
-این خیابونو مستقیم برو سر چهار راه دست راست.
💠 قسمت_۴۰
-دست راست که پیچیدی...سر کوچه نگه داری بقیشو خودم میرم.
-نمیخوام ازت خواهش کنم یا اینکه بگم بیای...
-کجا؟؟؟
-فردا اگر مایلی میتونی بیای باهم بریم بیرون.
لبخندی زدم و گفتم:
-چه خوب!!!کجا؟؟؟
-حالا فردا معلوم میشه.
-باشه...
-البته باید ببینم دوست دارم بیام یانه.
خندم گرفته بود.
-ولی خودت پیشنهاد دادی بریم بیرون.
-هرچی...
موبایل محمدرضا زنگ خورد.
نور گوشی فضای تاریک ماشین را کمی روشن کرد.
من_موبایلت.
-خودم فهمیدم.
تلفنش را برداشت مادرش بود...نگران از اینکه یک وقت گم نشود.
-نه ...گم نمیشم...حواسم هست...خداحافظ.
نور موبایلش هنوز خاموش نشده بود که چشمم به لباسش خورد.
گویی به یکباره یه لیوان آب یخ روی بدنم ریختند...
محمدرضا_چرا اونطوری نگاه میکنی؟؟؟
-محمدرضا...
-بله؟؟
-چرا...چرا لباست...
-لباسم چشه؟؟؟؟
-دکمه ی لباست...
-چیه؟؟؟دکمه ی لباسم افتاده. تعجب داره؟؟؟
-نه...نه...اصلا...
باچشم های گرد شده به محمدرضا نگاه میکردم...
-چیه؟؟؟؟؟
-هیچی...همین جا...همین جا نگه داری پیاده میشم...
ماشین را نگه داشت از ماشین پیاده شدم.
با ترس گفتم:
-مواظب خودت باش...خداحافظ...
محمدرضا حرکت کردو گفت...
چشمم از ماشینش برداشته نمیشد...
شوک عجیبی بهم وارد شده بود...
دکمه های لباسش شبیه همون دکمه ای بود که من توی خونه پیدا کردم...
دارم گیج میشم...
اینجا چه خبره ...
💠 قسمت_۴۱
قدم هایم را یکی پس از دیگری به سمت خانه برمیداشتم...
قلبم سنگین شده بود.
-اینجا چه خبره...محمدرضا کلید نداشته. جایی رو بلد نیست...اصلا چطوری رانندگی کرد!!!
دکمه ی افتاده روی پیرهنش...
دکمه ای که من توی خونه پیدا کردم...
وای خدای من...گیج شدم...
فردا باهاش صحبت میکنم...ازش میخوام بهم بگه اونروز خونه بوده یانه...یا اصلا این کارهاش چه معنی میده؟!
برا چی با من خوب شده؟
نه نه نباید بهش بگم...
باید صبر کنم تا خودش بگه...یا زمان بهم بفهمونه...نمیدونم...فقط میدونم باید صبر کنم... صبر...
صدایی از موبایلم بلند شد...محمدرضا پیام داده:
-فردا ساعت یک میام دنبالت این یه خواهش نیست. فقط میخوام در مورد گذشتم بدونم همین.شب بخیر.
این رفتار لجوجانه چه معنی میده...
نمیدونم...
❤️❣
ساعت یک ربع به یک بود آماده و پر از استرس روی کاناپه نشسته بودم...
مادرم روبه رویم ایستاده بودو به من نگاه میکرد.
-چرا انقدر استرس داری دختر؟
نفسم به شماره افتاده بود و پشت هم پلک میزدم...
-نمیدونم...
چشم هایم را باز و بسته کردم و دوباره گفتم:
-محمدرضا خیلی تغییر کرده.نمیدونم این تغییر برای چیه...
مادر همانطور که طرف آشپزخانه میرفت گفت:
-شاید از زندگی توی این سبک خسته شده...
صدایم را آروم کردم و گفتم:
-شایدم عاشق شده ولی یه عاشق لجباز...
-چیزی گفتی؟
-نه...
تلفنم زنگ خورد.
-محمدرضاست...من میرم مامان خداحافظ
-خدا پشتو پناهت عزیزم مواظب خودت باش.
از خانه بیرون رفتم محمدرضا درست جلوی در داخل ماشین نشسته بود.
سمتش رفتم در ماشین را باز کردم و نشستم.
لبخندی زدم و گفتم:
-سلام.
با جدیت گفت:
-سلام خوبی؟
-ممنون.توخوبی؟
-خوبم.
-کجا میریم؟
-من که جایی رو بلد نیستم.تو بگو!
-إم...یه کافی شاپ این نزدیکی ها هست بریم اونجا...
-بریم. این رنگی که پوشیدی بهت میاد.
-خوشگل شدم؟؟؟
-نگفتم خوشگل شدی فقط گفتم بهت میاد.
ابرویم را بالا انداختم و گفتم:
-آهان...
⏪ ادامه دارد ...
✍نویسنده داستان: #مریم_سرخه_اے
#ڪپی_بدون_ذڪر_نام_نویسنده
#اشڪال_شرعی_دارد.
❣ @Mattla_eshgh
مطلع عشق
#فایل_صوتي_امام_زمان ۱۱۴
پستهای روز شنبه (امام زمان (عج) و ظهور)👆
روز یکشنبه( #خانواده_و_ازدواج )👇
#مهارتهای_مهرورزی 33
❇️تلاش برای هدایت دیگران، یه مهرورزی بزرگه!
اما نکنه...
خودتو بخاطر هدایت شون به گناه بندازی.
اگه میبینی سلامت روحت به خطر میفته؛
❌ازش صرف نظر کن.
❣ @Mattla_eshgh
مطلع عشق
#اهداف_و_فوائد_ازدواج #استاد_محمد_شجاعی #جلسه_چهاردهم 📍لذا خیلیها از کسایی که، تو دوران تجردشون
#اهداف_و_فوائد_ازدواج
#استاد_محمد_شجاعی
#جلسه_پانزدهم
🌿دیگه هیچکدوم به این فکر نیستند که اصلاً جریان زندگی را،
🌼چرخ زندگی را به سمتی ببرند که هم بتونند سعادت #دنیوی را تأمین بکنند هم سعادت #ابدی را تأمین کنند
🚫لذا استفادههایی که زن و مرد از همدیگه میبرند، انتظاری که از همدیگه دارند محدود میشه تا دمِ مرگ تا دمِ قبر و دفن میشه
این یعنی چی⁉️
این یعنی عدمِ توانایی یک دختر و پسر جهت کنترل اون حالت تحرک و نشاط
🔅 این تحرک و نشاط یکسره به اینا گفته که کیفیت مادی زندگی را ببرید بالا کار بکنید
⭕️مثلاً مرد دو شیفته کار بکنه مثلاً زن اگر تونست بیرون یک راهی پیدا بکنه کار کنه
♦️مثلاً فرش را عوض کنند، مبلمان را عوض کنند، لوست بزارن،
نمیدونم تلوزیونشون رنگی بشه، ویدئو باشه، خانه چجوری باشه، پرده چجوری بشه، لباسها هی کیفیت بره بالا
📛 بعد خوب حالا بچه داری این بچه فردا میخواد ازدواج کنه
📌بعداً از الان شروع کنیم به ذخیره کردن جهزیه برای این، برا پسر چه بکنیم، چه بکنیم و حالا که پسرمون ازدواج کرده💍
حالا که ازدواج کرده مثلاً یک دخترمون ازدواج کرده فردا ممکنه بچه دار👶 بشه برا بچهاش یه فکری بکنیم🌀
👈🏻معمولاً همین دوری که تو اجتماع هستش که اینا پیر میشن برای دیگران و یک چیز را #فراموش میکنند و اون این هستش که خانواده را به #خوشبختی ابدی وصل نمیکنند
✍پیوندی بین خانواده و ابدیت برقرار نمیکنند
این خیلی مهم است، امید و نشاط #نباید محدود به دنیا باشه، باید طوری جهت بهش بدیم امید و نشاط را و تحرک آفرین را
↘️↘️
✅که این امید و نشاط و تحرک آفرینی این پردهی دنیا را پاره بکنه
❇️و تا ابدیت برسه یعنی من سعادت خانوادهام را، همسرم را و فرزندم را و همهی اعضای خانوادهام را فقط برای دنیا نخوام
🌾 بلکه این سعادت را برای #ابدیت هم بخوام، یعنی چی؟
این همونی هستش که توضیح دادم من جلسات گذشته
که انسان باید از قبل از ازدواج این #دیدگاه را خوب پیدا کرده باشه ما هم برای همین در جلسات گذشته این توضیحات را دادیم
ادامه دارد...
❣ @Mattla_eshgh
هدایت شده از سنگرشهدا
دو سرو ناز یا دو نازنین ریحانه پیدا شد
دو شمع آفرینش، یک جهان پروانه پیدا شد
دو سِّر داور هستی، دو جان در پیکر هستی
یکی پیغمبر هستی یکی روشنگر هستی
#میلاد_پیامبر_اکرم(ص)🌸🍃
#میلاد_امام_جعفر_صادق(ع)🌸🍃
#بر_همگان_مبارکباد🌸🍃
ว໐iภ ↬ @sangarshohada🕊
اگه فمنیستها و این سلبریتیهای مجردِ سگ به بغل ناراحت نمیشن، خانم Candace Owens فعال سیاسی و تحلیلگر آمریکایی با نزدیک ۳ میلیون فالور توی توییتر یه توییت بزنن:
خانمها یه مرد خوب پیدا کنید. ازدواج کنید. اگر میتونید و تمایل دارید تعداد زیادی بچه بیارید.
یاد بگیرید آشپزی کنید. خونه دار باشید. این یه دروغ نسلیِ که میگه این چیزا بردگی کردن شماست.
برعکس. اون ها وجود شما رو غنی میکنند.
زندگی یعنی خانواده نه کار.
❣ @Mattla_eshgh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
پدر و دختری😘❤️💋
#فرزندپروری
🧔🏻 پدرنقش کلیدی تو سرنوشت دختر داره،پس برای اینکه یک #پدر_تمام_عیار باشید:
🌸 با همسرتون ارتباطی صمیمی و نزدیک داشته باشید
🌸 از هوش دخترتون تعریف و تمجید کنید و براش کتاب بخونید
موفقترین زنها اونایی هستن که پدرانشون به هوش و فهم اوناابرازعلاقه وتوجه کردن
🌸 به علایقش توجه کنید. دختر نیازداره که موقع انجام فعالیت هنری یا ورزشیاش توسط شما دیده بشه
🌸 از زیباییش تعریف کنید. تعریف و تمجید پدر از حرکتهای ورزشی دخترش،لباس مدرسهاش، شونه کردن موهاش وحتی سبک پوشش اون خیلی مهمه
🌸 اونطور که میخواید همسر آینده دخترتون با اون رفتار کنه،باهاش رفتار کنید. روش تعامل شما بادخترتون همون چیزیه که اون در آینده در رابطه با یک مرد بهش عادت میکنه
🌸 همون مرد مهربونی باشید که آرزو دارید همسر دخترتون باشه. شماالگوی مردانهای هستید که دخترتون موقع ازدواج به احتمال زیاد درجستجوش هست، اگه میخواید همسر دخترتون وفادار، سختکوش و صادق، مسئولیتپذیر، اخلاقمدار، مقید به اصول مذهبی و.... باشه لازمه شما هم کاملا این ویژگیها رو تو خودتون پرورش بدید
❣ @Mattla_eshgh
مطلع عشق
💠 قسمت_۴۱ قدم هایم را یکی پس از دیگری به سمت خانه برمیداشتم... قلبم سنگین شده بود. -اینجا چه خبره.
❣ #رمان_منو_بہ_یادت_بیار
💠 #قسمت ۴۲
حرکت کردیم...از کوچه گذشتیم و به خیابان رسیدیم.
-اخر این خیابونو برو دست .
-باشه.
-چه خبر؟
-سلامتی.
-مامان خوبه؟
-ممنون.
-بابا؟
-خوبه.
-چقدر بی حوصله ای؟؟
-نیستم.
-ولی رفتارت اینو نشون میده.
-نمیده!
ساکت موندم.
بعد از چن دقیقه که بینمان سکوت بود ,سکوت را شکست و گفت:
-خوبی؟
با ناراحتی گفتم:
-ممنون.
-چرا ناراحتی؟
لبخندی زدم و گفتم:
-نه نیستم. این خیابونو مستقیم بنداز توی اتوبان. آخر این اتوبان میرسیم به کافی شاپ.
-باشه.
چند ثانیه بعد دوباره گفت:
-این روزها باید زیاد ببینمت...
سرم را تکان دادم و گفتم:
-چرا؟
-میخوام همه چیز رو راجع به گذشته بدونم.
-درباره ی چیه گذشته؟
-زندگیم؟
-زندگیت...یا زندگیمون؟
نگاهی به من انداخت و گفت:
-نمیفهمم منظورت چیه.
-زندگیمون دیگه ما قبلا زن و شوهر بودیم.
با بی حوصلگی گفت:
-قبلا.
-الان نیستیم؟
-نه.
-ولی اسم من تو شناسنامته اسم توهم تو شناسنامه ی منه!
-خب باشه.
-این یعنی ما زن و شوهریم.
-بس کن.
شانه هایم را بالا انداختم و گفتم:
-باشه.
-حالا....راجع به زندگیمونم حرف میزنیم.
لبخندی زدم و گفتم:
-خوبه...دیگه داریم میرسیم. محمدرضا سرعتتو کم کن من از سرعت بالا میترسم.
-چرا؟؟؟
-بهت که گفتم شب عروسیمون...
حرفم را قطع کردو گفت:
-باشه باشه فهمیدم...
سرم را پایین انداختم و چیزی نگفتم...
✍نویسنده داستان: #مریم_سرخه_اے
#ڪپی_بدون_ذڪر_نام_نویسنده
#اشڪال_شرعی_دارد.
💠 قسمت_۴۳
جلوی کافی شاپ رسیدیم محمدرضا ماشینش را پارک کردو پیاده شدیم...
رفتم کنارش باهم وارد کافی شاپ شدیم...
پشت یکی از میزها نشستیم.
محمدرضا اطرافش را نگاه میکرد.
-که اینجا کافی شاپه.
-آره...
-خب همینطوری میشنیم؟؟؟
-نه.اون آقارو میبینی؟؟
-خب؟
-الان میاد اینجا و ازمون سفارش میگیره.
-برای؟
-برای اینکه بدونه چی میخواییم میل کنیم تا برامون بیاره.
-آها.
-خب بگو.
-چیو؟
-میخواستی صحبت کنی.
-آهان...خب اونقدری که تو بهم گفتی شب عروسیمون تصادف کردیم و...
حرفش را قطع کرد.
گارسن_سلام خوش اومدین چی میل دارین؟؟؟
-سلام ممنونم.محمد چی میخوری؟؟؟
-نمیدونم.خودت یه چیزی سفارش بده.
-دوتا معجون لطفا.
گارسن_بله حتما.
من_خب میگفتی؟
-اره...که تصادف کردیم و این اتفاق افتاد.
-خب؟؟؟
نفسش را با شماره بیرون داد و گفت:
-مامانم میگفت دکترا گفتن دیگه حافظم برنمیگرده راسته؟
سرم را پایین انداختم و گفتم:
-متاسفانه.
گارسن معجون هارا سمت ما آوردو روی میز گذاشت. بعد هم نوش جانی گفت و رفت.
محمدرضا_این چه جالبه.
-آره.میخوای اول معجونتو بخور بعد صحبت کنیم.
-همزمان میشه هم خورد هم صحبت کرد...
-اینم میشه.
-ما خونه ای هم داریم؟
ناگهان جا خوردم. نگاهی به محمدرضا انداختم و با ترس گفتم:
-آره...
-آهان.
-چرا میپرسی؟؟؟
-میخواستم بدونم.
نفس عمیقی کشیدم و گفتم:
-سوال بعدی.
-ماچطوری باهم آشنا شدیم؟؟؟
-توکه گفتی راجع به زندگیمون نمیخوای صحبت کنی؟؟؟
-سوالمو جواب بده.
شانه هایم را بالا انداختم و گفتم:
-باشه!!!
💠 قسمت_۴۴
محمدرضا_ما چطوری باهم آشنا شدیم؟
-راستش قبلا خونتون توی کوچه ی ما بود. مامانتم با مامانم دوست بود. کوچیک تر که بودیم حدود هفت هشت ساله. باهم همبازی بودیم البته وقتی هفت سالم بود تو ده سالت بود.
خندیدم و گفتم:
از همون بچگی به من علاقه داشتی.
محمدرضا_من؟؟؟
-آره...تو...یه روز مامانت نذری آش درست کرده بود.اینطور که مامانت تعریف میکرد تو بهش گیر داده بودی که خودت میخوای برای ما آش بیاری. وقتی اومدی جلوی درمون من توی حیات داشتم دوچرخه بازی میکردم. وقتی در باز شد چشمت خورد بمن. مامانم بهت تعارف زد بیای داخل وقتی اومدی داخل حیات پات گیر کرد به آجر و افتادی زمین بعدشم با صورت رفتی تو ظرف آش...
به اینجا که رسیدم دوتایی زدیم زیر خنده.
محمدرضا_حتما کل صورتم آشی شدو بعدشم تو زدی زیر خنده...
لبخندم جمع شدو همانطور که مات به محمدرضانگاه میکردم گفتم:
-آره درسته
محمدرضا_چیه؟؟؟این فقط یه حدس بود. چرا اونطوری نگام میکنی؟؟
-نه نه...بخاطر این تعجب کردم که داری میخندی.
-خنده تعجب داره؟
-بعد از این همه لج بازی بامن این خنده تعجب داره!
لبخندش را جمع کرد گلویش را صاف کردو باجدیت گفت:
-خب ادامش؟
شانه هایم را بالا انداختم و گفتم:
-وقتی که هفده سالت بود از محل ما رفتین و اومدین جایی که الان زندگی میکنین.
لبخندی زدم و گفتم:
-یه پسر هفده ساله اونروز بخاطر این جدایی عین ابر بهار اشک می ریخت...
-کی؟؟؟
-دارم از شما حرف میزنم
نیش خندی زدو گفت:
-من؟؟گریه؟؟عمرا!!!