eitaa logo
مطلع عشق
278 دنبال‌کننده
5.4هزار عکس
2هزار ویدیو
73 فایل
@ad_helma2015 ارتباط با مدیر کانال برنامه کانال : شنبه ، سه شنبه : امام زمان( عج ) و ظهور ومطالب سیاسی یکشنبه ، چهارشنبه : خانواده وازدواج دوشنبه ، پنجشنبه : سواد رسانه داستانهای جذاب هرشب بجز جمعه ها استفاده از مطالب کانال آزاد است (حتی بدون لینک )
مشاهده در ایتا
دانلود
۹ 👨‍👩‍👧‍👦 لمس کردن تاثیراتی مثبت بر توسعه ی زبان کودکان و بالابردن بهره هوشی آنان (IQ) به همراه دارد‌ همچنین لمس کردن تاثیرات روانی فوق العاده ای بر لمس کننده و لمس شونده ایجاد میکند‌. ‌❣ @Mattla_eshgh
مطلع عشق
#ملاک_های_انتخاب_همسر #استاد_محمد_شجاعی #جلسه_یازدهم 📍خب اون موقع خب خطر داره با این وضعیت. این
خب بریم سر وقت اولین مرحله⬇️⬇️ 1⃣ اولین مرحله هست که شخص باید مشورت بکنه از کسانی که می‌شناسه و میدونه باهاش هم‌عقیده هستند. 🔸مشورت هم چند تا شرایط داره، ادم که می‌خواد مشورت بکنه 👈🏻یکی این‌که مشاوره‌ی آدم، آگاهی داشته باشه، 👈🏻و یکی این‌که مشاور یعنی مثلاً فرض بفرمایید که میگیم داشته باشه یعنی معنای زندگی رو بلد باشه، رسالت انسان رو بدونه که چه چیزی هستش، همین‌جوری انتخاب نکنه بعضی وقت‌ها مثلاً دیدید، مثلاً واسطه‌هایی که معرفی کردن هیچ توجهی به تناسب دختر و پسر نکردن اصلاً هیچ تناسبی❌ یک دختری را سراغ داشتند که شوهر نداره، اولین پسری که شناختن زن نداشته میگه که شما برید باهم ازدواج کنید😶 این‌ها را بهم وصل کرده. بعداً چه بار آمده😱 این‌جوری نباید باشه اونی که میخواد باهاش مشورت بکنید باید شخص آگاهی باشه. نکته بعد 👈🏻 مشاور، نباید نباشه، آدم بخیلی نباید باشه. روحش، روح کوچکی نباشه، نداشته باشه مشاور، بدجنس نباشه مشاور، خیر ما را بخواد، دوستمون داشته باشه. ✅معمولاً بهترین مشاورها در درجه‌ی اول هستن بعد خواهرهای که تقریباً از نظر سنی به ما نزدیک هستند، 💯برادری که از نظر سنی به ما نزدیک هست. این‌ها چیزهای خوبی هستند. 👈🏻 دوستانمون می‌تونیم ازشون کمک بگیریم، از دوستانمون. 👈🏻 از مثلاً هم‌کلاسی‌هامون، از استادمون کمک بگیریم و باهاشون مشورت بکنیم، کسی را سراغ دارند یا ندارند. یکی تو سراغ داشتن هستش و بعد از این‌که به‌اصطلاح معرفی شد که آیا کسی را سراغ داره یا نه⁉️ مشورت در مورد خصوصیات دختر. که این دختر که با این خصوصیات هست آیا مثلاً خوب باهاش ازدواج کنه، خوب نیست باهاش ازدواج بکنی❔ مثلاً ما رفتیم خواستگاری یک دختر، یک همچین شرایطی داره، آیا صلاح می‌دونید شما، ما ازدواج بکنیم یا صلاح نمی‌دونید❓🤔 خب خوب هست مشورت بشه☘✅ این را باید تو گوشمون👂 خوب فرو کنیم که به خصوص جوان‌ها هر مقدار تحصیل‌کرده باشند، باسواد باشند، آگاهی داشته باشند، ♦️باز امر ازدواج یک امر خطیر و پیچیده‌ای هستش، بی‌نیاز از مشورت نیست بی‌نیاز از مشورت با بزرگ‌ترها با با والدین نیست. باید مشورت بکنی. ✔️هر مقدار اطلاع داشته باشه، باز ازدواج احتیاج به مشورت داره. ادامه دارد... ‌❣ @Mattla_eshgh
♨️ کنترل جمعیت، جنگ جدید 🔹️ دولت‌هایی مانند ژاپن که خود درگیر بحران پیری جمعیت هستند، برای کنترل جمعیت لبنان و فلسطین هزینه می‌کنند! آن هم به واسطه فدراسیون صهیونیستی IPPF !! 🔸️ جنگی با هزینه‌های کمتر به نام کمک‌های بشردوستانه ولی در راستای تحدید نسل و کاهش جمعیت ملت‌های مقاومت! 🔹️ این فدراسیون صهیونیستی در ایران نیز فعالیت دارد و دفتر آن با عنوان انجمن سلامت خانواده ایران هنوز بسته نشده و در ارکان و نهادهای مختلفی نفوذ داشته است. ‌❣ @Mattla_eshgh
‼️ سیزدهم فوریه، کاندوم بوده 🌀 اندر مصائب اخذ وام‌های بین‌المللی و ابزار کاندوم 👤 ملیندا گیتس -همسر بیل گیتس و هماهنگ‌کننده بنیاد ضدجمعیتی گیتس- چندی پیش چنین توئیتی منتشر کرد: سریع‌ترین کاهش نرخ باروری زنان در طول تاریخ جهان مربوط به ایران است، جایی که در دهه ۱۹۹۰ میلادی، محل بزرگ‌ترین کارخانه کاندوم جهان بوده است!! ⚠️📉 حالا پس از گذشت سی‌سال، جمعیت ایران همچنان با سرعتی وحشتناک در حال پیر شدن است، فقط به خاطر یک مشت دلار!! ‌❣ @Mattla_eshgh
بهترین جواب برای این متاهل‌هایی که تا میای یه چیزی بگی سریع می‌گن «ازدواج نکن، خوب نیست، مجردی بهتره» اینه که بگی «شاید تو انتخاب خوبی نداشتی.» ‌❣ @Mattla_eshgh
4_6008014555333004177.mp3
4.57M
🎙 🔷 خاص حاصل ریاضت های خاص 🔶 از دیدگاهی متفاوت 📌برگرفته از جلسه « زندگی با مأموریت ویژه » ‌❣ @Mattla_eshgh
📌عاقبت زندگی به سبک غربی من یه عمه ای دارم متولد ۶۰، رشته خوب، از ۱۸ سالگی رفته سرکار... دکترا داره و خونه داره بالای شهر و ماشین و کلی در آمد. از همان جوانی مستقل شد مثل اروپایی ها و جدا شد و دیگه هیچ خبری از فامیل نگرفت. تا جایی که خبر داشتیم به شدت تو انجمنای شعر و هنر فعال بود و حتی کاندیدای مجلس و شورای شهر هم شد. من و پنج خواهرم همواره از طرف مادر گرامی غرغر میشنیدیم که چرا مثل عمه تون نیستین. حالا ما دوتا آخری مجردیم، ولی اون چهار تا که یا ۱۹ سالگی ازدواج کردن یا ۲۱ سالگی، همه ش مامان میگف شماها بی عقلید،این همه درس خوندین که چی؟ برین کهنه ی بچه بشورین؟ از عمه تون یاد بگیرید. کاش من جای شما بودم درس میخوندم دستم میرفت توی جیب خودم. بله گذشت تا همین چند روز پیش گفتن عمه تون از خرداد تو بیمارستانه و به خاطر سندرم پلی کیستیک خونریزی مغزی کردن، الانم کلیه هاشو درآوردن دیالیز میشه و فردا هم عمل داره میخوان ریه شو تخلیه کنن... بدویین بیاین میخواد قبل از مرگ شماها رو ببینه. حال عمه م قابل شرح نیس دیگه. خودتون میتونین حدس بزنین. یه خروار پول که خدای نکرده اگر خدایی نکرده ... میرسه به ما و بقیه خواهر برادراش! اونجا کلی با حسرت به عروس ما میگف مادر شدن چه حسی داره. و همین طور عنوان کرد از خرداد تا الان فقط خواهر بزرگترش بالا سرش بوده و هیچ خبری از دوستاش و هنرمندا و رفقای انتخاباتیش نیست. مامان ما هم اصلا به روش نیاورد. زنگ زد به خواهرام که خوب شد شما رو شوهر دادم. پ.ن: خود مادرم چند ماه پیش مشکل قلبی داشتن و بیمارستان بودن، هیچ مشکلی از لحاظ پرستاری و... نداشتن.چرا چون خواهرم از کنارشون جم نخوردن. پ.ن: عمه ی من بی نهایت زیبا بودن و قطار قطار خواستگار داشتن که ردشون کردن به وقتش... ‌❣ @Mattla_eshgh
مطلع عشق
فدای سرت! تو نباید خسته بشی! امانت حاج علی هستی ها، دختر دردونه ی حاج علی! آیه پشت چشمی نازک کرد
نویسنده : سنیه منصوری دوم 🍃_خیره انشاءالله ! آیه که چشم باز کرد ، صدای بسته شدن در خانه را شنید. چشمش به قاب عکس روی میز کنار تخت افتاد... عکس دونفره! کاش بودی و با کودکت مرد من! َ حداقل یک عکس داشتی چشمش را بست و به یاد آورد: -من میدونم دختره! دختر باباست این فسقلی! آیه: نخیرم! پسر مامانشه؛ مثال من دارم بزرگش میکنما! خودم میدونم بچه پسره! -حالا میبینی! این خانوم کوچولوی منه، نفس باباشه! آیه ابرو در هم کشید و لب ورچید: _بفرما! به خاطر همین کارای توئه که میگم من دختر نمیخوام! دختر هووی مادره؛ نیومده جای منو گرفته! -نگو بانو! تو زیباترین آیهی خدایی! تو تمام زندگی منی... دختر میخوام که مثل مادرش باشه... شکل مادرش باشه! میخوام همه ی خونه پر از تو باشه بانو! َ لبخند به لب آیه آمد؛ کاش پسری باشد شبیه تو! من تو را میخواهم مرد من! تلفن همراهش زنگ خورد. آن را در کیفش پیدا کرد. نام "رها" نقش بسته بود... "رها" دوست بود، خواهر بود، همکار بود. رها لبخند بود... لبخندی به وسعت تمام دردهایش! ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ رها پالتویش را بیشتر به خود فشرد. از زیر چادری که سوغات آیه از مشهد بود هم سرما میلرزاندش! باید چند دست لباس گرم می خرید؛ شاید میتوانست اندکی از حقوقش را برای خود نگاه دارد. خسته شده بود از این زندگی؛ باید با احسان صحبت میکرد تا زودتر ازدواج کنند. اینطوری خودش خالص میشد اما مادرش چه؟ او را تنها میگذاشت؟ 🍃به خانه رسید؛ خانهی نسبتا بزرگ و خوبی بود، اما هیچ چیز این خانه برای او و مادرش نبود. زنگ را فشرد... کسی در را باز نکرد. میدانست مادرش اجازه ی باز کردن در را هم ندارد؛ هیچوقت این حق را نداشت. قّصه زندگی رها و این مادر و دختر هیچ حقی نداشتند، داستان تلخی بود مادرش... امروز کلیدش را جا گذاشته بود و باید پشت در میماند تا پدر دلش بسوزد و در را باز کند. ساعتی گذشت و سرما به جانش نشسته بود. ماشین برادرش رامین را دید که با سرعت نزدیک میشود. ترمز سخت مقابل در زد و با عجله پیاده شد؛ حتی رها را هم ندید! در را باز کرد و وارد خانه شد... در را باز گذاشت و رفت. رها وارد شد، رامین همیشه عجیب رفتار میکرد؛ اما امروز این همه دستپاچگی، عجیب بود! وارد خانه که شد، به سمت آشپزخانه رفت، جایی که همیشه میتوانست مادرش را پیدا کند. رها: سلام مامان زهرای خودم، خسته نباشی! _سلام عزیزم؛ ببخش که پشت در موندی! بابات خونه ست، نشد در رو برات باز کنم! چرا کلید نبرده بودی؟ آخه دختر تو چرا اینقدر بیحواسی؟ رها مادر را در آغوش گرفت: _فدای سرت عزیزم؛ حرص نخور! من عادت دارم! صدای فریاد پدرش بلند شد: _پسره ی احمق! میدونی چیکار کردی؟ باید زودتر فرار کنی! همین حالا برو خودتو گم و گور کن تا ببینم چه غلطی کردی! رامین: اما بابا... -خفه شو... خفه شو و زودتر برو! احمق پلیسا اولین جایی که میان اینجاست
🍃 رها و زهرا خانم کنار در آشپزخانه ایستاده بودند و به داد و فریادهای پدر و پسر نگاه میکردند. رامین در حال خارج شدن از خانه بود که پدر دوباره فریاد زد: _ماشینت رو نبریها! برو سر خیابون تاکسی بگیر! از کارت بانکیت هم پول نگیر! خودتو یه مدت گم و گور کن خودم میام سراغت! رامین که رفت، سکوتی سخت خانه را دربرگرفت. دقایقی بعد صدای زنگ خانه بلند شد... پدرش هراسان بود. با اضطراب به سمت آیفون رفت و از صفحه نمایش به پشت در نگاه کرد. با کمی مکث گوشی آیفون را برداشت: _بفرمایید! بله الان میام دم در... گوشی را گذاشت و از خانه خارج شد. رها از پنجره به کوچه نگاه کرد. ماشین ماموران نیروی انتظامی را دید، تعجبی نداشت! رامین همیشه دردسرساز بود! صدای مامور که با پدرش سخن میگفت را شنید: _از آقای رامین مرادی خبر دارید؟ _نخیر! از صبح که رفته سرکار، برنگشته خونه؛ اتفاقی افتاده؟! مامور: شما چه نسبتی باهاشون دارید؟ -من پدرش هستم، شهاب مرادی! مامور: پسر شما به اتهام قتل تحت تعقیبن! ما مجوز بازرسی از منزل رو داریم! _این حرفا چیه؟ قتل کی؟! مامور: اول اجازه بدید که همکارانم خونه رو بازرسی کنن! این حرف را گفت، شهاب را کنار زد و وارد خانه شدند. زهرا خانم که چادر گلدارش را سر کرده بود و کنار رها ایستاده بود آرام زیر گوش رها گفت: _باز چی شده که مامور اومده؟! رها: رامین یکی رو کشته! خودش با بهت این جمله را گفت. زهرا خانم به صورتش زد: _خدا مرگم بده! چه بلایی سر ما و خودش آورده؟ تمام خانه را که گشتند، مامور رو به رها و زهرا خانم کرد: _شما مادرش هستید؟ _بله! مامور: آخرین بار کی دیدینش؟ شهاب به جای همسرش جواب داد: _منکه گفتم از صبح که رفته سرکار، دیگه ندیدیمش! اینگونه جوابی که باید میگفتند را مشخص کرد. مامور: شما لطفا ساکت باشید، من از همسرتون پرسیدم! رو به زهرا خانم کرد و دوباره پرسید: _شما آخرینبار کی رامین مرادی رو دیدید؟ زهرا خانم سرش را پایین انداخت و سکوت کرد. شهاب تهدید وار گفت: _بگو از صبح که رفته خونه نیومده! رها با پوزخند به پدرش نگاه میکرد. شهاب هم خوب این پوزخند را در کاسه اش گذاشت... چهل روز گذشته... رامین همان هفته اول بازداشت شده و در زندان به سر میبرد. شهاب به آب و آتش زده بود که رضایت اولیای دم را بگیرد. رضایت به هر بهایی که باشد؛ حتی به بهای رها... رها گوشه ی اتاق کوچک خود و مادرش نشسته بود. صدای پدرش که با خوشحالی سخن میگفت را میشنید: _بلاخره قبول کردن! رها رو بدیم رضایت میدن! بلاخره این دختره به یه دردی خورد؛ برای فردا قرار گذاشتم که بر یم محضر عقد کنن! مثل اینکه عموی پسره که پدر زنش هم میشه راضیشون کرده در عوض خون بس، از خون رامین بگذرن! یه ماهه دارم میرم میام که خون بس رو قبول کنن؛ عقد همون عموئه میشه، بلاخره تموم شد!
🍃 هیجان و شادی در صدایش غوغا میکرد... خدایا! این مرد معنای پدر را میفهمید؟ این مرد بزرگ شده در قبیله با آیین و رسوم کهن چه از پدری میداند؟ خدایا! مگر دختر دردانه ی پدر نیست؟ مگر جان پدر نیست؟! رها لباسهای مشکیاش را تن کرد. شال مشکی رنگی را روی سرش بست. اشک در چشمانش نشست. صدای پدر آمد: _بجنب؛ باید زودتر بریم تمومش کنیم تا پشیمون نشدن! رها به چهارچوب در تکیه داد و مظلومانه با چشمان اشکیاش به چشمان غرق شادی پدر نگاه کرد: _بابا... تو رو خدا این کارو نکن! پس احسان چی؟ شما بهش قول دادید! شهاب ابرو در هم کشید: _حرف نشنوم؛ اصلا دلم نمیخواد باهات بحث کنم، فقط راه بیفت بریم! رها التماس کرد: _تو رو خدا بابا... شهاب فریاد زد: _خفه شو رها! گفتم آماده شو بریم! همه چیز رو تموم کردم. حرف اضافه بزنی من میدونم و تو و مادرت! رها: اما منم حق زندگی دارم! شهاب پوزخندی زد: _اون روز که مادرت شد خون بس و اومد تو خونه ی ما، حق زندگی رو از دست داد! تو هم دختر همونی! نحسی تو بود که دامن پسر منو گرفت؛ حالا هم باید تاوانشو بدی! _شما با احسان و خانواده ش صحبت کردید و قول و قرار گذاشتید! شهاب: مهم پسر منه... مهم رامینه! تو هیچی نیستی! هیچی! شرایط بدی بود. نه دکتر "صدر" در ایران بود و نه "آیه"در شهر... دلش خواهرانه های آیه را میخواست. پدرانه های دکتر صدر را میخواست. این جنگ نابرابر را دوست نداشت؛ این پدرانه های سنگی را دوست نداشت!
🍃 صدای شهاب را شنید که از جایی نزدیک به در خروجی میگفت: _تا ده دقیقه دیگه دم دری، وگرنه من میدونم و تو و اون مادرت! وسایلتو جمع کن که بعد عقد میری خونه ی عموی پسره! قراره بشی زنعموش! همه که مثل مادرت خوش شانس نیستن با پسر مقتول ازدواج کنن! رها روی زمین نشست و به چهارچوب در تکیه داد. مادر با چشمان اشکبارش نگاه میکرد. غّصه نخور مادر! اشک "برایم غم هایت را حرامم نکن! من به این سختیها عادت دارم! من به این دردهای سینه ام عادت دارم! من درد را میشناسم... مثل تو! من با این دردها قد کشیدهام! گریه نکن مادرم! تو که اشک میریزی حال دلم بد میشود! بدتر از تمام روزهایی که پیش رو دارم!" لباسهایش را جمع کرد. مادر مناسبترین لباسش را پوشیده بود. این هم امر پدر بود! خانواده مقتول خبر از خون بس بودن مادر نداشتند! اگر میدانستند که دختر یک خون بس را به عنوان خون بس داده اند، هرگز نمیپذیرفتند! این دختر که جان پدر نبود... این دختر که نفس پدر نبود! این دختر، این مادر، در این خانه هیچ بودند، هیچ... رها مادرش را در آغوش کشید: _گریه نکن نفس من، گریه نکن جان رها! من بلدم چطور زندگی کنم! من خون بس بودن رو بلدم! مهم تویی مامانم! مهم تویی! مواظب خودت باش! فکر کن با احسان ازدواج کردم و رفتم! باشه؟ زهرا خانم: چطور... آخه؟ چطور میتونم فکر بدبختی تو نباشم؟ نرو رها! از این خونه برو! فرار کن! برو پیش آیه؛ اما از این مرد دور شو! این زندگی نحس رو قبول نکن! منو ببین و قبول نکن! من فردا و فرداهای توئم! خون بس نشو رها! رها بوسه ای روی صورت مادر نشاند: _اگه فرار کنم تو رو اذیت میکنن! هم خودش، هم عمه ها! من طاقت درد کشیدن دوبارهی تو رو ندارم مامان! زهرا خانم دست به صورت دخترکش کشید و با حسرت به صورتش نگاه کرد: _تو زن اون پیرمرد بشی من بیشتر درد میکشم! رها بغض کرده، پوزخندی زد: _یه روز میام دنبالت! یه روز حق تو رو از این دنیا میگیرم! یه روز لبخند به این لبهای قشنگت میارم مادرم! وقتی سوار ماشین پدر شد، مادر هنوز گریه میکرد. چرا پدرش حتی اندکی ناراحتی نمیکرد؟ چرا پدر بیتابی دخترکش را نمیکرد! چرا قلبش اینقدر سخت و سنگی بود برای دخترک کوچکش؟ رها به احسان فکر کرد! چند سال بود که خواستگارش بود. احسان، مرد خوبی بود. بعد از سالها پدر قبول کرد و گفت عید عقد کنند. چند روز تا عید مانده بود؟ شصت روز؟ هفتاد روز؟ امروز اصلا چه روزی بود؟ باید امروز را در خاطرش ثبت میکرد و هر سال جشن میگرفت؟ باید این روز را شادی میکرد؟ روز اسارت و بردگیاش را؟ چرا رها نمیکنند این رهای خسته از دنیای تیرگیها را؟ چرا احسان رفت؟ چرا در جایی اینقدر دور کار میکرد؟ چرا امروز و این روزها احسان نبود؟ چرا مردی که قول داده پشت نبود؟ چرا پشتش خالی بود؟ پشت باشد ُ بود ُ پدر ماشینش را پارک کرد. رها چشمهایش را محکم بست و زمزمه کرد: _محکم باش رها! تو میتونی! نگاه نگرداند. سرش را به زیر انداخت، نمیخواست از امروز خاطرهای در ذهنش ثبت کند! دلش سیاهی میخواست و سیاهی. آنقدر سیاه که شومی این زندگی را بپوشاند. به مادرش هم نگاه نکرد! این آخرین تصاویر پر اشک و آه را نمیخواست. گوشهایش را فرمان نشنیدن داد؛ اما هنوز صدای بوق ماشینها را میشنید. نگاهش را خیره ی کفشهای
پدر کرد... کفش واکس خورده های مشکِی اش برق میزد. تنها چیز برا براق امروز همین کفش ها خواهد بود. امروز نه حلقه ای خواهد بود، نه مهریه ای، نه دسته گلی، نه ماشین عروسی و نه لباس عروسی! جایی شنیده بود خون آشامها لباس عروسشان سیاه است... خدایا! من خون چه کسی را نوشیده ام که سیاهی دامنگیرم شده؟! به دنبال پاهای پدر میرفت و ذهنش را مشغول میکرد. به تمام چیزهایی که روزی بیتفاوت از آنها میگذشت، با دقت فکر میکرد. نگاهش را خیره کفشهای پدر کرد که نبیند جز سیاهی ها را! میدانست تمام این اتاق پر از آدمهای سیاهپوش است. پر از مردان و زنان سیاهپوش. می دانست زنها گریه و نفرین می کنندش... رهای بیگناه را مقصر تمام بدیهای دنیا میکنند! دستی نگاه مات شده اش به کفشهای پدر را پاره کرد. دستی که آستینهای سیاهش با سپیدی پوستش در تضاد بود. دستی که نمیدانست از آن کیست و چیزی در دلش میخواست بداند این دست چه کسی است که در میان این همه نحسی و سیاهی، قرآنی با آن جلد سپید را مقابلش گرفته است! شاید آیه باشد که باز هم به موقع به دادش رسیده است! نام آیه، دلش را آرام کرد! دس ِت دراز شده هنوز مقابلش بود. قرآن را گرفت... بازش نکرد، با خدا قهر نبود آخر آیه یادش داده بود قهر با خدا معنا ندارد؛ فقط آدمها برای توجیه گناهان خود است که قهر با خدا را بهانه میکنند! قرآن را باز نکرد چون حسی نداشت... تمام ذهنش خالی شده بود. در میان تمامی این سیاهیها حکمتت چیست که قرآن را به دست من رساندی خدا؟حکمتت چیست که من اینجا نشسته ام؟ معنایش را نمیدانم! من سوادم به این چیزها قد نمیدهد. من سوادم به دانستن این تقدیر و حکمت و قسمت نمی رسد! کاش آیه بود و برایش از امید حرف میزد! مثل روزهایی که گذشت! مثل تمام روزهایی که آیه بود! راستی آیه کجاست؟ یاد آن روز افتاد: ادامه دارد .... ‌❣ @Mattla_eshgh