eitaa logo
مطلع عشق
273 دنبال‌کننده
5.3هزار عکس
2هزار ویدیو
73 فایل
@ad_helma2015 ارتباط با مدیر کانال برنامه کانال : شنبه ، سه شنبه : امام زمان( عج ) و ظهور ومطالب سیاسی یکشنبه ، چهارشنبه : خانواده وازدواج دوشنبه ، پنجشنبه : سواد رسانه داستانهای جذاب هرشب بجز جمعه ها استفاده از مطالب کانال آزاد است (حتی بدون لینک )
مشاهده در ایتا
دانلود
➖پدر فرهنگستان ايران - پدر علوم نوين ايران ➖كتابخانه ي شخصي پروفسور حسابي كتابخانه ي استاد شامل 27400 جلد كتاب در زمينه هاي گوناگون ادبي. پزشكي، رياضي، زيست شناسي، ستاره شناسي، فلسفي، فيزيكي، مذهبي و مهندسي ( الكترونيك، برق، راه و ساختمان، شيمي، مكانيك ) است؛ همچنين چندين دايره المعارف مانند لاروس، بريتانيكا، بورداس، امريكانا... و كتبي در مورد مجسمه ها، نقاشي ها و موزه هاي معروف جهان نيز در آن يافت مي شود . استاد در روزنامه ها ومجلات معتبري چون: نيوزويك، شپيگل، لوپران، ساينتيفيك امريكن، فيزيكس تودي، فيزيكس ورد، مجله ي مركز علمي سرن سوييس، مجله ي آكادمي علوم امريكا، مجله ي آكادمي علوم نيويورك و... مشترك بودند . ➖چند جمله و پاسخ زيبا از استاد س: دانش معلم يا هنر معلم، كدام در رشته ي علمي موثر است؟ ج: هيچ كدام، معلمي عشق است ! س: چگونه اين همه تحصيل و خدمت كرديد؟ ج: آدم اول بايد عاشق بشود، البته بعضي ها هم بلد نيستند عاشق بشوند، بايد به آن ها عاشقي را آموخت . ➖هنر استاد عشق به آفريده هاي خداوند . -عشق به دانشجويان شان . -عشق به فراگيري علوم . -عشق به خانواده . -پيوند بين علم و اخلاق و ايمان . استاد مخالف محفوظات، معتقد به محاسبات و تجربيات، بودند . ➖لباس هاي استاد در منزل: ربدوشامبر و پيژاما. هنگام سرما: يك كلاه بره ي پشمي. در فصول ديگر: يك كلاه بره ي نخي . خارج از منزل و پذيرايي: كت و شلوار و كراوات، با رنگ هاي بسيار آرام، ملايم، سنگين همراه با يك كلاه شاپوي تيره. وضعيت زندگاني طفوليت: خانواده متمول . جواني و نوجواني: فقر و تنگدستي . دانشجويي: زحمت بسيار، ماموريت هاي سخت . دوران خدمت: با فراز و نشيب بسيار . دوران دانشگاه واستادي : با قناعت بسيار و تحمل شدايد . ➖بيماري ها ذات الريه، مالاريا، زخم معده و اثني عشر، آب مرواريد، پروستات، قلب و نارسايي عروق . چشم و بينايي شماره ي عينك: 13.5 نزديك بيني ( ) Myope ، آستيگمات ( Astigmate ) دو بيني Diplulie نوع عينك:
۸ لمس کردن به عنوان ابزاری برای شفابخشی شناخته شده است. لمس کردن برای کمک به تسکین درد ،رهایی از افسردگی و اضطراب ، بالابردن امید و میل بیماران به زندگی و رشد و سلامت کودکان بسیار موثر است.🤗 ‌❣ @Mattla_eshgh
مطلع عشق
#ملاک_های_انتخاب_همسر #استاد_محمد_شجاعی #جلسه_دهم مطلب بعد⬇️⬇️ 🔸در مورد راه‌های #گزینش همسر هستش
📍خب اون موقع خب خطر داره با این وضعیت. این یه نکته 🔸بعد از این‌که این نکته را انسان رعایت بکنه ولی باید عرض کردم، این جدا اما باید هم باید بکنه. معمولاً انسان وقتی تصمیم به ازدواج می‌گیره یک‌دفعه میشه❌ 🌸 غالباً وقتی دختر یا پسر تصمیم به ازدواج می‌گیرند دخترها کمتر ولی پسرها آره. پسرها مثلاً وقتی فرض بفرمایید امروز براش مسجل شد که خوبه ازدواج بکنه، یعنی تا الان تصمیم نداشته ازدواج بکنه، ⬅️میره مثلاً خدمت استاد، استاد بهش میگه که، خب برای شما لازم است ازدواج بکنی یا اجازه میده بهش استاد، ⏺خب تا الان مثلاً به‌خاطر این کار علمی یا این مسئله‌ی خاص ازدواج نکردی ولی از امروز به بعد به تو اجازه داده میشه که ازدواج بکنی، 🔶یا بهتر است ازدواج‌ کنی، یا توصیه میشه ازدواج کنی. 💍 این را که میگه، این دیگه مثلاً فکر میکنه همین امشب باید مثلاً عروسی بگیره. نصف روز هم می‌خواد صبر نکنه خیلی هول، خیلی و 😨♨️ بعضی وقت‌ها من دیدم که رفته خواستگاری هم کرده، به‌خاطر عجله‌ای که داشته بهم خورده اصلاً😯😬 ♦️مثلاً خانواده‌ی دختر گفتن ماه دیگه، پسر گفته نه، همین امشب مثلاً. دعواشون😡 شده خلاصه و بهم خورده اصل قضیه این باید رعایت بشه که به اصطلاح خیلی هم عجله نکنین☑️ ما خب الان مسجل شده که می‌خوایم ازدواج بکنیم، شرایطمون هم داریم، حالا باید چکار بکنیم❓🤔 حالا باید بریم تو اون شرایط که در ذهن ما از که می‌دونیم درست هستش✅ 👈🏻نه شرایط کاذب و خیال پردازانه نه، شرایط درست، شرایط و مشروع می‌دونیم خب حالا ببینیم که حالا توی چه کسی هستش😍 🌼 این رو هر دختری می‌تونه داشته باشه، دختر همسایه بغلی ما، اون کوچه، نه اصلاً 50 کیلومتر اون‌ورتر، توی شهر یک جای دیگه، یک محله دیگه، یک شهر دیگه، خب حال من باید بررسی بکنم ببینم چه کسی داره👍 خب این‌طوری شروع می‌کنم کمک گرفتن و میگم مراحلش را خدمتتون. این را باید دقت بکنید رویش. 🔸 به خصوص در مراحل آشنایی، در مراحل آشنایی خصوصیاتی را از دختر معرفی می‌کنند به ما، 💠یا ما مثلاً تو برخوردی که با دختر داریم می‌بینیم یه سره باید توجه داشته‌باشیم، به اون اصول تطبیق می‌کنه؟ مثلاً آیا این میتونه مادر خوبی باشه؟ و مادر انتخاب کنید برای فرزندانمون👩 میتونه باشه❔ میتونه کمک من باشه❓ میتونه آدم خوبی باشه❔ میتونه من رو تحمل بکنه❓ و خیلی چیزای دیگه، این را باید ما توجه داشته باشیم بهش، عجله نکنیم تو این قضیه💯 تمام این عشق، تنفر، عرض کنم خدمتتون که، 🔹 محاسن و معایب همه‌ی این‌ها ظهورشون در سایه‌ی تحقیق و دقیق هستش. و این را باید توجه داشته باشید. ادامه دارد... ‌❣ @Mattla_eshgh
سلام شبتون بخیر برای امشب نتونستم داستان اماده کنم ان شاءالله فرداشب
هدایت شده از سنگرشهدا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 ●زینب آمد شام را یک‎باره ویران کرد و رفت (س) ‎باد■ ว໐iภ ↬ @sangarshohada🏴
🔻کار رسانه‌ها اینگونه است. ❌ اولش می‌گفتن: آدم باید دلش پاک باشه، بی‌حجاب‌ها را نکنید!! ❌ بعد گفتن: دگرباش‌های جنسی مریضن! یه مریضیه! انحراف جنسی نیست. ❌ بعد گفتن: ... ❌ بعد گفتن: بخور! حق مردم را نخور! ❌ بعد یه زد زنشو کشت، بهانه کردن هشتگ زدن: ! من ناموس کسی نیستم! ❌ بعد در جشنواره رسمی گفتن بچه بدون ازدواج رو بهش نگیم ! حرامزاده‌ها را قضاوت نکنید...😐 ⚠️ همگی این کلمات تکه پازل‌های طرح نابودی هویت ایرانی اسلامی است. 💢 این پروژه بی‌حس سازی افکار است که رسالت رسانه امروز است و ابزار آن سلبریتی‌ها هستند. ‌❣ @Mattla_eshgh
مطلع عشق
▪️محل کنترل اینترنت جهانی کجاست ؟ 🍃 #آژانس_امنیت_ملی_آمریکا (NSA) ، یکی از مخوف ترین جاهایی که خ
🔺وظیفه سازمان NSA ( ) کنترل ، تجزیه و تحلیل در پنج حوزه زیر می باشد : ▪️کلیه خطوط مخابرات جهان ▪️سیستم عامل کلیه پلت فرم ها ▪️موتورهای جستجو ▪️امنیت اطلاعات ▪️امنیت شبکه 🍃این سازمان ، در خودش ۱۷ سازمان جاسوسی دارد . سایت NSA.org صفحه رسمی این سازمان ، در قسمتی بنام ، درباره ی ما ، وظایف سازمان را عنوان کرده است . ‌❣ @Mattla_eshgh
📱انزوا در کودکان و نوجوانان 🔸انزوا یکی از مهم‌ترین تاُثیرات منفی بازی‌های آنلاین است. 🔹بعضی از کودکان و نوجوانان به‌جای حضور در اجتماع و مراوده و بازی با همسالانشان، وقت خود را به بازی‌های کامپیوتری می‌گذرانند و از لحاظ اجتماعی منزوی می‌شوند.😑 ‌❣ @Mattla_eshgh
مطلع عشق
#هک 🍃هک یعنی ، بدون اجازه شما ، وارد اطلاعات شخصی شما بشوند #انواع_هک 📌 هک شبکه در ارگانی
🛑چطور از حملات مصون بمانیم 🎯آموزش ساده ترین و کار آمد ترین را راهکار برای مقابله حملات مهندسی اجتماعی آموزش افراد و آگاهی آنهاست در صورتی که تک تک افراد آگاهی کافی نسبت به محیط خود داشته باشند در لحظات حساس درستی و بر اساس اصول تصمیم گیری کنند و فرید وسوسه‌های مهاجمان را نخورند دیگر هیچ حمله مهندسی اجتماعی موفقی راه نخواهد داد 🎯آگاه باشید چه چیزی را منتشر می‌کنید 🎯 داشته های خود را بشناسید سیاست های امنیتی برای خود بگذارید مثلاً به هیچ عنوان رمز کارت خود را به کسی ندهید 🎯 سیاست های امنیتی تعیین کنید یکی از راهکارهای موثر که برای افزایش قد قدرت دقت تصمیم گیری افراد وجود دارد آن است که اعضای مجموعه همگی از سیاست‌های مشخص و مدونی پیروی نمایند برای مثال اگر یک سازمان سیاستهای امنیتی مشخصی را به کارمندان خود ارائه نمایند و آنان نیز از سیاست‌های مذکور پیروی نمایند اشتباهات فردی کاهش یافته و کل مجموعه در برابر حملات مهندسی اجتماعی هم تر می شود ‌❣ @Mattla_eshgh
برخورد قاطع با مروجان بی‌دینی توسط برخی سلبریتی‌ها-https://farsnews.ir/my/c/122339 حمایت کنید و به دیگران بفرستید
مطلع عشق
قسمت اول " استاد عشق ( زندگینامه پروفسور حسابی ) "👆
👇👇داستان جدیییدد 😍👇👇
🌾 داستان 🌾 : 🌾 اول 🍃 تقدیم به از جان گذشتگانی که امنیت آور این سرزمین شدند. آنان که دنیا را جا گذاشته و خدا را در گریه های کودکان و زنان بی دفاع میدیدند. ِتقدیم به مردان سبز پوش سرزمینم مقدمه 🍂 سرانجاِم امروز که دنیا درگیر و دار قدرت است، امروز که غرب ِ نبرِد بی ّ دست در دست اشرار داده و امنیت قاره ی کهن را در خطر انداخته است، امروز که برای خواب آسوده ی کودکانمان هشت سال زیر گلوله باران همان قدرتها سپری کردیم و امنیت را در جای جای این خاک نقش زدیم و برای حفظ همین امنیت، همین آرامش، همین خنده ها، مردانی را فدا میکنیم که کودکانشان هنوز عطر تن پدر را به جان نکشیدهاند... آیه قصه ی زنان به جا مانده از مردانی است که جان دادند و تن به خفّ ت ندادند؛ آیه قصه ی کودکانی است که پدر ندیده اند، که پدر میخواهند؛ آیه قصه ی زنان و کودکان سرزمینی است که در طی هشت سال یتیم های بسیاری برایش ماند. قصه ی مردانی که هویت گم کردهاند. قصه ی زنانی باِل پروازِمردانشان می شوند و... بهشت همین نزدیکیهاست. ✨ بسم الله الرحمن الرحیم 🍃 برف آنقدر بارید تا تمام جاده را سپید پوش کرد و راهها را بست. جاده چالوس در میان انبوهی از برف فرو رفت و خودروهای زیادی در میان آن زمینگیر شدند. در راه ماندگان، به هر نحوی سعی در گرم کردن خود و خانوادههایشان داشتند. جوان بلند قامتی به موتور سیکلت عظیم الجثه اش تکیه داده و کاپشن موتور سواریاش را بیشتر به خود میفشرد تا گرم شود، کسی به او توجهی نداشت؛ انگار سرما در دلشان نشسته بود که نسبت به همنوعی که از سرما در حال یخ زدن بود بیتفاوت بودند. با خود اندیشید: "کاش به حرف مسیح گوش داده بودم و با موتور پا در این جاده نمیگذاشتم!" مرد شصت ساله ای از خودروی خوو پیاده شد. بارش برف با باد شدیدی که میوزید سرها را در گریبان فرو برده بود. صندوق عقب را باز کرد و مشغول انتقال وسایلی به درون خودرو شد. سایه ای توجهش را جلب کرد و باعث شد سرش را کمی بالا بگیرد و به جوان در خود فرو رفته نگاه بیندازد؛ لختی تامل کرد و بعد به سمت جوان رفت. -سلام؛ با موتور اومدی تو جاده؟! -سلام؛ نمیدونستم هوا اینجوری میشه. -هوا سرده، بیا تو ماشین من تا راه باز بشه! جوان چشمان متعجبش را به مرد روبه رویش دوخت و تکرار کرد: _بیام تو ماشین شما؟! -خب آره! و دست پسر را گرفت و با خود به سمت خودرو برد: _زود بیا که یخ کردیم؛ بشین جلو! خودش هم در سمت راننده را باز کرد و نشست. وقتی در را بست، متوجه زن جوانی شد که روی صندلی عقب نشسته. آرام سلام کرد و گفت: _ببخشید مزاحم شدم. جوابی از دختر نشنید. آنقدر سردش بود که توجهی نکرد. مرد پتویی به دستش داد و گفت: _اسمم علیه... حاج علی صدام میکنن؛ اسم تو چیه پسرم؟
طعم شیرینی داشت این پسرم گفتن حاج علی؛ طعم دهانش که شیرین شد، قلبش را گرم کرد. -ارمیا هستم... ارمیا پارسا حاج علی: فضولی نباشه کجا میرفتی؟ ارمیا: راستش داشتم برمیگشتم تهران؛ برای تفریح رفته بودم جواهرده. حاج علی: توی این برف و سرما؟! ما هم میرفتیم تهران. ارمیا: اینجور وقتا خلوته؛ تهرانی هستید؟ صدای زمزمه مانند دختر را شنید: _جواهر ده رو دوست داره، روزایی که خلوته رو خیلی دوست داره. حاج علی با چشمان غمگینش به زن نگاه کرد: _هنوز که چیزی معلوم نیست عزیز بابا، بذار معلوم بشه چی شده بعد با خودت اینجوری کن! آیه در خاطراتش غرق شده بود و صدایی نمیشنید. صدای صحبتهای َ ارمیا و حاج علی محو و محوتر می ردی در گوشش زنگ شد و صدای میزد: _وای آیه... انگار اینجا خود بهشته! آیه با لبخند به مردش نگاه کرد و با شیطنت گفت: _شما که تا دیروز میگفتی هر جا که من باشم برات بهشته، نظرت عوض شد؟ -نه بانو؛ اینجا با حضور تو بهشته، نباشی بهشت خدا هم خود جهنمه! آیه مستانه خندید به این اخم و جدیت صدای مردش ... صدای حاج علی او را از خاطرات به بیرون پرتاب کرد: _آیه جان... بابا ! بیا این آبجوش رو بخور گرمت کنه! به لیوان میان دستان پدر نگاه کرد. لیوان را گرفت و بخارش را نفس کشید َ کشید؛ این عادت همیشگی او مردش بود مردش استکان را از روی میز برداشت و بخارش را نفس کشید و گفت: _لذت خوردن یه چایی خوب، به اینه که اول عطرشو نفس بکشی... مخصوصًا وقتی چای زنجبیل باشه! استکان را به بینیاش نزدیک کرد و نفس عمیقی کشید و با لذت چشمانش را بست. حاج علی لیوان چای را به سمت ارمیا گرفت: _بفرمایید، چای دارچینه، بخور گرم شی! لیوان را گرفت و تشکر کوتاهی کرد. نگاهی به اطراف انداخت. بارش برف قطع شده بود؛ اما آنقدر شدید باریده بود که هنوز هم امکان حرکت وجود نداشت؛ باید منتظر راهداری و امدادگران هلال احمر بمانند. دستی جلوی چشمش قرار گرفت، حاج علی بسته ای بیسکوئیت را مقابلش گرفته بود: _بخور، بهتر از هیچیه! وقت نشد وسایل سفر رو حاضر کنم؛ برگشتمون عجله ای شد. حال دخترمم خوب نیست، زنها بهتر این کارا رو بلدن! ارمیا: این حرفا چیه حاج علی، من مهمون ناخوانده شدم! حاج علی لبخندی زد و نگاهش مات جاده شد: _انگار این راه حالا حالاها باز نمیشه. چند ساعت پیش بود که بهمون خبر دادن دامادم شهید شده، سریع حرکت کردیم بریم ببینیم چی شده؛ هنوز نمی دونیم چیشده؛ اصلا خبر شهادتش قطعی هست یا نه؟ نگاه کنجکاو ارمیا به حاج علی بود؛ ولی نگاه حاج علی هنوز به تاریکی مقابلش بود: _یک سال پیش بود که اومد بهم گفت میخوام برم سوریه! میگفت آیه راضی شده، اومده بود ازم اجازه بگیره؛ میدونست این راهی که میره احتمال برنگشتنش بیشتر از برگشتنشه! مرد و زن جوانش را بیوه کرد... ُ ارمیا پوزخندی زد به مردی که رفت و پوزخند زد به زنی که شوهرش را به کام مرگ فرستاده... زنی که حکم مرگ همسرش را داده بود دستش!
آیه آرام آبجوش اش را مینوشید. کودک در بطنش تکانی خورد. کمرش درد گرفته بود از این همه نشستن! کودکش هم خسته بود و این خستگیاش از تکان های مداومش مشخص بود. دستش را روی شکم برجستهاش گذاشت: "آرام باش جان مادر! آرام باش نفس پدر! آرام باش که خبر آورده اند پدرت بی نفس شده! تو آرام باش آرام جانم!" چشمانش را بست و وقتی گشود که صدای اذان از گوشی تلفنش بلند شد... صدای دلنشین اذان که پیچید، آیه چشمانش را از هم باز کرد. حاج علی از داشبورد بسته ای درآورد و در آن را گشود. تیمم کرد و بعد خاک را به دست آیه داد. داخل ماشین نماز خواندند و ارمیا نگاه کرد به زنی که شوهرش را ساعاتی قبل از دست داده و نماز میخواند! به مردی که پناهش داده و آرام نماز میخواند! فشاری در قلبش حس کرد، فشاری که هر بار صدای اذان را میشنید احساس میکرد... فشاری که این نمازهای بی ریا به قلبش میآورد. خورشید در حال خودنمایی بود که راهداری و هلال احمر و راهنمایی و رانندگی به کمک هم راه را باز کرده و به خودروها کمک کردند که به راه خود ادامه دهند. ارمیا از صمیم قلب تشکر کرد: _واقعا ازتون ممنونم که چند ساعتی بهم پناه دادید! اگه نبودین من تو این سرما یخ می ردم. ُ حاج علی: این چه حرفیه پسرم؟! خدا هواتو داره. تا تهران هم مسیریم، پشت سر ما باش که اگه اتفاقی افتاد دوباره تنها نباشی! _بیشتر از این شرمنده ام نکنید حاج آقا! حاج علی: این حرفا رو نزن؛ پشت ماشین من بیا که خیالم راحت باشه! ارمیا لبخندی بر لب نشاند: _چشم! شما حرکت کنید منم پشت سرتونم! پژوی 405 سفید رنگ حاج علی میرفت و ارمیا با موتور سیاهرنگش در پی آنها میراند. حاج علی از آینه به جوان سیاهپوش پشت سرش نگاه میکرد. نگران این جوان بود... خودش هم نمی دانست چرا نگران اوست! انگار پسر خودش بار دیگر زنده شده و به نزدش بازگشته است. خود را مسئول زندگی او میدانست. ساعات به کندی سپری میشد و راه به درازا کشیده بود. این برف سبب کندی حرکت بود. برای صبحانه و ناهار و نماز توقفهای کوتاهی داشتند و دوباره به راه افتادند. به تهران که رسیدند، حاج علی توقف کرد؛ از ماشین پیاده شد و به سمت ارمیا رفت... خداحافظی کوتاهی کردند. حاج علی رفت و ارمیا نگاهش خیره بود به راه رفتهی حاج علی! در یک تصمیم آنی، به دنبال حاج علی رفت؛ میخواست بیشتر بداند. حاج علی او را جذب میکرد... مثل آهن ربا! جلوی خانهای ایستادند و ماشین را وارد پارکینگ کردند. ارمیا زمزمه کرد: "بچه پولدارن!" وقتی ماشین پارک شد، نگاه آیه به روزهایی رفت که گذشته بودند، مردش در قم بود. از همان روزی که او را خانه پدرش گذاشته بود َو به سوریه رفته بود، ماشین مردش همانجا بود! سوار آسانسور که شدند آیه باز هم به یاد آورد: -آخیش! خسته شدم ا بانو، چقدر راه طولانی بود. آیه پشت چشمی نازک کرد: _من که گفتم بذار منم یه کم بشینم، خودت نذاشتی؛ حالا هم دلم برات نمیسوزه! -چشمم روشن، دیگه چی؟! من استراحت کنم و شما رانندگی کنی؟ آیه اعتراض آمیز گفت: _خب خسته شدی دیگه!
فدای سرت! تو نباید خسته بشی! امانت حاج علی هستی ها، دختر دردونه ی حاج علی! آیه پشت چشمی نازک کرد و گفت: _من مال هیچکس نیستم! مردش ابرویی بالا انداخت و گفت: _شما که مال من هستید؛ اما در اصل امانت خدایی تو دستای من و پدرت، باید مواظبت باشیم دیگه بانو! حاج علی در را باز نگه داشته بود تا آیه خارج شود. این روزها سنگین شده بود و سخت راه میرفت. آرام کلید را از درون کیفش درآورد، در را گشود. سرش را پایین انداخت و در را رها کرد... در که باز شد نفس کشید عطر حضور غایب این روزهای زندگیاش را... وارد خانه که شد بدون نگاه انداختن به خانه و سایه هایی که می آمدند و محو میشدند، به سمت اتاق خوابشان رفت. حاج علی او را به حال خود گذاشت. می دانست این تنهایی را نیاز دارد. نگاهش را در اتاق چرخاند... به لباسهای مردش که مثل همیشه مرتب بود، به کاله های آویزان روی دیوار، شمشیر رژهاش که نقش دیوار شده و پوتینهای واکس خورده، به تخت همیشه آنکادر شده اش... زندگی با یک ارتشی این چیزها را هم دارد دیگر! مرتب کردن تخت را دیگر خوب یاد گرفته بود. -آیه بانو دستمو نگاه کن! اینجوری کن، بعد صاف ببرش پایین... نه! اونجوری نکن! ببرش پایین، مچاله میشه! دوباره تا بزن! -َاه! من نمیتونم خودت درستش کن! -نه دیگه بانو! من که نمیتونم تخت دونفره رو تنهای آنکادر کنم! آیه لب ورچید: _باشه! از اول بگو چطوری کنم؟ نه سال گذشته با هم مرتب کردند... روی تخت نشست و دست روی آن کشید. آرام سرش را روی بالش مردش گذاشت و عطر تن مردش را به جان کشید... آنقدر نفس گرفت و مردش را دید، خواب لبخندش را؛ َاشک ریخت که خوابش برد. خواب مردش شنید آهنگ دلنشین صدایش را... حاج علی به یکی از همکاران دامادش زنگ زد و اطلاع داد که به تهران رسیده اند. قرار شد برای برنامه ریزی های بیشتر به منزل بیایند. آیه در خواب بود که صدای زنگ خانه بلند شد. مردانی با لباس سرتاسر مشکی با سرهای به زیر افتاده پا درون خانه گذاشتند. انتظار مهماننوازی و پذیرایی نبود، غم بسیار بزرگ بود. برای مردانی که از دانشکده ی افسری دوست و یار بودند؛ شاید دیگر برادر شده بودند! حاج علی گل گاوزبان دم کرده و ظرف خرما را که مقابلشان گذاشت... دلش گرفت! معنای این خرما گذاشتنها را دوست نداشت. -تسلیت میگم خدمتتون! میرهادی هستم، برای هماهنگی برای مراسم باید زودتر مزاحمتون میشدیم! حاج علی لب تر کرد و گفت: _ممنون! شرمنده مزاحم شما شدم؛ حالا مطمئن هستید این اتفاق افتاده؟ میرهادی: بله، خبر تایید شده که ما اطلاع دادیم؛ متاسفانه یکی از بهترین همکارامون رو از دست دادیم! همراهانش هم آه کشیدند. میرهادی: همسر و مادرشون نیومدن؟ _مادرش که بیمارستانه! به برادرشم گفتم اونجا باشه برای کارای مادر و هماهنگیهای اونجا، همسرشم که از وقتی اومدیم تو اتاقه. میرهادی: برای محل دفن تصمیمی گرفته شده؟ _بهم گفته بود که میخواد قم دفن بشه. میرهادی: پس بعد از تشییع توی تهران برای تدفین قم میرید؟ ما با گلزار شهدا هماهنگ میکنیم. ادامه دارد .... ‌❣ @Mattla_eshgh
روز یکشنبه( )👇
۹ 👨‍👩‍👧‍👦 لمس کردن تاثیراتی مثبت بر توسعه ی زبان کودکان و بالابردن بهره هوشی آنان (IQ) به همراه دارد‌ همچنین لمس کردن تاثیرات روانی فوق العاده ای بر لمس کننده و لمس شونده ایجاد میکند‌. ‌❣ @Mattla_eshgh
مطلع عشق
#ملاک_های_انتخاب_همسر #استاد_محمد_شجاعی #جلسه_یازدهم 📍خب اون موقع خب خطر داره با این وضعیت. این
خب بریم سر وقت اولین مرحله⬇️⬇️ 1⃣ اولین مرحله هست که شخص باید مشورت بکنه از کسانی که می‌شناسه و میدونه باهاش هم‌عقیده هستند. 🔸مشورت هم چند تا شرایط داره، ادم که می‌خواد مشورت بکنه 👈🏻یکی این‌که مشاوره‌ی آدم، آگاهی داشته باشه، 👈🏻و یکی این‌که مشاور یعنی مثلاً فرض بفرمایید که میگیم داشته باشه یعنی معنای زندگی رو بلد باشه، رسالت انسان رو بدونه که چه چیزی هستش، همین‌جوری انتخاب نکنه بعضی وقت‌ها مثلاً دیدید، مثلاً واسطه‌هایی که معرفی کردن هیچ توجهی به تناسب دختر و پسر نکردن اصلاً هیچ تناسبی❌ یک دختری را سراغ داشتند که شوهر نداره، اولین پسری که شناختن زن نداشته میگه که شما برید باهم ازدواج کنید😶 این‌ها را بهم وصل کرده. بعداً چه بار آمده😱 این‌جوری نباید باشه اونی که میخواد باهاش مشورت بکنید باید شخص آگاهی باشه. نکته بعد 👈🏻 مشاور، نباید نباشه، آدم بخیلی نباید باشه. روحش، روح کوچکی نباشه، نداشته باشه مشاور، بدجنس نباشه مشاور، خیر ما را بخواد، دوستمون داشته باشه. ✅معمولاً بهترین مشاورها در درجه‌ی اول هستن بعد خواهرهای که تقریباً از نظر سنی به ما نزدیک هستند، 💯برادری که از نظر سنی به ما نزدیک هست. این‌ها چیزهای خوبی هستند. 👈🏻 دوستانمون می‌تونیم ازشون کمک بگیریم، از دوستانمون. 👈🏻 از مثلاً هم‌کلاسی‌هامون، از استادمون کمک بگیریم و باهاشون مشورت بکنیم، کسی را سراغ دارند یا ندارند. یکی تو سراغ داشتن هستش و بعد از این‌که به‌اصطلاح معرفی شد که آیا کسی را سراغ داره یا نه⁉️ مشورت در مورد خصوصیات دختر. که این دختر که با این خصوصیات هست آیا مثلاً خوب باهاش ازدواج کنه، خوب نیست باهاش ازدواج بکنی❔ مثلاً ما رفتیم خواستگاری یک دختر، یک همچین شرایطی داره، آیا صلاح می‌دونید شما، ما ازدواج بکنیم یا صلاح نمی‌دونید❓🤔 خب خوب هست مشورت بشه☘✅ این را باید تو گوشمون👂 خوب فرو کنیم که به خصوص جوان‌ها هر مقدار تحصیل‌کرده باشند، باسواد باشند، آگاهی داشته باشند، ♦️باز امر ازدواج یک امر خطیر و پیچیده‌ای هستش، بی‌نیاز از مشورت نیست بی‌نیاز از مشورت با بزرگ‌ترها با با والدین نیست. باید مشورت بکنی. ✔️هر مقدار اطلاع داشته باشه، باز ازدواج احتیاج به مشورت داره. ادامه دارد... ‌❣ @Mattla_eshgh
♨️ کنترل جمعیت، جنگ جدید 🔹️ دولت‌هایی مانند ژاپن که خود درگیر بحران پیری جمعیت هستند، برای کنترل جمعیت لبنان و فلسطین هزینه می‌کنند! آن هم به واسطه فدراسیون صهیونیستی IPPF !! 🔸️ جنگی با هزینه‌های کمتر به نام کمک‌های بشردوستانه ولی در راستای تحدید نسل و کاهش جمعیت ملت‌های مقاومت! 🔹️ این فدراسیون صهیونیستی در ایران نیز فعالیت دارد و دفتر آن با عنوان انجمن سلامت خانواده ایران هنوز بسته نشده و در ارکان و نهادهای مختلفی نفوذ داشته است. ‌❣ @Mattla_eshgh
‼️ سیزدهم فوریه، کاندوم بوده 🌀 اندر مصائب اخذ وام‌های بین‌المللی و ابزار کاندوم 👤 ملیندا گیتس -همسر بیل گیتس و هماهنگ‌کننده بنیاد ضدجمعیتی گیتس- چندی پیش چنین توئیتی منتشر کرد: سریع‌ترین کاهش نرخ باروری زنان در طول تاریخ جهان مربوط به ایران است، جایی که در دهه ۱۹۹۰ میلادی، محل بزرگ‌ترین کارخانه کاندوم جهان بوده است!! ⚠️📉 حالا پس از گذشت سی‌سال، جمعیت ایران همچنان با سرعتی وحشتناک در حال پیر شدن است، فقط به خاطر یک مشت دلار!! ‌❣ @Mattla_eshgh
بهترین جواب برای این متاهل‌هایی که تا میای یه چیزی بگی سریع می‌گن «ازدواج نکن، خوب نیست، مجردی بهتره» اینه که بگی «شاید تو انتخاب خوبی نداشتی.» ‌❣ @Mattla_eshgh
4_6008014555333004177.mp3
4.57M
🎙 🔷 خاص حاصل ریاضت های خاص 🔶 از دیدگاهی متفاوت 📌برگرفته از جلسه « زندگی با مأموریت ویژه » ‌❣ @Mattla_eshgh