#پیام_مخاطبین
📌عاقبت زندگی به سبک غربی
من یه عمه ای دارم متولد ۶۰، رشته خوب، از ۱۸ سالگی رفته سرکار... دکترا داره و خونه داره بالای شهر و ماشین و کلی در آمد.
از همان جوانی مستقل شد مثل اروپایی ها و جدا شد و دیگه هیچ خبری از فامیل نگرفت. تا جایی که خبر داشتیم به شدت تو انجمنای شعر و هنر فعال بود و حتی کاندیدای مجلس و شورای شهر هم شد.
من و پنج خواهرم همواره از طرف مادر گرامی غرغر میشنیدیم که چرا مثل عمه تون نیستین.
حالا ما دوتا آخری مجردیم، ولی اون چهار تا که یا ۱۹ سالگی ازدواج کردن یا ۲۱ سالگی، همه ش مامان میگف شماها بی عقلید،این همه درس خوندین که چی؟ برین کهنه ی بچه بشورین؟ از عمه تون یاد بگیرید.
کاش من جای شما بودم درس میخوندم دستم میرفت توی جیب خودم.
بله گذشت تا همین چند روز پیش گفتن عمه تون از خرداد تو بیمارستانه و به خاطر سندرم پلی کیستیک خونریزی مغزی کردن، الانم کلیه هاشو درآوردن دیالیز میشه و فردا هم عمل داره میخوان ریه شو تخلیه کنن... بدویین بیاین میخواد قبل از مرگ شماها رو ببینه.
حال عمه م قابل شرح نیس دیگه. خودتون میتونین حدس بزنین. یه خروار پول که خدای نکرده اگر خدایی نکرده ... میرسه به ما و بقیه خواهر برادراش!
اونجا کلی با حسرت به عروس ما میگف مادر شدن چه حسی داره. و همین طور عنوان کرد از خرداد تا الان فقط خواهر بزرگترش بالا سرش بوده و هیچ خبری از دوستاش و هنرمندا و رفقای انتخاباتیش نیست.
مامان ما هم اصلا به روش نیاورد. زنگ زد به خواهرام که خوب شد شما رو شوهر دادم.
پ.ن: خود مادرم چند ماه پیش مشکل قلبی داشتن و بیمارستان بودن، هیچ مشکلی از لحاظ پرستاری و... نداشتن.چرا چون خواهرم از کنارشون جم نخوردن.
پ.ن: عمه ی من بی نهایت زیبا بودن و قطار قطار خواستگار داشتن که ردشون کردن به وقتش...
#ازدواج_در_وقت_نیاز
#فرزندآوری
#سبک_زندگی_اسلامی
❣ @Mattla_eshgh
مطلع عشق
فدای سرت! تو نباید خسته بشی! امانت حاج علی هستی ها، دختر دردونه ی حاج علی! آیه پشت چشمی نازک کرد
#از_روزی_که_رفتی
نویسنده : سنیه منصوری
#قسمت دوم
🍃_خیره انشاءالله !
آیه که چشم باز کرد ، صدای بسته شدن در خانه را شنید. چشمش به قاب
عکس روی میز کنار تخت افتاد... عکس دونفره! کاش بودی و با کودکت
مرد من!
َ
حداقل یک عکس داشتی
چشمش را بست و به یاد آورد:
-من میدونم دختره! دختر باباست این فسقلی!
آیه: نخیرم! پسر مامانشه؛ مثال من دارم بزرگش میکنما! خودم میدونم
بچه پسره!
-حالا میبینی! این خانوم کوچولوی منه، نفس باباشه!
آیه ابرو در هم کشید و لب ورچید:
_بفرما! به خاطر همین کارای توئه که میگم من دختر نمیخوام! دختر
هووی مادره؛ نیومده جای منو گرفته!
-نگو بانو! تو زیباترین آیهی خدایی! تو تمام زندگی منی... دختر میخوام
که مثل مادرش باشه... شکل مادرش باشه! میخوام همه ی خونه پر از تو
باشه بانو!
َ لبخند به لب آیه آمد؛ کاش پسری باشد شبیه تو! من تو را میخواهم مرد من!
تلفن همراهش زنگ خورد. آن را در کیفش پیدا کرد. نام "رها" نقش بسته
بود... "رها" دوست بود، خواهر بود، همکار بود. رها لبخند بود... لبخندی
به وسعت تمام دردهایش!
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
رها پالتویش را بیشتر به خود فشرد. از زیر چادری که سوغات آیه از
مشهد بود هم سرما میلرزاندش! باید چند دست لباس گرم می خرید؛
شاید میتوانست اندکی از حقوقش را برای خود نگاه دارد. خسته شده
بود از این زندگی؛ باید با احسان صحبت میکرد تا زودتر ازدواج کنند.
اینطوری خودش خالص میشد اما مادرش چه؟ او را تنها میگذاشت؟
🍃به خانه رسید؛ خانهی نسبتا بزرگ و خوبی بود، اما هیچ چیز این خانه
برای او و مادرش نبود. زنگ را فشرد... کسی در را باز نکرد. میدانست
مادرش اجازه ی باز کردن در را هم ندارد؛ هیچوقت این حق را نداشت.
قّصه زندگی رها و
این مادر و دختر هیچ حقی نداشتند، داستان تلخی بود
مادرش...
امروز کلیدش را جا گذاشته بود و باید پشت در میماند تا پدر دلش
بسوزد و در را باز کند. ساعتی گذشت و سرما به جانش نشسته بود.
ماشین برادرش رامین را دید که با سرعت نزدیک میشود. ترمز سخت
مقابل در زد و با عجله پیاده شد؛ حتی رها را هم ندید! در را باز کرد و وارد
خانه شد... در را باز گذاشت و رفت. رها وارد شد، رامین همیشه عجیب
رفتار میکرد؛ اما امروز این همه دستپاچگی، عجیب بود!
وارد خانه که شد، به سمت آشپزخانه رفت، جایی که همیشه میتوانست
مادرش را پیدا کند.
رها: سلام مامان زهرای خودم، خسته نباشی!
_سلام عزیزم؛ ببخش که پشت در موندی! بابات خونه ست، نشد در رو
برات باز کنم! چرا کلید نبرده بودی؟ آخه دختر تو چرا اینقدر بیحواسی؟
رها مادر را در آغوش گرفت:
_فدای سرت عزیزم؛ حرص نخور! من عادت دارم!
صدای فریاد پدرش بلند شد:
_پسره ی احمق! میدونی چیکار کردی؟ باید زودتر فرار کنی! همین حالا
برو خودتو گم و گور کن تا ببینم چه غلطی کردی!
رامین: اما بابا...
-خفه شو... خفه شو و زودتر برو! احمق پلیسا اولین جایی که میان
اینجاست
🍃 رها و زهرا خانم کنار در آشپزخانه ایستاده بودند و به داد و فریادهای پدر
و پسر نگاه میکردند. رامین در حال خارج شدن از خانه بود که پدر دوباره
فریاد زد:
_ماشینت رو نبریها! برو سر خیابون تاکسی بگیر! از کارت بانکیت هم
پول نگیر! خودتو یه مدت گم و گور کن خودم میام سراغت!
رامین که رفت، سکوتی سخت خانه را دربرگرفت. دقایقی بعد صدای زنگ
خانه بلند شد... پدرش هراسان بود. با اضطراب به سمت آیفون رفت و از
صفحه نمایش به پشت در نگاه کرد. با کمی مکث گوشی آیفون را
برداشت:
_بفرمایید! بله الان میام دم در...
گوشی را گذاشت و از خانه خارج شد. رها از پنجره به کوچه نگاه کرد.
ماشین ماموران نیروی انتظامی را دید، تعجبی نداشت! رامین همیشه
دردسرساز بود! صدای مامور که با پدرش سخن میگفت را شنید:
_از آقای رامین مرادی خبر دارید؟
_نخیر! از صبح که رفته سرکار، برنگشته خونه؛ اتفاقی افتاده؟!
مامور: شما چه نسبتی باهاشون دارید؟
-من پدرش هستم، شهاب مرادی!
مامور: پسر شما به اتهام قتل تحت تعقیبن! ما مجوز بازرسی از منزل رو
داریم!
_این حرفا چیه؟ قتل کی؟!
مامور: اول اجازه بدید که همکارانم خونه رو بازرسی کنن!
این حرف را گفت، شهاب را کنار زد و وارد خانه شدند. زهرا خانم که چادر
گلدارش را سر کرده بود و کنار رها ایستاده بود آرام زیر گوش رها گفت:
_باز چی شده که مامور اومده؟!
رها: رامین یکی رو کشته!
خودش با بهت این جمله را گفت. زهرا خانم به صورتش زد:
_خدا مرگم بده! چه بلایی سر ما و خودش آورده؟
تمام خانه را که گشتند، مامور رو به رها و زهرا خانم کرد:
_شما مادرش هستید؟
_بله!
مامور: آخرین بار کی دیدینش؟
شهاب به جای همسرش جواب داد:
_منکه گفتم از صبح که رفته سرکار، دیگه ندیدیمش!
اینگونه جوابی که باید میگفتند را مشخص کرد.
مامور: شما لطفا ساکت باشید، من از همسرتون پرسیدم!
رو به زهرا خانم کرد و دوباره پرسید:
_شما آخرینبار کی رامین مرادی رو دیدید؟
زهرا خانم سرش را پایین انداخت و سکوت کرد. شهاب تهدید وار گفت:
_بگو از صبح که رفته خونه نیومده!
رها با پوزخند به پدرش نگاه میکرد. شهاب هم خوب این پوزخند را در
کاسه اش گذاشت...
چهل روز گذشته... رامین همان هفته اول بازداشت شده و در زندان به سر
میبرد. شهاب به آب و آتش زده بود که رضایت اولیای دم را بگیرد.
رضایت به هر بهایی که باشد؛ حتی به بهای رها... رها گوشه ی اتاق
کوچک خود و مادرش نشسته بود. صدای پدرش که با خوشحالی سخن
میگفت را میشنید:
_بلاخره قبول کردن! رها رو بدیم رضایت میدن! بلاخره این دختره به یه
دردی خورد؛ برای فردا قرار گذاشتم که بر یم محضر عقد کنن! مثل اینکه
عموی پسره که پدر زنش هم میشه راضیشون کرده در عوض خون بس،
از خون رامین بگذرن! یه ماهه دارم میرم میام که خون بس رو قبول کنن؛
عقد همون عموئه میشه، بلاخره تموم شد!
🍃 هیجان و شادی در صدایش غوغا میکرد...
خدایا! این مرد معنای پدر را
میفهمید؟ این مرد بزرگ شده در قبیله با آیین و رسوم کهن چه از پدری
میداند؟ خدایا! مگر دختر دردانه ی پدر نیست؟ مگر جان پدر نیست؟!
رها لباسهای مشکیاش را تن کرد. شال مشکی رنگی را روی سرش
بست. اشک در چشمانش نشست. صدای پدر آمد:
_بجنب؛ باید زودتر بریم تمومش کنیم تا پشیمون نشدن!
رها به چهارچوب در تکیه داد و مظلومانه با چشمان اشکیاش به چشمان
غرق شادی پدر نگاه کرد:
_بابا... تو رو خدا این کارو نکن! پس احسان چی؟ شما بهش قول دادید!
شهاب ابرو در هم کشید:
_حرف نشنوم؛ اصلا دلم نمیخواد باهات بحث کنم، فقط راه بیفت بریم!
رها التماس کرد:
_تو رو خدا بابا...
شهاب فریاد زد:
_خفه شو رها! گفتم آماده شو بریم! همه چیز رو تموم کردم. حرف اضافه
بزنی من میدونم و تو و مادرت!
رها: اما منم حق زندگی دارم!
شهاب پوزخندی زد:
_اون روز که مادرت شد خون بس و اومد تو خونه ی ما، حق زندگی رو از
دست داد! تو هم دختر همونی! نحسی تو بود که دامن پسر منو گرفت؛
حالا هم باید تاوانشو بدی!
_شما با احسان و خانواده ش صحبت کردید و قول و قرار گذاشتید!
شهاب: مهم پسر منه... مهم رامینه! تو هیچی نیستی! هیچی!
شرایط بدی بود. نه دکتر "صدر" در ایران بود و نه "آیه"در شهر... دلش
خواهرانه های آیه را میخواست. پدرانه های دکتر صدر را میخواست. این
جنگ نابرابر را دوست نداشت؛ این پدرانه های سنگی را دوست نداشت!
🍃 صدای شهاب را شنید که از جایی نزدیک به در خروجی میگفت:
_تا ده دقیقه دیگه دم دری، وگرنه من میدونم و تو و اون مادرت!
وسایلتو جمع کن که بعد عقد میری خونه ی عموی پسره! قراره بشی
زنعموش! همه که مثل مادرت خوش شانس نیستن با پسر مقتول ازدواج
کنن!
رها روی زمین نشست و به چهارچوب در تکیه داد. مادر با چشمان
اشکبارش نگاه میکرد.
غّصه نخور مادر! اشک
"برایم غم هایت را حرامم نکن! من به این سختیها
عادت دارم! من به این دردهای سینه ام عادت دارم! من درد را
میشناسم... مثل تو! من با این دردها قد کشیدهام! گریه نکن مادرم! تو
که اشک میریزی حال دلم بد میشود! بدتر از تمام روزهایی که پیش رو
دارم!"
لباسهایش را جمع کرد. مادر مناسبترین لباسش را پوشیده بود. این
هم امر پدر بود! خانواده مقتول خبر از خون بس بودن مادر نداشتند! اگر
میدانستند که دختر یک خون بس را به عنوان خون بس داده اند، هرگز
نمیپذیرفتند! این دختر که جان پدر نبود... این دختر که نفس پدر نبود!
این دختر، این مادر، در این خانه هیچ بودند، هیچ...
رها مادرش را در آغوش کشید:
_گریه نکن نفس من، گریه نکن جان رها! من بلدم چطور زندگی کنم! من
خون بس بودن رو بلدم! مهم تویی مامانم! مهم تویی! مواظب خودت
باش! فکر کن با احسان ازدواج کردم و رفتم! باشه؟
زهرا خانم: چطور... آخه؟ چطور میتونم فکر بدبختی تو نباشم؟ نرو رها! از
این خونه برو! فرار کن! برو پیش آیه؛ اما از این مرد دور شو! این زندگی
نحس رو قبول نکن! منو ببین و قبول نکن! من فردا و فرداهای توئم!
خون بس نشو رها!
رها بوسه ای روی صورت مادر نشاند:
_اگه فرار کنم تو رو اذیت میکنن! هم خودش، هم عمه ها! من طاقت درد
کشیدن دوبارهی تو رو ندارم مامان!
زهرا خانم دست به صورت دخترکش کشید و با حسرت به صورتش نگاه
کرد:
_تو زن اون پیرمرد بشی من بیشتر درد میکشم!
رها بغض کرده، پوزخندی زد:
_یه روز میام دنبالت! یه روز حق تو رو از این دنیا میگیرم! یه روز لبخند به
این لبهای قشنگت میارم مادرم!
وقتی سوار ماشین پدر شد، مادر هنوز گریه میکرد. چرا پدرش حتی
اندکی ناراحتی نمیکرد؟ چرا پدر بیتابی دخترکش را نمیکرد! چرا قلبش
اینقدر سخت و سنگی بود برای دخترک کوچکش؟
رها به احسان فکر کرد! چند سال بود که خواستگارش بود. احسان، مرد
خوبی بود. بعد از سالها پدر قبول کرد و گفت عید عقد کنند. چند روز تا
عید مانده بود؟ شصت روز؟ هفتاد روز؟ امروز اصلا چه روزی بود؟ باید
امروز را در خاطرش ثبت میکرد و هر سال جشن میگرفت؟ باید این روز
را شادی میکرد؟ روز اسارت و بردگیاش را؟ چرا رها نمیکنند این رهای
خسته از دنیای تیرگیها را؟ چرا احسان رفت؟ چرا در جایی اینقدر دور
کار میکرد؟ چرا امروز و این روزها احسان نبود؟ چرا مردی که قول داده
پشت نبود؟ چرا پشتش خالی بود؟
پشت باشد ُ
بود ُ
پدر ماشینش را پارک کرد. رها چشمهایش را محکم بست و زمزمه کرد:
_محکم باش رها! تو میتونی!
نگاه نگرداند. سرش را به زیر انداخت، نمیخواست از امروز خاطرهای در
ذهنش ثبت کند! دلش سیاهی میخواست و سیاهی. آنقدر سیاه که
شومی این زندگی را بپوشاند. به مادرش هم نگاه نکرد! این آخرین
تصاویر پر اشک و آه را نمیخواست. گوشهایش را فرمان نشنیدن داد؛
اما هنوز صدای بوق ماشینها را میشنید. نگاهش را خیره ی کفشهای
پدر کرد... کفش واکس خورده
های مشکِی اش برق میزد. تنها چیز برا
براق امروز همین کفش ها خواهد بود. امروز نه حلقه ای خواهد بود، نه
مهریه ای، نه دسته گلی، نه ماشین عروسی و نه لباس عروسی! جایی
شنیده بود خون آشامها لباس عروسشان سیاه است... خدایا! من خون
چه کسی را نوشیده ام که سیاهی دامنگیرم شده؟!
به دنبال پاهای پدر میرفت و ذهنش را مشغول میکرد. به تمام
چیزهایی که روزی بیتفاوت از آنها میگذشت، با دقت فکر میکرد.
نگاهش را خیره کفشهای پدر کرد که نبیند جز سیاهی ها را! میدانست
تمام این اتاق پر از آدمهای سیاهپوش است. پر از مردان و زنان
سیاهپوش. می دانست زنها گریه و نفرین می کنندش... رهای بیگناه را
مقصر تمام بدیهای دنیا میکنند! دستی نگاه مات شده اش به کفشهای
پدر را پاره کرد. دستی که آستینهای سیاهش با سپیدی پوستش در
تضاد بود. دستی که نمیدانست از آن کیست و چیزی در دلش
میخواست بداند این دست چه کسی است که در میان این همه نحسی
و سیاهی، قرآنی با آن جلد سپید را مقابلش گرفته است! شاید آیه باشد
که باز هم به موقع به دادش رسیده است!
نام آیه، دلش را آرام کرد! دس ِت دراز شده هنوز مقابلش بود. قرآن را
گرفت... بازش نکرد، با خدا قهر نبود آخر آیه یادش داده بود قهر با خدا
معنا ندارد؛ فقط آدمها برای توجیه گناهان خود است که قهر با خدا را
بهانه میکنند! قرآن را باز نکرد چون حسی نداشت... تمام ذهنش خالی
شده بود. در میان تمامی این سیاهیها حکمتت چیست که قرآن را به
دست من رساندی خدا؟حکمتت چیست که من اینجا نشسته ام؟
معنایش را نمیدانم! من سوادم به این چیزها قد نمیدهد. من سوادم به
دانستن این تقدیر و حکمت و قسمت نمی رسد!
کاش آیه بود و برایش از امید حرف میزد! مثل روزهایی که گذشت! مثل
تمام روزهایی که آیه بود! راستی آیه کجاست؟ یاد آن روز افتاد:
ادامه دارد ....
❣ @Mattla_eshgh
مطلع عشق
#آغوش_درمانی ۹ 👨👩👧👦 لمس کردن تاثیراتی مثبت بر توسعه ی زبان کودکان و بالابردن بهره هوشی آنان (IQ)
پستهای روز یکشنبه(خانواده وازدواج)👆
روز دوشنبه( #سواد_رسانه )👇
مطلع عشق
🔺وظیفه سازمان NSA ( #آژانس_امنیت_ملی_آمریکا ) کنترل ، تجزیه و تحلیل در پنج حوزه زیر می باشد : ▪️
#ادوارد_اسنودن جاسوس فراری سازمان امنیت ملی آمریکا
▪️ادوارد اسنودن یکی از افسرهای اطلاعاتی nsa است که از آمریکا فرار کرد و به چند کشور درخواست پناهندگی داد
روسیه درخواست پناهندگی او را پذیرفت
او در کنفرانس های بین المللی افشاگری میکند با سند و مدرک
#آژانس_امنیت_ملی_آمریکا
❣ @Mattla_eshgh
🌀 #قبیح_شناسی | به نظر شما حجاب فقط در پوشوندن مو خلاصه میشه؟!
یه عده ازین بلاگرا خیلی آهسته دارن مارو به سمت حجاب ترکیهای میبرن و خودمون هم متوجه نیستیم !
#تبرج
#نرمالیزاسیون
#اسلام_آمریکایی
❣ @Mattla_eshgh
مطلع عشق
🛑چطور از حملات مصون بمانیم 🎯آموزش ساده ترین و کار آمد ترین را راهکار برای مقابله حملات مهندسی اجتم
📌چه کنیم #هک نشویم ؟
◽️آپدیت سیستم عامل
◾️عدم نصب اپلیکیشن های مشکوک
◽️دانلود اپلیکیشن از گوگل پلی و اپ استور و بازار
◾️ بررسی اپلیکیشن های نصب شده روی دستگاه
◽️ پسورد گذاری روی اپلیکیشن ها
◾️غیر فعال کردن قابلیت های ذخیره پسورد و لاگین خودکار
◽️ به هر شبکه وای فای متصل نشوید
◾️گوشی را روت یا جیلبریک نکنید
◽️از آنتی ویروس و فایروال استفاده کنید
◾️ به دسترسی اپلیکیشن ها دقت کنید
◽️اتصال بلوتوث گوشی را خاموش کنید
◾️ کنترل مصرف اینترنت اپلیکیشن ها
❣ @Mattla_eshgh
مطلع عشق
پدر کرد... کفش واکس خوردههای مشکِی اش برق میزد. تنها چیز برا براق امروز همین کفش ها خواهد بود. امر
#از_روزی_که_رفتی
نویسنده : سنیه منصوری
#قسمت سوم
🍃آیه وارد اتاق شد:
_از دکتر صدر مرخصی گرفتم؛ البته بعد از برگشت دکتر از سمینار! بعد اون
تعطیلات، من تا چند وقت بعدش نمیام، دارم میرم قم پیش بابام!
آقامونم که باز داره میره سوریه! دل و دماغ اینجا و کار رو ندارم. مراجعام
رو هم گفتم بدن به تو، کارتو قبول دارم رها بانو!
رها ابرویی بالا انداخت و گفت:
_حالا کی گفته من جور تو رو میکشم؟
آیه تابی به گردنش داد:
_باید جور بکشی! خل شد پسرم از دست و تو و اون سایه.
سایه اعتراض کرد:
_مگه چیکارش کردیم؟ تو بذار اون بچه بشه، اون هنوز جنینه! جنین!
همچین دهنشو پر می کنه میگه پسرم که انگار چی هست!
آیه چشم غرهای به سایه رفت:
_با نینی من درست حرف بزنا! بچه م شخصیت داره!
رها دلش ضعف رفت برای این مادرانه های آیه!
صدایی رها را از آیه اش جدا کرد. دقیقا وسط تمام بدبختیهایش فرود
آمد.
-خانم رها مرادی، فرزند شهاب...
گوشهایش را بست! بست تا نشنود صدای نحسی که درد داشت
کلامش! دیگر هیچ نشنید. شنیدنش فراتر از توان آدمی بود.
-رها!
این صدا را در هر حالی میشنید! مگر میشود صدای توبیخ گر پدر را
نشنود؟ مگر میشود نشنود ناقوسی را که قبل از تمام کتک خوردنهایش
میشنید؟ این لحن را خوب میشناخت! باید بله میگفت؟ بله میگفت و
تمام میشد؟ بله میگفت و به پایان می رسید؟ بله میگفت و هیچ
میشد؟!
بله
، اجازه نگرفت از پدری که رها را بهای رهایی پسرش کرد.
صدای ِکل نیامد... کسی نقل نپاشید... تبریک نگفتند... عسل نبود... حلقه
نبود... هیچ نبود! فقط گریه بود و گریه... صدای مادرش را میشنید؛ سر
بلند نکرد. سر به زیر بلند شد از جایش. قصد خروج از در را داشت که
کسی گفت:
_هنوز امضا نکردی که! کجا میری؟
صدا را نمیشناخت؛ حتما یکی از خانواده ی مقتول بودند، یکی از
خانواده ی شوهرش!
به سمت میز رفت و خودکار را برداشت و تمام جاهایی را که مرد نشان
میداد امضا کرد. خودکار را که زمین گذاشت، دست مردانه ای جلو آمد و
آن را برداشت؛ حتما دست شوهرش بود. افکارش را پس زد. صدای پدر را
شنید که دربارهی آزادی دردانه اش حرف میزد. پوزخندی زد و باز قصد
بیرون رفتن از آن هوای خفه را داشت که صدایی مانع شد:
_کجا خانم؟ کجا سرتو انداختی پایین و داری میری؟ دیگه خونه ی بابا
نیستی که خودسر باشی مثل اون داداش عوضیت! دنبال من بیا!
و مرد جلوتر رفت! صدایش جوان بود. عموی مقتول بود؟ این صدا صدای
همسرش بود؟ چشمش به کفشهای سیاه مرد بود و می رفت. مردی با
لباسهای سیاه که از نویی برق میزد. لباسهای خودش را در ذهنش
مرور کرد... عجب زن و شوهری بودند! لباسهای مستعمل شده ی
خودش کجا و لباسهای این مرد کجا!
رد مقابل ماشینی ایستاد و خطاب به رها گفت:
_سوار شو!
و رها رسوار شد. رام بودن را بلد بود! از کودکی به او آموخته بودند
اینگونه باشد؛ فقط آیه بود که به او شخصیت میداد؛ فقط آیه بود که
دردها را درمان بود.
🍃 تمام مسیر به بدبختیهایش فکر میکرد. سرد و خالی بود. برای همسری
نمیرفت، برای کلفتی میرفت. میرفت که تمام عمر را کنار خانوادهای سر
کند که لعن و نفرینش میکردند. کنار مردی که نه نامش را میدانست نه
قیافه اش را دیده بود. دوست نداشت چیزی از او بداند... بیچاره دلش!
بیچاره احسان!
نام احسان را در ذهنش پس راند؛ نامی که ممنوعه بود برایش! گناه بود
برایش! آیه یادش داده بود...-وقتی اسم مردی بیاد روی اسمت، مهم
نیست بهش علاقه داری یا نه، مهم اینه که بهش متعهد شدی.
و رها متعهد شده بود به مردی که نمیدانست کیست؛ به کسی که
برادرش برادرزاده اش را کشته بود. رها خیانتکار نبود، حتی در افکارش!
ماشین که ایستاد مرد پیاده شد و در را بست؛ منتظر ایستاد. رها در را باز
کرد و آهسته بست... بسته نشد، دوباره باز کرد و بست... باز هم بسته
نشد.
-محکمتر بزن دیگه!
در را باز کرد و محکمتر زد. در که بسته شد صدای دزدگیر را نشنید. مرد
که راه افتاد، رها به دنبالش وارد خانه شد. خانه دو طبقه و شمالی ساخت
در مقابلش ایستاد.
َ
حیاط کوچکی داشت. وارد خانه که شدند
سرش پایین بود و به مردی که مقابلش بود نگاه نکرد. ایستاد تا بشنود
تمام حرفهایی را که میدانست.
-از امروز بخور و بخواب خونه ی بابات تموم شد.
و رها فکر کرد مگر در طول عمرش بخور و بخواب داشته است؟ اصلا
مفهومش را نمیدانست. تمام زندگیاش کار و درس و کار بوده...
-کارای خونه رو انجام میدی، در واقع خدمتکار این خونه ای! این چادرم
دیگه سر نمیکنی، خوشم نمیاد؛ خانواده ی ما این تیپی نیست، ما
اعتقادات خودمونو داریم!
رها لب باز کرد، آخر آیه گفته بود "همیشه آدم باید به حرف همسرش
گوش کنه تا جایی که حکم خدا رو نقض نکنه"
_کارا هر چی باشه انجام میدم؛ اما لطفا با چادرم کاری نداشته باشید!
مرد ساکت بود؛ انگار فکر میکرد:
_باشه، به هر حال قرار نیست زیاد از خونه بری بیرون، اونم با من!
_من سرکار میرفتم؛ البته تا چند روز پیش، میتونم برم؟
-محل کارت کجا بود؟
_کلینیک صدر.
-چه روزایی؟
رها: همه روزا جز سه شنبه و جمعه
-باشه اما تمام حقوقتو میدی به من، باید پولشو بدیم به معصومه، به هر
حال شما شوهرشو ازش گرفتید!
خوب بود که قبول کرده بود که سر کار برود وگرنه چگونه این زندگی را
تحمل میکرد؟
-چه ساعتی میری؟
رها: از هشت صبح تا دو بعدازظهر میرم.
-پس قبل از رفتن کاراتو انجام بده و ناهار آماده کن.
رها: چشم!
-خب چیزایی که لازمه بدونی: اول اینکه من و مادرم اینجا زندگی
میکنیم، برادرم و همسرش طبقه ی بالا زندگی میکردن که بعد از کاری که
برادرت کرد الان زن برادرم خونه ی پدرشه، حامله ست؛ باید یه بچه رو
بی پدر بزرگ کنه...
مرد ساکت ماند.
َ
_متاسفم آقا!
🍃 تاسف تو برای من و خانواده ام فایده نداره؛ فراموش نکن که به عقد من
دراومدی نه برای اینکه زن منی، فقط برای اینکه راهی برای فرار از این
خونه نداشته باشی.
گاهی صداقت قلبهای ساده و مهربان را ساده میشکند و رها حس
شکستن کرد؛ غروری که تازه جوانه زده بود؛ حرفهای دکتر صدر شکست؛
خواهرانه های آیه شکست.
_بله آقا میدونم.
-خوبه، امیدوارم به مشکل برنخوریم!
رها: سعی میکنم کاری نکنم که مشکلی ایجاد بشه.
-اینجا رو تمیز کن، دیروز چهلم سینا بود. بعد هم برو بالا رو تمیز کن! به
چیزی دست نزن فقط تمیز کن و غذا رو آماده کن! از اتاق کنار آشپزخونه
استفاده کن، می تونی همونجا بخوابی.
_چشم آقا.
مرد رفت تا رها به کارهای همیشگی اش برسد، کاری که هر روز در خانه ی
پدر هم انجام میداد. اتاقش انباری کوچکی بود. کمی وسایل را جابه جا
کرد تا بتواند جای خوابی برای خود درست کند. لباسهایش را عوض کرد
و لباس کار پوشید. همه لباسهایش لباس کار بودند؛ هرگز مهمانی نرفته
بود... همیشه در مهمانیها خدمتکاری بیش نبود، خدمتکاری با نام فامیل
مرادی!
تا شب مشغول کار بود... نهار و شام پخت، خانه را تمیز کرد، ظرفها را
شست و جابه جا کرد. آخر شب که برای خواب آماده میشد در اتاقش باز
شد...
فورا روی رختخوابش نشست و روسری اش را مرتب کرد. خدا رحم کرد که
هنوز روسری اش را در نیاورده بود.
-خوب از پس کارا براومدی!
آهی کشید و ادامه داد:
_میدونی من نامزد دارم؟
َ رها لب بست... نمی دانست این مرد کیست؛ این حرفها چه ربطی به او
دارد! در ذهنش نامزد پررنگ شد"مثل من"
-رویا رو خیلی دوست دارم.
در ذهنش نقش زد باز هم "مثل من"
-آرزوهای زیادی داشتیم، حتی اسم بچه هم انتخاب کرده بودیم.
اینبار ذهنش بازی کرد "وقت این کار رو بهم ندادن!"
-میترسم رویا رو از دست بدم" نمیدونم چرا صبح اون کارو کردم؛ رویا
تازه فهمیده من عقدت کردم، قرار بود عموم عقدت کنه اما نتونستم...
نتونستم اجازه بدم اینکارو بکنه. هرچند برادرت برادرمو ازم گرفته، اما تو
تقصیری نداری؛ عموم کینه ایه، تموم زندگیتو نابود میکرد... نمیدونم چرا
دلم برات سوخت! حالا زندگی خودم رفته رو هوا...
_از دست نمیدیدش!
-از کجا میدونی؟
_میدونم!
_از کار کردن تو کلینیک صدر یاد گرفتی؟
_از زندگی یاد گرفتم.
-امیدوارم درست بگی! فردا شب خانوادهی رویا و فامیلی من جمع
میشن اینجا که صحبت کنن؛ ایکاش درست بشه!
_اگه خدا بخواد درست میشه، من دعا میکنم، شما هم دعا کنید آدما
سرنوشت خودشونو رقم میزنن؛ دعا کنید خدا بهتون کمک کنه زندگی
دلخواهتون رو رقم بزنید!
-تو خودت تصمیم گرفتی اینجا باشی و جور داداشتو بکشی؟
_گاهی بعضی آدما به دنیا میان که دیگران براشون تصمیم بگیرن.
َ
مرد چیز زیادی از حرفهای رها نفهمیده بود؛ تمام ذهنش درگیر رویا و
حرفهایش بود... رویایش اشک ریخته بود، بغض کرده بود، هق هق کرده
بود، برای مردی که قرار بود همسرش باشد اما نام زن دیگری را در
شناسنامه اش حک کرده بود؛ هرچند که نامش را "خونبس" بگذارند، مهم
نامی بود که در شناسنامه بود... مهم اجازه ی ازدواج آنها بود که در دست
آن دختر بود.
صبح که رها چشم باز کرد، خسته تر از روزهای دیگر بود؛ سخت به خواب
رفته و تمام شب کابوس دیده بود. پف چشمانش را خودش هم
میتوانست بفهمد؛ نیازی به آینه نداشت.
همان لباس دیروزیاش را بر تن کرد. موهایش را زیر روسری اش پنهان
کرد. تازه اذان صبح را گفته بودند... نمازش را خواند، بساط صبحانه را
مهیا کرد. در افکار خود غرق بود که صدای زنی را شنید، به سمت صدا
برگشت و سر به زیر سلام آرامی داد.
_دختر!
_سلام
-سلام ، امشب شام مهمون داریم. غذا رو از بیرون میاریم اما یه مقدار غذا
برای معصومه درست کن، غذای بیرون رو نخوره بهتره! دسر و سالاد رو
هم خودت درست کن. غذا رو سلف سرویس سرو میکنیم. از میز گوشه
پذیرایی استفاده کن، میوه ها رو هم برات میارن.
_پیش غذا هم درست کنم؟
-درست کن، حدود سی نفرن!
_چشم خانم
-برام یه چایی بریز بیار اتاقم!
رفت و رها چای و سینی صبحانه را آماده کرد و به اتاقش برد. سنگینی
نگاه زن را به خوبی حس میکرد... زنی که در اندیشه ی دختر بود: "یعنی
نقش بازی میکند؟ نقش بازی میکند که دلشان بسوزد و رهایش کنند؟"
زن به دو پسرش اندیشید؛ یکی زیر خروارها خاک خفته و دیگری در پیچ
و تاب زندگی زیر خروارها فشار فرو رفته. خانواده ی رویا را خوب
میشناخت، اگر قبول هم میکردند شرایط سختی میگذاشتند. لیوان
چایش را در دست گرفت و تازه متوجه نبود دخترک شد. چه خوب که
رفته بود... این خونبس برای زجر آنها بود یا خودشان؟ دختری که
آینه ی دق شده بود پیش چشمانشان، نامزدی پسرش که روی هوا بود و
عروسش که با دیدن این دختر حالش بد میشد. به راستی این میان چه
کسی، دیگری را عذاب میداد؟
رها مشغول کار بود. تا شب وقت زیادی بود، اما کارهای او زیادتر از
وقتش... آنقدر زیاد که حتی به خودش و بدبختی هایش هم فکر نکند.
خانه را مرتب کرد و جارو زد، میوه ها را شست و درون ظرف بزرگ میوه
درون پذیرایی قرار داد، ظرفها را روی میز چید، دسرها را آماده کرد...
برای پیش غذا کشک بادمجان و سوپ جو و سالاد ماکارونی هم آماده
کرد.
ساعت 6 عصر بود و این در زمستان یعنی تاریکی هوا، دوازده ساعت کار
کرده بود. نمازش را با خستگی خواند؛ اما بعد از نماز انگار خستگی از
تنش رفته بود. آیه گفت بود "نماز باید به تن جون بده نه اینکه جونتو
بگیره، اگه نماز بهت جون داد، بدون که نمازتو خدا دوست داره!" رها
لبخند زد به یاد آیه... کاش آیه زودتر باز گردد!
مهمانها همه آمده بودند. کبابها و برنج از رستوران رسیده بود. ساعت
هشت قرار بود شام را سرو کند. غذاها را آماده کرد و سر میز گذاشت.
َ تمام مدت مردی نگاهش میکرد ، حواسش را بین دو زن زندگی َ
اش تقسیم کرده بود، مردی که زنش را دوست داشت و دلش برای دیگری
میسوخت؛ اگر دلرحمی اش نبود الان در این شرایط نبود...
دخترک را دید که این پا و آن پا میکند، انگار منتظر کسی است. به رویای
هر شبش نگاه کرد:
_الان برمیگردم عزیزم!
ادامه دارد ....
❣ @Mattla_eshgh
مطلع عشق
🌀 نتیجه اعتیاد اینترنتی در چین... 🔹 در #تصویر_نوشت بالا بخوانید. #اعتیاد_مدرن ❣ @Mattla_eshgh
پستهای روز دوشنبه( سواد رسانه )👆
پستهای سه شنبه ( #امام_زمان (عج) و ظهور)👇
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
در جنگ نرم مثل یک شطرنج باز ماهر عمل کنید
حدس میزنه که طرف مقابل چه حرکتی را انجام خواهد داد، قبل از اینکه او حرکتی را انجام دهد، کاری را انجام میدهد که او قفل شود.
همیشه جلوتر حرکت میکند
❣ @Mattla_eshgh
مطلع عشق
📌 نسخهٔ کوچکی از جوانی 👑 هفت سال اول زندگی، دورهٔ آقایی کودک است. آقایی یعنی به همهٔ نیازهای کودک ت
📌 باادب اما بدون تربیت!
🧕 از آنجایی که کودک در هفت سالِ نخست زندگی، بیش از همه با مادرش در ارتباط است، مادر، نخستین معلم کودک است.
👈 ما گاهی کودک را باادب تربیت میکنیم. او را از لحاظ عاطفی و روحی سیراب میکنیم اما به تربیت مهدوی او توجه نمیکنیم.
🔻 در صورتی که اگر بخواهیم در آینده فرزندی مهدییاور داشته باشیم، باید تربیت مهدوی او را از همان ابتدا شروع کنیم و نگوییم که هنوز زود است و او چیزی نمیفهمد.
◀️ در عین حال نباید از او توقع بیجا و غیرواقعی داشته باشیم، بلکه باید با توجه به سن و تواناییهای کودک و با روشهای مختلف به او آموزش دهیم.
🔰 مادر باید حس همکاری و کمک به دیگران را در کودک پرورش دهد و درسِ اخلاق (امانتداری، راستگویی، خوشقولی و…) را جزو دروس الزامی او بداند و از همه مهمتر اینکه به فرزند خود هویت مهدوی بدهد. محبت اهل بیت را در قلب او ایجاد و تقویت و از هر فرصتی برای یادآوری امام زمان استفاده کند. مادر میتواند در این راه، از شعر، بازی، داستان، نقاشی و… کمک بگیرد.
#تربیت_مهدوی ۱۵
❣ @Mattla_eshgh
⭕️ اون وقت یه عده سلبریتی نفهم فیلم درست کردن که گوش پاککن بذارید تو دهنتون برامون بفرستید!
به همین راحتی از ژن ایرانیها دزدی اطلاعات ژنتیکی کردند و کسی هم کارشون نداشت...
❣ @Mattla_eshgh
اصلاح طلبان در آخرین خیانت شون، نمودار ترافیک "سایتساز گوگل" رو (که در دو هفته گذشته افت کرده) جای ترافیک کل #گوگل جا زدن تا القا کنن دولت ترافیک گوگل رو کم کرده!
آقایان مسئول فجازی، مردم به اندازه کافی مشکل اقتصادی دارند نگذارید هر روز با یک فیک نیوز آرامش روانی شون بهم بریزه
"مهندس خبرنگار"
❣ @Mattla_eshgh
مطلع عشق
بود، برای مردی که قرار بود همسرش باشد اما نام زن دیگری را در شناسنامه اش حک کرده بود؛ هرچند که نام
#از_روزی_که_رفتی
نویسنده : سنیه منصوری
#قسمت چهارم
🍃رویا با لبخند نرمی سر تکان داد و به سمت خواهرش چرخید و به
َمرد برخاست و به رها نزدیک شد.
صحبت با او مشغول گشت
-دنبال کی میگردی؟
رها نفس عمیقی کشید و دستش را روی قلبش گذاشت. چند ثانیه مکث
کرد و گفت:
_دنبال مادرتون میگشتم!
-حتی تو صورت اونم نگاه نکردی؟! اونم نمیشناسی؟! اگه من متوجه
نمیشدم میخواستی چیکار کنی؟
_خدا هوامو داره. شام حاضره لطفًا تا سرد نشده مهمونا رو دعوت کنید!
رها به آشپزخانه رفت و صدای همسرش را شنید که مهمانها را برای شام
دعوت میکند. ظرفهای میوه و شربت بود که روی میزها گذاشته شد و
هر کس ظرف غذایی کشید و مشغول شد. رها ظرفها را جمع کرد و
کرد. در آن میان گاهی ظرف غذایی را برای شام
پر میکرد
ظرفهای میوه را شسته بود و خشک کرده بود که صدایی شنید:
_خانم بیا بچه رو بگیر، تمیزش کن، شامشو بده!
رها به در آشپزخانه نگاه کرد. پسرک پنج سالهای تمام صورتش را کثیف
کرده بود. به سمتش رفت و او را در آغوش کشید. متوجه شد مردی که او
را آورده بود، رفته است. صورت پسربچه را شست، دستای کوچکش را هم
شست و با حوله خشک کرد و روی میز درون آشپزخانه نشاندش. پسرک
ریز نقشی بود با چهرهای دوستداشتنی!
_اسمت چیه آقا کوچولو؟
-من کوچولو نیستم، اسمم احسانه!
چهره ی رها در هم رفت. احسان... باز هم احسان!
احسان کوچک فکر کرد از حرف اوست که چهره در هم کشیده است، پس
دلجویانه گفت:
-ناراحت شدی؟ اشکال نداره بهم بگی کوچولو!
رها لبخندی زد به احسان کوچک...
_اسمت چیه؟
_رها!
_من رهایی صدات کنم؟
لبخند رها روی چهرهاش وسیعتر شد:
_تو هر چی دوست داری صدام کن!
_رهایی من گشنمه شام میدی؟
_چی میخوری؟ کباب بیارم؟
_نه! دوست ندارم؛ کشک بادمجون دوست دارم!
رها صورتش را بوسید و گفت:
_کشک بادمجون نه کشک بادمجون!
احسان پاهایش را تاب داد:
_همون که تو میگی، میدی؟
_اینجا ندارم که... برو از روی میز بیار بهت بدم.
احسان اخم در هم کشید:
_اونجا نیست؛ کلی نقشه کشیدم که بذارن بیام اینجا که از تو بگیرم، آخه
میگن من نباید بیام پیش تو!
رها آه کشید و به سمت یخچال رفت:
_صبر کن تا برات درست کنم.
رها مشغول کار بود:
_تعریف کن چه نقشه ای کشیدی بیای اینجا؟
_هیچی جون تو رهایی!
-جون خودت بچه!
َ
صدای همان مردش بود ، همسرش! رها لحظه ای مکث کرد و دوباره به
کارش ادامه داد.
_یعنی با صورت رفتی تو ظرف سالاد هیچی نبود؟ بعدشم، آقا احسان
کشمش هم دم داره ها، رها چیه میگی؟ رها جونی، رها خانومی، خاله
رهایی چیزی بگو بچه!
_من و رها با هم این حرفا رو نداریم که مگه نه رها؟
-رهایی؟!
_گیر نده دیگه عمو صدرا!
_راستی رها...
احسان به میان حرفش پرید:
زنعمو رویا بشنوه ناراحت میشهها!
ُ
_عمو! کشمش هم
دم داره ها
مامانم گفته که نباید اسم رهایی رو جلوی زنعمو رویا بیاری، میگه طفلی
دلش میشکنه!
_ساکت باش بچه، بذار حرفمو بزنم! رها یه کم کشک بادمجون به من
میدی؟
رها نگاهی به ظرف کشک بادمجانی انداخت که برای احسان آماده کرده
بود. نصف آن را در بشقابی ریخت و به سمت همسرش گرفت، همسری
که هنوز هم چهره اش را ندیده بود.
_نده رهایی، اون مال منه!
_برای شما هم گذاشتم نگران نباش!
احسان لب برچید:
_اما من میخوام زیاد بخورم!
_خیلی زیاد برات گذاشتم.
صدرا رفته بود. رها هم لقمه لقمه به دست احسان میداد... احسان
شیرین زبان بود، لبخند به لب میآورد. مثل وقت هایی که احسان بود،
آیه بود، سایه بود، مادر بود.
_آخیش! یه دل سیر خوردم... خدا بگم چیکار کنه این شوهرتو رهایی!
رها با چشمهای گرد شده به احسان نگاه کرد:
_شوهرم؟
_آره دیگه، کشک بادمجون منو برداشت برداشت خورد
یکی نیست به تو بگه ، که هر روز برات غذا درست میکنه، عین من بدبخت نیستی که مامانش
از بوی غذا بدش میاد و غذا نمیپزه!
-کم پشت سر مادرت حرف بزن احسان خان!
_چشم پدر من!
-بیا بریم دیگه! مامانت الان عصبانی میشه ها!
احسان از میز پایین پرید و مقابل رها ایستاد، دستش را گرفت و به
سمت خود کشید... رها روی زانو مقابل او نشست.
_تو خیلی خوبی رهایی، مامان میگه عمو صدرا حیف شد؛ اما تو خیلی
خوبی! من خیلی دوستت دارم، میشه با من دوست بشی؟!
رها احسان را در آغوش کشید:
_مگه میشه که نشه عزیز دل رها؟
احسان در آغوش رها بود که صدای صدرا آمد:
_تو که هنوز اینجایی، برو پیش مامانت تا جیغ جیغش شروع نشده!
احسان نگاهی به صدرا کرد:
_خب رهایی رو دوست دارم، رهایی هم منو دوست داره!
احسان رفت... رها بلند شد و خود را مشغول کار کرد، صدرا رفت.
نمیدانست چرا بیتاب است؛ نمیدانست چرا پاهایش گاه به این سمت
کشیده میشود!
صدای زنی را از پشت سرش شنید. شب سختی برای رها بود و انگار این
سختی بی پایان شده بود:
-پس رها تویی؟ تو صدرا رو از من گرفتی؟ تو آرزوهای منو خراب کردی؟
امِل عقب مونده! تو لیاقت همصحبتی با خانواده ی مت رو هم نداری
ُ
تو با این چادر گلگلی!
رها هیچ نگفت... خوب میدانست که باید سکوت کند. سکوت کردن را از
مادرش یاد گرفته بود.
_دوست ندارم جلوی چشم صدرا باشی؛ البته دخترایی مثل تو به چشم
اون نمیان! از خانواده ی قاتل برادرشی! توی این خونه هیچی نیستی؛ اما
بازم دوست ندارم دور و برش بچرخی!
_چی شده رویا جان؟
رویا پوزخندی زد:
_اومده بودم هووم رو ببینم!
_این حرفا چیه میزنی؟ ما صحبت کردیم.
_صحبت چی؟ اسم این دختره تو شناسنامه ی توئه! چرا نذاشتی عقد
عموت بشه؟ اون تصمیم گرفت جای قصاص این دختر رو بگیره، چرا
نذاشتی؟ چرا زندگیمونو خراب کردی؟
_آروم باش رویا، این حرفا چیه می زنی؟! ما قبال درباره ی این موضوع
صحبت کردیم!
رویا اشک ریخت، حس کسی را داشت که اموالش را غارت کردهاند.
_زندگیمونو خراب کردی!
_این حرفا چیه؟ هیچی عوض نشده! الان قرار شده که بعد سالگرد سینا
مراسم بگیریم و بریم سر خونه زندگیمون، رها هم پیش مامان میمونه!
_من طبقه ی بالا زندگی کنم، اینم طبقه پایین؟ که همه ش جلوی چشمت
باشه؟
_رویا... الان خرابش نکن، بعدا صحبت کنیم!
با رویا از آشپزخانه خارج شدند و رفتند. بدون توجه به دختری که قبلش
درد می کرد، بدون توجه به قرصی که در دستان لرزانش داشت، بدون
توجه به اشکهایی که روی صورتش غلتان بود. شب سختی بود برای
معصومه، برای رویا، برای صدرا و برای رها... شبی که سخت بود، اما
گذشت
🍃صدرا: چرا بیداری؟
_هنوز کارام تموم نشده.
_باقیشو بذار صبح انجام بده
_تموم میکنم بعد میخوابم.
_به خاطر امشب ممنونم! این مهمونی کار یه نفر نبود.
رها هیچ نگفت. رها نگفت سختتر از کار این خانه درِد نبوِد احسان
َدرِد سربار شدن روی زندگی مردم
رها هیچ نگفت از دردهایش...
_چند سالته رها؟
_بیست و نه!
_چرا تا حالا ازدواج نکردی؟
_نامزد داشتم.
_نامزدیت به هم خورد؟
_نه!
_پس چی شد؟ چرا با من ازدواج کردی؟
_چون گفتن زن شما بشم!
صدرا مات شد:
_تو نامزد داشتی؟
رها آه کشید:
_بله.
_پس چرا قبول کردی؟ اگه تو قبول نمیکردی نه وضع تو این بود نه وضع
من!
_من قبول نکردم.
صدرا بیشتر تعجب کرد:
_یعنی چی؟!
رها همانطور که کارش را انجام میداد توضیح داد:
_منو مجبور کردن!
_آخه چه اجباری؟ چی باعث میشه از نامزدت بگذری؟ من هرگز از رویا
نمی گذرم!
_منم از نامزدم نمیگذشتم؛ اما گاهی زندگی تو رو تو مسیری پرتاب
میکنه که اصلا فکرشم نمیکردی!
_اصلا نمیفهمم چی میگی!
_مهم نیست! گذشت...
_گذشت اما تموم نشده! از کی میری سرکار؟
_دو روز دیگه...
_مرخصی گرفتی؟
_نه، تعطیله
_باشه. شب خوش!
صدرا رفت و رها در افکارش غوطه ور شد.
روزها میگذشت. رها به سرکار بازگشته بود؛ هنوز فرصت صحبت با دکتر
صدر برایش پیش نیامده بود. روزهای اول کار بسیار پر مشغله بود؛ حتی
سایه هم وقت ندارد؛ حتی سایه هم وقتی ندارد. آخرین مراجع که از
اتاقش بیرون رفت، نگاهی به ساعت انداخت. وقت رفتن به خانه بود،
وسایلش را جمع کرد. برای خداحافظی به سمت اتاق دکتر صدر رفت.
_دکتر با اجازه، من دیگه برم.
دکتر خودکارش را زمین گذاشت و به رها نگاه کرد، عینکش را از روی بینی
استخوانی برداشت و دستی به چشمانش کشید:
_به این زودی ساعت 2 شد؟!
رها لبخندی به چهره دکتر محبوبش زد:
_بله استاد، الاناست که زیبا جون از دستتون شاکی بشه، ناهار با
خانواده...
دکتر صدر خندید... بلند و مردانه:
_ناهار با خانواده!
-خانم مرادی؟!
صدای دکتر مشفق بود. یکی از همکاران و البته استاد روانپزشکیاش!
_بله؟
_من سه شنبه نمیتونم بیام، شما میتونید به جای من بیاید؟
_فکر نمیکنم، میدونید که شرایطش رو ندارم!
صدای منشی مرکز بلند شد:
_دکتر مرادی یه آقایی اومدن با شما کار دارن.
مریم را دید که به مردی اشاره میکند:
_اونجا هستن!
بعد رو به رها ادامه داد:
_بهشون گفتم ساعت کاریتون تموم شده، میگن کارشون شخصیه!
رها نگاهی به مرد انداخت. چهره اش آشنا نبود: _بفرمایید آقا!
-اومدم دنبالت که بریم خونه؛ البته قبلش دوست دارم محل کارتو ببینم!
رنگ رها پرید. صدا را میشناخت... این صدای آشنا و این تصویر غریبه
کسی نبود جز همسرش!
تمام رهایی که بود، شکست؛ دیگر دکتر مرادی نبود، خدمتکار خانه ی زند
بود... خون بس بود. جان از پاهایش رفت، زبان در دهانش سنگین شد...
سرش به دوران افتاد، آبرویش رفت.
_رها معرفی نمیکنی؟
دکتر صدر از رفتار رها تعجب کرد و گفت:
_صدر هستم، مسئول کلینیک، ایشون هم دکتر مشفق از همکاران
_صدرا زند هستم، همسر رها؛ رها گفته بود تا ساعت 2 سرکاره، منم کارم
تموم شد گفتم بیام دنبالش که هم با هم بریم خونه و هم محل کارشو
ببینم.
دکتر صدر نگاه موشکافانه ای به رها انداخت:
_تبریک میگم، چه بیخبر!
_ یه کم عجلهای شد؛ بهخاطر فوت برادرم مراسم نداشتیم.
_تسلیت میگم جناب زند؛ خانم مرادی، نمیخواید کلینیک رو به
همسرتون نشون بدید؟
رها لکنت گرفت:
_ب... ب... ل... ه
_فردا اول وقت هم بیا اتاقم؛ من برم به کارهام برسم.
رها فقط سر تکان داد. دکتر صدر هم احسان را میشناخت و جواب
میخواست... همه از او جواب میخواهند!
رها قصد رفتن کرد که دکتر مشفق گفت:
_پس خانم دکتر سه شنبه نمیتونید جای من بیایید؟
به جای رها، صدرا جواب داد:
_قضیه ی سه شنبه چیه؟
دکتر مشفق به چهره ی مرد جوان نگاه کرد. مردی که رها را به این حال
ترس انداخته:
_من سه شنبه برای کاری باید برم دانشگاه! از دکتر مرادی خواستم به جای
من بیان، من مسئول طبقه ی بالا هستم... بخش بستری.
_رها که سه شنبه ها تعطیله!
_منم به خاطر همین ازشون خواهش کردم. این روزا به خاطر مرخصی یکی
از همکارامون یه کم کارا بههم ریخته.
رها میان حرف دکتر مشفق رفت:
_گفتم که دکتر، شرایطش رو ندارم.
صدرا رو به رها کرد:
_اگه دوست داری بیای بیا، از نظر من اشکالی نداره؛ اما از پسش
برمیای؟!
مشفق جواب صدرا را داد:
_ایشون بهترین دانشجوی من بودن، بهتر از شما میشناسمشون!
صدرا ابرو در هم کشید. مشفق بی تفاوت گذشت.
صدرا با همان اخم:
_میخوام محل کارتو ببینم.
رها به سمت اتاقش رفت. در را باز کرد و منتظر ورود صدرا ایستاد. بعد از
او وارد اتاق شد و در را بست. صدرا قدم میزد و به گوشه کنار اتاق نگاه
میکرد.
_اینجا چیکار میکنی؟
_مشاوره میدم!
_از خودت بگو، تو کی هستی؟
با دقت به چهره ی رها نگاه کرد. این دختر با چادر مشکیاش برایش
عجیب بود.
_چی بگم؟
_دکتری؟
رها اصلاح کرد:
_دکترا دارم
_دکترای چی؟
_روانشناسی بالینی؛ البته ارشدم روانشناسی کودک بود.
_پس دکتری!
_بله.
_چرا به من نگفتی؟
_نپرسیده بودید
_میخواستم یکی رو بهم معرفی کنی که بهم درباره ی رویا و این شرایط
کمک کنه.
رها: آیه خوبه، دکتر صدر هم خوبه؛ دکتر...
_خودت چی؟ نمیتونی کمکم کنی؟
ادامه دارد ...
❣ @Mattla_eshgh