eitaa logo
مطلع عشق
281 دنبال‌کننده
5.4هزار عکس
2هزار ویدیو
73 فایل
@ad_helma2015 ارتباط با مدیر کانال برنامه کانال : شنبه ، سه شنبه : امام زمان( عج ) و ظهور ومطالب سیاسی یکشنبه ، چهارشنبه : خانواده وازدواج دوشنبه ، پنجشنبه : سواد رسانه داستانهای جذاب هرشب بجز جمعه ها استفاده از مطالب کانال آزاد است (حتی بدون لینک )
مشاهده در ایتا
دانلود
🔺مرگ بی قداره 🍃«با آن پول راه افتادم، و ماموريتم را آغاز كردم. سفر پر ماجرايي بود، و دو سال طول كشيد. گاهي قبايل محلي ما را، دستگير مي كردند، و سؤال مي كردند، كه چرا به اين جا آمده ايد؟ به ياد مي آورم، يك روز از كنار صخره و دره يي عميق، عبور مي كرديم. عده يي از يك عشيره ي محلي برسرمان ريختند، و دستهايمان را بستند، و ما را نزد رئيس عشيره خود بردند. من هم درست نمي توانستم فارسي حرف بزنم. وقتي فارسي حرف مي زدم، لغات عربي زيادي در گفتارم بود، و لهجه ي عربي داشتم . درك جملاتم كار ساده يي نبود . « خيلي خصوصي برايت مي گويم، كه من هميشه فرانسه فكر مي كردم، و فارسي حرف مي زدم. وقتي با رئيس عشيره حرف مي زدم، موقع سؤال و جواب با او، اشكالات زيادي، در فهم مقصودش داشتم. به هر حال متوجه شدم، كه او مي گفت: براي چه به اين جا آمده ايد؟ «من هم در كمال سادگي و درستي، به اوگفتم: من مهندس هستم. براي نقشه برداري اين جا آمده ام. نقشه ها را به تهران مي برم، وزارت طرق، بر اساس اين كه به حال مرگ افتاديم، و با مقداري نمك ميوه كه از خارج با خود آورده بودم، و در اين سفر همراهم بود، نجات پيدا كرديم . «يكي از همراهانم، كه حالش خيلي بد بود، و اهل تنگستان بود، شخصيتي بسيار سلحشور داشت. شبي كه در اغما بود، و فكر مي كرد شب آخر زندگيش است، در حالي كه سرش روي زانوي من بود، اشاره كرد، سرم را جلوي دهانش ببرم، بعد با مرا بياوريد، 5 صداي ضعيفي، كه با زحمت شنيده مي شد گفت: خواهش مي كنم قداره و به من ببنديد، تا بدون قداره نميرم. چون مرگ بي قداره، براي يك مرد تنگستاني ننگ است . ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ در اين نوشتار، منظور از قداره يا قطاره، حائل چرمي كمربند مانندي است،كه از روي شانه و سينه عبور كرده، از پشت مي گذرد و در پهلوي بدن، منتقل مي شود، تا رزمنده يا شكارچي، بتواند فشنگ هاي تفنگ خود را، براي دسترسي سهل و فوري، دم آن جاي دهد. اما در لغت، قداره، به نوعي اسلحه سرد، مانند شمشير يا قمه گفته مي شود. چنان چه خواندگان عزيز، اطلاعات دقيق تري راجع به قداره، قطاره يا قداره در اختيار دارند، خواهشمند است، به اطلاع نويسنده، به نشاني : تهران، تجريش، چهار راه حسابي، پلاك 8 برسانند.
🍃«من هيچ وقت، اين خاطره را، فراموش نمي كنم. عملا فهميدم كه همين عرق ملي، شجاعت و تعصب عميق آن ها، باعث شده است، چنين اسطوره هايي در تاريخ ما خلق كرده باشند. گاهي از مسيري مي خواستيم برويم، و محلي ها مي گفتند، راه خطرناك است، بايد اتراق كنيد. بعد از يك ماه،كه راه را دنبال مي كرديم، مي ديديم يك قبيله را، راهزن ها سر بريده اند، و مال و اموالشان را، غارت كرده اند. بدن مرده ها را، لاشخورها خورده بودند . «تصاويري كه هميشه مرا، خيلي ناراحت مي كند . «گاهي محلي ها به ما مي گفتند، مثلا بعد از طي فلان بيابان، به يك درخت مي رسيد، وبعد راهتان را عوض كنيد، و به فلان سمت بپيچيد، و... ولي وقتي به آن درخت مي رسيديم، با كمال تاسف مي ديديم، كاروان هاي رهگذر، بدون كوچك ترين ملاحظه يي آن درخت را، بريده اند و سوزانده اند. افسوس مي خوردم، وقتي مي ديدم دركشوري كه درخت اين قدر ارزش و احترام دارد، و در طول تاريخ، براي حفظ آن، اين قدر سفارش شده است، حالا اين طور، به آن بي اعتنايي مي شود . «درست مثل كساني، كه امروزه باغ ها رآنابود مي كنند، و به جاي آن برج مي سازند، به جاي اين كه برج را در بياباني بسازند، و شهر جديد را با فضاي سبز جديد، بسازند. « غذا در اين مسير خيلي ناياب بود، و آن را به سختي تهيه مي كرديم. خلاصه بعد از 2 سال نقشه را، هرطور بودكامل كردم، و به تهران برگشتم. وقتي نقشه ها را، روي ميز آقاي بيات، معاون وزارت راه، كه خودسر ما را، به اين ماموريت فرستاده بود،گذاشتم و با شور و اشتياق شروع كردم به توضيح دادن، كه مثلا اين جا شيب جاده است، اين جا ارتفاعات است، اين جا فاصله گذاري است، اين ها با اين اشل تهيه شده است. ايشان دو سه دقيقه بيش تر، حوصله نكرد. اول نگاهي به نقشه ها كرد، و بعد نگاهي به من وگفت: دو سال است رفته يي براي خودت گشته يي، و حالا برگشته يي، روي كاغذها را، خط خطي كرده يي آورده يي جلوي من گذاشته يي؟ ! «هركاركردم، توضيحات فني لازم را بدهم، بيهوده بود. به حرف هايم گوش نمي داد. از شيب جاده گفتم، از فاصله گذاري گفتم، مقياس و اشل را تعريف كردم. هيچ اثري نداشت. فهميدم دارم، وقت تلف مي كنم. اصلا او معني اين كار علمي را، نمي فهميد. به خودم گفتم : ايشان كه معاون اجرايي، يا به قول خودشان عمليات وزارتخانه است، و از نقشه سر در نمي آورد، واي به حال بقيه كاركنان اين مجموعه » . فكركردم، بايد كاري انجام بدهم. آن قدر به اين طرف و آن طرف رفتم، و در راه پله ها و راهروهاي وزارتخانه منتظر ماندم، تا مسير عبور وزير را پيدا كردم، و يك روز بالاخره خودم را به سر راه وزير رساندم. در حالي كه معاون وزير، متوجه من شده بود، و مرا چپ چپ نگاه مي كرد. دلم را به دريا زدم، و به سرعت جلو رفتم. در حالي كه با او تندتند پله ها را طي مي كردم، خودم را به وزير رساندم، و درست هنگامي كه وزير مي خواست، سوار كالسكه اش بشود، با لهجه بسيار صحيح فارسي،كه با دو سال قبلم اصلا قابل
مقايسه نبود - چون در تمام اين دو سال ماموريت نقشه برداري، در هر روستا يا دهي وارد مي شدم، شروع به جمح آوري لغات درست اصيل فارسي مي كردم، و چون اتيمولوژي بلد بودم، ريشه يابي هم مي كردم، و به كمك افراد باسواد محلي،كه كم هم نبودند، فارسي را خوب تمرين كرده بودم، و آرزو داشتم روزي بتوانم براي تمام لغات علمي جديد، معادل فارسي پيدا كنم ( كه البته استاد اين كار را بيش از 70 سال ادامه دادند)- به وزير در كمال سادگي و صراحت گفتم: حضرت آقاي وزير، شما كه يك وزارتخانه تخصصي مثل وزارت راه داريد، چطور در اين وزارتخانه، حتي يك مهندس نداريد، كه بتواند نقشه را بخواند؟ «اوكه از صراحت من تعجب كرده بود،كنجكاو شد، و اجازه داد كه من ماجرا را، برايش شرح بدهم. كساني كه دوروبر وزير بودند، از اين كه من واقعيات را مي گفتم، ناراحت شدند. «وزير در جواب خواسته ي من گفت: شما نمي دانيد؟ اگر مهندس بخواهيم، بايد از فرنگ بياوريم، و براي اين كار بودجه و پول كافي، در اختيار نداريم «. فورا در جوابش گفتم: آقا پول نمي خواهد، فقط جا مي خواهد. درجايي مثل يك اتاق مي شود، كار را شروع كرد. من در يك اتاق، هرعده كه مهندس بخواهيد، برايتان تربيت مي كنم به نظر مي آمد، وزير در مورد حرف هاي من هم علاقه مند، و هم متعجب شده است. از سوابق و تحصيلاتم، سؤالاتي كرد. با تعجب به من نگاه كرد، و به همان آقاي بيات معاونش روكرد، و دستور داد تا يك اتاق به من بدهند . «من هم بلافاصله، يك تابلو درست كردم، و بالاي اتاق كوبيدم. و روي آن نوشتم: «مدرسه ي مهندسي ايران، وزارت طرق ». «اين اولين مدرسه ي مهندسي در ايران، بود. از اين جا، ماجرا خيلي جالب تر مي شود. اتاق واگرفته بودم، فيزيك، شيمي، رياضيات، نقشه برداري و... خلاصه همه دروس را، بايد خودم تدريس مي كردم. كلاس، راه افتادم بود و استادي هم داشت، حتي يك نفر دانشجو پيدا نمي كردم، كه بيايد در كلاس بنشيند، و بخواهد مهندس بشود. مدتي گذشت، من بودم و فراش اين مدرسه، او هم پيرمرد بود، تا او را مي نشاندم، درس بدهم خواب ش مي برد. فكركردم، تا همين اتاق را از من نگرفته اند، كاري بكنم و بايد تا دير نشده، اقدامي كنم. به نظرم رسيد، بايد يك تفاوتي، براي حقوق دريافتي كسي، كه اين مدرسه را طي كرده، وكسي كه تحصيلات خاصي ندارد، در استخدام وزارت راه، قايل شد . «دلم را به دريا زدم، و دوباره براي ديدن وزير، تقاضاي ملاقات كردم. در كمال تعجب خيلي فوري، به من وقت داد. وقتي به ديدنش رفتم، و تقاضاي خودم را كه همان فراش، ــــــــــــــــــــــــــــــــــ مرحوم امير طهماسب ادامه دارد .... ‌❣ @Mattla_eshgh
✨و تـــ♡ــو همان ذکر مبارکی، که بر دل‌ها نازل شدی! قسم به همین ثانیه‌ها که یک دور تسبیح نامِ تو، بارانِ برکت را در هر دو جهان، به جریان می‌اندازد. 📿 یا جوادُ / یا جوادُ / یا جوادُ / یا جواد .... ✦ میلاد حضرت علیه‌السلام مبارک. ‌❣ @Mattla_eshgh
4_5780682872658594797.mp3
7.48M
🎤 امام جواد علیه‌السلام؛ شرح حالِ کسانی که در دینداری، از اونورِ بوم افتادن رو، آسان و شیوا بیان می‌کنند! کدومامون اینجوری‌ایم؟ 💫ویژه ولادت امام جواد علیه السلام ‌❣ @Mattla_eshgh
🔺 سربازان استرالیایی در حال مراقبت از خرس‌های کوآلا که پس از آتش‌سوزی تنها مانده و در معرض خطر هستند. ⚠️ همان سربازانی که در افغانستان مردم بی‌گناه رو به گلوله می‌بستند. ‌❣ @Mattla_eshgh
مطلع عشق
مقايسه نبود - چون در تمام اين دو سال ماموريت نقشه برداري، در هر روستا يا دهيوارد مي شدم، شروع به جم
بیست و یک 🍃 راهش را به من ياد داده بود، به اوگفتم: كه افراد معمولي، براي استخدام در وزارت طرق با 40 تومان پايه حقوقي استخدام مي شوند، و پرسيدم كه آيا جناب وزير، موافقت مي كنند، كه شخصي كه در اين مدرسه مهندس شده باشد، دو برابر آن يعني 80 تومان حقوق بگيرد؟ «وزير، كه شخص بسيار آگاه و دلسوزي بود، محاسبات دقيقي را، در مورد دريافتي هاي يك مهندس فرنگي، روي كاغذ آورد، شد 800 تومان، و بعد به پيشنهاد خودش پايه ي 400 تومان را، براي مهندس ايراني هنگام استخدام، پذيرفت . «اين برايم قابل باور نبود. بعدها متوجه شدم، وجود چنين شخصيت هايي در ايران، در برابر هزاران بي اعتنايي، كار ساز و سازنده است، و موجبات حفظ و پيشرفت كشور را، به خوبي فراهم مي آورند . «وقتي اين موضوع اعلام شد، 11 نفر داوطلب براي مهندس شدن، آمدند. بعد از اتمام دوره سه ساله اول مهندسي، عده ي داوطلبين بعدي، به 28 نفر رسيد. از همين موضوع فهميدم، ايران جاي علم است، و بچه هاي اين مملكت، تقصيري ندارند. زيرا كسي اسباب و وسيله لازم را، برايشان فراهم نمي كنند. اگركسي پيدا شود،كه راه را برايشان به وجود بياورد، خود بچه ها كار را، جلو مي برند . « بعد از دو دوره دو ساله، حيفم آمد كه اين مدرسه آموزش عالي، فقط در يك رشته داير باشد. آرزو داشتم، درس ها عمومي تر بشود «اين احساس وظيفه، با همه مشكلاتي كه بر سر راه بود، مرا به ملاقات رئيس تعليمات عاليه، كشاند. آقاي اعتمادالدوله قره گوزلو، وزير آموزش و پرورش، و فرهنگ و آموزش عالي آن زمان، بود. ايشان فرد بسيار مهربان، فهميده و علاقه مندي بود . فكركردم فقط لازم است ايشان را ببينم، و او را با نظريات خودم آشنا كنم، و براي تحقيق نظرياتم او را، تحريك كنم. ناگفته نماد، كه لفظ قلم صحبت كردن، و نحوه ي حرف زدنم، توجه او را جلب كرد. فكركردم، بايد به شكلي كنجكاوي او را، برانگيزانم. از همين رو، از ايشان پرسيدم: آيا شما مي خواهيد، اين مملكت ساخته شود؟ «ايشان كه از سؤال من متعجب شده بود، گفت: پس فكر مي كنيد، براي چه ا ين جا نشسته ايم؟ «ادامه دادم: پس اگر مي خواهيد، اين مملكت ساخته شود، بايد مطمئن باشيد، كه روي هيچ نمي شود، چيزي ساخت ! «مرحوم قره گوزلو از من پرسيد: روي هيچ يعني چه؟ «گفتم: هيچ يعني بي سوادي ! به شرطي بچه هاي اين كشور باسواد مي شوند، كه معلم داشته باشند، و ما به شرطي موفق مي شويم، كه معلمين ما با علوم نوين، آشنا باشند . «ايشان در پاسخ من گفت: ما خودمان اين موضوع را مي دانيم. خدا رحمت كند، مرحوم ميرزا تقي خان ( اميركبير) صدراعظم را، از زمان ايشان، ما هر سال چهار معلم از روسيه و از فرانسه براي علوم مي آوريم
فورا و با تعجب گفتم: چهار معلم براي يك ملت؟ فكر نمي كنم، كافي باشد ! اين عده براي يك كشور بزرگ مثل ايران، خيلي كم است ! «وزير با كنجكاوي، از من پرسيد: آيا صحبت هايي كه در اين اتاق با شما مي شود، بيرون از اين اتاق هم بازگو مي گردد؟ با اطمينان كامل به او پاسخ دادم: هرگز ! وزيركه اعتمادش به من جلب شده بود، درد دل عجيبي كرد. اوگفت : «دو سال است، كه حتي براي آوردن همين چهار معلم هم، پولي نداريم. «احساس كردم، اين حرف را با دلسوزي و علاقه خاصي، گفت. من هم در راستاي كمك به هدف هر دو نفرمان، گفتم: بودجه خاصي نمي خواهد. اگر شما دستور بدهيد، دو تا اتاق به من بدهند، خودم با حمايت شما، يك چيزي مثل دارالمعلمين راه خواهم انداخت، و هر عده معلم كه خواستيد، همين جا براي شما، تربيت مي كنم. «وزيركه از اين پيشنهاد من، خيلي تحت تاثير قرار گرفته بود، به ياد واژه ي دكتر در ابتداي اسمم افتاد. به نظرم دلش برايم سوخت، و گفت: اين درخواست ملاقات شما، بسيار جالب تنظيم شده بود. متن درخواست، با خط نسخ و امضاي شما با خط نستعليق و با انشاي بسيار زيبا نوشته شده بود، اين كار سليقه ي چه كسي بوده است؟ كمي صبر كردم وگفتم: سليقه ي مادرم. وقتي جناب وزير ديدند، كه من در اين سن، هنوز به ياد مادرم هستم، خيلي برخورد مهربان تري پيدا كرد، و گفت: مگر شما زير درخواست كتبي، براي گرفتن وقت ملاقات ننوشته بوديد «دكتر محمود حسابي «فورا گفتم: بله، همين طور است « . اوگفت: شما مي گويي دكتر هستي؟ «گفتم: بله . «او گفت خوب پس اگر دكتر هستيد، بهتر است ما يك اتاق در اختيار شما بگذا ريم، تا روزها مريض ها را، اين جا معاينه و معالجه كنيد . «من كه متعجب شده بودم، گفتم: من دكتر فيزيك هستم. «جناب وزيركمي فكركرد، و پرسيد: آقا، فيزيك يعني چه؟ « من كه بيش تر متعجب شده بودم، ديدم جاي توضيح نيست، چون تازه با ايشان آشنا شده ام، و هر چه باشد در برابر وزير فرهنگ، قرار دارم. «پيش خودگفتم: شايد اگر توضيح بدهم، ناراحت شود و رابطه يي كه تازه داشت شكل مي گرفت، به هم بخورد . «فكري كردم وگفتم، بايد به ايشان جوابي بدهم، كه برايش آشنا باشد. «فورا گفتم: فيزيك يعني همان شيمي ! «وزير لبخندي زد، و با رضايت گفت: بله بله، مي خواهي بگويي داروسازي؟ «چاره يي نداشتم. جز اين كه بگويم، بله ! «آقاي قره گوزلو، در حالي كه به نظر بسيار راضي مي رسيد، كه رشته ي تحصيلي مرا درك كرده است، از من پرسيد: حالا بگوييد ببينم چه مي خواهيد؟ «گفتم: دو تا اتاق. تا يكي را كلاس، و ديگري را آزمايشگاه بكنيم
«اوكه انسان وارسته و فهميده يي بود و به پيشرفت كشور علاقه داشت، فورا دستور داد، بالاي دارالفنون، دو اتاق به من بدهند. « با ابتدايي ترين وسايل، كار را شروع كرديم، تا دارالمعلمين عالي راه بيفتد ( تربيت معلم). در همان اتاق ها بود، كه يك روز فكر كردم، براي بچه ها راديو بسازم. براي تهيه وسايل و ابزار آزمايشگاهي، به هركس كه به اروپا مي رفت، سفارش مي دادم. به يكي مي گفتم، لامپ بياورد. به ديگري كاپاسيتور و به يكي رزيستانس، به ديگري كندانسور و به بعدي ترانسفورماتور، و خلاصه به اين شكل اولين آزمايشگاه، كه وسايلش، از طريق مسافرهاي اروپا آماده مي شد، راه افتاد. بعدكه وسايل راديوكامل شد، شروع كردم، به ساختن راديو. بعد از چند ماه كار، اولين راديوي ايران ساخته شد. راديويي با ابعاد تقريبي يك متر در نيم متر، كه عكس آن را ديده اي . «حالا برق نداشتيم، تا راديو را به كار بيندازيم. براي تهيه ي برق 80 تا استكان خريدم، وقتي آن ها را با يك گوني، به دارالمعلمين آوردم، بچه ها همه تعجب كردند، كه استادشان، گوني به دست آمده است. همه دنبال من راه افتادند. وقتي به آزمايشگاه پشت كلاس آمديم، و جلوي بچه ها، در گوني را بازكردم، همه تعجب كردند. يكي از بچه ها كه معمولا خيلي شيطنت مي كرد، از من پرسيد: استاد چند تا استكان خريده ايد؟