eitaa logo
مطلع عشق
279 دنبال‌کننده
5.4هزار عکس
2هزار ویدیو
73 فایل
@ad_helma2015 ارتباط با مدیر کانال برنامه کانال : شنبه ، سه شنبه : امام زمان( عج ) و ظهور ومطالب سیاسی یکشنبه ، چهارشنبه : خانواده وازدواج دوشنبه ، پنجشنبه : سواد رسانه داستانهای جذاب هرشب بجز جمعه ها استفاده از مطالب کانال آزاد است (حتی بدون لینک )
مشاهده در ایتا
دانلود
در_چنگال_عقاب 10 ✳️✳️ * محاسبه میزان سوخت جنگنده‌های رهگیر، در صورت طولانی شدن عملیات رهگیری و پیش‌بینی حضور هواپیمای تانکر در محدوده منطقه عملیات؛ * چگونگی نوع اخطار به هواپیمای مسافربری و تحلیل واکنش خلبان آن از سوی خلبان جنگنده خودی؛ * ارزیابی تحمل روحی و روانی خلبان هواپیمای هدف نسبت به رهگیری هوایی و نحوه ادامه آن تا حصول نتیجة مطلوب؛ * مدیریت فرود هواپیما در وضعیت و نقطه دلخواه که از اهمیت خاصی برخوردار بود؛ * آمادگی رویارویی با افکار جهانی پس از این رویداد که به طور حتم نیرو یهوایی نقش مؤثری در تعدیل یا انعکاس مثبت آن در افکار و رسانه‌های بین‌المللی ایفا می‌کرد؛ * پیش‌بینی عدم تمکیل خلبان هواپیمای مسافربری و سرپیچی وی از اخطارهای خلبانان ایرانی برای اجرای راهکارهای بعدی. احتمال زیادی وجود داشت که خلبان قرقیزستانی تمایلی به همکاری برای فرود اجباری و شبانه در ابتدای مسیر پرواز نداشته باشد. بنابراین، نحوه عکس‌العمل وی و، هم‌زمان، رعایت ضوابط و قوانین بین‌المللی به ویژه پیروی از مصوبات سازمان هوانوردی جهانی (ایکائو) از موارد حساس و سرنوشت‌ساز این مأموریت سنگین محسوب می‌شد. محاسبة مسافت طی شده توسط هواپیمای هدف در کریدور پروازی کشور ایران نیز از دیگر مسائل مهم و باقی‌مانده در طرح به شمار می‌رفت. این محاسبه برای اعلام اولین اخطار به خلبان برای فرود آمدن از اهمیت خاصی برخوردار بود، ضمن این که اخطار باید به گونه‌ای داده می‌شد که هیچ راه بازگشتی برای هواپیمای ناشناس باقی نمی‌گذاشت. شاید ذکر این نکته برای خوانندگان عزیز خالی از لطف نباشد که در این‌گونه موارد اولین اخطار بسیار راهبردی و مهم است و نحوه اعلام آن در نتیجه‌گیری از عملیات تأثیر ویژه‌ای دارد، زیرا در اغلب اوقات خلبانان خطوط هوایی به راحتی تسلیم شرایط اخطار و فرود اجباری نمی‌شوند و به امید تغییر شرایط بحران و یافتن روزنة نجات، تا آخرین لحظه، در برابر فشار جنگنده رهگیر مقاومت می‌کنند. این افراد گاهی اوقات آن‌چنان حرفه‌ای با موضوع برخورد می‌کنند که حتی تن صدای خلبان رهگیر و استحکام در گفتار وی را تحلیل می‌کنند و با طولانی کردن وقت، در انتظار گریز از مهلکه همة مهارت‌های پروازی و تلاش خود را به کار می‌گیرند. از نظر خلبان هواپیمای مسافربری جملاتی مانند: «لطفاً همراه من بیایید… در صورت امکان به زمین بنشینید… سعی کنید برای…» فقط یک بازی هوایی تلقی می‌شود که وی نیز، با مهارت، کنترل این بازی را در دست خواهد گرفت. بنابراین، خلبان جنگندة خودی، علاوه بر توجیه کامل سناریوی رهگیری و آشنایی با منطقه عملیات، الزاماً باید از لحنی آمرانه، صدایی قاطع و صلابت گفتار در اعلام مأموریت خود (به خلبان قرقیزستانی) برخوردار می‌بود و این نکته از چشمان تیزبین فرمانده نیروی هوایی و تیم طراح دور نمانده بود.با توجه به دقایق باقی مانده برای شروع عملیات، یافتن راهکاری مناسب برای اجرا یا واکنش نشان دادن به همه موارد یاد شده تا چه اندازه مهم و مستلزم رعایت مسائل جانبی و احتیاط‌آمیز بوده است تا یک طرح عملیاتی با کمترین احتمال خطرپذیری و بیشترین میزان موفقیت به نتیجه برسد. در جلسه توجیه عملیاتی، پست فرماندهی ستاد نیروی هوایی فرمانده نیرو جزئیات هر مرحله‌ از این سناریوی حساس را با تیم همراه بررسی و سپس با مسئولیت مستقیم خود آن را تایید و یا رد می‌کرد. در بخشی از طرح‌ریزی عملیاتی قرار بر آن شد که به منظور پیشگیری از هرگونه رویداد غیرمنتظره، حداقل دو فروند هواپیمای رهگیر اف۱۴ (که به دلیل قابلیت‌های راداری و تسلیحاتی گزینه بسیار مناسبی در مأموریت‌های رهگیری هوایی محسوب می‌شود)، برای تامین پوشش هوایی منطقه در نظر گرفته شود. این تصمیم یک تدبیر احتیاطی را نیز به همراه داشت؛ در صورتی که خلبانان اف۴ به هر دلیل نتوانند عملیات رهگیری را به پایان برسانند و یا در شرایط بروز یک بحران پیش‌‌بینی نشده قرار گیرند، هواپیماهای اف۱۴ می‌توانستند، به عنوان شکاری‌های جایگزین، عملیات رهگیری را تا حصول نتیجه کامل تحت کنترل خود قرار دهند. ادامه دارد... 📚منبع : کتاب در چنگال عقاب / گزارش مستند دستگیری ریگی ‌❣ @Mattla_eshgh
8.77M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
پایان استراتژی دفاعی حسن عباسی: استراتژی ایران دیگر ماهیت دفاعی ندارد و به سمت «ضربه اول»، «عملیات تهاجمی» و «بازدارندگی فعال» می‌‌رود ‌❣ @Mattla_eshgh
مطلع عشق
_برای کسی مث من که تمام عمرش کسی نبوده و به خواست وسلیقه ی اون غذا بپزد و هرچی میذاشتن جلوش باید
(جلد دوم) چهارم 🍃_با اجازه من یه دوش بگیرم! آیه به اتاقش رفت و زینب را در آغوش کشید. خواب به چشمانش َ نمی آمد ، مردی مهمان خانه اش شده بود که غریبه ی آشنایی بود با نامی که در شناسنامه ی آیه داشت. نماز صبح را که خواند، صبحانه را آماده کرد. نوری که از اتاق زینب می آمد، نشان میداد ارمیا هم بیدار است؛ شاید او هم شب را خواب نداشته است.زینب چشمانش را میمالید که از اتاق بیرون آمد: _مامان! مامان! آیه به سمتش آمد: _هیس... بابا خوابه عزیزم! چشمان زینب برق زد: _پس کو؟ آیه به دخترکش لبخند زد: _تو اتاق تو خوابیده نتوانست زینب را بگیرد. به سمت اتاق دوید و داد زد: _بابایی! ارمیا تازه داشت روی رختخواب دراز میکشید که زینب خود را به آغوشش انداخت جانِ پدر! نفسهای پدر! من فدای بابایی گفتن هایت دردانه ی سید مهدی!" ُ آیه لباسهایش را مرتب کرد. بلوز، دامن و روسری بزرگی روی سرش تمام موهایش را پوشانده بود. ارمیا با زینب حرف میزد که صدای آیه آمد: _پدر و دختر نمیان سر سفره؟ شاید سخت بود برایش صدا کردن ارمیا! برای شروع که بد نبود؟ بود؟ ارمیا زینب به بغل از اتاق خارج شد و با لبخند سر سفره نشست: _همیشه اینموقع صبحونه میخورید؟ آیه همانطور که استکان چای زیرفون را مقابل ارمیا میگذاشت گفت: _دوازده ساله که بعد از نماز صبح صبحانه میخوریم؛ یه جورایی خانوادهی یه ارتشی هم ارتشی میشن، غذا خوردن، خواب، بیداری، لباس پوشیدن، همه چیز تو زندگی یه نظم ارتشی پیدا میکنه! ارمیا لبخند زد: _زینب هم هر روز بیدار میشه؟ آیه دستی روی موهای دخترش کشید: _آره! عادت کرده با هم صبحانه بخوریم و کارامونو انجام بدیم. من ساعت هفت و نیم میرم سِر کار و زینب و مهدی میرن پایین پیش محبوبه خانم. لقمه ای به دست زینب داد که لقمه ای مقابلش گرفته شد. نگاهش را به ارمیا دوخت که صدای آرامش را شنید: _حالا که میخوای به حضورم عادت کنی!، خوب عادت کن؛ حالا هم برای تمرین این رو از دست من بگیر! آیه لقمه را از دست ارمیا گرفت. ارمیا نفس عمیقی کشید و گفت: _نمی دونستم توی این خونه پذیرفته شدم، به خاطر همین یه ماموریت یه ماهه گرفتم، دو روز دیگه هم باید برم. زینب مشغول خوردن بود که با شنیدن رفتن ارمیا چشمان اشک آلودش را به ارمیا دوخت: _نرو! بعد از جایش بلند شد و خود را در آغوش ارمیا انداخت. ارمیا نوازشش کرد: _برای من سختتره، اما وقتی بیام میریم سفر، بهش چی میگن؟ ماه عسل، قبوله؟ نگاهش با آیه بود. آیه نگاهش را به قاب عکس بزرگ سید مهدی دوخت... قلبش درد گرفته بود؛ نه... ماه عسل نمیخواست! آیه: لازم نیست، شما تا برید و بیایید پاییز شده دیگه، سفر لازم نیست.
ارمیا معنای آن نگاِه گریزان را خوب میدانست! کمی درد داشت اما گفت: _با صدرا و محمد هماهنگ میکنم دسته جمعی بریم مشهد، برای دستبو ِس آقا باید برم! من شما رو از امام رضا (ع) دارم. آیه خجالت کشید؛ ارمیا میدانست دردش چیست و گاهی چقدر اینکه دردت را بدانند، خجالت دارد... آیه لباسهایش را پوشیده بود و چادرش را روی سرش مرتب میکرد که صدای در اتاق آمد. کسی به در میزد و در این روز سه نفره، او کسی نبود جز ارمیا! آیه: بفرمایید داخل! ارمیا سر به زیر وارد شد. نگاهش را به پاهایش میخ کرده بود و سرش را بلند نمیکرد. آیه نگاهش را بلند کرد و آه از نهادش بلند شد. عکسهای سید مهدی... برای خودش سری تکان داد و برای حواس پرتش افسوس خورد. ارمیا: ببخشید میشه من زینب رو ببرم پارک؟ آیه: برای بیرون بردن دخترتون از من اجازه میگیرید؟ ارمیا با احتیاط سرش را بالا آورد و به چشمان آیه دوخت: _پس اگه اینطوره برای بیرون رفتن با شما هم لازم به اجازه گرفتن نیست؟ آیه سرش را پایین انداخت: _ساعت دو کارم تموم میشه، اگه دوست دارید با زینب بیایید دنبالم. امروز آقا صدرا ما رو میرسونه. کلید ماشین دم در آویزونه. یه دست از کلید خونه هم همونجا هست، دادم برای شما درست کردن. حس شیرینی که در جان ارمیا ریخته شد شیرینتر از عسل بود. همین است که میگویند قند در دلم آب میشود؟ ارمیا لبهایش به لبخندی شیرین باز شد _پس ساعت دو میایم دنبالتون که هم ناهار بخوریم هم بریم خرید. آیه اینبار نگاهش را به ارمیا دوخت: _خرید چی؟ ارمیا کمی این پا، آن پا کرد و پس از مکثی که انگار دنبال توجیه میگشت گفت: _فکر میکردم خانوما خرید دوست دارن، اینه که اگه بگم شما دلیل نمیپرسین ازم، اما انگار اشتباه کردم. راستش دوست داشتم برای شما و دخترم خرید کنم. خب من تا حالا با خانوادهم خرید نرفتم. فکر کنم ایده ی بدی بود. آیه به دستپاچگی ارمیا لبخند زد: _اتفاقا ایده ی خوبیه، میخواستم برای زینب یه کم لباس بخرم، خوشحال میشه که یه بارم شده با پدرش بره خرید. شاد کردن دلها چقدر آسان است. یکی دل ارمیا که بعد از سالها طعم خانواده را میچشید، یکی دل زینب که طعم پدر را میچشید، یکی دل آیه که آرامش را میچشید... آیه که با رها و صدرا رفت، ارمیا زینب را سوار ماشین رها کرد و به خانه مشترکش با یوسف و مسیح رفت و لباسهایش را عوض کرد، وسایلش را جمع کرد، نگاهی به خانه انداخت و به خانه ی آیه برگشت. وسایلش را گوشه ی اتاق زینب گذاشت. نگاهی به خانه انداخت و مقابل عکس بزرگ سید مهدی که روزی خودش همینجا به دیوار زده بودش ایستاد: _دل بریدن سخت بود؟ رفتن سخت بود؟ من که یه گوشه چشم از بانوی این خونه دیدم، بند شده دلم و پای رفتنم نیست. یه امروز و یه فردا و بعد یه ماموریت دیگه... نگاهتو ازم برندار! به خاطر توئه که من اینجام! زن عاشقی داشتی سید... اونقدر عاشق که از عشقش به تو بود که منو قبول کرده! زینب: بابایی!
زینب میان درد دلهایش پرید و نگاه ارمیا را بند نگاِه شبیه آیه ی زینب کرد: _جانم بابا! چقدر شیرین است این بابا گفتنها! هنوز هم دل را میلرزاند! هنوز هم طعم شیرین عسل دارد؛ انگار اصلا قرار نیست برایش تکراری شود! زینب: بریم پارک؟ سرش را کج کرده و با مظلومیت به ارمیا نگاه میکرد؛ برای پدر خودش را لوس میکرد؟! ارمیا به جان کشید دخترکش را: _معلومه که میریم، بعدشم میریم دنبال مامان آیه و ناهار میریم بیرون. زینب داد زد: _آخ جون... هورا! آیه همانطور که مقابل رها روی صندلی های اتاق انتظار مرکز نشسته بود، استکان چایش را برداشته و عطر بهارنارنج را به جان کشید. رها: صبح که ارمیا رو دم در دیدم تعجب کردم. آیه نگاه از استکانش نگرفت: _دیشب منم تعجب کردم، بیشتر از اومدنش از اینکه زینب از خواب پرید و گفت بابا و دوئید در رو باز کرد. تو کارش موندم رها، چطور میفهمه؟ رها: میدونی که بچه ها حسای قویتری دارن. آیه: گفت میاد که بریم خرید، دلش خرید با خانواده میخواست! رها: درکش کن، خانوادهای نداشته، همیشه تنها بوده؛ حقشه که از زندگی لذت ببره. آیه: گفتم بیاد، ناهار هم که ندارم، بهتر شد. رها: دیشب که قیمه درست کرده بودی آیه: دیر وقت بود که رسید، غذا نخورده بود. تمام ناهار امروز من و زینب رو خور؛ یه لذتی تو رفتارش بود که برام عجیب بود! رها: چی عجیب بود؟ بعد از یه عمر، خانواده داشتن لذت نداره؟ لذت نداره کسی باشه که برات غذا آماده کنه؟ یادمه روزای اولی که خانواده شدیم با صدرا و مامان محبوبه، برای منم لذت داشت! لذت داشت سر سفره کنار هم نشستن! لذت داشت کسی میومد دنبالم که برام نگران میشد، لذت داشت صدای خنده هایی به خاطر خجالت کشیدن من بلند میشد. بهش حق بده که لذت ببره از داشتن تو، زینب، یه خونه ی گرم، یه چراغ روشن، یه نگاه منتظر! آیه: ازش خجالت میکشم، عذاب وجدان دارم! از یک طرف به خاطر سید مهدی و از طرفی هم به خاطر خود ارمیا! دیشب اومد تو اتاقم که زینب رو بذاره روی تختم، عکسای مهدی رو دید، صبح که اومد باهام حرف بزنه تمام سعیشو میککرد که نگاهش به عکسا نیفته! رها آه کشید: بهت گفته بودم دیگه وقتشه اون عکسا رو جمع کنی. آیه کمی چایش را مزه مزه کرد: _با دلم چیکار کنم؟ رها: یه روزی به من گفتی شوهرته، گفتی حق انتخاب بهت داده اما شوهرته، گفتی نکنه زن صدرا باشی و فکرت پیش احسان، گفتی خیانت نکنی رها! من به حرفت گوش دادم؛ حالا خودت به حرفات پشت میکنی؟ باور کنم تو آیه ی حاج علی ای؟ آیه انگشتش را لبه ی استکان کشید: _یه روزی حرفات به اینجا که میرسید میگفتی باور کنم که آیه ی سید مهدی هستی؟ همون روزایی که سید مهدی رفته بود و دنیا سیاه شده بود، الان دیگه نمیگی. رها: چون الان آیه ی ارمیایی، باورکن آیه! رفتن سید مهدی رو باورکن! اومدن ارمیا رو باورکن! آیه: باور کردم، اما سخته!
رها: تا شما از خرید برگردید من عکسای سید مهدی رو از روی دیوار جمع میکنم، لباساشو جمع میکنم، ارمیا برگشته و تو دوباره اشتباه روز عقدت رو تکرار نمیکنی! _دیوار خالی میشه با یک عالمه میخ! رها: خودم درست میکنم؛ کاری نکن که حس بدی داشته باشه! _منم حس بدی پیدا میکنم. رها: خودتو جمع کن آیه، حواست کجاست؟ میفهمی چی میگی؟ می فهمی چیکار میکنی؟ میفهمی شکستن دل ارمیا تاوان داره؟ _دل منم شکسته! رها: اما ارمیا دلتو نشکسته. _به خاطر اومدن اونه که شکسته! رها: تو هیچوقت اینقدر بیمنطق نبودی، چی شده؟ چه بلایی سر آیه اومده؟ خودت بهش جواب مثبت دادی! _به خاطر زینب بود. رها: دلیلش مهم نیست، تو قبولش کردی و باید وظایفتو انجام بدی! خیلی نمک نشناسی آیه... خیلی! تو اونی نیستی که به من میگفت راه برگشت نیست و باید با صدرا زندگی کنم! تو گفتی باید صدرا رو بشناسم! گفتی بهش فرصت بدم! من بهخاطر حرفای تو الان اینجام و تویی که لالایی گفتن بلدی خودت خوابت نمیبره! چهل روز ارمیا رو از زینب دور کردی به خاطر خودخواهیات، چهل روز آب شدن دخترتو دیدی و هنوز هم با خودخواهی دل ارمیا رو میشکنی! حالا که اومده زندگی کن آیه... زندگی کن! _دو روز دیگه میره! رها ابرو در هم کشیده گفت: _کجا میره؟ _گفت نمیدونست تو این خونه پذیرفته شده، به خاطر همین یه ماموریت یه ماهه گرفته! رها: چیکار کردی باهاش که نرسیده پای رفتنشو فراهم کرده؟ چیکار کردی آیه؟ _با مراجعات هم اینطوری حرف میزنی؟ باید تو مدرکت تجدید نظر کرد! رها: تو مراجع نیستی، تو خواهرمی و من اصلا بیطرف نیستم؛ من طرف تو و زندگی توئم، من طرف ارمیا و زندگی اونم! آیه: مرسی خواهری، اما احیانا خواهر منی یا ارمیا؟ رها: فرقی نداره، ارمیا هم جای برادرم؛ وقتی تو احمق میشی من باید خواهرشوهرت بشم! صدای خانم موسوی، منشی مرکز بلند شد: _دکتر رحمانی، مراجتون اومدن. زن جوان دستی در موهایش کشید تا آشفتگی آنها را بهبود ببخشد: _ببخشید دکتر! نتونستم زودتر برسم! آیه لبخند زد: _بریم داخل، بهتره زودتر شروع کنیم. رها به رفتن آیه نگاه کرد: _آیه؟! آیه به سمتش برگشت و سوالی نگاهش کرد. رها: یه روز رو تخت بیمارستان به من گفتی مواظب باش، شاید این امتحان تو باشه! حالا من بهت میگم "آیه مواظب باش! ممکنه این امتحانت باشه!" حالا برو به کارت برس که چیزی به اومدن شوهرت نمونده! از قصد گفت شوهرت... گفت تا آیه باور کند... که آیه زن شود برای آن مرد که میآید. ادامه دارد .... ‌❣ @Mattla_eshgh
۱۵ 👩‍👧‍👦آغوش درمانی برای هردو طرف خاصیت شفابخشی دارد. شما در مقام یک آغوش درمانگر با کودک درونتان که محتاج عشق امنیت، حمایت، توجه، بازی و شیطنت است ارتباط برقرار میکنید ❣و همین نیازها را نیز در فرد آغوش پذیرنده ، برآورده میکنید. ‌❣ @Mattla_eshgh
مطلع عشق
#ملاک_های_انتخاب_همسر #استاد_محمد_شجاعی #جلسه_شانزدهم 📍 من اتفاقاً یک موقعی یک جا مسئولیتی داشت
📍المراء مع خلیله.. 🔸در روایت داریم که انسان هست با دوستش اصلاً ارزیابی اشخاص با رفقاشون با کسایی که رفت و آمد دارند صورت میگیره. با چه کسایی رفت و آمد دارند⁉️ همنشین در همنشین تأثیر زیادی خواهد داشت. توضیح هم دادم براتون. 🍃 الطبع و من الطبع یسترع کل منَ الرزیله من الفضیلت طبع از طبع می‌دزده، چه و چه ✅ 🔻 همین چند لحظه برخورد، چند دقیقه برخورد یک ساعت معاشرت می‌بینید که این طبع این از طبع این دزدید. 🤝میگیره، ناخود آگاه هم میگیره، لذا بدونید که یک نفر با چه کسایی رفت و آمد میکنه❓ معاشرت میکنه، نشست و برخاست میکنه، دوست هست با چه کسایی؟!🤔 تو کدوم انجمن عضو هست، در کجاها میره کلاس، در کجاها عضویت داره، در میاد انسان خودش میفهمه که این به‌اصطلاح چطور هستش؟😯 یک تحقیق هم ذکر کردند که تحقیق از طریق 🗡 هست. از طرف دشمنان! این خاصی داره. چون دشمن هیچ‌وقت حرف خیر، حرف خوب، نمیزنه، بدی میگه یکسره. بعد هم باید دقت بکنیم در تحقیقی که ما می‌کنیم با به‌اصطلاح از افراد، باید بدونیم که مثلاً این‌ها کینه ندارند، سوابق دشمنی ندارند... ⚔ ⬅️یک موقع هست میرید شما از یک نفر تحقیق می‌کنید، هیچ‌وقت هم تحقیق را نباید به یک مورد، دو مورد، سه مورد بسنده کرد. ❇️چه بسا میرید با سه مورد صحبت می‌کنید دو موردش اصلاً با این‌ها لج هستند، با این‌ها لجند. 🔹 مثلاً پسرش رفته خواستگاری دختر، دختر قبول نکرده، حالا رفتید شما درست، از همون تحقیق کردید. رفتید درست با مثلاً دایی دختر صحبت کردید. این احتمال همیشه باید باشه که مثلاً دایی پسری داشته فرستاده سراغ دختره؟ نفرستاده؟ 💢چرا مثلاً برای پسر خودش نگرفته؟ عمو چی؟ این‌ها باید مد نظر باشه. 🔴 کینه‌های خانوادگی زیاد هستش که مثلاً پسر دایی رفته قبول نکرده حالا مثلاً دیگه مثلاً زندایی و خودِ دایی میزنن برا دختر. نه دختر خوبی نیستش این‌طوری هستش، این طوری هستش. 🔶 باید این توجه را داشته باشید که یک موقع نریم از کسی تحقیق بکنیم که غرض و شخصی داره 🔅✅گیر اون کس دست نیاد ولی انسان وقتی تحقیقش را وسیع انجام بده، مطالعاتش را صورت بده در میاد. که به‌اصطلاح آیا صحبت‌های اون افراد درست بوده یا درست نبوده؟🤭 ادامه دارد... ‌❣ @Mattla_eshgh
💑 تفاوت های زن و مرد را بشناسید تا در زندگی به مشکل برخورد نکنـید 🔸بهترين هديه به همسر شناخت و آگاهی نسبت به تفاوت های زن و مرد و رفتارهای متناسب با آن تفاوت هاست. 🔸با شناخت اين تفاوت ها ديوارهای رنجش و بی اعتمادی فرو می ريزد، چرا كه همـــه ی كشمكش‌ها و رنجش‌ها ناشی از عدم درک يكديگر می باشد. 🔸زن و مرد نه تنها در روابطشان با يكديگر متفاوتند بلكه در فكر كردن، احساسات، ادراك، عكس‌العمل نشان‌ دادن، عشق، خواسته‌ ها، نيازها و قدردانی كردن با يكديگر متفاوتند. 🔸با توجه به این نكته كه همسرتان با شما فرق دارد می توانيد به آرامش برسيد و بجای اينكه در برابر او مقاومت كنيد و يا بخواهيد رفتارهای او را تغيير بدهيد با او كنار می آييد. ‌❣ @Mattla_eshgh
https://instagram.com/stories/savedariush/2794547470063961054?utm_source=ig_story_item_share&utm_medium=share_sheet
مطلع عشق
https://instagram.com/stories/savedariush/2794547470063961054?utm_source=ig_story_item_share&utm_med
دوستان ، تلاش ها و پیگیریها داره جواب میده لطفا برید ، امضا بزنید تا سریعتر انجام بشه ازادی داریوش