هدایت شده از استاد محمد شجاعی
لبیک یا مهدی_۱.mp3
11.35M
#لبیک_یا_مهدی 1
🔅 یه قرآن کافیه دیگه..
برا چی باید اهل بیتُ دوست داشته باشیم
ازشون الگو بگیریم
و یا پای کارشون بمونیم؟
@Ostad_Shojae
مطلع عشق
قسمت 7⃣2⃣ 🍃حکیمه نماز می خواند تا زمان سریع تر بگذرد ،وقتی کسی منتظر باشد زمان دیر می گذرد. نسیم
✨🌼 #آخرین_عروس
🌹#قسمت ۲۸
🌺 صدای بال کبوتران سپید
حکیمه در کنار نرجس نشسته است و مشغول خواندن سوره قدر است که ناگهان نوری تمام فضای اتاق را فرا می گیرد.
حکیمه دیگر نمی تواند نرجس را ببیند . پرده ای از نور میان او و نرجس واقع شده است .
ستونی از نور به آسمان رفته است و تمام آسمان را روشن کرده است .
حکیمه مات و مبهوت شده است. او تا به حال چنین صحنه ای ندیده است . او مضطرب می شود و از اتاق بیرون میرود و نزد امام حسن عسکری می رود :
_پسر برادرم!
_چه شده است عمه جان !
_من دیگر نرجس را نمی بینم ،نمی دانم نرجس چه شده ؟
_لحظه ای صبر کن،او را دوباره می بینی .
حکیمه با سخن امام آرام می شود و به سوی نرجس باز می گردد.
وقتی وارد می شود منظره ای را می بیند ، بی اختیار می گوید:
" خدای من !چگونه آنچه را می بینم باور کنم ؟ "
او نوزدای را می بیند که در هاله ای از نور است و رو به قبله به سجده رفته است !
این همان کسی است که همه هستی در انتظارش بود .
به راستی چرا او به سجده رفته است؟
او در همین لحظه اول بندگی و خشوع خود را در مقابل خدای بزرگ نشان می دهد . بوی خوش بهشت تمام فضا را گرفته است پرندگان سفید همچون پروانه بالای سر مهدی پرواز می کنند.
حکیمه منتظر می ماند تا مهدی علیه السلام سر از سجده بر دارد . اکنون مهدی علیه السلام پیشانی خود را از روی زمین بر میدارد و می نشیند .
به به چه چهره زیبایی!
حکیمه نگاه می کند و مبهوت زیبایی او می شود . به این چهره آسمانی خیره می شود . در گونه راست مهدی علیه السلام خال سیاهی می بیند که زیبایی او را دو چندان کرده است.
حکیمه می خواهد قدم پیش گذارد و او را در آغوش بگیرد ،اما می بیند که مهدی علیه السلام نگاهی به آسمان می کند و چنین می گوید :
«أشْهَدُ أنْ لا الهَ الاّ اللّه و أشْهَدُ أنَّ مُحَمَّداً رَسُولُ اللّه "اشهد انّ علیا ولیّ الله"»
گواهی میدهم خدایی جز خدای یگانه نیست و گواهی میدهم همانا محمد پیامبر خدا است شهادت می دهم علی ولی و برگزیده ی خداوند است..
🌹قسمت 9⃣2⃣
🌺 بوسه بر قدم های آفتاب
اکنون مهدی علیه السلام سر خود را به سوی آسمان می گیرد و چنین دعا می کند:
" بار خدایا ! وعده ای را که به من دادی محقق نما و زمین را به دست من پر از عدل و داد نما. بار خدایا! به دست من گشایشی برای دوستانم قرار بده. "
آری مهدی علیه السلام در این لحظات برای ظهورش دعا می کند، او می داند که دوستانش سختی های زیادی خواهند کشید. او برای دوستانش هم دعا می کند .
حکیمه جلو می آید تا مهدی علیه السلام را در آغوش بگیرد. به بازوی راست او نگاه می کند، می بیند که با خطی از نور آیه ۸۱ سوره " اسرا " برآن نوشته شده است.
" وَقُلْ جَاءَ الْحَقُّ وَزَهَقَ الْبَاطِلُ ۚ إِنَّ الْبَاطِلَ كَانَ زَهُوقًا "
" حق آمد و باطل نابود شد... "
چه رمز و رازی در آیه است که بر بازوی مهدی علیه السلام نوشته شده است ؟
آیا می دانید سر گذشت این آیه چیست؟
(بت پرستان در کنار کعبه صد ها بت قرار داده بودند و آن بت ها را به جای خدای یگانه می پرستیدند .
وقتی پیامبر در سال هشتم هجری مکه را فتح نمود و به سوی کعبه آمد و همه آن بت ها را سرنگون کرد .
وقتی پیامبر بت ها را بر زمین می انداخت ، این آیه را با صدای بلند می خواند .)
اکنون همان آیه به بازوی مهدی علیه السلام نوشته شده است، زیرا او کسی است که همه بت های جهان را نابود خواهد کرد. بت هایی که بشر با دست خود ساخته و یا با ذهن خود آفریده است.
امروز باید این آیه بر روی بازوی مهدی علیه السلام نوشته باشد تا همه بدانند که این دست و بازو بت همه دست ها فرق می کند. این دست، همان دستی است که پایان همه سیاهی ها را رقم خواهد زد .
🌹قسمت 0⃣3⃣
مهدی علیه السلام در هاله ای از نور است. حکیمه جلو می آید او را در
پارچه ای می پیچد و در آغوش می گیرد .
مهدی علیه السلام به چهره عمه مهربانش لبخند می زند، حکمیه می خواهد او را ببوسد، بوی خوشی به مشامش می رسد که تا به حال آن را احساس نکرده است.
شاید این بوی گل یاس است.
خوشا به حال حکیمه!
حکیمه اولین زنی است که چهره دلربای مهدی علیه السلام را می بیند. حکیمه قطراتی آب را بر چهره ی مهدی علیه اسلام می یابد، گویا موهای این نوزاد خیس است.
حکیمه تعجب می کند، ولی به زودی راز قطرات آب بر روی این کودک را می یابد.
آیا نام رضوان را شنیده اید؟ فرشته ای است که مامور اصلی بهشت است.
لحظاتی پیش رضوان به دستور خدا مهدی علیه اسلام را در آب کوثر غسل داده است .
صدایی به گوش حکیمه می رسد:
" عمه جان! پسرم را برایم بیاور تا او را ببینم "
این امام عسکری علیه السلام است که در بیرون اتاق ایستاده است و می خواهد فرزندش را ببیند .
معلوم است پدری که سال ها در انتظار فرزند بوده است اکنون چه شور و نشاطی دارد.
حکیمه، مهدی علیه السلام را بر روی دست پدر قرار می دهد .
امام فرزندش را در آغوش می گیرد و بر صورتش بوسه زده و به گوشش اذان می گوید .
امام دستی بر سر فرزند خویش می کشد و می فرماید:
" به اذن خدا سخن بگو فرزندم ! "
🌹قسمت ۳۱
همه هستی منتظر شنیدن سخن مهدی علیه السلام است. مهدی علیه السلام به صورت پدر نگاه می گند و لبخند میزند. پدر از او خواسته است که سخن بگویید.
به راستی او چه می خواهد؟
او باید چیزی بگویید که دل پدر شاد شود این پدر سال هاست که گرفتار ظلم وستم عباسیان است..
صدای زیبا مهدی علیه السلام سکوت فضا را می شکند :
" وَ نُرِيدُ أَنْ نَمُنَّ عَلَى الَّذِينَ اسْتُضْعِفُوا فِي الْأَرْضِ وَ نَجْعَلَهُمْ أَئِمَّةً وَ نَجْعَلَهُمُ الْوارِثِينَ "
" و ما اراده کردیم تا بر کسانی که مورد ظلم واقع شده اند منت بنهیم و آن ها را پیشوای مردم گردانیم و آن ها را وارث زمین کنیم. "
چرا مهدی علیه السلام این آیه را می خواند؟ چه رازی در این آیه وجود دارد؟
حتما شنیده اید پیامبر هر وقت دلش برای بهشت تنگ می شد به دیدار فاطمه می آمد .
پیامبر به دیدار فاطمه آمده بود همه کنار پیامبر نشسته بودند فاطمه و علی و حسن و حسین علیه السلام.
پیامبر از دیدن آن ها بسیار خشنود بود و با آن ها سخن می گفت.....
🌟ادامه دارد ....
🌹قسمت 2⃣3⃣
در این میان نگاه پیامبر به گوشه ای خیره ماند و اشک پیامبر جاری شد .
همه تعجب کردند. به راستی چرا پیامبر گریه می کرد ؟
بعد از لحظاتی پیامبر رو به آنها کرد و فرمود:
بعد از من شما مورد ظلم وستم واقع می شوید.
پیامبر از همه ظلم هایی که در آینده نسبت به عزیزانش می شد خبر داشت . او می خواست تفسیر این آیه را بازگو کند.
آری ! اهل این خانه مورد ظلم و ستم واقع خواهند شد اما خداوند آن ها را به عنوان امام انتخاب نمود .
سرانجام این خاندان پاک به حکومت جهانی خواهند رسید و جهان را از عدالت راستین پر خواهند نمود. حکومتی پایدار که شرق و غرب دنیا را فرا می گیرد .
این وعده بزرگ خداست و خدا همیشه به وعد های بزرگ خود عمل می کند.
اکنون مهدی علیه السلام در آغوش پدر این آیه را می خواند او وعده خدا را محقق خواهد کرد.
و اگر کسی اهل دقت باشد می تواند امروز خیلی از چیز هارا بفهمد .
مهدی علیه السلام این آیه را می خواند تا با مادر خویش سخن بگویید.
همان مادر مظلومی که مورد ظلم و ستم واقع شد ودر مدینه به خانه اش حمله کردند و آن جا را با آتش کینه سوزاندند !
فاطمه علیها السلام اولین کسی بود که مورد ظلم و ستم واقع شدو حقش را غصب کردند .
مهدی علیه السلام می خواهد با مادرش سخن بگویید:
" ای مادر پهلو شکسته ام دیگر غمگین مباش که من امده ام !من آمده ام تا براین مظلو میت پایانی باشم.
این وعده خداست.... "
🌟ادامه دارد....
❣ @Mattla_eshgh
🔴گروه سایبری #عصای_موسی به وقت #حاج_قاسم، بنت نخست وزیر رژیم صهیونیستی را تهدید کرد
متن تهدید: آقای بنت اگر شرارتهای شما علیه ما ادامه یابد، خواهید فهمید که اقدامات ما در داخل فلسطین اشغالی، تازه در اول راه است.(هنوز شروع نشده است).
نکته مهم این تهدید این است که ساعت تنظیم شده در گوشی شبیه سازی شده، ساعت 1:20 دقیقه به وقت شهادت حاج قاسم است.
❣ @Mattla_eshgh
.
اصغر فرهادی تو فیلمش میگه اگه به زنت هم تجاوز کردن هیچی نگو سکوت کن و صلح کن با طرف و از این حرفا، بعد یکی از همکاران سینماییش بهش یه انتقاد کرده، مثل وحشیا بهش توپیده و گفته ازت بیزارم و کلی حرف بار نظام کرده!! فرهادی کار خودشو با همین ابراهیم حاتمی کیا که رفقای فرهادی اونو به اسم حکومتی طرد می کنند، شروع کرده، فیلم ارتفاع پست رو یادت بیاد آقای فرهادی
.
فیلم درباره الی که سرمایه فیلمت رو محمود رضوی برات فراهم کرد. جایزه هایی که از جشنواره دولتی فیلم فجر گرفتی. در مهرماه ۱۳۹۶، وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی اعلام کرد که اصغر فرهادی نیازی به ارسال فیلمنامه برای دریافت مجوز ندارد، و این امتیازی است که به گفته مرادیان، جمهوری اسلامی تنها برای برخی از فیلمسازان مورد اعتماد قائل شده است. با تمام این تفاسیر، عسلی که بر دستان جمهوری اسلامی بود رو خوب خوردی و ملچ مولوچت رو هم کردی، الان داری گازش میگیری؟!!! وقاحت هم حدی داره
❣ @Mattla_eshgh
📌 زبان فرانسه
🔸 در مورد امام زمان حرف میزدیم، مارو به دخترش نشون داد و گفت: دخترم اگه دَرسِت رو نخونی مثل اینا بیسواد میمونی، چادر سرت میکنن و افکار واهی توی مغزت فرو میکنن. منو زهرا سادات هم شروع کردیم به زبان فرانسه صحبت کردن تا افکارمون مزاحم کسی نباشه :)
فقط نمیدونم چرا خانم عصبانی شد؟ :/
👤 مریمانه
🌐 #توییت_گشت
❣ @Mattla_eshgh
مطلع عشق
قسمت_82 خب اون شرایط سخت معلومه که یه بن بسته با منطق شما پیغمبر واقعی هم که نیست به وحی و به خدا
قسمت_83
_منظورم واضحه باید بخونیدش کامل و از اول به آخر تا بتونید نقدش کنید...
_ولی برای رد هر چیزی یه مثال نقض کافیه مگه بیکاریم اینهمه کتاب رو توی دنیا بخونیم!
_اینهمه نه فقط یکی...
فقط این کتابه که ادعا میشه معجزه است و خدا برای شخص شما فرستاده فقط این کتابه که ادعا میکنه کلام خداست و در اون خدا با همه ی مردم عالم در هر زمانی صحبت کرده!
خب من دارم میگم معجزه ست تو میگی نه چطوری ثابت میشه جز با خوندن با یه جمله از یه کتاب بیرون کشیدن که نمیشه معجزه بودنش رو اثبات کرد. من نیاز دارم برای این اثبات شما رو به طور کامل با این کتاب آشنا کنم.
ضمنا من میتونم اون یک یا چند مثال نقضی که تو ذهنته رو جواب بدم ولی باید منطق کلی کتاب درک بشه تا بتونم یه سری چیزا رو براتون توضیح بدم که مباحثه ناقص نمونه.
شما هم برای بحث نیاز دارید روی منبع یه تسلطی داشته باشید دیگه پس باید شروع کنیم و قرآن رو بخونیم...
اینجوری شما ایرادات بیشتری هم میتونید پیدا کنید اگر داشته باشه...
ژانت_ خب چطوری مگه میشه سه نفری کتاب خوند اصلا قرآن چند صفحه ست چند روز طول میکشه؟
_چرا نشه؟
قرآن مجموعا سی تا بخش(جزء) داره که هر کدوم 20 صفحه بیشتر نیست
برای اینکه از کار و زندگی نیفتین و و سختتون نباشه هر ماه پنج تا از این بخش ها رو میخونید تو طول هفته کلا روزی سه صفحه میشه یعنی پنج دقیقه که شوخیه!
ژانت_خب اینجوری که خیلی طول میکشه؟
_آره خب ولی چاره چیه!
من که تا پیدا کردن خونه همخونه اجباری شما هستم و باید تحملم کنی
کتایون خانومم که ان شاءالله یادش نرفته مادرش اونو به من سپرده!
و باید زودتر درباره ش تصمیم بگیره که اگر نگیره با من طرفه چون مسئول بی تابی مادرش منم که شماره ش رو پیدا کردم و بهش زنگ زدم.
پس ما فعلا با هم کار دادیم این بحث هم گوشه ای از رابطه ماست
ضمنا به نفع خودتونه اتهاماتتون رو اثبات کنید و خیال خودتون رو راحت...
کتایون بی تفاوت شونه بالا انداخت: به هر حال ما که قرآن نداریم!
_من دارم
به اتاق رفتم و دو تا قرآنی که برای اینکار تهیه کرده بودم رو آوردم
قرآن ها رو روی میز گذاشتم و نشستم:
_خب اینم قرآن... بهونه بعدی؟
کتایون کلافه گفت:
من نمیتونم تو خونه و شرکت همچین کتابی رو دست بگیرم و بخونم خب نمیگن این چشه چرا این کتاب رو میخونه؟
نفس عمیقی کشیدم: برای همین جلدشون کردم! دیگه؟
✍🏻 نویسنده: شین الف
🦋انتشار تنها با ذکر اسم نویسنده آزاد
┈┈•••♡🦋♡•••┈┈
💙 #ضحی
#قسمت 84
سکوت از سر اجبارش موجب شد ادامه بدم:
_با ترجمه بخونید ولی هر از گاهی نگاهی هم به زبان اصلیش عربی بندازید به هرحال...
صدای پیام گوشیم بلند شد
همون طور که گوشی رو چک میکردم ادامه دادم:
_ به هر حال برای مطالعه هر اثری هیچی زبان اصلی نمیشه!
رضوان بود...
از دو روز پیش یادم رفته بود جواب پیامش رو بدم و تشکر کنم!
حتما تا الان از کنجکاوی تلف شده!
از بچه ها عذرخواهی کردم و برگشتم اتاق تا یکم حرف بزنم...
مثل همیشه کامل تبادل اطلاعات کردیم و همه چیز رو کامل براش توضیح دادم!
بعد هم سراغ بقیه رو گرفتم و سفارش کردم جای من هم مواظبشون باشه!...
وقتی برگشتم غذا حاضر بود و شام خوردیم
چیزی شبیه خوراک لوبیای خودمون بود ولی خوشمزه تر!
کلی از ژانت تشکر کردم و تشویقش کردم بازهم از این کارا بکنه!...
بعد از شام قرار بر این شد ماهی یکبار دور هم جمع بشیم و درباره پنج جزئی که خوندیم صحبت کنیم
و البته کتایون هرچه سریعتر با مادرش ارتباط بگیره و خیال من رو راحت کنه!
هر چند به قولش خیلی امیدوار نبودم!
به هر حال اون رفت و ما هم تا یکماه آینده که باز هم رو ببینیم به زندگی عادیمون برگشتیم...
***
چهل روز سرد رو پشت سر گذاشتیم
ژانت رو در این مدت خیلی کم میدیدم و کمتر فرصت گفتگو پیش می اومد اما همین همخونگی و ارتباط اندک بینمون علاقه ای به وجود آورده بود که هر روز بیشتر میشد...
دیگه اثری از اونهمه خشم و انزجار و نفرت نبود
ژانت من رو به عنوان دوست پذیرفته بود و من هم مثل قبل دوستش داشتم و تحسینش میکردم
بخاطر اراده و تلاش و ایمان و محبتی که در وجودش بود
اما کتایون... کتایون...
در این مدت در کنار حجم سنگین درسها و کار آزمایشگاه دغدغه ارتباط کتایون و مادرش هم به مشغولیت هام اضافه شده بود
تقریبا هرروز مادرش یا زنگ میزد و یا پیام میداد و منم جز شرمندگی چیزی براش نداشتم و فقط میگفتم یکم بهش وقت بدید با خودش کنار بیاد. اونم ظاهرا همین کار ازش برنمی اومد و طاقتش طاق شده بود که بی توجه به حرفهای من هر روز همون حرفهای قبلی رو تکرار میکرد
کتایون اما حاضر نبود با مادرش تماس بگیره یا به اون اجازه ارتباط بده والبته من میفهمیدم دلیلش بیشتر از کینه یا عدم باور ترس بود
ترس از درک یک رابطه ناشناخته
و غروری که بهش اجازه نمیداد توی موقعیتی قرار بگیره که ممکنه قلیان احساساتش دست دلش رو رو کنه
دلش نمیخواست مادرش بدونه چقدر دلتنگشه
ازش ناراحت بود و از طرفی بین گفته های مادر و پدرش سرگردان
چند روز یکبار تماس داشتیم و اون از دلایلش برای این پنهان شدن میگفت و من از بی قراری مادری که تحمل این بی مهری رو نداشت
و اون در جواب اونهمه پند و اندرز و نصیحت و خواهش و تهدید من فقط یک جمله گفت: بهش فکر میکنم....
ولی فکر کردنش کمی بیش از حد طولانی شده بود.
قرار ماهانه مون رو هم یک هفته عقب انداخته بود که نمیدونستم بخاطر ترس از روبرو شدن با منه که میدونست از دستش عصبانی ام یا دلیل دیگه ای داره
اما بالاخره برای صبح شنبه 16 فوریه قرار ملاقات بعدی رو قطعی کردیم...
✍🏻 نویسنده: شین الف
🦋انتشار تنها با ذکر اسم نویسنده آزاد