eitaa logo
مطلع عشق
282 دنبال‌کننده
5.5هزار عکس
2.1هزار ویدیو
73 فایل
@ad_helma2015 ارتباط با مدیر کانال برنامه کانال : شنبه ، سه شنبه : امام زمان( عج ) و ظهور ومطالب سیاسی یکشنبه ، چهارشنبه : خانواده وازدواج دوشنبه ، پنجشنبه : سواد رسانه داستانهای جذاب هرشب بجز جمعه ها استفاده از مطالب کانال آزاد است (حتی بدون لینک )
مشاهده در ایتا
دانلود
جلو میروم و در آغوشش میگیرم. در گوشم میگوید منم ھمین روزا برمیگردم کشور خودم. باھام در ارتباط باش محکمتر میفشارمش و میگویم اگھ رفتی کربلا برام دعا کن، باشھ؟ باشھ عزیزم. حتما ارمیا برایم چمدانھا را میبرد و داخل صندوق عقب میگذارد. حالش از ھمیشھ گرفتھ تر است. حال من بھتر از او نیست. نھ کیفورم و نھ غمگین؛ چیزی میان این دو. شوق بازگشت بھ ایران را، غصھ دور شدن از ارمیا کمرنگ میکند؛ بھ اضافھ غم سنگینی کھ از فھمیدن یک راز بیست و چندسالھ بر دلم نشستھ است. میان راه، ھمراه ارمیا زنگ میخورد و برای جواب دادنش کنار خیابان پارک میکند. نمیدانم پشت تلفن چھ میشنود کھ اینطور آشفتھ میشود و میگوید یعنی چی؟ مطمئنید؟ سعید؟ شاید اشتباه شده کلافھ دستش را میان موھایش میکشد و بعد از چندثانیھ میگوید ِکی؟ کجا آخھ؟ پریشانی ارمیا من را ھم پریشان میکند. معلوم نیست دوباره چھ اتفاقی افتاده! این مدت انقدر اتفاقات عجیب و غیرقابل باور تجربھ کرده ام کھ فھمیده ام باید خودم را برای ھر چیزی آماده کنم باشھ. باشھ. میرسونمش و برمیگردم یھ فکری میکنم. ولی آخھ مگھ میشھ؟ مامانمو چکار کنم؟ نمیدانم چھ میشنود. فقط ناخودآگاه زیر لب آیةالکرسی میخوانم. ارمیا تماس را قطع میکند و راه میافتد. بین راه برای گفتن چیزی دل دل میکند. میترسم بپرسم چھ شده. وقتی حالم را میبیند، سعی میکند ھمھ چیز را عادی نشان دھد آروم باش. چیز خاصی نیست ادامه دارد .....
🖼 🚶‍♂ هر کجا که باشم چه در بانک، چه در بیمارستان و چه در فروشگاه بالاخره صف انتظارم به پایان می‌رسد. 🔅 اما نمی‌دانم چرا صف انتظار تو تمام نشدنی است! می‌ترسم وسط راه کم بیاورم‌‌‌... اگر هر از چند گاهی، با یادت مرا شارژ نکنی. 📎 ‌❣ @Mattla_eshgh
💬 کامنت وحید آنلاین (لیدر شبکه‌های اجتماعی براندازان) زیر پست شورای هماهنگی تشکل‌های صنفی فرهنگیان دربارهٔ مرگ دختر اردبیلی 🔺 آش انقدر شور شده که خودشان هم نمی‌دانند برای کدام دختر در حال عزاداری هستند و حتی یک عکس هم از وی نتوانستند پیدا کنند. 🔸تشکل‌های دانشجویی دانشگاه‌های اردبیل طی یک نامه از آقای دایی خواستند حال که شما از این قضیه مطمئنید در منزل دانش‌آموز ادعایی‌تان حاضر شوید./مکشوفات ‌❣ @Mattla_eshgh
فرق حوادث سال ۸۸ با حوادث اخیر.mp3
5.94M
کاربران 🔰 فرق ۸۸ با حوادث اخیر چیست ؟ 🔰چرا رهبری درباره سال ۸۸ از لفظ استفاده می کنند اما برای حوادث اخیر چنین کلمه ای به کار نبردند ؟ 💠 رفتار خواص در سال ۸۸ چه فرقی با الان داشت؟ 🎤 عبادی 👆لطفا با دقت گوش دهید 👆 ‌❣ @Mattla_eshgh
🔍 جهان در ساعاتی که گذشت 👇 با کلیک بر ایموجی‌های زیر، منابعِ سرفصل‌های خبری زیر را مشاهده می‌کنید: 🌐 : صفحه هشتگ/عبارت مربوط به خبر در توئیتر 🇮🇷 : لینک فارسی خبر 🇬🇧 : لینک انگلیسی خبر ۱ـ عبور کشته های سیل نیجریه از مرز 600 نفر 🇮🇷   /   🇬🇧  /   🌐  ۲ـ نشان دادن وضعیت بد زندگی  در غزه توسط اینفلوئنسرهای فلسطینی  🇬🇧  /  🌐 ۳ـ استرالیا شناسایی قدس به عنوان پایتخت رژیم صهیونیستی را لغو کرد  🇮🇷   /   🇬🇧 🌐 ۴ـ تظاهرات در ایتالیا علیه ناتو و افزایش هزینه‌های زندگی +فیلم   🇮🇷   /  🌐 ۵ـ اذعان «ماکرون» به کشتار خونین الجزایری‌ها در پاریس   🇮🇷   /  🌐 ۶ـ روزهای سخت «ماکرون»؛ تورم، اعتراضات مردمی، اعتصابات کارگری   🇮🇷   /  🌐 ۷ـ جنایات فرامرزی صهیونیست‌ها؛ آدم ربایی موساد در مالزی   🇮🇷   /  🌐 ۸ـ احتمال حمله گسترده ارتش صهیونیست به نابلس افزایش یافت   🇮🇷   /  🌐 ۹ـ چین عرضه گاز به اروپا را متوقف کرد  🇮🇷   /  🌐 ۱۰ـ اتحادیه اروپا ۱۱ فرد و چهار نهاد ایران را تحریم کرد 🇮🇷   /  🌐 ‌❣ @Mattla_eshgh
💠 ها و نا ملایمات و حوادث و اتفافات همیشه هست . 🔰 به قول حضرت آقا اگر این حوادث نباشد باید تعجب کرد. 👈 اما نکته مهم در این میدان ، وظیفه من و شماست ، اینکه ما کجای کار هستیم ، اینکه نقش ما چیست . 👈 اینکه فقط قرار است باشیم یا انتشار دهنده دیگران ! 👈 یا اینکه خودمان همانند وسط میدان باشیم و با مطالب علمی و دقیق و تحلیلی بتوانیم از و دفاع کنیم ، 👈 بتوانیم با قوی تر کردن مبانی از رهبری دفاع کنیم 👈 بتوانیم با بیان دستاورهای و ذلت های حکومت ، از دفاع کنیم ( امر مهمی که رهبری به عنوان یک به نیروهای انقلابی فرموده است و کتاب بسیار منبع خوبی در این باره می باشد، حقیقتا از نخواندن ای کتاب توسط انقلابیهای عزیز در تعجب هستیم !!!! ) 🌀 برای اینکه بتوانیم درست و دقیق به این اهداف برسیم و عماری باشیم در میانه میدان ، راهش و شدن است ، آنقدر مهم است که رهبری عزیز از جوانان خواستند راه بیاندازند !!!!! و بارها و بارها هم اظهار تاسف کردند . ✳️ امروز آماری اعلام شد که نشان می دهد حدود 3 میلیون نفر انسان در ایران ، از تعداد افرادی که کتابهای غیر درسی می خوانند کم شده است !!! 👈 آماری هست به شدت تاسف بار ، جای هیچ توجیهی هم ندارد، امروزه اگر کسی بهانه گران شدن کتابها را داشته باشد که البته بهانه درستی هم هست و ما هم بارها به دولت قبل و همین دولت محترم انتقاد در این زمینه داشتیم ، اما با وجود نرم افزارهای موبایلی کتابخوان و میلیون ها PDF رایگان ، دیگر جای بهانه نیست. ⏪ ایکاش میشد آمار دقیق به دست آورد که چند درصد این 3 میلیون ، تفکرات مذهبی و انقلابی داشته اند ، ما باید بیشتر از این در پیشبرد فرهنگ کتابخوانی تلاش کنیم ، کانالهایی که انقلابی هستند و مخاطبین بسیار بالایی دارند باید در این زمینه حداکثر سعی خود را بکنند. ❌ به والله قسم ، خیال خام است کسی بدون مطالعه و قوی شدن علمی ، بتواند از و دفاع کند . ❌ 👈 فرصت را از دست ندهیم ، برنامه ریزی کنیم و خود را قوی کنیم ، شروع هم همانطور که هزاران بار گفتیم باید از مباحث اصولی و ریشه ای و اعتقادی باشد . در کنار آن می توان به مباحث هم پرداخت. 👈👈👈 نگوئید که می خواهیم از دفاع کنیم ، چه ربطی به مباحث اعتقادی دارد ؟ !!!!! اتفاقا کسی که ریشه اعتقادی درستی نداشته باشد ، ورودش به مباحث سیاسی همراه است با تهمت زدن و توهین به جریان یا افراد مخالف خود ، هر مطلبی را نشر دادن و... که نشان از ضعف اعتقادی دارد. ✳️ یادمان نمی رود تذکرات تندی که رهبری به برخی انقلابی ها درباره نوع رفتار و انتقادشان به برخی مسئولین دادند ، نمونه آخرش هم رفتار زشت و تند و زننده عده ای تندرو در شعار دادن علیه سید حسن خمینی در خرداد همین امسال . ❌ بدون قوی شدن در مباحث اعتقادی ، ورود به مباحث سیاسی یعنی افتادن در دام گناه و خراب کردن آخرت خود به خاطر دنیای دیگران ❌ ✍️ احسان عبادی
مطلع عشق
جلو میروم و در آغوشش میگیرم. در گوشم میگوید منم ھمین روزا برمیگردم کشور خودم. باھام در ارتباط باش م
سی 🍃خودش ھم میداند باور نکرده ام. با دانھ ھای درشت عرق کھ در این سرما روی پیشانی اش نشستھ ، محال است باور کنم چیزی نیست *** حانان و آرسینھ و راشل ھم خودشان را رسانده اند فرودگاه. قرار است آرسینھ با من برگردد ایران تا مقدمات سفر کربلا را آماده کنیم. وقتی حانان را از دور میبینم، اضطراب بھ جانم می افتد کھ اگر بخواھد برای خداحافظی در آغوشم بگیرد چکار کنم؟ یک لحظھ از اینکھ بھ عنوان دایی، بارھا مرا در آغوش گرفتھ و بوسیده حالم بھم میخورد و حالت تھوع میگیرم. این یکی را کجای دلم بگذارم؟ یک درگیری ذھنی جدید و اعصاب خوردکن تر از بقیھ... وای خدایا بھ بزرگی خودت ببخش! صدتا صلوات نذر میکنم کھ اینبار دلش نخواھد خواھرزاده اش را در آغوش بگیرد. باید سعی کنم عادی باشم... باید دایی صدایش کنم. چھ کار وحشتناکی ارمیا با حانان دست میدھد و من تا بھ خودم می آیم، در آغوش راشلم. ھنوز دوستش دارم. ھنوز برایم مثل یک مادر مھربان است. از تھ دلم آرزو میکنم احتمال ارمیا برای تھدید جانی راشل اشتباه باشد. در گوشم میگوید حلالم کن. منو ببخش دخترم. تو تنھا دختر منی منظورش را از دو جملھ اول میفھمم اما جملھ سوم نامفھوم است. پس آرسینھ کھ دختر خودش است چی؟ شاید دوباره میخواستھ ھشدار بدھد نسبت بھ خانواده شان. یک لحظھ بھ آرسینھ ھم حس بدی پیدا میکنم. وقتی حرفھای ارمیا و راشل را کنار ھم میگذارم، بھ این نتیجھ میرسم کھ در برخورد با آرسینھ ھم باید محتاط باشم ارمیا چمدانھا را تحویل بار میدھد و کمکم وقت آن است کھ پاسپورتمان مھر بخورد و وارد سالن انتظار شویم. با ھمھ خداحافظی میکنم جز ارمیا کھ کمی دورتر ایستاده است. حس شازده کوچولویی را دارم کھ قرار است برگردد سیاره خودش؛ اما دلش برای مرد خلبان تنگ میشود. چشمھای ارمیا قرمز است؛ انقدر کھ خجالت میکشم مستقیم نگاھشان کنم. من دارم ارمیا را در دیار غریب تنھا میگذارم. چقدر سنگدل شده ام ارمیا سرش را جلو میآورد و با صدای گرفتھ ای کھ بھ سختی راھش را از پشت بغض باز میکند میگوید خیلی برام دعا کن، باشھ؟ حتما. تو ھم ھمینطور
خیلی مواظب خودت باش. انشاͿ بھ زودی دوباره ھم رو میبینیم. ھمھ چی درست میشھ وقتی میبیند چند قطره اشک از چشمم افتاده، سعی میکند مرا بخنداند خیالت راحت. خودم تنھایی از روی آریل رد میشم میان گریھ میخندم مواظب خودت باش ارمیا ! ببخشید کھ دارم میرم اشکھایم را پاک میکند تو باید بری. تو مسئول کسایی ھستی کھ دوستت دارن. یادتھ روباه بھ شازده کوچولو چی میگفت؟ سرم را تکان میدھم. در گوشم میگوید ممنون کھ این مدت کنارم بودی پروازم را اعلام میکنند. پاسپورتم مھر میخورد و با آرسینھ میرویم بھ سالن انتظار. ارمیا را میبینم کھ منتظر پریدن پروازم نمیشود و بیدرنگ فرودگاه را ترک میکند. نمیدانم پشت تلفن چھ شنیده است کھ اینطور پریشان است. اما برایش آیةالکرسی میخوانم. امیدوارم ھرچھ ھست خیر باشد. آرسینھ ساکت است و من دستم را روی کیف دستیام میفشارم. گنج ارزشمندی ھمراھم دارم؛ چادرم. چادری کھ با دقت آن را تا زدهام و گذاشتھ ام داخل کیف تا وقتی کھ ھواپیما پرید، آن را سرم کنم و بھ این فراق شش ماھھ پایان دھم. برای رسیدن بھ خاک ایران و زیارت مزار پدر و مادر واقعی ام سر از پا نمیشناسم. سوالھای زیادیست کھ فکرم را مشغول کرده. باید پدر و مادرم را بیشتر بشناسم؛ و البتھ فعلا بھ خواست ارمیا نباید بھ روی خودم بیاورم چھ فھمیده ام. چقدر سخت است آرسینھ کلا کم حرف است، اما حالا از او ترسیده ام و سختتر از خود ترس، پنھان کردن آن است. او ھم روسری سرش کرده و موھایش را کامل پوشانده است. ھمان اول پرواز، سرش را تکیھ داد بھ پشتی صندلی و خوابید. من ھم سعی کردم بخوابم ؛ اما خوابم نمیبرد میان پرواز، آرسینھ را دیدم کھ بلند شد و رفت تا دستشویی و کمی بیشتر از زمان معمول برگشت. احتمالا فکر می کرد من خوابم. نمیدانم چرا انقدر نگاھم بھ او منفی شده است. ھمانقدر کھ ارمیا برایم برادر است، آرسینھ ھم خواھرم است. اما حرفھای ارمیا و راشل بھ من فھماند باید حواسم بھ آرسینھ ھم باشد
خلبان کھ ورودمان بھ حریم ھوایی ایران را اعلام می کند، چادر را از کیفم درمی آورم. از شوق دوباره سر کردنش نزدیک است گریھ کنم. بوی ایران میدھد. بوی آزادی و آرامش. چادر را بھ سختی میان صندلیھای ھواپیما سرم می کنم. آرسینھ با حالت عاقل اندرسفیھی نگاھم میکند چھ قدر ھولی! بذار پامون برسھ بھ زمین نمیدونی چقدر دلم براش تنگ شده بود آرسینھ فقط نیشخند میزند. حس می کنم بھ ھمان اندازه کھ بھ ارمیا نزدیک شده ام، فاصلھ ام با آرسینھ زیاد شده. بچھ کھ بودیم اینطور نبود ھواپیما کھ لندینگ میکند، دلم از بودن در ایران آرام میگیرد. تمام شد. اینجا دیگر خانھ خودم است. میتوانم ھمانطوری باشم کھ دوست دارم. با اولین قدم ھایم روی پلھ ھای ھواپیما، ھوای ایران را بھ سینھ میکشم اما ناگاه یادآوری آنچھ از ارمیا شنیدهام قلبم را در ھم میفشارد. من با پدر و مادری بھ اسم ستاره و منصور از ایران رفتم، و حالا کھ بازگشتھام ھمھ چیز برایم تغییر کرده است. نھ ستاره مادرم است و نھ منصور پدرم. خیلی از بنیانھای فکری ام درھم ریختھ و چیزی از دغدغھ و نگرانی ام درباره ستاره کم نشده کھ ھیچ، بیشتر ھم شده. طعم گس بی اعتمادی بھ کسانی کھ روزی اعضای خانواده ام بودند، شیرینی ورود بھ ایران را تلخ کرده .است. نمیدانم میتوانم با دیدن عزیز و ستاره بھ روی خودم نیاورم یا نھ با دیدن عزیز چمدانھا را رھا میکنم و خودم را در آغوشش می اندازم. عزیز ھمیشھ بھترین پشتیبان عاطفی ام بوده و شش ماه دور بودن از نوازشھا و مھربانیھایش، انقدر تشنھ ام کرده کھ تا ده دقیقھ از او جدا نشوم. بعد از عزیز نوبت آقاجون است و مادر کھ مثل ھمیشھ سرد برخورد میکند؛ حتی با آرسینھ. عمو ھم اینطور کھ پیداست، آب و ھوای سوریھ را پسندیده و بھ گواھی عزیز، ھربار فقط سری بھ ایران میزند و میرود فرودگاه از الان کھ ھشتم محرم است حال و ھوای اربعین دارد. دیدن پرچمھای عزا و ایستگاهھای صلواتی در کوچھ و خیابان، بیشتر حالم را خوب میکند تا خود خاک وطن. شاید دلیلش این باشد کھ کشورم را خودم انتخاب نکرده ام، اما محبت اباعبدالله چیزی فراتر از نژاد و ژنتیک و ملیت است. یک محبت بین المللی ست؛ و چھ افتخاری از این بالاتر کھ حسینی بودن، با خون و نژاد کسی پیوند خورده باشد و چھ سرزمینی مبارکتر از کشوری کھ مردمش از کودکی خود را دلداده حسین بدانند؟ دلم برای حنیفا تنگ شده است. اگر بود و این شور محرمی را میدید چھ ذوقی میکرد. میگفت مسلمان شدنش دلیلی جز محبت حسین(علیھالسلام) ندارد و مسلمان شده حسین است. ارباب ما ھمین است. با یک نگاه دل میبرد و آتش میزند و خاکستر میکند و بعد از میان خاکسترت دوباره زنده ات میکند و دوباره آتش میزند و آرسینھ قرار است خانھ ی ما بماند و از این موضوع احساس خوبی ندارم. حس میکنم آرسینھ قرار است حواسش بھ من باشد کھ دست از پا خطا نکنم. بی اعتمادی بھ اطرافیانم مثل خوره بھ
جانم افتاده و عذابم میدھد. حالا دیگر در اتاق خودم ھم راحت نیستم. مخصوصا کھ لیلا پیام داد بیشتر احتیاط کن مخصوصا توی خونھ زینب ھمراه عزیزجانش آمده اند دیدنم و من ھنوز نرفتھ ام پایین کھ سلام و احوال پرسی کنم. حالا دیگر جایگاه مریم خانم ھم در ذھنم بھم ریختھ است. او قبلا فقط مادربزرگ دوستم بود اما حالا شده مادربزرگ خودم. دلم میخواھد خوب در آغوش بفشارمش تا بوی مادر خودم را از او استشمام کنم. حالا دلیل خیلی از رفتارھا و دلسوزی ھایش را بھتر می فھمم؛ دلیل اینکھ دفتر مادرم را داد کھ بخوانم. چطور توانستھ تمام این مدت روی تمام عواطف و احساساتش سرپوش بگذارد و بھ من بھ چشم دوست نوه اش نگاه کند؟ حالا من ھم باید مثل او قوی باشم. من ھم باید بازھم نقش دوست زینب را بازی کنم؛ اما میترسم کھ نگاه ھای گاه و بیگاھم بھ صورتش کھ شبیھ مادر است، مرا لو دھند وقتی مرا مثل دختر خودش در آغوش میگیرد میفھمم چندان نتوانستھ روی احساسش سرپوش بگذارد. مرا مینشاند کنار خودش و میخواھد برایش ھرچھ دیده ام را تعریف کنم. حدسم درست بود؛ وقتی برایشان از حنیفای تازه مسلمان میگویم، چشمان زینب برق میزنند و میخواھد داستان مسلمان شدنش را برایشان تعریف کنم دلم بھانھ مزار پدر و مادر را میگیرد اما وقتی میبینم آرسینھ و مادر ما را با حالتی خاص و زیرچشمی دید میزنند، میترسم حرفی بزنم کھ آشوب درونم را فاش کند. دعا میکنم کاش عزیز یا مریم خانم پیشنھاد گلستان شھدا دھند و من با سر قبول کنم ؛ اما پیشنھاد بھتری برایم دارند : روضھ! شعبھای از حرم اباعبدالله حالا فقط زیر لب صلوات میفرستم کھ آرسینھ دلش نخواھد روضھ ھمراھمان بیاید تا در طول روضھ، نگران نگاهھای سنگینش باشم. دوست دارم بروم در آغوشش بگیرم و تکانش دھم و فریاد بزنم مگھ ما خواھر ھم نیستیم؟ چرا باھام روراست نیستین؟ تو طرف کی ھستی؟ دعایم مستجاب میشود و آرسینھ و عمھ جانش میمانند خانھ. ھمین خانھ ماندنشان ھم برایم مایھ نگرانیست. نکند بخواھند بین وسایلم یا حتی بھ لباسھا و کیفھایم میکروفون نصب کنند؟ یک لحظھ از دلم میگذرد در اتاقم را قفل کنم؛ اما نمیشود. شک برانگیز است کنیم و چند دقیقھ میایستیم کھ دستھ راھای عزاداری حرکت مثل ھرسال، ھمراه حرکت دستھ تماشا کنیم. از بچگی تا ھمین الان، دیدن زنجیرھایی کھ ھماھنگ بالا میروند و با ملایمت روی شانھ صاحبشان مینشینند، برایم لذت بخش است. شنیدن صدای بم طبلھا و صدای زیر سنجھا و دمامھا با ریتم بندری روحم را حرکت وا میدارد. انگار میخواھند بگویند یک حادثھ عظیم
اتفاق افتاده؛ حادثھای کھ تمام نشده است و ھنوز ادامھ دارد. دارند میگویند تا کشتی نجات نرفتھ سوار شوید کھ جا نمانید. میگویند حسین ھنوز ھم سرباز میخواھد در این جنگ نابرابر میان سخنرانی رسیده ایم و ھنوز حواسم کاملا بھ سخنران جمع نشده کھ گرمای دستی را روی دستانم حس میکنم از جا میپرم. قبل از اینکھ برگردم و ببینم کیست صدای لیلا را میشنوم سلام خانومی! رسیدن بخیر از دیدنش ذوق میکنم و خودم را در آغوشش میاندازم لیلا :با تعجب میگوید چی گفتی؟ یادم میافتد کھ نمیدانست در ذھنم لیلا صدایش میزنم. خجالت زده میگویم من کھ اسمتون رو نمیدونم... فکر کردم اسم لیلا باید بھتون بیاد این را کھ میشنود، گونھ ھایش سرخ میشوند و لبخند میزند باشھ. بھ ھمین اسم صدام کن با دیدن لیلا، انبوھی از سوالات بھ ذھنم ھجوم آوردهاند و لیلا وقتی میبیند در مرز فورانم، میگوید بیا بریم یھ گوشھ خلوتتر حرف بزنیم وقتی یک گوشھ جاگیر میشویم میگوید بابت پدر و مادرت خیلی متاسفم. من چنین شرایطی نداشتم؛ نمیتونم بگم درکت میکنم. اما امیدوارم آروم شده باشی اشک در چشمانم جمع میشود اما دوست ندارم جلوی لیلا گریھ کنم. لبم را بھ دندان میگیرم و بحث را عوض میکنم شما ارمیا رو از کجا میشناسین؟ لبخند میزند فقط. شاید این یعنی بھ من ربطی ندارد. بالاخره لب باز میکند ادامه دارد ....