eitaa logo
مطلع عشق
281 دنبال‌کننده
5.4هزار عکس
2هزار ویدیو
73 فایل
@ad_helma2015 ارتباط با مدیر کانال برنامه کانال : شنبه ، سه شنبه : امام زمان( عج ) و ظهور ومطالب سیاسی یکشنبه ، چهارشنبه : خانواده وازدواج دوشنبه ، پنجشنبه : سواد رسانه داستانهای جذاب هرشب بجز جمعه ها استفاده از مطالب کانال آزاد است (حتی بدون لینک )
مشاهده در ایتا
دانلود
💠 قسمت_۲۸ خواستم بحث را عوض کنم که مادرم صدایم زد: -فاطمه زهرا... -بله؟؟؟ -همه چی درست میشه غصه نخور. سمتش رفتم دستش را بوسیدم و گفتم: -عزیز دل من...غصه منو نخور...من حالم خوبه... لبخندی زدم و گفتم: -ببین میخندم... مادرم کمی خوشحال شد لبخندی زدو گفت: -میدونم که درونت آشوبه...ولی تو دختر قوی هستی...و اینم میدونم که همه چیزو درست میکنی... بوسه ای به روی پیشانیش زدم و خداحافظی کردم. از خانه بیرون رفتم سوار تاکسی شدم و مدتی بعد جلوی حوزه بودم... نفس عمیقی کشیدم... با خودم فکر میکردم...حالا باید جواب گوی کلی حرف باشم... قدم هایم را محکم کردم و وارد حوزه شدم...و قدم های بعد به سمت سالن... وارد سالن که شدم...با هجوم شدید دوستانم به سمت خودم روبه رو شدم. -وای فاطمه سلام. -کجا بودی تو. -مبارک باشه. -ازین ورا خانم؟؟ - نمیومدی خب دیگه! -چرا نمیومدی اینهمه مدت؟ -کجا بودی آخه... دستانم را بالا آوردم لبخندی زدم و کمی با صدای بلند گفتم: -سلام...سلام بچه ها...یکم آروم تر...چخبره... صدای خنده های بلند یک نفر به گوشم رسید... به سمت صدا برگشتم... ناگهام هر دونفر اسم هم را فریاد زدیم... من_حنانه!!!!! حنانه_فاطمه زهرا!!!! لبخندی زدم و گفتم: -خوبی؟؟؟ -توخوبی؟؟؟ -معلومه کجایی دختر ؟؟؟؟ چرا جواب تلفنامو نمیدی؟ شوهر کردی رفتی دیگه پشتتم نگاه نمیکنی...خیلی بی معرفتی... خندیدم و گفتم: -وایسا وایسا وایسا...تند نرو...باید باهم حرف بزنیم...
💠 قسمت_۲۹ من_باید باهم حرف بزنیم... -حرفم میزنیم!! شما رخ نشون بده... بچه ها همه رفته بودن سرکلاس منو حنانه هم دقایقی بعد روی صندلی کنار هم نشسته بودیم... مدتی گذشت... استاد در حال درس دادن بود... حنانه تاب نداشت... شب عروسی من به دلایل شخصی شهرستان بود... و هیچ خبری از ماجرا نداشت... صمیمی ترین دوست منه ولی هیچ خبری بهش ندادم و حتی جواب تلفن هاشم نمیدادم چون نمیخواستم بفهمه...حتی خونمونم ک زنگ میزد یه جوری مادرم دست به سرش میکرد و میگفت گرفتاره... با صدای آرومی صدایم کرد: -فاطمه... -بله؟؟؟ -بگو ببینم چخبر از عروسی؟ -حنانه الان سر کلاسیم بزار بریم بیرون کلا برات تعریف میکنم. لبخندی زدو گفت: -نه میخوام بدونم توی این مدت خانم خونه که شدی چیکارا کردی.بگو ببینم چند بار غذا سوزوندی؟؟؟ چیزی نگفتم. -نمیخوای تعریف کنی. اشک در چشم هایم حلقه زد... حنانه نگران شد: -فاطمه....حرفم ناراحتت کرد؟؟؟؟ببخشید... -نه نه... حنانه یه چیزی هست که تو نمیدونی... بانگرانی گفت: -اون چیه ک من نمیدونم؟؟؟؟؟ -من...من و...من و محمدرضا -تو و محمدرضا چی بگو دیگه!!! -ما عروسی نکردیم... ⏪ ادامه دارد ... ✍نویسنده داستان: . ‌❣ @Mattla_eshgh
مطلع عشق
#فایل_صوتي_امام_زمان ۱۱۳
پستهای روز سه شنبه (امام زمان (عج) و ظهور)👆 روز چهارشنبه( )👇
32 ابراز صمیمیت، یه هنر بزرگه. 💢بکار بردن کلمات خوب برقراری رابطه بدنی؛ مثل دست دادن، در آغوش گرفتن، بوسیدن وهدیه خریدن... ایناحقیقت دوستیـ🤝ـه! 💠ساده نگیریدشون ‌❣ @Mattla_eshgh
مطلع عشق
#اهداف_و_فوائد_ازدواج #استاد_محمد_شجاعی #جلسه_سیزدهم 🔸ولی وقتی با همه‌ی این به‌اصطلاح امید و نشا
📍لذا خیلی‌ها از کسایی که، تو دوران تجردشون حالا در بحث آفات ازدواج میگیم ✅⬅️افرادی هستند که خوبی را رو نفس خودشون دارند رو خودشون دارن و شخصیتشون را خیلی گام به گام به سمت کمال‌های انسانی پیش میبرن بعد از این‌که ازدواج می‌کنند یک دفعه مثل این‌که زیر پاشون خالی میشه، 🔰 زیر پاشون خالی میشه و تو یک جریان مسابقه ای که غالباً توسط جامعه معمولاً دیکته میشه به انسان، 💢 تو یه مسابقه سرعتی میافتند که تو سرعت خودشون را می‌کنند ⛔️این‌جا و اون‌موقع دیگه بزرگ را از یاد می‌برند و فقط می‌خواند این مجموعه را به یک نتیجه‌ای که معمولاً در اجتماعات دیده میشه و هست و همیشه‌ی تاریخ بوده برسونند❌ این‌جا هستش که دختر و پسر از زندگیشون کم می‌کنند ⏪و از اون اهداف عالیه اگر نتونند این حالت نشاط‌ آفرینی و تحرک را کنترل کنند میشن 🔀 حالا منظور چی هستش❓ دقت بفرمایید شخصیت انسان را همون‌طور که جلسه‌ی گذشته خدمتتون توضیح دادم خداوند، چگونه ترسیم کرد؟ 🔸 خداوند انسان را این‌گونه ترسیم کرد برا معرفی چهره‌ی اجمالی انسان گفتیم که انسان یک نقطه‌ی آغاز داره ولی نقطه‌ی پایان نداره 🌷خداوند انسان را برای خلق کرده نقطه‌ی پایان نداره، لذا همیشه زنده هست 🔻در چند مرحله، انسان اگر خودش را به صورت موجود ممتد نبینه و به صورت یک موجود ابدی نبینه چه خودش را، چه همسرش را، هم در حق خودش این و را میکنه و هم در حق همسرش این اشتباه و خیانت را میکنه ‼️ ⚠️که سعی می‌کنند دختر و پسر بعد از ازدواج همدیگه را استخدام کنند، در جهت اهدافی که تا دمِ قبر هستش یا تا لحظه‌ی مرگ ادامه دارد... ‌❣ @Mattla_eshgh
7.08M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥 | دو حکم اعدام عاقبت راه‌اندازی باند قاچاق دختران ایرانی 🔸 و پایان کار باند مخوف بردگی جنسی «الکس» با دو حکم اعدام و حبس‌های طویل‌المدت برای ۵۲ مدیرش ⭕️ برای این شیاطین هم هشتگ نه به اعدام خواهند زد... کسانی که دختران ایرانی رو فریب داده و در دام شیوخ عربی اسیر می‌کردند... ⚠️ به نظر می‌رسد ادامه‌ی سیاست‌های این باند در خارج از کشور، به شبکه‌ی امیرشقاقی‌ها و باند قمار و شرط‌بندی محول شده باشد!! 🎞 فیلم کامل مستند «پول و پورن» که در زمان دستگیری الکس از آپارات حذف شد: 🔻 https://t.me/Halalzadeha/15332 ‌❣ @Mattla_eshgh
مطلع عشق
🔴سید حسن نصرالله: ما بیش از ایرانی ها به ولایت فقیه اعتقاد داریم 🔹دبیر کل حزب الله لبنان: اعتقاد ما
مطلب منتسب به سید حسن نصرالله که با منبع خبرگزاری میزان منتشر شده و درباره ولایت فقیه ايرانيان و حزب‌ الله هست، گویا تکذیب شده است. نظرات عميق سید حسن نصرالله درباره ولایت فقيه رو اینجا مطالعة بفرمایید و از عمق ولايت مداری این بزرگ مرد تاريخ اسلام درس یاد بگیریم 👇 www.mashreghnews.ir/amp/50227/
🔴حاج قاسم در اولین و آخرین مصاحبه رسمی خودشون که با Khamenei.ir منتشر شد، درباره شخصیت ولایت مدار سيد حسن نصرالله اینگونه گفتن👇 " ایشون یه خصوصیتی داره که ماها هیچکدوم به اون درجه نرسیدیم ما باید درس ولایت شناسی رو بریم پیش سید یاد بگیریم سید حسن بیانات آقا رو الهی و غیبی میدونه" پ.ن: یکی از علت‌های موفقیت های حزب الله لبنان هم همین تبعیت‌های دلی و عمیق از ولایت فقیه است. ‌❣ @Mattla_eshgh
🔴 💠 یک اسباب بازی کوکی زمانی دارد که او را کوک کنند. به هر اندازه که کوک شود حرکت می‌کند. و جالب این است تا وقتی این اسباب بازی نیست کسی به او توجه و اعتنایی ندارد چون راکد و بی‌تحرّک است اما وقتی کوک می‌شود، خودِ کوک‌کننده به آن خیره شده و از حرکت آن لذّت می‌برد. 💠 زن و مرد برای تحرّک و در خانه باید ساز یکدیگر‌ را کوک کنند. وقتی سازتان کوک باشد مورد توجه و بیشتر همسر قرار می‌گیرید. در واقع عامل لذّت بردن از زندگی و همسرتان به دست خودتان است. 💠 راه خوب کوک کردنِ همسر، ویژه و احترام خاص به همسر با در نظر گرفتن قلق‌ها، نیازها و توقّعات منطقی اوست. 💠 نگذارید همسرتان و بی‌تحرّک شود دوباره او را کوک کنید تا زندگی واقعی جریان داشته باشد و به زندگی شما ریتم دهد. ‌❣ @Mattla_eshgh
مطلع عشق
💠 قسمت_۲۹ من_باید باهم حرف بزنیم... -حرفم میزنیم!! شما رخ نشون بده... بچه ها همه رفته بودن سرکلاس م
💠 ۳۰ حنانه_چییییی؟؟؟؟عروسی نکردین یعنی چی!!!!!! -نه یعنی عروسی کردیم ولی زیر یه سقف نرفتیم. -چی میگییییی؟؟؟ -هیس آروم الان همه میفهمن. -تو چرا انقدر خونسردی؟!بگو ببینم چی شده؟اتفاقی افتاده؟خیانت؟؟؟؟ -إإإ...انقدر تند نرو... -وای فاطمه تو چرا اینهمه مدت بمن نگفتی؟؟؟ چیزی نگفتم اخم هایم در هم فرو رفت و اشک در چشم هایم حلقه زد... حنانه بهت زده بمن نگاه می کرد... لب باز کردم و گفتم: -حنانه...بعد کلاس میریم بیرون کامل برات تعریف میکنم... ❤️❣ چند ساعتی گذشت حنانه در تمام این مدت کوتاه در شوک عجیبی بود... وسایلمان را جمع کردیم و از حوزه بیرون رفتیم... از آخرین جمله ی من به حنانه دیگر کلمه ای بینمان ردو بدل نشد... کنار هم راه میرفتیم از خیابان رد شدیم... ناگهان دستی محکم به شانه ام خورد حنانه بود باعصبانیت بمن نگاه می کرد...از نگاهش کمی ترسیدم: من_حنانه!!!! -ساکت شو فاطمه!! تو واقعا چه فکری کردی...میدونی چقدر سرم درد میکنه؟؟؟؟ از همون لحظه که گفتی عروسی نکردی دارم از نگرانی میمیرم...تو چرا جواب تلفنامو نمیدادی؟؟؟براچی بمن نگفتی؟؟؟آخه.... -حنانه...حنانه...آروم باش...بیا بریم تو پارک بشینیم کامل برات تعریف میکنم... نفس عمیقی کشید و راه افتاد... از حوزه تا پارک چند دقیقه ای طول نکشید... مدتی بعد منو حنانه روی یکی از نیمکت های پارک نشسته بودیم... حنانه_خب...بگو... -شب عروسیمون بود...بعد از تموم شدن مجلس. از تالار اومدیم بیرون و سوار ماشین شدیم.ماشین ما جلوتر و ماشین بقیه پشت ما حرکت میکردن... ✍نویسنده داستان: .
💠 قسمت_۳۱ بغضم را قورت دادم و ادامه دادم: -خیلی خوشحال بودیم...محمدرضا همش میخندید... سرعتش خیلی بالا بود...یک سره میخواست مهمونارو سرکار بذاره و از یه کوچه ی دیگه بره...تا مارو گم کنن... حنانه_خب؟؟؟؟؟؟؟ -موفق شد...مهمونا مارو گم کردن محمدرضا پیچید توی یه کوچه ی دیگه... گریه ام گرفت...بقیه ماجرا رو با اشک هایی که از چشمانم پایین میریخت تعریف کردم... -سرعتش خیلی بالا بود... خیلی... بهش گفتم آروم تر برو...جوابی نداد...بهم گفت فاطمه زهرا هیچوقت تنهام نزار...اون لحظه معنی حرفاشو نفهمیدم...نمیدونستم چی میگه...وقتی دوباره بهش گفتم سرعتشو کم کنه...گفت ترمز برید... حنانه با چشم های گرد شده و نفس حبس شده بمن زل زده بود...و با شوکی که بهش وارد شده بود گفت: حنانه_بقیشو بگو... -چشماشو بست...صداش کردم...بهش گفتم چشماتو باز کن...وقتی چشماشو باز کرد...زندگی چشمای دوتامونو بست... وقتی دومرتبه چشم هامو باز کردم روی تخت بیمارستان بودم... حنانه ما تصادف کردیم...اونشب توی اون بارون.... زمین خیس توی اون تاریکی!!! ما با ماشین رفتیم توی دیوار... حنانه نفس عمیقی کشید و درحالی که اشک های روی گونه هایش را پاک می کرد گفت: -بهم بگو...بهم بگو محمدرضا کجاست؟؟؟؟ -محمدرضا....... -محمدرضا م..ر..د...ه؟؟؟؟ زدم زیر گریه و بلند بلند گریه می کردم... حنانه_فاطمه زهرا...آروم باش...بهم بگو چی شده؟؟؟ -اونی که مرده منم حنانه... -چی میگی... -محمدرضا فراموشی گرفته... حنانه باش شنیدن این حرف مثل برق از جایش بلند شد... نفسش به شماره افتاده بود...اشک هایش امانش را بریده بود... -وای فاطمه...وای... اشک هایم را پاک کردم و گفتم: -بیا بشین... کنارم نشست دستانم را گرفت و گفت: -یعنی...یعنی تورو نمیشناسه؟؟؟تو...تو میتونی به یادش بیاری... -محمدرضا نمیخواد که یادش بیاد...اون از من بدش میاد... -فاطمه..... -آخرین باری که دیدمش بهم گفت دیگه نمیخواد منو ببینه منم تصمیم گرفتم از زندگیش برم بیرون...
💠 قسمت_۳۲ حنانه با عصبانیت به من نگاه کردو گفت: -چی میگی فاطمه؟؟؟؟؟حالت خوبه؟؟؟ همینطور که اشک هایم را پاک میکردم گفتم: -تو میگی چیکار کنم هان؟؟؟ افتادم توی یه چاه...که هرچی فریاد میزنم منو بیرون نمیارن...حنانه تو میدونی چقدر برای برگردوندن زندگیم عذاب کشیدم؟؟؟؟میدونی چقدر از محمدرضا حرف شنیدم میدونی چقدر تحقیر شدم؟؟؟؟میدونی برای چی؟؟؟چون میخواستم زندگیمو پس بگیرم... ولی اون منو نمیخواد...میدونی چقدر بده که یه طرفه عاشق باشی؟؟؟؟ سکوت وحشتناکی بینمان ردو بدل شد...ادامه دادم: -نه...یک طرفه نبود...اون عاشق من بود...من از اون کوچه و دیوار متنفرم...من از بارون متنفرم...من از تصادف متنفرم... -فاطمه زهرا آروم باش... -من از اون خونه ی بدون زندگی متنفرم... حنانه شانه هایم را گرفته بودو سعی داشت من را آروم کند... -فاطمه... سرم را روی زانو هایم گذاشتم و بی صدا گریه میکردم... حنانه هم پا به پای من اشک میریخت... بعد از دقایقی گریه... کمی آروم شدم سرم را بلند کردم روبه حنانه گفتم: -دیگه مهم نیست...منم فراموش میکنم...بلند شو بریم خونه...خیلی خستم... -فاطمه...تو باید زندگیتو پس...... نگذاشتم حرفش تمام شود: -حنانه... -بله؟ -برو خونه...منو ببخش که ناراحتت کردم...نمیخوام بیشتر ازین معطل من بشی...منم باید برم... -کجا میری؟؟؟ -خونه...خستم... -باشه...باهام در تماس باش... -باشه عزیزم... -مواظب خودت باش...غصه نخور کاری هم داشتی بمن بگو... لبخندی زدم و گفتم: -خداحافظ... دست دادیم و خداحافظی کردیم بعد هم از هم جدا شدیم...