eitaa logo
مطلع عشق
279 دنبال‌کننده
5.4هزار عکس
2هزار ویدیو
73 فایل
@ad_helma2015 ارتباط با مدیر کانال برنامه کانال : شنبه ، سه شنبه : امام زمان( عج ) و ظهور ومطالب سیاسی یکشنبه ، چهارشنبه : خانواده وازدواج دوشنبه ، پنجشنبه : سواد رسانه داستانهای جذاب هرشب بجز جمعه ها استفاده از مطالب کانال آزاد است (حتی بدون لینک )
مشاهده در ایتا
دانلود
10.89M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
شاخصه همه جریانات انحرافی یک چیز است آن هم، خروج از ولایت فقیه یعنی اولین چیزی که می زنند و در مقابله و مبارزه با آن بر می خیزند، ولایت فقیه است میدونی چرا ؟؟ چون ولی فقیه برای آخرالزمانی ها در حکم پدر را دارد. برای اینکه سر بچه ای کلاهی بگذارند اول باید دستش را از دست ولی و بزرگش جدا کنند. این جریانات اولین قدم را خروج از ولی فقیه قرار داده اند که در صورت موفقیت، در امور دیگر هم موفق خواهند شد یادمون باشه در آخرزمان دست امت آخرالزمان در دست ولی آخرالزمان باید باشد. ‌❣ @Mattla_eshgh
8.4M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
مهمترین اتفاقی که با ظهور حضرت حجت ارواحنا فداه میفته، چیه؟ ‌❣ @Mattla_eshgh
مطلع عشق
زن لبخند کمرنگی میزند و پیشانی ام را میبوسد مواظب خودت باش دخترم و میرود. عزیز دستپاچھ بلند میشود
سی و چهار 🍃روسری و چادرم را جلوتر میکشم تا صورتم پیدا نباشد؛ گرچھ در این تاریکی و نور کمرنگ سبز چیز زیادی پیدا نیست. در پشتی حسینیھ کھ بھ کوچھ تاریک و خلوتی باز میشود، بھ ندرت باز است و مورد استفاده قرار میگیرد. برای ھمین بعید است تحت نظر باشد. از در حسینیھ کھ بیرون میروم، لیلا را میبینم کھ آھستھ سلام میکند و میگوید زود دنبالم بیا آنقدر تنگ رو گرفتھ ام کھ بعید است کسی من را بشناسد اما بازھم از سر احتیاط، نگاھی بھ کوچھ میاندازم کھ کسی در آن نیست. لیلا دستم را میگیرد و میبرد بھ کوچھ روبرویی کھ تاریکتر است. یک ون سبزرنگ با شیشھ ھای دودی در آن پارک شده. نفسم میگیرد وقتی لیلا چند ضربھ آرام بھ در ون میزند و در باز میشود. میخواھد من را کجا ببرد؟ لیلا آرام میگوید زود سوار شو با تردید سوار میشوم و نور چراغ داخل ون چشمم را میزند. لیلا مینشیند و من ھم کنارش. تازه آنجا متوجھ یک مرد جوان و یک خانم تقریبا ھمسن لیلا میشوم کھ داخل ون نشستھ اند. مرد موبایلش را بھ لیلا میدھد و لیلا موبایل را بھ سمت من میگیرد یھ نفر پشت خط باھات کار داره موبایل را با تردید روی گوشم میگذارم و صدای آشنایی میشنوم سلام شازده کوچولو نفسم بند میآید و با شوق میگویم ارمیا جانم؟ با یادآوری آنچھ ظھر دیدم، اشک در چشمانم جمع میشود اما سریع پاکش میکنم. ارمیا حتما فھمیده بھ چھ فکر میکنم کھ میگوید آریل بھت دروغ گفت کھ بترسی حالت خوبھ ارمیا؟ خوب خوبم. خیالت راحت. فقط با کسی در این باره حرف نزن؛ با ھیچکس. باشھ؟
باشھ... ولی اون عکسی کھ آریل فرستاد... اون کی بود؟ بغض صدایش را خش زده است الان دیگھ باید برم. مواظب خودت باشھ ماجرا رو بعدا برات تعریف می کنم تو ھم ھمینطور فعلا موبایل را بھ لیلا میدھم و تماس قطع میشود. مردی کھ تا الان حواسم بھ او نبود با حالتی عتاب آمیز میگوید خیلی کار خطرناکی کردید خانم منتظری ! اگھ کوچکترین اتفاقی براتون میافتاد چی؟ اگھ اون مرد مسلح بود چکار میکردید؟ متوجھ بودید خودتون رو توی چھ موقعیت خطرناکی انداختید؟ آورم تا یادم بیاید مردی کھ روبھرویم نشستھ ھمان مردیست کھ آن شب بابھ ذھنم فشار می دونفر از ھمکارانش آمدند موسسھ درخت زندگی و شنود کار گذاشتند. مرد ھمان سرتیم است و حالا چھره جدی اش را بھتر میبینم؛ چھره ای سبزه و شاید آفتاب سوختھ و ریش پرپشت، موھای دار و درھم، و نگاھی کھ بیشتر زمین و ھوا را میکاود و دور و بر من نمیچرخد. ازموج گیرم لحنش خوشم نیامده و برای ھمین حالت تھاجمی می داشت تعقیبم میکرد! باید خودم از خودم دفاع میکردم. بعدم، کاری کھ من کردم لطمھ ای بھ پرونده شما نزد؛ زد؟ لیلا دستش را روی دستم میگذارد و زمزمھ میکند آروم مرد کھ از لحن من جاخورده موضع دفاعی میگیرد درستھ کھ کار شما مشکلی برای ما درست نکرد؛ اما خودتون چی؟ من بلدم از خودم دفاع کنم مرد کھ از بحث با من ناامید شده، نفس عمیقی میکشد دیگھ از این بھ بعد ھیچ کاری بدون ھماھنگی ما انجام ندید
باشھ مرد انگار تازه رفتھ سر موضوع اصلی اش کھ گفت شما قراره مشرف بشید عتبات، درستھ؟ بلھ کمی سر جایش جابجا میشود و با حالت جدیتری میگوید خوب دقت کنید خانم منتظری ! رفتن با آدمھایی مثل ستاره و آرسینھ میتونھ خیلی خطرناک باشھ برای شما. ما ھنوز دقیقا نمیدونیم چھ برنامھ ای دارن ولی ممکنھ ھر اتفاقی بیفتھ. اما این احتمال ھم ھست کھ جون شما تھدیدخوشبختانھ ھنوز نفھمیدن شما با ما ھمکاری می کنید برای ما، تامین امنیت مردم از جملھ شما مھمترین اولویتھ. برای ھمین خوب بهش فکر کنید؛ مطمئنید میخواید باھاشون برید؟ حالا کھ نگرانی برای ارمیا تمام شده، نگرانی جدیدی جای آن را گرفتھ است. این رفتن شاید مساوی با رفتن در دھان شیر باشد. آھستھ می پرسم َرم چی میشھ؟ شاید بفھمن بھشون شک کردید. اینطوری ھم ممکنھ در معرض تھدید قرار بگیریدنمی دونم اما اگھ ایران باشید راحتتر میتونیم ازتون محافظت کنیم. ضمن اینکھ اگھ بفھمن زیر چتر اطلاعاتی ھستن، سریع میرن توی سایھ و فرصت دستگیریشون رو از دست میدیم و باید سریع عمل کنیم. اما درھرحال، انتخاب با خودتونھ. بھتون حق میدیم قبول نکنید برید این سفر ھر خطری داشتھ باشد بھ دیدن کربلا میارزد. از آن گذشتھ، این حرفھای مرد بھ این معناست کھ رفتنم با وجود ریسک بزرگش، میتواند بھ آنھا کمک کند. یک لحظھ بھ خودم نھیب میزنم کھ اصلا برای چھ زندگی میکنم؟ اگر بودنم بھ درد کسی نخورد با نبودن فرقی ندارد. حالا کھ میتوانم کمکشان کنم نباید عقب بکشم. حتی اگر کشتھ شوم ھم میشود شھادت؛ چیزی کھ ھر آدم عاقلی با یک حساب دودوتا چھارتا میفھمد از ُمردن و تلف شدن بھ صرفھ تر است. میپرسم اگھ برم کمکی از دستم برمیاد؟ ھنوز دقیقا نمیدونیم. اما بیشترین کمک اینھ کھ ما بتونیم این شبکھ رو کامل شناسایی کنیم. درضمن، اگھ تشریف ببرید، بچھ ھای ما دورادور ھستن و حواسشون ھست خطری پیش نیاد یا اگرم اومد وارد عمل بشن
چندلحظھ فکر میکنم و مصمم میگویم انشاءالله میرم مرد جا میخورد و با تعجب میگوید نمیترسین؟ نھ ! من تا اینجا اومدم. بقیھش رو ھم میرم شاید بقیھش مثل قبلیھا نباشھ اشکال نداره. من میتونم از خودم دفاع کنم مرد لبخند کمرنگی میزند و میپرسد کار با سلاح بلدید؟ خواھد مسخره ام کند. خودم را نمیبازم و میگویم حس میکنم با این سوالش می با سلاح سرد بلدم. سلاح گرم رو ھم تقریبا... عموم یکم یادم دادن. اما تا حالا تیراندازی نکردم از پشت کمربندش یک سلاح کمری درمی آورد و نشانم میدھد این سلاح رو میدونید چیھ؟ چیزی ازش میدونید؟ کنم. کلاگ است؛ یک اسلحھ اتریشی. کمی بھ ذھنم فشار میآورم و باکمی بھ سلاح دقت می :گویماعتماد بھ نفس می این باید کلاگ ھفده باشھ. ساخت اتریشھ. خشابش ھفده تایی ھست و کالیبرش نُھ میلیمتری. بُردش پنجاه متره و نواخت تیرش چھل تا در دقیقھ زند؛ انگار این موضوع خیلی برایش جدید نبوده. مرد ھم کھ سعی دارد تعجبش را پنهان کند لیلا لبخند می زند ابرو بالا میدھد و میگوید خوبھ. ولی مھم کار کردن باھاشھ. بلدید خشابش رو جدا کنید و جا بزنید؟ یھ بار عموم یادم دادن. ولی مطمئن نیستم
اسلحھاش را سرجایش میگذارد و سر تکان میدھد پس مطمئنید کھ تشریف میبرید؟ بلھ بسیار خب. بقیھ مسائلی کھ باید بدونید رو خواھرھا بھتون توضیح میدن و رو بھ لیلا ادامھ میدھد فقط یکم سریعتر کھ تا روضھ تموم نشده و چراغھا رو روشن نکردن برگردن داخل چشم مرد پیاده میشود و لیلا میگوید اول از ھمھ، ازت خواھش میکنم ھمونطور کھ تا الان عادی بودی، بازم عادی باشی و چیزی بھ روی خودت نیاری. بعدم اینکھ، لازمھ این کوچولو رو توی گوشت کار بذاریم تا ھم راحتتر ردیابی ت کنیم، ھم صدای ستاره و آرسینھ رو بشنویم. مشکلی نداری؟ بھ کف دستش نگاه میکنم تا ببینم منظورش از "این کوچولو" چیست. یک شیء سیاه و کوچکتر از یک دانھ عدس ! با تردید میگویم متوجھش نمیشن؟ نھ. پیدا نیست باشھ روسریت رو دربیار تا ھمکارم کارش رو بکنھ گویدچادر و روسری را برمیدارم. لیلا با دیدن موھای نھ چندان بلندم کھ بافتھ شده اند می !چھ موھای قشنگی! فکر میکردم بلندتر باشھ لیلا میگویدآنقدر اضطراب دارم کھ فقط لبخند میزنم. با این میکروفون، ما صداتون رو میشنویم؛ تو ھم صدای ما رو میشنوی. اما دقت کن، ھرچیزی ما گفتیم بھ ھیچ وجھ جوابمون رو نده، مگھ وقتی کھ خودمون بگیم. اصلا نباید با این باھامون صحبت کنی. درضمن، سعی نکن با سوال و جواب کردن از ستاره و آرسینھ از زیر
زبونشون حرفی بکشی کھ ما بشنویم؛ چون بھت شک میکنن و ھمھچیز خراب میشھ. تو فقط آروم باش و بھ زیارتت برس سرم را تکان میدھم. خانمی کھ تا الان داشت میکروفون را در گوشم میگذاشت، کارش تمام شده و میپرسد گو ِشت رو اذیت نمیکنھ؟ راحتی؟ بلھ. خوبھ روسری ام را دوباره سرم میکنم و لیلا بھ توصیھ ھایش ادامھ میدھد اون گوشی ای کھ بھت دادم ھمراھت باشھ و یھ جای مطمئن قایمش کن یک سیمکارت عراقی میگذارد کف دستم اگھ چیزی بھ نظرت اومد کھ لازم باشھ بھمون بگی از طریق ھمون باھامون در ارتباط باش از ماشین پیاده میشوم. حالا بار یک وظیفھ سنگین را روی دوشم احساس میکنم و این احساس بدی نیست. آدمھا خلق شده اند برای بھ دوش کشیدن بارھای سنگین؛ بارھایی کھ بقیھ مخلوقات در حمل آنھا ناتوانند. اصلا آدم برای ھمین اشرف مخلوقات شده؛ چون میتواند باری را بھ دوش بکشد کھ کوه توانایی تحمل آن را ندارد بھ موقع بھ روضھ برگشتھ ام؛ ھنوز چراغھا خاموش است. بی سر و صدا سرجایم مینشینم. حالا تعزیھ بھ پایان رسیده و دستھ عزاداری وارد قسمت مردانھ شده و سینھ میزنند. عاشق این قسمتم. آخر روضھ، آن ھم آخرین شب دھھ اول، شبیست کھ ھمھ منتظرند صاحب روضھ اجرشان را بدھد و بروند یک سال با لذت و شیرینی این چند شب روضھ و پاداش آخرش، شود.سالشان را شیرین کنند. البتھ محرم برای کسانی کھ روضھ ای تر ھستند در دھھ اول تمام نمی برای بعضیھا تا دھھ دوم، سوم یا اربعین ھم ادامھ دارد و ھرچھ کسی مقربتر باشد، محرم کند. آنقدر کھ تمام سالش بشود یاد حسین (علیھ السلام) و روضھ وبیشتر برایش ادامھ پیدا می محبت او. و تازه اینجاست کھ میشود معنای زندگی را فھمید. زندگی زیر سایھ حسین (علیھ السلام) معنا پیدا میکند و شیرین میشود. کسی کھ نداند فکر میکند روضھ افسردگی میآورد اما باید یکبار طعم چای روضھ و لذت سینھ زنی را چشید تا بفھمد عشق و حال واقعی کجاست. نمیشود توصیفش کرد؛ بچھ ھیئتیھا میفھمند ای عزیز فاطمھ بیدار شو بیدار شو/ خوابیدی تو علقمھ بیدار شو بیدار شو/ من دارم میرم سفر، بیدار شو بیدار شو/ ھمسفر نامحرمھ بیدار شو بیدار شو
مداح زبان حال حضرت زینب (علیھا السلام) را میخواند و من وقتی بھ خودم می آیم چقدر دلم میخواھد مثل زینب بلند گریھ کنم. بقیھ صورتم خیس شده و دارم ھمراھش زمزمھ می کنم مداحی را نمیشنوم. با ھمان دو بیت میشود یک ساعت اشک ریخت. آدم نباید معطل بشود کھ مداح چھ میخواند، باید خودش بجوشد و بخواند بر مشامم میرسد ھرلحظھ بوی کربلا جمعیت با ھم فریاد میزنند حسین چقدر این دو بیت را دوست دارم. مخصوصا فریاد «حسین» کھ از جمعیت برمیخیزد را. انگار خواھند مزدشان را اینجا بگیرندھمھ می بر دلم ترسم بماند آرزوی کربلا حسین انگار ھمھ دارند میگویند کربلای ما فراموش نشود آقاجان! نرویم میمیریم. حتی من کھ فردا عازمم ھم میترسم. کربلا رفتن یک فرآیند خاص است. تمام دنیا کھ نخواھد، کافیست حسین بخواھد تا بشود. و اگر حسین نطلبد، ھمھ دنیا ھم بسیج شوند نمیتوانند کاری کنند. برای ھمین است کھ تا زمانی کھ پایت بھ کربلا نرسد و چشمت بھ گنبد روشن نشود، دلت آرام نمیگیرد و دائم در ھراسی کھ نکند ارباب نطلبد و نشود و آرزوی کربلا بر دلم بماند؟ تشنھ ی آب فراتم ای اجل مھلت بده حسین تا بگیرم در بغل قبر شھید کربلا انگار ھمھ مثل من،سینھ زنھا "حسین" آخر را کشدارتر و بلندتر میگویند و صلوات میفرستند میترسند این محرم آخرشان باشد و کم بگذارند نمیدانند تا محرم بعدی زنده اند یا نھ و مینمی در حسینیھ با زینب و مریم خانم کھ چند روز دیگر عازم کربلا ھستند خداحافظی میکنم. زینب ھم مثل من در خوف و رجاست کھ نکند پایش بھ کربلا نرسد، برای ھمین تندتند التماس دعا میگوید عزیز و آقاجون مرا تا خانھ میرسانند و ھمانجا خداحافظی میکنیم. در دل آرزو کنم
کاش سال دیگر با آنھا بروم کربلا. زیارت با عزیز و آقاجون بیشتر میچسبد و عادتی دارم با آنھا مشھد بروم بھ خانھ کھ میرسم، ستاره و آرسینھ وسط سالن نشستھ اند و چمدانھایشان مقابلشان باز است. ستاره چشمش بھ من کھ میافتد میگوید چمدونت رو بستی؟ صبح زود باید راه بیفتیم ھا آورم میگویمدرحالیکھ چادرم را درمی آره. ھمھ چیزم آمادهست خیالتون راحت عمو از اتاقش بیرون میآید و ساک کوچکی را کنار در میگذارد این ھم ساک من ستاره با تعجب بھ ساک نگاه میکند ھمھ وسایلت توی این جا شد؟ عمو شانھ بالا میاندازد آره با تعجب میگویم شمام میآین بابا؟ آره مگھ نمیدونستی؟ خوب نیست شما سھ تا خانم تنھایی برید آرام میگویم چقدر خوب عمو بھ طرف اتاقش میرود من برم بخوابم. شمام بخوابید؛ قبل نماز صبح باید بریم. نمازمون رو توی فرودگاه میخونیم نکند برای عمو خطری پیش بیاید یا ستاره برای او ھم نقشھ ای داشتھ باشد؟ نگرانش ھستم. باید بھ لیلا بگویم. ستاره صدایم میزند ادامه دارد .....
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا