هدایت شده از بدون سانسور🇮🇷
🔴تذکر
دوستان انقلابی مراقب باشید که حمله تروریسم رسانهای روی #تیم_ملی شروع شده
با دستور ویژههای؛ #تمسخر، #توهین و #ناامید_سازی
بازی امروز نیمه دومش مهمه که ایران تونست بازی خوبی به نمایش بگذاره
ان شاءالله ولز و آمریکا رو خواهیم برد به حق امام حسن(ع)
✅با بدون سانسور متفاوت بیاندیشید👇
http://eitaa.com/joinchat/404946944Ceab6f2b794
مطلع عشق
#شاخه_زیتون #قسمت ۱ لطفا قبل از آغاز ، بخوانید شاید اولین دلیلم برای نوشتن این رمان ، خودم بودم و
قسمت اول 👆
داستان شاخه زیتون
🍃🌹🍃
🌹🍃
🍃
🌹رمان امنیتی، انقلابی #خط_قرمز
جلد اول ؛ رفیق
جلد دوم ؛ خط قرمز (رمان بلند)
🕊 #قسمت #اول
این ناچیز،
تقدیم به امیرالمومنین علی علیهالسلام و فرزندان علی،
تقدیم به سربازان حیدری ابوتراب که تا آخرین قطره خون، پای بیعتشان با امیرالمومنین ایستادهاند؛
تقدیم به شهدای گمنام و مظلوم امنیت...
‼️یکم: کوه باشی سیل یا باران چه فرقی میکند؟
خدا را شکر دعاهایم مستجاب شد ،
و تنهاست. مردک پست انقدر نوشیده که دارد تلوتلو میخورد و چرت و پرت میگوید؛ طوری که اگر در میزدم و وارد اتاقش میشدم هم نمیفهمید.
در یک دستش یک بطری شراب است و دارد دور اتاق میچرخد، هربار از بطری جرعهای مینوشد و سرودهای مسخرهشان را با صدای انکرالاصواتش میخواند. ریشهای حال بهم زنش هم خیسِ خیس شده.
وقت زیادی ندارم.
قفل در اتاق را چک میکنم و از محکم بودن سوپرسور(صدا خفه کن) روی سر سلاحم مطمئن میشوم.
«سمیر» تمام بدن سنگینش را میاندازد روی تخت فنری و تخت بیچاره بالا و پایین میشود و صدای فنرهایش در میآید.
سمیر انقدر مست است که کمکم بیحال میشود و میخواهد خودش را رها کند؛
انقدر در خلسه است که صدای قدمهای مرا نمیشنود. دارد برای خودش با آن لهجه عربی و صدای نخراشیده، رجز میخواند:
حلال لنا نسائکم...حلال لنا اموالکم... اذبح الشيعة حتى احمر جلد يدي... نقتل الرجال الإيرانيين ونأسر نسائـ...
به اینجا که میرسد،
دلم میخواهد لوله همین اسلحه را توی حلقش فرو کنم.
مهلت نمیدهم جملهاش را تمام کند.
با اسلحه محکم میزنم توی سرش و دست دیگرم را میگذارم روی دهان نجسش. کاش الان روبهرویش بودم و چشمان وقزده و ترسانش را میدیدم.
حالم از بوی گند بدنش و خیسی شراب که دور دهانش ریخته به هم میخورد.
آرام، طوری که صدایم از اتاق بیرون نرود میگویم:
-داشتی برای کی رجز میخوندی؟
و سرم را میبرم نزدیک گوشش.
الان نیمرخ عرق کردهاش را میبینم. الان دو زانو نشستهام روی همین تخت فنری و باز هم، صدای فنرهای تخت از تقلاهای سمیر در آمده است. بدبخت میخواهد خودش را از دستم رها کند؛ اما به قدری نئشه است که اصلا بدنش در کنترلش نیست. صدای حرفهای مبهمش را از زیر دستم میشنوم؛
اما از عمد دستم را محکمتر فشار میدهم. صورتش دارد کبود میشود. با لوله سلاح، یک ضربه محکمتر به سرش میزنم تا مستی از سرش بپرد و میگویم:
-پرسیدم داشتی برای کی رجز میخوندی؟
صدایش مثل ناله شده است.
میدانم فارسی را از من هم بهتر بلد است؛ پس به خودم زحمت عربی حرف زدن نمیدهم:
-شنیدم داشتی برای ایرانیها خط و نشون میکشیدی، آره؟ البته اولینبارت هم نبود.
و با قسمت خشاب اسلحه،
ضربهای به سرش میزنم. صدای نالهاش زیر دستم خفه میشود.
میگویم:
-اینو زدم تا یادت بمونه دیگه اسم ایران رو هم با دهن نجست نیاری و حرف گُندهتر از دهنت نزنی. اصلاً وایسا ببینم...منو شناختی؟ من عزرائیلتم...اومدم چندتا سوال ازت بپرسم و بفرستمت جهنم. نترس، به سختیِ سوالای شب اول قبر نیست.
کمی مکث میکنم و بعد ادامه میدهم:
-حواسم نبود نمیتونی حرف بزنی! خب...من الان دستمو برمیدارم؛ ولی اگه صدات رو بلند کنی، مغزِ پر از لجنت رو میریزم کف این اتاق، فهمیدی؟
🍃نویسنده فاطمه شکیبا
🌹کپی بدون نام نویسنده غیرمجاز است
🍃
🕊🍃
🍃🕊🍃
🕊 قسمت #دوم
دور چشمان نحسش سیاه شده.
به سختی سر تکان میدهد. دستم را برمیدارم و چنگ میاندازم میان موهای ژولیدهاش.
سرش را کمی بالا میآورم و میپرسم:
-«ناعمه» کجاست؟
چشمانش ترسیدهتر میشود؛ حالا دیگر مستی کاملا از سرش پریده است:
-ن...نمیدونم...
تکانی به سرش میدهم و موهایش را بیشتر میکشم:
-غلط کردی! خودت میدونی وقتی وسط اردوگاهتون اومدم سراغت و اینطوری خفتت کردم، یعنی میتونم ناعمه رو هم دیر یا زود گیر بیارم. بهتره یه حرف به درد بخور بزنی تا من کمتر وقتم گرفته بشه و ناعمه هم زودتر بیاد پیشت توی جهنم.
درحالی که دارم با صدای آرام و خشن،
اینها را در گوشش زمزمه میکنم، هربار نگاهی به در هم میاندازم تا مطمئن شوم مشکلی نیست.
تندتند نفس میکشد ،
و صورتش از درد ریشه موهایش جمع شده. بریدهبریده و با تهلهجه عربی میگوید:
-دستت به ناعمه نمیرسه!
پوزخند میزنم و اسلحه را بیشتر روی سرش فشار میدهم:
-چطور؟
به زور میخندد و دندانهای زرد و حال به هم زنش پیدا میشوند:
-چون اون نه عراقه، نه سوریه!
و بعد، طوری که انگار به رویایی شیرین فکر میکند میگوید:
-حبیبتی تنتظرني في إسرائيل!
صدای هشدار در مغزم میپیچد. ابرو در هم میکشم:
-کجا؟!
-اسرائیل!
-من چنین کشوری سراغ ندارم! حالا بماند... معشوقه معلونه تو، توی فلسطین اشغالی چه غلطی میکنه؟
انگار دارد برای خودش شعر میگوید:
-حبیبتی ابنۀ ارض الزيتون! حبیبتی ناعمه...حبیبتی الجمیله...
خاک بر سرش که شهوت،
حتی در یک قدمی مرگ هم دست از سرش برنمیدارد؛ همهشان همینقدر بوالهوساند. وقتی میگوید
ناعمه فرزند سرزمین زیتون است،
شاخکهایم حساستر میشوند. حدسهایی زده بودم مبنی بر این که ناعمه مامور موساد باشد؛
اما مدرکی نداشتم. میگویم:
-باشه، اشکال نداره! وقتی تو رو گیر آوردم، گیر آوردن ناعمه هم کاری نداره.
موهایش را رها میکنم.
دستش را میگذارد روی سرش و فشار میدهد. انقدر کرخت و بیحال است که حتی برای مبارزه هم تلاشی نمیکند.
تخت را دور میزنم و روبهرویش میایستم. لوله اسلحه را میان ابروهایش میگذارم
و درحالی که یک چشمم به در است میگویم:
-میتونستم همون وقت که پشت سرت بودم این تیر رو حرومت کنم؛ ولی ما مثل شماها نامرد نیستیم که از پشت بزنیم و دربریم!
دستهایش را میبرد بالا و به فارسی و عربی التماس میکند:
-تو رو خدا...ارحمنی...غلط کردم...
انگشت اشارهام را روی بینیام میگذارم:
-هیس! گوش کن، باهات یکم حرف دارم...
🕊 قسمت #سوم
ساکت میشود ،
و فقط تندتند نفس میکشد.
برای این که خونسردیام را نشان دهم،
به کمدی که پشت سرم است تکیه میدهم. هوای گرفته اتاق و بوی گند عرق سمیر دارد خفهام میکند.
میگویم:
-از داماد ابوبکر بغدادی خبر داری؟ اسمش چی بود...؟ آهان... سعدالحسینی الشیشانی.
ترس را در صورتش میبینم؛
اما سرش را سریع به چپ و راست تکان میدهد.
میزنم زیر خنده؛ البته بیصدا:
-پس منظورم رو فهمیدی! اگه بگی کسی از فرماندههاتون توی دیرالزور کشته نشده واقعاً بهم برمیخوره!
در سکوت نگاهم میکند؛
مثل خری که به نعلبندش نگاه کند!
میگویم:
-اینطور که معلومه، نزدیک پنجاهتا از کادر و فرماندههاتون توی حمله به دیرالزور رفتن به درک! میدونی، ما ایرانیها اصلا از جنگ خوشمون نمیاد. از کسایی که میخوان توی کشورمون جنگ راه بندازن هم خوشمون نمیاد.
اسلحهام را آماده شلیک میکنم،
و بیشتر روی پیشانیاش فشار میدهم:
-اشتباه بزرگی مرتکب شدی که علیه امنیت کشور من اقدام کردی!
دهانش برای التماس باز میشود؛
اما قبل از این که صدایش دربیاید، ماشه را میچکانم. صورتش در همان حال چندشآور متوقف میشود؛ با دهان باز و چشمان بیرونزده.
مثل لاشه یک حیوان،
میافتد روی تخت و صدای فنرهای تخت را درمیآورد.
حالا نوبت من است ،
که از این جهنم بیرون بزنم؛ فقط قبلش، باید یک بکآپ خوشگل از هارد لپتاپش بگیرم!
احتمالا که نه؛
قطعاً نمیدانید من اینجا، در خانه یک داعشی در شهر ٫٫بوکمال٫٫ چه کار میکنم و چرا زدم آن نامردِ داعشی را کشتم.
ماجرایش مفصل است.
راستش، خیلی وقتها، لحظهشماری میکنی برای یک اتفاق خوب که دوستش داری؛ اما نمیشود و سرخورده میشوی.
اینجور وقتها نیاز به زمان داری تا بفهمی اتفاق بهتری منتظرت بوده است.
فکر کنم سه چهار ماه پیش بود؛
نمیدانم بیشتر یا کمتر.
فرودگاه مهرآباد بودم؛ در برزخ خوف و رجا. هرچه آیه و ذکر میدانستم تندتند زیر لب میخواندم و نگاهم به صف پاسپورت بود. میدانستم همه مردهایی که با من در یک صف هستند، تقریبا به اندازه من برای آمدن چک و چانه زده اند؛
البته این را مطمئن بودم ،
هیچکدام به اندازه من التماس نذر و توسل راه نینداخته!
از یک طرف فرزند جانباز بودم ،
و از طرفی، شغلم حساس. تازه یک پرونده سنگین را بسته بودم.
از همان سالی که غائله سوریه شروع شد، رویای مدافع حرم شدن در ذهنم شروع کرد به چشمک زدن. همان اوایل هم یکی دو بار اعزام شدم؛ اما کوتاه.
بالاخره آن روزی که پایم رسید به فرودگاه مهرآباد، توانسته بودم از هفت خان اعزام بگذرم
و منتظر بودم پاسپورتم مهر بخورد و...
🍃نویسنده فاطمه شکیبا
🌹کپی بدون نام نویسنده غیرمجاز است
🕊 قسمت #چهار
همه میگفتند باید خود حضرت زینب (علیهاالسلام) بطلبند،
وگرنه ممکن است از دم پرواز برت گردانند. انقدر ماجرا شنیده بودم از کسانی که دم اعزام برگشته اند، که در دل خودم هم ترس افتاده بود.
خندهدار است نه؟
ترس از این که نتوانی بروی با یک مشت حرامی بجنگی...! مردم عادی، از جنگیدن میترسند و ما از نجنگیدن.
مردم از جان دادن میترسند و ما از جان ندادن...
آنهایی که قرار بود همراهم بیایند،
بیست نفر بیشتر نبودند؛ اما با صدای صلوات فرستادن و خنده و شوخیشان فرودگاه را برداشته بود.
همه با شلوارهای ششجیب و پیراهنهای روی شلوار افتاده؛ همه با ریش و موهای یکور شانه کرده. قیافههامان انقدر تابلو بود که همه چپچپ نگاه میکردند؛
از نگاه بعضیها هم به راحتی میشد جملهی:
-«چند گرفتی که میری مدافع اسد بشی؟»
را خواند.
مهم نبود؛
مهم دل من بود که داشتند دَرَش رخت میشستند. بقیه مثل من نبودند؛ سرخوشانه شوخی میکردند. شاید نذرشان خیلی سفت و محکم بوده؛
مثلا نذر یک میلیون صلوات، یا چهارده ختم قرآن.
پاسپورت نفر جلوییام که مُهر خورد،
باورم نمیشد به همین راحتی به مرحله آخر رسیده باشم. انقدر غیرقابلباور بود که چند لحظه مکث کردم و جلو نرفتم.
طوری به مامور چک کردن پاسپورتها نگاه میکردم که انگار بار اولم است دارم یک مامور گذرنامه میبینم! خود مامور هم تعجب را از نگاهم خواند که نهیب زد جلو بروم.
قدمی جلو گذاشتم،
و دستم را بردم به سمت جیب پیراهنم تا گذرنامه را دربیاورم؛ اما دستم هنوز به در جیبم نخورده بود که دست دیگری خورد سر شانهام. یکباره تکان خوردم و از جا پریدم.
برگشتم که ببینم کیست؛
دیدم «ابوالفضل» است که دارد با جدیت نگاهم میکند.
هاج و واج نگاهش کردم؛
ابوالفضل این وقت روز اینجا چکار میکرد؟ هنوز کلمه از دهانم خارج نشده بود که با همان حالت جدی و ترسناکش گفت:
-بیا بریم کارت دارم!
اولش انگار اصلا معنای جملهاش را نفهمیدم. برویم؟ کجا؟
من باید بروم؛ پروازم میپرد!
هنوز داشتم محتوای جملهاش را در ذهنم تحلیل میکردم که دیدم صورتش سرخ شد و رگ پیشانیاش ورم کرد.
لبهایش را هم به هم فشار میداد.
فکر کردم الان است که مثل کارتونها، از گوشهایش بخار بیرون بزند. رفتارش را درک نمیکردم. آخرش هم، مانند بادکنکی که بادش کنند و منفجر شود، ترکید. زد زیر خنده!
داشتم دیوانه میشدم ،
انقدر که رفتارش برایم نامفهوم بود؛ طوری که صدای مامور گذرنامه را گنگ شنیدم:
-آقا کجایی؟ اگه نمیای نفر بعدی بیاد...نفر بعدی!
سر جایم میخکوب شده بودم؛
طوری که نفر بعدی کمی بهم تنه زد تا رد شود. بالاخره دهان باز کردم:
-چیه؟ به چی میخندی؟
اشک از کنار چشمان ابوالفضل راه افتاده بود؛ بس که خندید. همانقدر که موقع جدی بودنش برج زهرمار است، موقع شوخی دوستداشتنی میشود؛
اما آن لحظه،
من وقت نداشتم برای نمک ریختن ابوالفضل ذوق کنم. پرسیدم:
-چته؟ چیه خب؟
بریدهبریده میان خندیدنش گفت:
-قیافهت... خیلی... بامزه... شده بود
🕊 قسمت #پنج
دلم میخواست یک کفگرگی بزنم وسط صورتش و بگویم مرد حسابی، آمدهای فرودگاه و دم پرواز، داری هرهر به قیافه بامزه من میخندی؟
فکر کنم این حرفها را از ذهنم خواند ،
که خندهاش را جمع و جور کرد و بدون هیچ حرفی، ساک کوچکم را از دستم گرفت و راه افتاد به طرف سالن پروازهای داخلی.
دویدم دنبالش:
-کجا میری؟ بده ببینم الان پروازم میپره!
سر جایش ایستاد؛
من هم ایستادم و ساکم را از دستش گرفتم. گفت:
-نمیتونی بری!
حالا از کله من دود بلند میشد:
-چرا؟
با خونسردی، موبایلش را درآورد و شمارهای گرفت. هرچه هم دلیل این رفتارش را میپرسیدم، تندتند میگفت:
-هیس...هیس...
میدانستم ابوالفضل سر این چیزها شوخی نمیکند و وقتی میگوید نمیتوانم بروم، یعنی واقعاً نمیتوانم بروم.
کسی که پشت خط بود،
گوشی را برداشت و ابوالفضل شروع کرد به احوالپرسی کردن؛ حتی با این که پشت تلفن بود، کمی هم خم و راست شد.
فهمیدم باید آدم مهمی باشد؛
همان لحظه بود که به گیت نگاه کردم و دیدم آخرین نفر هم پاسپورتش را مهر زد و رفت.
اتفاقاً وقتی داشت میرفت هم، برگشت و با تاسفی مسخره و ساختگی برایم دست تکان داد؛ درحالی که داشت به زور جلوی خندهاش را میگرفت.
نمیدانستم خرخره او را بجوم یا ابوالفضل را. دلم میخواست جفتشان را یک دل سیر کتک بزنم.
به خودم که آمدم،
ابوالفضل گوشی را گرفت به طرفم:
-حاج رسوله!
میدانید، اصلاً اسم «حاج رسول» یک جورهایی مترادف است با:
آب دستته بذار زمین بیا، قید زندگیت رو هم بزن که قراره کلا یکی دو ماه از کار و زندگی بیفتی.
خدا حفظش کند،
خودش هم هیچوقت نشد مثل یک مرد میانسالِ معمولی زندگی کند و بازنشسته بشود و پیش زن و بچهاش باشد.
🕊خدا بیامرزد حاج حسین را،
او هم همینطور بود. همیشه درحال دویدن برای کشور و امنیتش.
گوشی را از دست ابوالفضل گرفتم.
با این که خون خونم را میخورد، قبل از سلام کردن یک نفس عمیق کشیدم که درست با حاجی صحبت کنم.
فقط توانستم بگویم:
-سلام.
-بهبه، عباس آقا! چطوری؟ چه خبر؟
لبم را گاز گرفتم که منفجر نشوم ،
و حرمت بزرگتر بودن و مافوق بودنش را نگه دارم. با حرص گفتم:
-حاجی میشه بفرمایید چه خبره؟ من که رفتنم جور شده بود!
-میفهمم جانم. همه ما خیلی دلمون میخواد بریم مدافع حرم خانم جان بشیم؛ ولی برای دل خودمون که نمیریم، مهم عمل به تکلیفه. مهم اینه که جایی باشیم که خود خانم جان از دستمون راضی باشن. مگه نه عباس جان؟
🕊 قسمت #شش
این را که گفت، کمی دلم آرام شد.
راست میگفت؛
مهم این است که تکلیفت را انجام بدهی.
نفسم را بیرون دادم ،
و با حسرت به بچههایی که داشتند قدم به باند فرودگاه میگذاشتند نگاه کردم.
حاجی فکر کنم از سکوتم فهمید که راضیام؛ برای همین ادامه داد:
-همین الان بیا اصفهان. کار واجب باهات دارم. از دست ابراهیمی هم عصبانی نباش.
بالاخره صدایم در آمد و گفتم:
-چشم.
-چشمت منور. یا علی.
ابوالفضل موبایل را از دستم قاپید و گفت: -راضی شدی؟ بریم!
فهمیدم هیچ اعتراضی نمیتوانم بکنم؛مستاصل نالیدم:
-خب الان کجا میریم؟
از جیب پیراهنش یک بلیط هواپیما درآورد و به طرفم گرفت:
-شما الان میری ترمینال پروازهای داخلی، سوار هواپیمای تهران-اصفهان میشی و میری اصفهان. پروازت نیمساعت دیگهس. شامت رو هم توی هواپیما میخوری، خوش به حالت. من عاشق غذاهای هواپیمام!
خواستم زیر لب چندتا ناسزا بارش کنم؛ ولی دیدم او تقصیری ندارد. گفتم:
-تو نمیخوای برگردی اصفهان؟
خندید و دستش را میان موهایش کشید:
-نه، فعلا من اینجا مهمونم. شما رفتی سلام برسون!
وقتی دید هنوز پکرم و به شوخیهایش نمیخندم، یک مشت نثار بازویم کرد:
-چرا رفتی تو لک؟ مطمئن باش ثواب کاری که حاجی برات داره از جنگیدن توی سوریه کمتر نیست.
کنجکاو شدم:
-مگه تو میدونی چیه؟
سرش را چپ و راست کرد و خندید:
-اِی! بفهمی نفهمی.
کلا ناراحتی چند دقیقه قبل را فراموش کردم؛ چون داشتم از فضولی میمُردم:
-خب بگو ببینم!
ابروهایش را بالا داد:
-نچ! بذار خود حاجی برات بگه!
لبم را گزیدم. دلم میخواست بزنمش.
الان سه چهار ماه از آن روز میگذرد؛
و من آن موقع نمیدانستم از همین پرونده، میرسم به خانه یک داعشی در شهر بوکمال سوریه و حالا در عمق صدکیلومتری مناطق تحت تصرف داعش باشم.
از در پشتیِ خانه بیرون میروم ،
و در کوچه، پشت سطل زبالهای مینشینم. تاریکی تقریبا مطلق است و پرنده پر نمیزند. مردم باید سر شب بخوابند؛
دلیلی هم برای بیدار ماندن ندارند. اینجا، داعش نه اجازه استفاده از تلوزیون میدهد و نه موبایل. تبلتم را از کوله بیرون میکشم و نقشه را باز میکنم.
از اینجا تا خودِ تدمر(یعنی حدود صد و چهل کیلومتر با خط مستقیم) دست داعش است. چشمم به تقویمِ بالای تبلت میافتد؛
پنجم تیر و یکم شوال!
یعنی به همین راحتی عید فطر رسید؟
🕊 ادامه دارد....
🍃نویسنده فاطمه شکیبا
🌹کپی بدون نام نویسنده غیرمجاز است
🍃
🕊🍃
🍃🕊🍃
👌 اقدام انقلابی ایران بعد تصویب قطعنامه ضد ایرانی آژانس انرژی اتمی
✅ راه درستش هم همینه ، گذشت اون دورانی که مدام باج می دادیم تا اونها برای ما کاری کنند.
👈 انجام این فعالیتها به غرب خبیث نشان میده ایرانی چقدر توانمند هست و در اوج تحریم و سختی هم کارهاش رو جلو می بره.
🌺 خدا رحمت کنه همه شهدای هسته ای رو ، شهید شهریاری عزیز ، شما را بخاطر کشف فرمول غنی سازی ۲۰ درصد شهید کردن، اما به برکت خون شما و شهید احمدی روشن و علیمحمدی و... و به کوری چشم دشمنان ما به غنی سازی ۶۰ درصد هم رسیدیم !
🔰ممنون از دولت برای این اقدام انقلابی
#برای_ایران
❣ @Mattla_eshgh