eitaa logo
مطلع عشق
273 دنبال‌کننده
5.3هزار عکس
2هزار ویدیو
73 فایل
@ad_helma2015 ارتباط با مدیر کانال برنامه کانال : شنبه ، سه شنبه : امام زمان( عج ) و ظهور ومطالب سیاسی یکشنبه ، چهارشنبه : خانواده وازدواج دوشنبه ، پنجشنبه : سواد رسانه داستانهای جذاب هرشب بجز جمعه ها استفاده از مطالب کانال آزاد است (حتی بدون لینک )
مشاهده در ایتا
دانلود
مطلع عشق
🍃 جالب است، به اين نكته اشاره كنم، كه بيشتر اوقات مادر، درس هاي سخت و مسائلرياضي را، قبلا نزد پدر ت
سوم 🍃 پدر هميشه براي صدا كردن ما، از ضمير شما استفاده مي كردند. پدر هر وقت ما را ، به اتاق شان فرا مي خواندند ، مي دانستيم كه مطلب مهمي را مي خواهند به ما بگويند؛ يا اگر مي خواستند به ما تذكري بدهند، در ان جا انجام مي شد، كه كسي نشنود، و ما خجالت نكشيم . من و خواهرم، در اتاق پدر، كه دفتر كار ايشان محسوب مي شد، ميزي داشتيم، كه پشت ان، دو صندلي بود. من يك طرف، و خواهرم طرف ديگر، مي نشستيم. ما از اين اتاق در تابستان ها، و هنگام تعطيلي مدارس، بيشتر استفاده مي كرديم، زيرا هر تابستان درس سال بعد را، پشت همين ميز، نزد پدر و مادر مي اموختيم، تا در سال اينده تحصيلي، راحت تر درس ها را بياموزيم. زمان اموختن درس ها در اين فصل، تا ساعت 12 صبح بود. ان شب نزد پدر رفتم، و روي صندلي خودم نشستم . پدر بسيار مودبانه و غيرمستقيم، شروع كردند به حرف زدن، به شكلي كه من ناراحت نشوم، ايشان گفتند : - خيلي زشت است، كه يك ايراني غزل حافظ را، درست نخواند . از خجالت اب شدم. دلم مي خواست زمين دهان باز كند، تا در ان فرو بروم . پدر، كه متوجه خجلت، و رنگ برافروخته چهره ي من شده بودند، با محبت به من اصلا ناراحت نباش. شب ها كه با هم دو ساعت درس مي خوانيم، شما نيم ساعت از وقتت را، صرف مطالعه ي ديوان و غزليات حافظ كن؛ با هم تمرين مي كنيم، تا اين مشكل كاملاً حل شود . من كه از اين صحبت پدرم، خيلي خوشحال شده بودم، با خود گفتم ‹‹ : حداكثر دو سه هفته بيش تر طول نمي كشد، و ديوان حافظ را، تمام مي كنم.›› از فرداي ان روز حافظ خوانديم. از شبي نيم ساعت شروع شد، و بعدها به دو ساعت و نيم در شب رسيد، تا پس از 5 سال و نيم ديوان حافظ، تمام شد . فكر مي كنم، در مورد اموختن ديوان حافظ، خيلي عاقلانه رفتار كردم، و از اين بابت هميشه خوشحالم، زيرا تمام ان چه پدر، درباره ي غزليات ميگفتند، مثل اشاره، مثال، تفسير معاني ابيات را، يادداشت مي كردم، و به اين ترتيب يك گنجينه ي بي نظير از خداپرستي، عشق به ايران و ادبيات ان، فلسفه، عرفان، انسانيت و فداكاري و از همه مهم تر درباره ي اخلاق، گرداوري كردم . در ابتداي كار، به كندي مي توانستم حرف هاي پدر را يادداشت كنم، و پدر از اين بابت كه من كند پيش مي رفتم، خسته مي شدند، ولي اصلا به روي خودشان نمي اوردند. اما به ياد مي اورم، كه اموزش ايشان با متانت و حوصله همراه بود، و من از صحبت ايشان، كمال استفاده را مي كردم، و تصميم گرفته بودم، از شب دوم...
🍃هر چه كه پدر درباره ي غزلي يا بيتي مي گويند، كامل يادداشت كنم، و حتي كلمه را، هم جا نيندازم . پدر ديوان حافظي را، كه در خانه داشتيم، تصحيح مي كردند. غزليات و ابيات اضافي را، كه در طي 700 سال به ديوان حافظ اضافه شده بود، حذف مي كردند . حتي واژه هاي تغيير يافته در ابيات را اصلاح مي كردند، و با استفاده و مراجعه به بيش از 10 نسخه ي قديمي از ديوان حافظ، كلمات صحيح را يافته، و جايگزين و اصلاح مي كردند. از همه مهم تر، در درس هاي پدر اموختم، كه براي شناخت غزليات حافظ، در تمامي ديوان او يك كليد يا به اصطلاح وجه مشترك وجود دارد. يعني در ابتداي هر غزل، يك مسئله و مشكل اجتماعي را، مطرح مي كند. بعد انسان راهنمايي لازم را مي دهد، و در اخر خداحافظي مي كند . پدر به من اموختند، كه حافظ انساني والا و واقعي است، هيچ وقت تهديد نمي كند، وعده اي بي جا نمي دهد، نمي ترساند، گول نمي زند، زور نمي گويد، كسي را بي اميد رها نمي كند... همواره محبت مي كند و بهترين راهنماست و... به قول پدرم، اين موارد از ويژگي هاي شخصيتي يك اقا و خانم، در تمدن 7000 ساله ايران است . پدرم، براي كلمه هاي اقا و خانم، در فرهنگ ايران، ارزشي ويژه قائل بودند. ميگفتند : در طول 7000 سال تمدن ايران، اين دو واژه معاني والايي را دارا بوده اند. اما بايد اين امر را با كتاب هاي مثل : شاهنامه، گلستان و بوستان سعدي، خيام و به ويژه با ديوان حافظ، به ديگران بياموزيم . پدر با تاسف ميگفتند : ‹‹ كتاب هاي درسي، در طي اين 35 سال اخير به گونه اي نوشته شده اند، كه بچه هاي ايران را، با ادبيات غني خودشان، بيگانه مي كند ››. هميشه گله مند بودند كه اين رفتار، مشابه كاري است، كه ما با موسيقي خود، انجام داده ايم
🔺دوران کودکی 🍃حالا بهتر است ، درباره دوران كودكي پدرم برايتان بگويم ، و كشف چگونگي داستان كودكي ايشان. 🍃شبي بعد از صرف شام، پدر روي صندلي بزرگ خود نشسته بودند. عينك شان را برداشته بودند و مجله اي را، كه در دست داشتند، تا نزديك چشمان خود جلو اورده بودند، و مقاله اي را كه درباره ي ايران مي خواندند. من هم بعد از كمك، براي جمع كردن سفره و بردن بشقاب ها به اشپزخانه، نزد پدر برگشتيم، و روي صندلي، كه كنار صندلي پدر قرار داشت، پشت ميز نشستم، و چراغ مطالعه را، روشن كردم . پدر به محض اين كه نور چراغ را مشاهده كردند، مجله شان را كنار گذاشتند، و عينك شان را، دوباره به چشم زدند. با نكته سنجي و عشقي كه نسبت به ما داشتند، خيلي زود متوجه خراشي شدند، كه روي دست من افتاده بود. دست مرا به ارامي گرفتند، و زير نور بردند، تا بهتر ببينند. خراش دستم را به دقت نگاه كردند، و بعد از من پرسيدند : -چه شده است؟ گفتم: - هيچي بابا جون داشتيم با بچه هاي مشهدی اسماعيل، توي حياط بازي مي كرديم، كه ناگهان خسرو مرا هل داد، و توي بوته ي بزرگ گل هاي محمدي، و تيغ هاي شاخه اش دستم را، خراش داد. حالا هم فكر مي كنم، تيغي توي دستم فرو رفته، و دستم مي سوزد . پدر، هيچ چيز را دور نمي ريختند، حتي اگر سنجاق ته گردي پيدا مي كردند، براي اين كه زير دست و پا نرود، و گم هم نشود، ان را بر مي داشتند، و به پشت يقه كت شان فرو مي كردند. اگر تعداد سنجاق ها زياد مي شد، ان ها را به جاسنجاقي، كه خودشان درست كرده بودند، و روي ميز تحرير قرار داشت، منتقل مي كردند . در همان حال كه دست مرا گرفته بودند، با دست ديگر سنجاقي از يقه ي كت شان ايجاد كردند، و پوست را كنار زدند، و تيغ را پيدا كردند، و نوك ان را كمي بالا كشيدند. بعد از جيب سمت چپ كتشان، موچين كوچكي بيرون اوردند، و نوك تيغ را با ان گرفتند، و بيرئن كشيدند. بعد دو طرف زخم را، فشار دادند .
🍃اشكم داشت سرازير مي شد. پدر فوري متوجه شدند ، و برايم توضيح دادند، كه مرد براي اين چيزها گريه نمي كند، و ناراحت نمي شود. مرد در اين مواقع بايد هميشه لبخندي بر لب داشته باشد. پدر به من گفتند : -اگر كمي زخم را فشار بدهم بهتر است، زيرا اولاً اگر چيزي داخل ان باشد يا زخم چرك كرده باشد، از شكاف بيرون مي ايد، و بدن بهتر مي تواند از خودش دفاع كند، و زخم زودتر خوب مي شود. ثانيا خون، خودش مي تواند مقداري ضدعفوني كند . بعد پدر جاي زخم را، با مركوكرم ضدعفوني كردند، و فوت كردند، تا مركوكرم خشك بشود. هر چند كه نگاه محبت اميزو عاشقانه ايشان، براي من، بهترين مرهم بود. به خواست خدا من و خواهرم، هميشه از درياي مهر و محبت مادر و پدر، در تمام زندگيمان برخوردار و بهره مند بوديم . شايد خواست خدا بود كه پدر با درمان زخم دست من و احساس دلجويي كه به ايشان دست داده بود توانستند بالاخره به سوالي كه سال ها در ذهن من بي جواب مانده بود پاسخ بدهند. البته معلوم بود كه بازگو كردن قصه كودكي و زجرهايي كه تحمل كرده بودند برايشان خيلي سخت بود زيرا هنگام تعريف دوران كودكي دگرگون مي شدند و به قلبشان فشار مي امد و بيش تر از همه اندوه ايشان از دوري فرشته اي به نام خانم گوهرشاد حسابي مادرشان بود . ابتدا با ارامش گفتند پاسخ سوال شما جوابي طولاني دارد. از امشب شروع مي كنم به تعريف قصه كودكي ام اما بايد حوصله داشته باشي شايد چندين شب اين قصه ادامه پيدا كند . با اشتياق گفتم : -من هميشه براي شنيدن صحبت شما سراپا گوش هستم . پدر نفس عميقي كشيدند و گفتند : ‹‹بايد از زماني شروع كنم كه پنج ساله بودم. خانه ي ما در ميدان شاهپور اخر بازارچه قوام الدوله و در كوچه پاييني كليساي ارامنه قرار داشت. راه هايي كه كفشان از شن يا سنگ ريزه پوشيده بود. باغچه هاي حياط خانه شمشادهاي كوتاه نعناعي دور باغچه اجرهاي حاشيه ان حوض گردسنگي وسط حياط كه درست جلوي پله هاي ساختمان اصلي قرار داشت و عكس ستون هاي ساختمان در ان منعكس مي شد. ماهي هاي قرمز و اب قناتي كه از فواره ي سنگي وسط حوض به پايين مي ريخت. غربالي كه ما با ان ماهي خاي حوض را مي گرفتيم و در تنگ اب مي گذاشتيم. همه و همه يادم است. مادر از اين كه ماهي ها را مي گرفتيم ناراحت مي شدند و ميگفتند : بچه ماهي ها بايد كنار مادرشان باشند . ‹‹ ما هم مي رفتيم و ان ها را دوباره در حوض ازاد مي كرديم. يادم مي ايد پسري همسن و سال ما كه همسايه مان بود به حياط خانه ي ما مي امد و گنجشك ها را با تير و كمان نشانه مي گرفت اما مادرم هرگاه او را مشغول شكار گنجشك مي ديد عصباني میشدند ...
🍃 و گفتند : اين كار گناه دارد حتي يك مورچه هم حان دارد و نبايد از بين برود... ‹‹پله هاي جلوي ساختمان كه تا حوض ادامه داشت پله هاي خيلي بلندي بود براي همين بالا و پايين رفتن از ان براي من مشكل بود. يادم مي ايد روزي مرا ختنه كرده بودند و من بالاي همين پله ها ايستاده بودم. خيلي ناراحت بودم به خصوص از دخالت بزرگ ترها در همه جا و همه چيز!!... ‹‹ خاطرات بسياري از خانه ي محل تولدم دارم. هنوز هم وقتي كه پايم روي سنگ ريزه هاي كنار باغچه اي قرار مي گيرد به ياد ان خانه مي افتم. غير از اين وصف هايي كه از خانه كردم چيزهاي ديگري نيز از ان خانه به ياد دارم. من و برادرم براي پدر و مادرم خيلي عزيز بوديم و ان ها ارزوهاي زيادي براي ما داشتند يادم مي ايد كه غلام سياه خانه مان يعني نوروز پناهگاهي جز مادرم نداشت . ‹‹به ياد مي اورم كه حدود چهار سال داشتم توي ايوان مقابل پله ها و روبرو حوض با خانم نشسته بوديم . خانم برايم تعريف مي كردند كه هنوز چند ماهي از تولدم نگذشته بود كه مرا در بغل گرفته بودند و برادرم در بغل و دامان حاجيه طوبي خانم مادربزرگم بود ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ پ ن : منظور پدرم از خانم مادرشان گوهرشاد بود. پدر به خاطر عشق زيادي كه به مادرشان داشتند هيچگاه اسم ايشان را به زبان نمي اوردند و فقط از لفظ خانم استفاده مي كردند. ادامه دارد .... ‌❣ @Mattla_eshgh
هدایت شده از دلنوشته های یک طلبه
🔹خدا یکی و محبت یکی و یار یکی🔹 لطفا شوخی نکنید! شاید شوخیش برای من و شما خوشمزگی محسوب شود اما برای زن یک تابوست. علی الظاهر به حرف من و تو لبخند میزند تا توی ذوقمان نخورد و گرنه اگر دلش را به شکافی و سرکی به احوال قلبش بکشی، خوشش نیامده و حتی یکی دو تار از تارهای دلش پاره شده. دل هم که دیگر خودت میدانی. بند دل آدم وقتی پاره شود، دست خودش نیست. بیقرار می‌شود. حساس می‌شود. می‌گیرد و در خلوتش بیشترتر می تپد. حالا اینها شوخی بود. امان از اینکه جدی بگویی. کسی زیر سر داشته باشی و بخواهی مزه دهان اولی را هم بدانی و مثلا زمینه چینی کنی برای نفر دوم. نمی‌گویم کار تمام است و فاتحه جسم و روح زن را بخوان. اما تو فکر کن کار تمام است و تو بخاطر لذت چند ساعته خودت و آن سوگلی خانه خراب کن و خانواده برانداز، تمام حس و حال و جوانی و حتی ایمان یک زن را دستخوش بلای عظیم کردی. شلوغش نمیکنم. شاید تو ده ها توجیه من درآوردی داشته باشی. وگرنه برای زن، بلای عظیم است. بلایی که اگر پدر خودت سرِ مادرت درآورده بود، مشخص نبود الان تو چه حالی داشتی و والده مکرمتان دق کرده بود یا نه! اخوی ما نیز خودمان درس دین خوانده ایم. بیشتر از تو نباشد، قطعا کمتر از تو نیست. روایات این باب را درس گرفته ایم. همان روایات و اصولی که تو شاید نهایتا ذیل پاورقی بعضی کانالها و سایت های زرد خوانده باشی، ما سر کلاس با اساتید مجرب، جرح و تعدیلش کرده ایم. پس لطفا اِفه‌ی «تجدید سنت» و «استحباب موکّد» و «حلال بیّن» و «حق مسلّم» برای ما نیا که حنایت حداقل پیش من یکی رنگ ندارد. مرد باش و پای دین و مرضی رضای خدا نگذار. مرضیِّ هیچ خدایی در هیچ دین و مسلکی نیست که دلی بشکند و ریش ریش شود تا تن و بدن دو نفر دیگه به هم بخورد و بگذارند پای قربتا الی الله! بگذارند پای لذت های مباح و مشروع! بگذارند پای اینکه لابد هنرش را نداشته که شوهرش را جذب کند. شما هنرمندترین هم که باشی، خدا نکند طرف مقابلت در خیال خام خودش، حجله اش را جای دیگر پهن کرده باشد. پیش یک زلیخا. شایدم لیلی. شاید هم شیرین. کاری به هنرمندی و ناهنرمندی زن ندارد. دل مردی که بیمار شود، نه هنر شریک زندگیش را میبیند و نه حاضر است به مشاور مراجعه کند و بگوید «ببخشید، من بیمارم و به تنوع طلبی دچار!» برادر! بفرمایید خودتان را درمان کنید. نیاز شما نه بیشتر از کسی است و نه کوه آتشفشان. این شمایی که دلت نمیخواهد چشم و روحت را پاک نگه داری و هر لحظه دلت، دنبال کسی در نوسان است! 👈 به قول حضرت آقا «اصلا همچین چیزی را قبول ندارم؛ آقایان حتی به شوخی هم نباید درباره تعدد زوجات حرف بزنند، که باعث دلسردی خانم‌ها می‌شود. خدا یکی و محبت یکی و یار یکی.» @Mohamadrezahadadpour
هدایت شده از KHAMENEI.IR
🔰 فاطمه زهرا سلام‌الله‌علیها مجمع همه خیرات عالم است 🔻رهبرانقلاب: بشريت يكجا مرهون فاطمه‌ى زهرا است - و اين گزاف نيست؛ حقيقتى است - همچنان كه بشريت مرهون اسلام، مرهون قرآن، مرهون تعليمات انبيا و پيامبر خاتم است... ۱۳۷۰/۱۰/۵ 🗓 به مناسبت فرارسیدن خجسته سالروز ولادت ام‌ابیها حضرت فاطمه زهرا سلام‌الله‌علیها 📜 khl.ink/khat |
🔻چقدر در فعالیت کنیم که اکشن بلاک نشیم؟ 📍هر عملی از جمله لایک، سیو، فالو، آنفالو، دایرکت و … مجموعه اکشن‌هایی هستن که ما توی اینستاگرام انجام می‌دیم. 📍اما این اکشن‌ها محدودیتی دارن و اگر بیشتر از یه تعدادی باشن، ما از انجام همه اونجا منع می‌شیم. این رقم برای حساب‌های کاربری قدیمی و جدید باهم تفاوت دارن. 📍حساب‌های قدیمی مجموعا ۱۴۴۰ اکشن در ۲۴ ساعت می‌تونن انجام بدن، یعنی هر ساعت بیشتر از ۶۰ تا اکشن نباشه. 📍این رقم برای حساب‌های جدید می‌شه هر ساعت ۳۰ اکشن یعنی ۷۲۰ اکشن در یک روز. ‌❣ @Mattla_eshgh
⭕️ علاوه بر گناه بزرگی که بر گردن سقط کننده میاره دیه هم داره. توی این 🔺 جدول میزان دیه سقط جنین در هفته‌های مختلف بارداری رو ببینید ‌❣ @Mattla_eshgh
📌 جمعیت یک مؤلفه قدرت است! 🔹 درسته که خانواده و خانواده‌گرایی در غرب پاشیده، اما یک روحیه ملی‌گرایی عجیبی در نژاد آنگلوساکسون (همین انگلیسی‌ها) هست که باعث شده درچندین سال گذشته انگلیس بیشترین افزایش جمعیت را داشته باشه. اما نه در خاک خودش که درخاک کشورهایی مثل نیوزلند، استرالیا، کانادا و آمریکا!! ♨️ وسعت سرزمین انگلیس ۱/۶ خاک ایرانه (تقریباً اندازه استان سیستان و بلوچستان)، اما درسال ۲۰۱۷ فقط جمعیت کشور انگلیس ۸۰میلیون نفربوده درحالی‌که ما در ایران که ۶برابر انگلیس سرزمین داریم جمعیت‌مان حدود ۸۰میلیون نفر است...! ‼️ نژاد آنگلوساکسون بااین روحیه، امروز بیش از ۳۸۶ میلیون نفر از جمعیت خود را در کشورهای نامبرده توزیع کرده است! و این در حالی است که بر اساس آخرین نقشه‌ی خانواده جهانی در سال ۲۰۱۹، که توسط نهادهای وابسته به سازمان ملل منتشر شده، کشور انگلیس بیش از ۴۸درصد است، یعنی تقریباً از هر دو نفری که در انگلیس مشاهده می‌کنید، یکی از آن‌ها حرام‌زاده‌اند و در این سو، رشد جمعیت ایرانی‌ها که حلال‌زاده‌اند، در حال کاهش و رو به صفر است! ‌❣ @Mattla_eshgh
مطلع عشق
#ملاک_های_انتخاب_همسر #استاد_محمد_شجاعی #جلسه_سوم 📌در #خودآرایی باید دقت کنیم که به #حرام نیوفتیم
در اون مراسم باید خیلی احترام بزرگ‌ترهارو رعایت بکنه، در راه رفتن در موقع ورود به خانه دختر و برخورد با پدر دختر و دیگر خانواده و به خصوص خود دختر، ☘دختر از در که میاد تو نباید سرد برخورد بشه باید خانواده‌ها دقت کنن که دختر وقتی میاد تو برای نشستن در مجلس، به احترامش بلند بشه انسان و توجه بکنه به دختر خیلی مهمه و دقت بشه ✅👌 🚫نحوه نشستن پسر و جای نشستن باید دقت کنه که ادب موقع نشستن و صحبت کردن و خروج همین‌طور و مسائل از این قبیل با دخترم آدم می‌خواد صحبت کنه باید از پدر دختر و خانوادش اجازه بگیره که ما می‌خوایم با دختر شما صحبت بکنیم چند دقیقه‌ای رو 👩‍❤️‍👨 معمولاً خود پسر این پیشنهاد نمیده و بقیه میگن اما همون موقع‌ام که قراره از مجلس بلند بشه بره برای صحبت کردن خوبه که این نکته ظریف‌رو رعایت کنه و اجازه بگیره 🙈 🔺مسئله بعدی درباره دیدن دختر هست و ارزیابی او درباره دیدن دختر چند مقدمه عرض کنم👇 🍀 ازدواج 💍به خاطر زیبایی صرفاً، کار ناپسندی هست ولی در صورتی که رعایت بشه اصول و شرایط اگر همسر آدم زیبا باشه یه هست که بسیار خوب و مقتنمی هست. 🍀 موقع دیدن دختر، اگر دختر زیبا به نظر اومد مواظب باشید، یه چیز تصور کردید و می‌بینید نه بسیار جذاب‌تر به نظر اومد، اون‌جا که تو دلتون نشست، اون‌جا مانع از رعایت اصول و شرایط نشه، 🔸چون وقتی آدم می‌بینه می‌خواد و نشسته با دختری که دیده و پسندیده صحبت ازدواج میکنه و می‌دونه که الان از اتاق بیان بیرون جواب مثبت بدن تمام هستش و دخترو به دست آورده، این‌جا اون لغزش‌گاه خیلی از پسرا هستش یعنی درسته که به چشمت زیبا اومد ولی باید دقت کنی بقیه شرایط دیگه هم جور باشه واِلا این صرف زیبایی بیشتر از حد انتظار تو و مطبوع تو، مانع از این نشه که در صحبت کردن اصول‌رو رعایت نکنی، امتیاز بدی و همش قول‌های الکی بدی تا ازدواج جور بشه که بعد دردسرهای زیادی داره✔️ 🔷درباره قیافه هم، باید طوری باشه که شخص بپسنده و زیبایی امر نسبی هست که باید مدنظر گرفت، به هر حال دلش رو نزنه و زشت به نظرش نیاد. 🔶بد نیست که اگر کسی توجه به شرایط همسر داره، مسئله قیافه‌رو هم مدنظر داشته باشه به خصوص برای بعضی اصناف که اون‌ها براشون بهتره که همسرشون هم زیبا باشه لذا اگر کسی مثلاً حالا ممکنه که همه شرایط رو دختر داشته باشه بعلاوه زیبایی، خوبه که رعایت بشه ادامه دارد...
مطلع عشق
🍃 و گفتند : اين كار گناه دارد حتي يك مورچه هم حان دارد و نبايد از بين برود... ‹‹پله هاي جلوي ساخ
چهارم 🍃‹‹مرحوم اقاي نصرالسلطان عسگري كه نوه دايي مادرمان مي شدند و از افراد برجسته و سرشناس فاميل بودند و ضمنا مقام والايي در دادگستري داشتند انساني با فضيلت و دنيا ديده بودند و سرد و گرم روزگار چشيده . ايشان به خانه ما امده بودند تا ما را ببينند. اول برادرم محمد را در بغل گرفتند و درباره ي اينده ي او گفتند ‹‹: من حدس مي زنم محمد وقتي كه بزرگ شود درس بخواند و طبيب بشود. فكر و طبعش هم طوري است كه ثروت زيادي گرد مي اورد ››. ‹‹بعد نصرالسلطان مرا در اغوش مي گيرند و مدت طولاني اي در چشمانم نگاه مي كنند و بعد مي گويند : اين پسر عجيب است! عجسب! محمود ادم فوق العاده اي خواهد بود. جامع العلوم خواهد شد. او دانشمند مي شود و افراد بسياري از او سود خواهند برد. نام او جاودان خواهد شد اما با اين همه مال و منال چنداني به دست نخواهد اورد.›› پدرم ميگفتند : ‹‹وقتي طي سال هاي بعد از سوي مادرم ا ين حرف ها را مي شنيدم فكر مي كردم براي دلخوشي ما و جبران ناراحتي هاي من اين حرف ها را مي گويند اگر اين حدس من درباره حرف هاي مادرم درست نباشد بايد بگويم : دست كم اقاي نصرالسلطان هرگز سختي ها و ناراحتي هايي را كه من مي بايد در سال هاي بعد با ان دست و پنه نرم كنم نمي دانست.›› از لحن بيان پدرم معلوم بود كه خيلي راضي نيستند درباره ي دوران كودكي شان حرف بزنند و باز هم مشخص بود كه برخي از قسمت ها را كه مربوط به دوران كودكي شان مي شد برايم بيان نمي كنند اما ظاهرا به خاطر خواهش و درخواست من پذيرفته بودند كه درباره ي كودكي شان حرف بزنند و بخش هايي از ان را نقل كنند . پدرم ادامه دادند : ‹‹بگذار قصه كودكي ام را از زماني شروع كنم كه به سفر بغداد رفتيم شب هاي پر از هراس و ترس در بيابان هاي بيپايان. شايد بد نباشد بداني كه در ان زمان ما با چه وسايلي به مسافرت مي رفتيم . ‹‹جد شما پدربزرگ من اقاي معزالسلطنه اسم كوچك شان علي ملقب به حاج يمين الملك از افراد سرشناس و برجسته ي هيئت وزيران بود. خانه شان در چهارراه معزالسلطان، در كوچه اي نسبتا باريك كه كالسكه رو بود قرار داشت. اقاي معز السلطان يك روز از خانه شان با كالسكه به منزل ما واقع در بازارچه قوام الدوله امد . از اين تعجب كرديم چرا صبحِ به اين زودي نزد ما امده است. پدرم يعني اقاي عباس حسابي ملقب به معزالسلطنه از ان جايي كه ايشان را نزد خود فرا نخوانده بود حدس زد كه بايد مسئله مهمي در ميان باشد . ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ پ ن : جنوب اميريه و منيريه فعلي
🍃 ‹‹ دربزرگ به پدرم گفت كه بايد به عنوان قنسول يا به اصطلاح به عنوان نماينده دولت به شامات بروي. شامات ان موقع شامل سوريه و لبنان فعلي مي شد و همه تحت سلطه ي ترك هاي عثماني بود و مركز اين سرزمين ها ان موقع بيروت محسوب مي شد . ‹‹پدرم به جست و جوي كاروان يا قافله اي رفت تا سفرش را اغاز كند وقتي پدرم اين خبر را به مادرم داد با وجود اين كه بچه ي كوچكي بيش نبودم اما نگراني عميقي را در چشمان مادرم مشاهده كردم . ولي من و برادرم بسيار خوشحال بوديم ودنياي ما خارج از دور انديشي هاي مادرم سير مي كرد. به ياد مي اورم شب هايي را كه به رختخواب مي رفتم و صداي گريه ارام و پنهاني مادرم را مي شنيدم . ‹‹من و برادرم هرگز نمي دانستيم كه اين سفر بيش از يك سال به طول مي انجامد ان زمان وسيله سفر درشكه كجاوه اسب و قاطر بود . ‹‹بعد از چند روز سفرمان اغاز شد از تهران به شاه عبدالعظيم و از انجا به قم و كرمانشاه سفر كرديم و از كرمانشاه به طرف كربلا و نجف و بغداد و دمشق حركت كرديم و از انجا عازم بيروت شديم . ‹‹من و برادرم از سفر لذت مي برديم بي انكه از مخاطرات سفر خبري داشته باشيم. براي ما سوار شدن روي كجاوه همراه با هيجان و شادماني فراوان بود ‹‹كجاوه دو پالكي داشت در يك طرف ان خانمي مي نشست و در طيرف ديگر چند بچه تا تعادل كجاوه برقرار شود . ‹‹وقتي كجاوه از سراشيب جاده اي بالا مي رفت كج و كوله مي شد و همين امر باعث مي شد بچه ها بخندند و بلند بلند فرياد بكشند. همراه با ا ين سر و صدا صداي صلوات خانم ها هم به گوش مي رسيد كه مي ترسيدند دعا مي خواندند و ميگفتند: ‹‹خدا خودش حافظ ما باشد.›› ‹‹وقتي شب فرا می رسيد در میان راه و در وسط بيابان قافله متوقف مي شد و چادر مي زدند. كجاوه ها دور چادر ها دايره اي ايجاد مي كردند و زن ها و بچه ها در اين چادرها مي خوابيدند مردها هم دور كجاوه ها مي خوابيدند و گاري ها را اطراف خود مي چيدند . اسب ها و قاطرها را هم مي خواباندند. تفنگچي ها هم در پشت گاري ها سنگرهايي درست مي كردند و تا صبح پشت ان كشيك مي دادند . 1 چاووش ها هم تا صبح بيرون پشتي ها گشت مي زدند و دور تا دور قافله قدم مي زدند تا اگر علامتي يا صدايي از حمله راهزن ها به قافله به گوششان برسد يا ببينند كه حيوان درنده اي به قافله حمله مي كند شيپور بزنند تا زن ها و بچه ها بيدار شوند از تيراندازي و صداي صفسير گلوله ها نترسند و تفنگچي ها هم اماده دفاع بشوند شب ها ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ -چاووشي ها صداي خوبي داشتند. اشعار موزوني را بر اساس سختي و دشواري راه انتخاب مي كردند و در طول سفر مي خواندند. اين اشعار معمولا هم اموزنده بودند و همن باعث رفع خستگي مسافران مي شده است علاوه بر ان ريتم حركت چهارپايان را نيز هماهنگ مي كرده است.
🍃با دلهره مي خوابيديم و موقع درگيري ها صشداي شليك گلوله هلا سكوت مطلق شب را مي شكافت و ما از ترس به گريه مي افتاديم و در دامان مادرمان پناه مي گرفتيم تا سر و صدا ها بخوابند . ‹‹گاهي اوقات قافله بعد از حمله راهزن ها زخمي مي داد. بنابراين طي راه دشوارتر مي شد. سه ماه در بغداد و كربلا مانديم . از جمله چيزهايي كه از انجا به يادم مانده شيريني هايي مكه مادرم هر شب وقتي به حرم مي رفتند برايمان مي خريدند. بعد از ا ين مدت به طرف دمشق حركت كرديم و چهار ماه هم در انجا مانديم. بعد از اين مدت كه پدرم گزارش هايي براي دولت نوشت به سمت بيروت حركت كرديم بيروت شهري زيبا و خاطره انگيز بود. خانه سفير در بيروت خانه بزرگ و مجللي بود و شادي هاي كودكانه در سال نخست در بيروت اقامت مان در بيروت برايمان بسيار بود. خانه باغ بزرگي داشت با ديوار هاي سر به فلك كشيده و ساختمانش شكوه و عظمت خاصي داشت من و برادرم در كنار پدر و مادر روزهاي بسيار شادي را پشت سر مي گذاشتيم با اينكه در ان زمان كودكي بيش نبودم اما به ياد مي اورم كه پدر با مادر از ترقي و پيشرفت و كسب پست هاي برتر و پول بيشتر صحبت مي كرد. مادرم با حرف هاي پدرم زياد موافق نبود مادر اهل قناعت و راضي به رضاي خدا بودند و به خاطر داشتن من و برادرم خدا را شكرگزار بودند. ‹‹مادرم زني قانع و فداكار بودند و اصلا تمايلات مادي و ثروت اندوزي نداشتند. اما برعكس مادرم پدر مدام در حال حساب و كتاب بود. اين كه املاك اش در ايران چه وضعي پيدا كرده؟ يا اين كه از دولت چه سمتي بگيرد كه بهتر باشد؟ مدام براي كسب پست هاي بالاتر با تهران مكاتبه مي كرد و همين كارها باعث مي شد مادرم ناراحت بشوند اما مادر زني نبودند كه به روي خودشان بياورند . ‹‹بعد از مدتي پدر تصميم خودش را گرفت تا براي به دست اوردن خواسته هاي مادي و كسب قدرت به ايران بازگردد. او همچنين تصميم گرفته بود كه من و برادرم را به يك شبانه روزي در بيروت بسپارد. زيرا بيروت به اروپا نزديك تر بود و مدارسش به مراتب بهتر و پيشرفته تر از تهران بود. پدر براي نگهداري از ما دايه هايي را در نظر گرفته بود و مي خواست با مادرم به ايران بازگردد . ‹‹وقتي من و برادرم از اين تصميم با خبر شديم چيزي نمانده بود كه از غصه دق مرگ شويم. چطور ممكن بود بدون پدر و مادر در بيروت بمانيم تنهايي و وحشت بي پناه بودن تمام وجودمان را گرفته بود. ايا فقط به بهانه ي تحصيل من و برادرم پدر مي توانست ما را بي خانواده و بي تكيه گاه رها كند؟ ‹‹اما خداوند مادري با گذشت مهربان فداكار و دلسوز به ما داده بود. مادرم تصميم خودشان را گرفته بودند. يك شب كه من و برادرم احساس بي پناهي مي كرديم و در بغل مادر در گوشمان گفتند :
🍃 ‹‹محمد جان محمود جان شما ديگر بزرگ شده ايد بايد قول بدهيد مثل يك مرد قوي باشيد من هميشه پيش شما مي مانم و هرگز تنهايتان نمي گذارم.›› ‹‹مادر مصمم و محكم در مقابل پدر ايستاده بودند و به او گفته بودند محال است به بهانه تحصيل بهتر دو بچه معصوم سيد اولاد پيغمبر را در مملكتي غريب تك و تنها بگذارم و براي ترقي و پيشرفت شما به تهران بيايم من جايي مي مانم كه بچه هايم باشند من طاقت يك روز دوري از ان ها را ندارم من مي خواهم خودم بچه هايم را بزرگ كنم نه دايه ها . ‹‹پدر براي كسب لذايذ دنيا تصميم خود را گرفته بود او يكباره و در كمال خونسردي ما و مادرم را در بيروت گذاشت و راهي تهران شد . ‹‹از ان پس پدرم هزينه ي زندگي ما را هر چند ماه يك بار مرتب به سفارت بيروت مي فرستاد و ما از اين بابت مشكلي نداشتيم. پيشخدمت سفارت كه همشهري ما و اهل ‹‹ترخوران تفرش›› بود همه ي كارهاي ما را در نهايت ادب و بزرگواري انجام مي داد و سعي مي كرد به گونه اي رفتار كند كه ما احساس تنهايي و بي پناهي نكنيم . ‹‹حاج علي پيشخدمت سفارت در خانه ي سنگي نسبتا كوچكي كه چند اتاق داشت و در انتهاي باغ بود زندگي مي كرد من و برادرم با اسد پسر بزرگ و نرگس دختر حاج علي بازي مي كرديم. زمستان ها كه نمي شد در باغ سفارت بازي كرد به خانه حاج علي مي رفتيم و زير كرسي او مي نشستيم و حاج علي برايمان قصه هايي از شاهنامه و پهلواني ها و جوانمردي هاي ايرانيان تعريف مي كرد. همين طور قصه هاي زيبايي از زادگاه و شهر اجدادمان تفرش برايمان نقل مي كرد . ‹‹حدود يك سال از سفر پدرم به ايران مي گذشت يك روز عصر پيشكار پدرم كه اوامر او را اجرا مي كرد و مردي خشن و سرد بود و خيلي با پدرم هم خلق و خو بود به منزل ما امد و در خانه را زد وقتي در را باز كردم گفت با خانم جناب قنسول مي خواهم صحبت كنم . ‹‹من فوري به داخل رفتم و به مادرم خبر دادم. مادرم بعد از تعويض لباس به داخل سرسراي جلوي عمارت امدند به من اشاره كردند كه پيشكار را به داخل سرسرا راهنمايي كنم . مادرم همواره نكات دقيق و ظريفي را رعايت مي كردند. مادرم كنار ميز بلند داخل سرسرا ايستادند تا پيشكار هم مجبور شود بايستد. مادرم به ما ميگفتند من تربيت اجتماعي را كه لازم است يك زن بداند از حاجيه طوبي خانم مادرم اموختم . زني مقدسه و مدبر و خيلي سرشناس بود طوري كه فرمان او در تمام تفرش حتي در شهرهاي اطراف مثل ماستر فراهان و روستاهاي ان عمل مي كردند و به او اعتقاد و علاقه فراواني داشتند . ‹‹من در صورت پيشكار يك نوع خشونت كينه و شيطنت مي ديدم و در چهره ي مادرم نوعي نگراني را احساس مي كردم البته رفتار با صلابت و جدي و چهره ي
🍃مطمئن مادرم باعث شده بود پبشكار جرات بيان خواسته اش را از دست بدهد. پيشكار من و من مي كرد تا مادرم به او گفتند : - حرف تان را بزنيد. چرا اين دست و ان دست مي كنيد؟ ‹‹اي كاش لال شده بود و حرف نمي زد . پيشكار گفت : -البته بنده مامورم و معذور. جناب قنسول منظورش(پدرم معز السلطنه بود) نامه اي مرقوم فرموده اند و دستور داده اند خدمت برسم و عرض كنم كه شما بايد اينجا يعني كاخ سفارت را ترك بفرماييد و ضمنا مبلغي را هم كه به عنوان خرجي حواله مي فرمودند قطع كرده اند و دستور داده اند كه ديگر ما وجهي تقديم شما نكنيم . ‹‹و بدون اين كه مكثي كند ادامه داد كه فلان روز مي ايد تا خانه را تحويل بگيرد . ‹‹بايد بگويم كه اگر من جاي مادرم بودم همان جا بي هوش مي شدم. اما مادرم با تمام قدرت خودشان را كنترل كردند و رو به پيشكار كردند و با رنگي پريده و لحني عصبي با صداي بلند گفتند : - مگر عقلتان كم شده است ؟ ايا متوجه هستيد كه چه مي گوييد؟ كجاست اين فرمان ؟ در چه تاريخي اين نامه را نوشته اند؟ بچه هاي ايشان چه مي شوند؟ - پيشكار با لحني بي اعتنا گفت : -عرض كردم بنده مامورم و معذور نامه امروز رسيده است ادامه دارد ... ‌❣ @Mattla_eshgh
🔴 کدام برنامه‌ها اطلاعات شما را جمع‌آوری می‌کنند؟ 🔺در تصاویر بالا میزان جمع‌آوری اطلاعات شما توسط برنامه‌ها در دسته‌بندی‌های مختلف را مشاهده می‌کنید. 🔻خلاصه مطالب: 🔹به طور متوسط، برنامه‌های شبکه‌های اجتماعی و تحویل غذا بیشترین اطلاعات را جمع‌آوری می‌کنند. 💢سه برنامه که بیشترین اطلاعات را جمع آوری می‌کنند متعلق به شرکت (متا) هستند: فیسبوک، و مسنجر ⚠️تصور کنید شرکت متا که پیشتاز در زمینه و ساخت دنیای مجازی است و بیشترین اطلاعات ممکن را نیز از شما دارد، در آینده تا چه اندازه می‌تواند افکار شما را تحت تاثیر قرار داده و شما را کنترل کند. ⛔️ در زیر پنج برنامه با بیشترین میزان جمع‌آوری اطلاعات در هر دسته را می‌بینید. 🔹رایانامه و ایمیل: Gmail, Outlook, Yahoo Mail, Spark, Newton Mail 🔸پیامرسان و تماس تصویری: Facebook Messenger, Line, WeChat, Snapchat, Google Duo 🔹شبکه‌های اجتماعی: Facebook, Instagram, LinkedIn, TikTok, Twitter 🔸استریم و پخش فیلم: Youtube, Amazon Prime Video, Paramount+, CBS, Fubo TV 🔹مرورگرها: Google Chrome, Microsoft Bing, Cake, Firefox, Secret Browser 🔸نقشه و مسیریابی: Waze, Maps.me, Gaia GPS, Karta GPS, Verizon VZr Navigator 🔹ویرایش تصویر: VSCO, Adobe Lightroom, Photoleap, PicsArt, Prisma ❓آیا برنامه‌ای برای ساخت تلفن همراه، سیستم عامل و نرم‌افزار‌های با کیفیت و ایمن داخلی داریم؟ یا آنقدر دست روی دست می‌گذاریم تا نوشدارو بعد از مرگ سهراب شود ... ‌❣ @Mattla_eshgh