فکرکنم گرفتـار شـدم نسـیم گفت: تو که گفتی خیلی محکمی مثل اینکه به فوتی بنـد بودي، گفتم:
حالا هنـوز هم مطمئن نیسـتم من که به او قول ازدواج نـدادم فقـط به او اظهـار محبت کردم و گفتم برگردد، وقـتی برگردد و بـبیند
مشـکلاتی دارم خودش میفهمد ولی حداقل او را از مرگن جات داده ام. چند روز بعد وقتی سخت سرگرم درسهاي مدرسه بودم از
طرف تشـکیلات احضار شدم ، باید به محفل مراجعه میکردم فوري فهمیدم بحث همیشـگی است و مرا خواسـته اند تا علت تسـجیل
نشـدنم را بداننـد باخود گفتم چرا این همه اجبار میکننـد مگر نمیگوینـد کاملا مختاریـد؟ این چه اختیاري است؟ به محض اینکه
پانزده سالم شد به سـراغم آمدند و ساعتها در گوش من خواندند علاوه بر اینکه در کلاسـهاي اخلاق مرتبا توسط مربیان به تسـجیل
شـدن تشویق میشـدم. وقتی پـانزده سـالم بود در مـدرسه مسـلمانان نمـاز را یـاد گرفتم و بـاخود گفتم حـال که انتخاب دین کاملا
اختیـاري است مـدتی مسـلمان میشوم تـا دربـاره اسـلام به انـدازه کـافی اطلاعـات کسب کنم. امـا هر گـاه که درخـانه براي نمـاز
می ایسـتادم و یـا قرآن میخوانـدم توسـط شـراره یکی از خواهرانم که ازدواج کرده و به تهران رفته یـاسـایر اعضـاء خانواده سـخت
تمسـخر میشدم وقتی باصوت قرآن میخواندم به حدي مسخره ام میکردند که واقعا براي همیشه به من تلقی نشده بودکه از عهده
تلاوت قرآن یا قرائت برنمی آیم در حـالیکه در مـدرسه از نحـوه تلاوت قرآن من بیش از همه تعریف میکردنـد و
کم کم تبلیغات علیه اسـلام و مسلمین آنقدر زیاد شد آنقدر درباره آنها ناسزا شنیدم که ممکن بود به مسیحیت فکر کنم اما به اسلام
هرگز... امـا تصـمیم گرفته بـودم هر دینی را که قبول میکنم از آنجـائی که فکر میکردم دین یـک رسـالت الهی است، یـک عطیه
معنوي و پیمان ناگسسـتنی بین خلق و خداست دلم میخواست بهترین و کاملترین دین را بپذیرم و تصمیم داشتم هیچ راهی را بدون
دلیـل نپـذیرم بلکه حتی اگر هم قرار بود تسـجیل شوم آنرا بـا تحقیق و تفحص بیشتري بپـذیرم و بـا اطمینان قلبی یک مؤمن واقعی
شوم. یکی از دسـتورات تبلیغ در بهـائیت این بود که مردم را به تحقیق و تفحص تشویق کنیـد و به آنهـا بگوئیـد ذهنتان را از هر چه
تـاکنون آموخته ایـد پاك کنیـد تا آماده شـنیدن حقیقت باشـد و این حکم تحري حقیقت نام داشت، اما گویا تحري حقیقت را فقط
براي دیگران توصــیه میکردنـد و اگر فردي از بهائیـان قصـد تحري حقیقـت میکرد بـه شدیـدترین وجـه او را بـازخواست و تنـبیه
میکردند. اعضاي تشـکیلات مرا احضار کرده بودند، اعضاي تشـکیلات در هر شـهري متشـکل از نه نفر بودند که بعد از انقلاب به
سه نفر تبدیل شد. بدون اینکه ترسـی به دل راه ده موارد جلسه شدم خانم و آقاي پارسا که زن و شوهر چاق و مسنی بودند و آقاي
صمیمی که مرد چهـل و پنـج سـالهاي بـود و بـا ابروان بالا رفته اش چهره بسـیار مغروري داشت منتظر ورود من بودنـد جلسه کـاملا
رسـمی بود. از من خواسـتند توضـیح دهم که چرا براي تسجیل شدن هنوز اقدامی نکرده ام. از آنهاخواستم که تسجیل شدن را برایم
دوبـاره معنی کننـد. آقـاي صـمیمی گفت: تو در درس اخلاق با این مسـئله کاملا آشـنا شـده اي دیگرچه دلیلی دارد ما برایت معنی
کنیم؟ گفتم که در کلاسـهاي درس اخلاق به ما گفتنـد ما بهائیان در پانزده سالگی راه خودمان را انتخاب میکنیم و
این برتري ما نسـبت به سایر ادیان است و تسـجیل شـدن یعنی انتخاب راه بهاء و مسـجل شدن به نام بهائی. گفتند: بله کاملا درسـت
است، پست و که خودت خوب میدانی، گفتم: آیا تسـجیل شـدن و انتخاب راه بهاء اجباري است؟ گفتنـد: نه هرکس مختار اسـت
که هر راهی را که دوست دارد انتخـاب کنـد. گفتم: پس من فعلا نمیخواهم تسـجیل شوم.خانم پارسا گفت: توکلاسـ هاي درس
اخلاق را هم مرتب شـرکت نمیکنی. گفتم: چون درسـهائی را که بایـد در طول هفته حفظ کنیم آنقـدر زیاد است که از درسـهاي
مـدرسه عقب می افتم. آقاي صـمیمی گفت: هرکس عاشق بهاء باشـد درسهاي درس اخلاق را به مـدرسه ترجیـح میدهـد جرأت
نداشتم بگویم عاشق بهاء نیستم این عشق را ازکودکی درگوشت و پوست وخون ما تزریق شده بود گفتم: من عاشق بهاء هستم اما
حجم درسـها خیلی زیاد است گفت اگر نیاز باشد برایت معلم خصوصـی میفرستیم تا تقویت شوي. گفتم: نه احتیاجی نیست سـعی
میکنم بعـد از این بیشتر براي درس اخلاـق وقت بگـذارم. از کلاـس درس اخلاـق متنفر بودم درست مثل بچه ها با ما رفتار میشـد
ادامه دارد....
مطلع عشق
کم کم تبلیغات علیه اسـلام و مسلمین آنقدر زیاد شد آنقدر درباره آنها ناسزا شنیدم که ممکن بو
#سایه_شوم
#قسمت یازدهم
ناخنهاي ما راچک میکردنـد که کوتاه شـده یا نه؟ و یکسـري مسائل مـذهبی را که ازکودکی آموزش داده بودند دائما تکرار
میکردند، خسـته کننده بودحرف تازه اي نداشت دقیقا القائاتی بود که تشـکیلات براي شسـتشوي مغز ما به کار میبرد. من دوسـت
داشــتم بزرگ شـوم و ایـن مطـالب تکراري روحم راســیراب نمیکرد و مناجاتهـا و بیانـات بهـاء و پسـرش عبـدالبهاء را بایـدحفظ
میکردیم. حفظ کردن این بیانات چه دردي از دردهاي جامعه میکاست؟ من که به چشم خود شاهـد فاصـله طبقاتی
زیادي در بین بهائیان بودم ، من که دردمنـدان زیادي را میدیـدم که با وجود فشارهاي شدیـد اقتصادي به اجبار تشـکیلات بایـد در
ضیافت نوزده روزه و سایر جلسات تشـکیلات شـرکت میکردند من با افکار کوچک و محدود کودکانه خود کاملاحس میکردم
که تشـکیلات حقایقی را از ما پنهان میکنـد و میدیـدم که به طور علنی هیـچ کس حق شـنیدن گفتگوهاي اعضاء محفل را ندارد.
میدانستم در پشت پرده مسائلی هست و میدانستم آنچه به من و ما گفته میشود تمام حقیقت نیست ، سیاست تشکیلات تقریبا براي
مـن رو شـده بـود به خیلی از پیامهـا که دقت میکردم متـوجه میشـدم که قصـد تشـکیلات از اینهمه تشـکیل جلسـات پی در پی و
کلاسـهاي متفرقه سـرگرم کردن اذهـان بهائیـان و دور نمودن آنان از حقایق جوامع دیگر است. من آزاد و مسـتقل بار آمـده بودم و
تشـکیلات بـا همه توانی که داشت قـادر نبود مرا اسـیر چنـگ خود کنـد. هنوز درجلسه نشسـته بودم و میدانسـتم علت این احضـار
نمیتوانـد فقط منحصـر به این سؤالات باشد. منتظر بودم به قضایاي دیگري اشاره کنند فقط میترسـیدم که کسـی به من تهمتی زده باشد
آقاي پارسا گفت : ما فکر میکنیم علت اقدام نکردن شـما براي تسـجیل شدن این است که قصد داري با فرد مسـلمانی ازدواج
کنی. گفتم : نه واقعـا اینطور نیست، من دوست دارم هر راهی را که انتخـاب میکنم کاملا از روي عقل و منطق باشـد نمیخواهم از
رويا حساس عمل کنم و یا به خاطر اینکه پـدر و مادرم بهائی هسـتند بهائی شوم. میخواهم تحقیقات وسـیعتري داشـته باشم. چهره
آقـاي پارسـا کاملا به سـرخی گرائیـد و گوئی از عصـبانیت فشار خونش بالا رفت. اما سـعی کرد خودش را کنترل کنـد با این حال
تقریبا با ناراحتی گفت چه تحقیقی؟ بعـد از اینهمه سال که در دامن یک چنین خانواده اي بود هاي و بعداز این همه
افتخار که نصیب بعضی از افراد خانواده تو شده تازه میخواهی تحقیق کنی؟ این حرف را کسی به تو یاد داده، تو هیچ میفهمی چه
میگوئی؟ گفتم من غیر از آنچه در کلاسها فراگرفته ام چیزي نمیگویم مگر تسجیل شدن اجباري است؟خانم پارسا سرفه اي کرد،
صـداي خانم پارسا خیلی سـخت از گلو خارج میشـد همیشه گرفتگی صـدا داشت و مثل کسـیکه آسم دارد خس خس سـینه اش
شنیـده میشـد، سـرش تقریبـا میلرزیـد و وقتی حرف میزد دهـانش کمی از حـالت طبیعی خارج شـده و کـج میشـد، دامن تقریبا
کوتاهی داشت که پاهاي واریسـی اش از پشت جوراب رنگ پاي نازك او دیـده میشـد و رگهاي آبی ورم کرده در آن کاملا پیدا
بود. یـک بلوز آستین کوتـاه پوشـیده و موهـاي مجعـد و رنـگ کرده اش را پوش داده بود. او پس از سـرفه کوتاهی گفت : تو دیگر
احتیـاجی به تحقیق نـداري مگر خـداي نـاکرده حضـرت بهاء را قبول نـداري؟ گفتم: خوب حضـرت بهاء را قبول دارم ولی احساس
میکنم خیلی چیزها هست که هنوز نمیدانم. آقاي صمیمی گفت: عجله نکن من به تو خیلی امیدوارم تو از آن دسته افرادي که بعد
از تسـجیل شدن یکی از بهترین خادمین بهاء خواهد شد. تو استعداد فوق العاده اي داري ، خیلی باهوشی وخوب حرف میزنی شاید
یکی از مبلغان بزرگ جامعه بهائی درجهان شوي. تو تسـجیل شو بعد براي تأیید معلوماتت مطالعه بیشتري کن. به آنها قول دادم که
در اسـرع وقت تصمیم خود را بگیرم. یکی از آنها حدود یکساعت صحبت کرده تا مرا نسبت به آئین بهاء شیفته تر از پیش کند او
از خـدمات بزرگی که افراد بزرگ در اینجا معه کرده انـد و به گفته خودشان جان شانرا در این راه قربانی کرده اند گفت : از تاریخ
پیـدایش ایـن ظهـور میگفت که عـده زیـادي در اثر شـکنجه هاي مسـلمانان یـا کشـته شـده و یـا تـا آخر عمر عـذاب
کشـیده اند. او به پـدر بزرگ خود من اشاره کرد و گفت: پـدر بزرگت یکی از شـهداي خوب ماست او وقتی بهائی شد و مثل سابق
که مسـلمان بود دیگر در ماه رمضان روزه نمیگرفت مسـلمانان او راشـکنجه کردند و در ایام روزه داري ما سـیر زیادي به خورد او
دادند و او را کشـتند! او درحال صـحبت از تمام توان خود استفاده کرد تا مرا تحت تأثیر قرار دهد و با مظلوم نمائی، بهائیان را براي
منعدهاي ستمدیده و مورد ظلم واقع شده معرفی نماید. گرچه شنیدن این صحبتها برایم تکراري بود اما ناخودآگاه تحت تأثیر قرار
میگرفت
و از مسـلمانان براي آن همـه بیرحمی و شـقاوت دلگیر و دل زده میشـدم. بـدون اینکـه فکرکنـم ممکن است همه این حرفها کاملا خلاف واقع و برعکس بازگو شود و دروغی بیش نباشد. وقتی به خانه رسیدم خواهرها و برادرها آمده بودند آنها بیش
از همه به من احترام میگذاشـتند و میگفتنـد بـاحضور در جلسه محفـل نورانی ترشـده ام و من که فرزنـد آخر این خـانواده بزرگ
بودم و همیشه مورد توجه همه بودم مثل همه آدمهاي دیگر دلم میخواست در نزد اعضاي خانواده از ارزش زیادي برخوردار باشم؛
دوست داشـتم روي من حساب کننـد ، دوسـتم بدارنـد و برایشان اهمیت و احترام بیشتري داشـته باشم. آنشب تا نیمه هاي شب فکر
میکردم و بالأخره باخود کنار آمـده و باخـداي خود عهـد بسـتم که انسان بزرگی باشم و براي همنوعانم از هیچ خدمتی فروگذار
نکنم و تنها راه خدمت را در این میدیدم که اولا خانواده خودم را راضی و خوشنود کنم. میدانستم که اگر تسجیل نشوم مثل دو تا
ازخاله هایم که اصلا تسجیل نشدند و با مسلمان ازدواج کردند وخانواده با آنها قطع رابطه کرده و دائم پشت سرشان حرف میزنند
من هم تنها میشوم و باعث عذاب خانواده ام خواهم بود. تصمیم گرفتم یک بهائی کامل و فعال باشم و از تمام تعلقات
دنیوي دست شسـته و همه اوقاتم را در راه خداصرف کرده وخود را غرق معنویات کنم. من که عاشق خدمت به پدر و مادرم بودم
هیـچ خدمتی بالاتر از این نبودکه آنها ببینند که من یک عنصـر فعال تشـکیلاتی هسـتم و به من افتخار کنند. این تنها انگیزه من بود
که به تسـجیل شدن تن دادم. ازطرفی راه دیگري را براي درست زندگی کردن نمیشناختم. تبلیغات علیه مسلمانها به حدي بود که
در آن حقیقتی حس نمیکردم. خصوصـا که در بین جماعت سـنی زنـدگی میکردم و از آنها میشـنیدم که شـیعه بـدترین مـذهب
روي زمین است و از بیانات بهاء هم شـنیده بودم که شـیعه را شـنیعه خوانده بود. همسایه هایم نیز اکثرا سـنی مذهب بودند و تلاشـی
براي آشـنا کردن من با اسـلام به عمل نمی آوردنـد. البته من عـده اي از عوام مردم را میدیدم و با مؤمنین آنها برخوردي نداشـتم. با
خـدا عهـد و پیمـان عاشـقانه بسـتم و بـاسوز وگـداز بر او التمـاس کرده که مرا از حقیقت انسـانی یـک انسـان واقعی دور ننموده و
لحظه ايم را به خود وانگـذارد. تصـمیم گرفتم تسـجیل شوم و مسـئولیتهاي زیادي در حـد توانم برعهده گرفته و یک هدف را دنبال
کنم و کمتر نکته سـنج و ریزبین باشم و به مسائل جامعه ام باخوشبینی بیشتري نگاه کنم تا کمتر دچار تزلزل و تردید شوم. تصـمیم
گرفتم وقتی به نـام بهـائیت مسـجل شـدم آلوده به تظـاهر و تملق نگردم و بـا اینکه در اعمـاق قلبم حس میکردم به پرویز علاـقه مند
شده ام تصـمیم گرفتم او را از فکر کردن به خود منصـرف کنم وخود نیز کم کم فکر او را ازسـر بیرون کنم. فرداي آن شب نامه اي
برایش نوشـتم و در این نامه او را از تصـمیم جدیـد خود آگاه کردم اما او را آنچنان نا امیـد نکردم که از تلاش براي
برگشـتن منصـرف شود. برایش نوشـته بودم دین مـا بر پـایه الفت و دوستی بنـا نهـاده شـده و من اگر دوست او بـاشم نه تنهـا کاري
برخلاف خواست خدا انجام نکرده ام بلکه اگر نیتم پاك باشد که هست این دوستی منتج به نتیجه اي پسـندیده و با ارزش خواهد شد
و اشـاره کرده بودم که آینـده را هیـچ کس نمیتوانـد پیش بینی کنـد براي همین به او قول ازدواج نمیدهم. چنـد روز بعـد اعضاي
محفل باز به سـراغم آمدند و خود را آماده کرده بودند که دیگرطور دیگري با من رفتار کنند
ادامه دارد.....
مطلع عشق
#تکنیک_های_مهربانی ۸
پستهای روز چهارشنبه( خانواده وازدواج )👆
پستهای شنبه ( #امام_زمان (عج) و ظهور)👇
📌 #طرح_مهدوی ؛ #عاشقانه_مهدوی
♥️ جانی و دلی ای دل و جانم همه تو...
🔅 اللهم عجل لولیک الفرج
🖼 #پروفایل
❣ @Mattla_eshgh
💠 ما به موفقیت تو یقین داریم سید
🔰 نه علم غیب داریم ، نه ید بیضاء و نه عصای موسی
✅ اما می دانیم کسیکه برای ریشه کنی فساد و رشد رفاه مردم با آبرویش معامله میکند، قطعا کمک خدا را در پشت خود دارد
👌 در بدترین شرایط کشور، رئیس جمهور شدی، بیشتر از همه کار میکنی، حتی جمعه ها، اما بیشتر از همه هم در حال تخریب شدن هستی ، حتی از سمت خودی ها !
👈 آقا فرمود کمکت کنیم ، مطمئن باش تا وقتی در مسیر ولایت باشی ، ما هم با تمام توان کمکت خواهیم کرد سید
🌺 خدا پشت و پناهت ای خادم الرضا 🌺
❣ @Mattla_eshgh
من میخاهم اینجای کشتی را سوراخ کنم به کسی مربوط نیست... 💯⤵️
آزادی افراد تا چه حد است ⁉️
ایا جامعه هم آسیب میبیند ⁉️
( #قسمت_اول ) با ما همراه باشید🌷
مثل پیغمبر اکرم آن مثل معروف از پیغمبر اکرم در پیوستگی افراد جامعه به یکدیگر و در سرنوشت مشترک داشتن افراد جامعه با یکدیگر، بهترین مثلهاست. فرمود گروهی از مردم سوار کشتی شدند و دریا را طی میکردند. هر کسی سر جای خودش نشسته بود. فردی همان جایی را که نشسته بود شروع کرد به سوراخ کردن به عذر اینکه من سر جای خودم نشسته ام، اینجا جای من است، اختیار جای خودم را دارم، من میخواهم اینجا را سوراخ کنم به کسی مربوط نیست؛ من آنجایی که تو نشسته ای را که نمیخواهم سوراخ کنم، اینجایی که خودم نشسته ام میخواهم سوراخ کنم، این جای خودم است به تو مربوط نیست. بعد فرمود اگر دست او را گرفته بودند نه او غرق میشد و نه خود آنها.
این مثل برای این است که اگر یک فرد در جامعه گناه میکند، دارد به پیکر جامعه، به این کشتی جامعه که همه افراد در این کشتی سوار هستند آسیب میرساند و لهذا مسئله آزادی در آنچه که به جامعه آسیب میرساند معنی ندارد. عدهای مرتب میگویند آزادی آزادی، از این کلمه مقدس یا یکی از مقدسترین کلمهها استفاده میکنند. راست است آزادی، ولی اینها اغلب درباره آزادی اصالت فردی محض فکر میکنند که کأنه هر فردی سرنوشتش به خودش مربوط است و هیچ پیوستگی با افراد دیگر ندارد، بنابراین هر کسی اختیارش دست خودش است، هر کاری دلش میخواهد، بکند، به کسی مربوط نیست؛ آزاد است، آزادی است. بله آزادی است برای فرد در حدی که به جامعه ارتباط نداشته باشد و به جامعه ضربه نزند، اما آنجا که یک عمل از نظر فرد آزادانه ضربه به جامعه است، جامعه را فاسد میکند و کشتی جامعه را سوراخ و دچار خطر غرق میکند اینجا آزادی غلط است.
( استاد مطهری ادامه دارد ✨✨ )
سی ام اردیبهشت، هشتمین سالگرد پرواز حاج حمید نمازی بود.
مجاهد گمنام مرحوم نمازی، مردی که فرقه عرفان حلقه را به زانو درآورد. و برای همکاران پدری مهربان بود😭
مستند مجاهد در آپارات را ببینید.
https://www.aparat.com/v/OznYo
❣ @Mattla_eshgh