#سی_وسه
گروههای تندروی وهابی و سلفی ،
برای جنایاتشان دنبال بهانه میگردند که به لطف تشیع انگلیسی، بهانه هم دارند.
اگر کمی ریزبین باشی،
میتوانی ببینی که یک دست پنهان، میخواهد شیعه و سنی را از هم جدا کند و بینشان اختلاف بیندازد.
پاهایم دیگر رمق ندارند.
هرچه نزدیکتر میشوم، زمین سبزتر میشود و تعداد خانههای روستایی بیشتر؛ هرچند خالی از سکنهاند و خرابه.
از جاده اصلی خارج شدم ،
و مسیر را طوری آمدم که به تور ماموران داعش یا خودمان نیفتم.
نباید تسلیم خستگی بشوم،
چون این محدوده هنوز امن نیست. خط آرام است؛ چون اوج درگیریها الان در رقه و مناطق اطرافش متمرکز شده.
داعش دارد رقه را از دست میدهد ،
و نیروهای ایرانی هم، درحال برنامهریزی برای یک عملیات بزرگند.
به آسمان که دارد کمکم روشن میشود ،
نگاه میکنم، نزدیک نماز صبح است. با این که پاهایم از خستگی غش میروند، تندتر قدم برمیدارم تا بتوانم برای نماز صبح خودم را به جای امنی برسانم.
-هی هی هی...شاعر راست گفته ها...غم عشق آدم رو آواره بیابون میکنه!
برمیگردم به سمت کمیل ،
که دارد خوش و خرم راه میرود. دوباره گوشهایم داغ میشوند از یادآوریاش و دوباره همان لبخند غریب مینشیند روی لبهایم.
سرم را پایین میاندازم ،
که کمیل لبخندم را نبیند و درحالی که سعی دارم لب و لوچهام را جمع کنم و جدی باشم میپرسم:
-چه ربطی داره؟ من توی ماموریتم.
کمیل جلوتر میآید تا با من همقدم شود:
-فقط یه دیوونه این وقت سحر سر به بیابونای سوریه میذاره مجنون جان!
حرفش برایم شیرین است.
خب راست میگوید؛ آدم اگر عاشق نباشد که نمیتواند قید خوشی و راحتیاش را بزند و خودش را آواره کند.
میگویم:
-یعنی عاشقها دیوونهن؟
کمیل اخم میکند و قیافه آدمهای متفکر را به خودش میگیرد:
-نه اتفاقاً، عاشقها خیلی عاقلانهتر رفتار میکنن؛ ولی اونایی که این سطح از عقل رو نمیفهمن، اسمش رو میذارن جنون!
-فیلسوف نبودی کمیل! اون طرف با کیا میپری؟
کمیل یک لبخند شیرین تحویلم میدهد؛
اصلا انگار میرود جای دیگری. انگار غرق در لذت میشود و نمیتواند توصیفش کند.
من نمیفهمم؛
من انقدر زنده نیستم که بتوانم چیزهایی که او درک کرده را درک کنم.
راستش حس بچهای را دارم که جلویش تنقلات بخورند و به او ندهند. دهانم آب افتاده است.
تعداد خانههای کوچک و خالی و پراکنده بیشتر شده. صدای اذان نمیآید؛ اما از وضعیت آسمان میتوان فهمید که از اذان صبح گذشته است.
پشت دیوار یکی از همان خانهها مینشینم و نفس تازه میکنم. پاهایم بدجور درد میکنند و شاکیاند؛ طوری که حس میکنم الان است که بلند بشوند و بگویند:
داداش بیخیال ما شو، ما دیگه نیستیم!
و بگذارند بروند.
وقتی به دیوار تکیه میدهم، تازه درد کمر و دستم را هم میفهمم؛ اما نباید معطل کنم. قمقمه را برمیدارم.
آب زیادی ندارد. چند جرعه مینوشم تا سوی چشمانم بیشتر شود و بقیه آب را میگذارم برای وضو.
تازه یادم میافتد دست و لباسهایم خونیست؛ هم خون خودم و هم خون آن دو داعشی که به درک واصل شدند.
#سی_وچهار
نگاهی به آسمان میکنم؛
کمیل میگوید:
-الان وقت تنگه، آب زیادی هم نداری. اشکالی نداره. خدا به بندههاش سخت نمیگیره.
راست میگوید.
نماز صبح را پشت دیوار همان خانه میخوانم و دوباره راه میافتم. پاهایم واقعا اگر میتوانستند از ادامه راه انصراف میدادند بس که خستهاند.
دلم میخواهد همینجا بیفتم ،
و بگیرم بخوابم. انقدر بخوابم که هرچه در سوریه دیدهام یادم برود. انقدر که جنگ سوریه تمام شود...
دلم میخواهد بخوابم ،
و وقتی بیدار میشوم، در خانه خودمان باشم.
حسرت یک خواب آرام به دلم مانده بود؛
چهار سال پیش را میگویم.
هرچه میکردم نمیتوانستم بخوابم.
تا بیکار میشدم، زل میزدم به یک نقطه و چشمانم میسوخت و سرم درد میگرفت. دلم میخواست تنها باشم و هیچکس برای آرام کردنم تلاش نکند.
حتی دلم نمیخواست مادر ،
با همان دلسوزی مادرانهاش، سعی کند غذا به خوردم بدهد یا حال و هوایم را عوض کند. از آدمها میترسیدم؛ از دلداری دادن و توصیههای دوستانهشان:
-متاسفم؛ ولی باید فراموشش کنی.
-زندگی که هنوز به آخر نرسیده عباس جان. ناراحت نباش.
-غصه نخور داداشم، انشاءالله بهترش گیرت میاد. دیگه بهش فکر نکن.
این جمله آخری مخصوصاً،
بدجور اذیتم میکرد. انگار نه انگار که داشتند درباره یک انسان حرف میزدند؛ درباره یک عزیز.
نمیدانم اگر خودشان جای من بودند هم همین حرفها را قبول میکردند یا نه؟
دلم میخواست بخوابم؛
امید داشتم در خواب پیدایش کنم. دلم میخواست خوابش را ببینم؛ بلکه بشود چند کلمه بیشتر با هم حرف بزنیم.
اصلاً دلم میخواست تا آخر عمر بخوابم ،
و خوابش را ببینم؛ اما اصلاً خوابم نمیبرد. فکرش نمیگذاشت بخوابم و خودش را ببینم.
تیر کشیدن قلبم نشان میدهد ،
هنوز با وجود گذشت چهار سال، زخمش ترمیم نشده. زخم هم که چه عرض کنم... سوراخ. احساس عذاب وجدان دارم.
دلم نمیخواست هیچکس این سوراخ را پر کند؛ طوری که اصرارهای مادر هم برای فکر کردن به ازدواج جواب نمیداد.
میخواستم وفادار بمانم؛ اما نشد...
-تو گناه نکردی عباس. اسم این بیوفایی نیست.
به چهره مصمم کمیل نگاه میکنم،
نفس عمیق میکشم و شانه بالا میاندازم؛ درگیرم با خودم.
کاش همینجا شهید میشدم ،
و همه چیز حل میشد، مثل کمیل. دیگر درگیری ذهنیام اینها نبود.
-شهادت راه فرار از دنیا نیست اخوی. اصلاً شهادت رو به آدمای ترسویی که میخوان از مشکلاتشون فرار کنن نمیدن.
#سی_وپنج
دلم میخواهد به کمیل بگویم ،
میمُردی اگر به جای این که برجکم را بزنی، دستت را میانداختی دور شانهام و دلداریام میدادی؟
کمیل دستش را میاندازد دور شانهام و صورتم را میبوسد:
-داداش جان! اینا رو برای خودت میگم. دوستت دارم که میگم.
جوابش را نمیدهم. دلخورم؛
هرچند میدانم که راست میگوید. من از اول هم فقط صورت مسئله را پاک کردم؛
سر خودم را با کار گرم کردم تا دیگر چنین مسئلهای برایم مطرح نشود؛ اما خدا بدجور گذاشت توی کاسهام!
-ایست! دستاتو بذار روی سرت!
با صدای فریاد به خودم میآیم؛
انگار انتظار نداشتم کسی اینجا فارسی حرف بزند. به تور یکی از بچههای خودمان خوردهام؛ جوانی که هم فارسی حرف زدنش و هم چهره گندمگون و چشمان میشیاش، نشان میدهد ایرانی ست.
طبیعی است که به من مشکوک بشود؛
با این ریشهای بلند و لباسهای داعشی و سر و روی خاکی و خونیام، باید خدا را شکر کنم که تا الان به رگبارم نبسته.
لبخند میزنم و دستانم را میگذارم روی سرم:
-سلام برادر. من خودیام.
از فارسی حرف زدنم جا میخورد؛
اما سریع تعجبش را قورت میدهد. چشمانش را تنگ میکند
و ابروانش را در هم میکشد:
-با بچه که طرف نیستی! دستت رو روی سرت نگه دار، فکرای احمقانه هم نکن.
و در حالی که با اسلحهاش سینهام را نشانه گرفته، با تردید به طرفم میآید تا مرا بگردد. همین را کم داشتم. کارم در آمد؛
گیر یک پاسدار جوان مسئولیتپذیر افتادهام و باید بچه خوبی باشم تا فکر نکند واقعاً جاسوس و نفوذیام.
نتیجه بازرسیاش میشود،
چاقو و اسلحه و تبلت و بقیه تجهیزاتم که یکییکی از جیبهایم بیرون میکشد و حتماً با خودش فکر میکند عجب جاسوس خفنی گیر انداخته؛ و تیر خلاص هم برگه مجوز تردد داعش است که شکاش را به یقین تبدیل میکند.
پیروزمندانه میگوید:
-خودی هستی و برگه تردد داعش داری؟
هیچی دیگر، میخواستید چه بشود؟
از دست داعشیها توانستم فرار کنم، این طرف این آقای مسئولیتپذیر دستگیرم کرد!
#سی_وشش
‼️دوم: سرو باشی باد یا طوفان چه فرقی میکند؟
نمیشد فقط به تعقیب و مراقبت جلال و سمیر بسنده کنیم؛
چون معلوم نبود در این صورت چندماه باید نیروهایم را معطل این دوتا نگه میداشتم و تهش هم معلوم نبود به چیزی برسیم.
باید یک حرکتی میزدم ،
که پرونده از این رخوت و سکوت در بیاید؛ از طرفی هم نباید طرف مقابلم را حساس و هشیار میکردم.
میخواستم کاری کنم که آنهایی که خودشان را پشت سمیر و جلال قایم کردهاند، رخ نشان بدهند؛ که این کار سختی بود.
محسن را کاشته بودم که مواظب جلال باشد و کیان را گذاشته بودم برای ت.م سمیر.
با امید و مرصاد تشکیل جلسه دادم.
امید یکی دو روز وقت گذاشته بود تا تلگرام جلال و سمیر را چک کند.
این را هم بگویم که ما برای بررسی افراد ،
در پیامرسانهای خارجی مثل تلگرام، نیاز به مجوز قضایی نداریم؛
چون پیشفرض این است ،
که این پیامرسانها میتوانند بستر خوبی برای جاسوسها یا تروریستها باشند و باید با دقت رصد شوند.
در حالی که اگر بخواهیم به پیامهای خصوصی یک فرد در یک پیامرسان ایرانی دسترسی پیدا کنیم، باید حتماً مجوز قضایی داشته باشیم و قاضی مطمئن شود که آن فرد فعالیتهای ضدامنیتی دارد.
ناخرسندی در چهره امید موج میزد؛
طوری که ناگفته میشد فهمید چیز دندانگیری پیدا نکرده است.
گفت:
-بیشترین مکالمه سمیر با یکی دوتا دختر بوده که باهاشون حرفای عاشقانه و حتی ناجور میزنه، هیچ چیز خاصی هم نداره. با مامان و بابا و چندتا از دوستانش هم در ارتباطه؛ اما پیامهاش با اونا هم خیلی معمولیه؛ حرفای روزمره و احوالپرسی. همین چیزا. از طرفی چون ادمین دوتا گروه هست، بعضی از اعضای گروه میان پیویش و ازش سوال میپرسند. سوالای اونا هم بیشتر درباره همین مسائل عقیدتی داعشه و بازم چیز به درد بخوری نداشت. اما چیزی که من ازش تعجب میکنم، اینه که این سمیر که بهش میخوره آدم خیلی ساده و خنگی باشه، خیلی شیک و حرفهای داره معاملات اسلحه رو جوش میده.
فکری در ذهنم جرقه زد؛ اما سکوت کردم تا ادامه بدهد:
-جلال هم که معلومه فقط برای پولش اومده این کار رو میکنه، حتی از پس جواب دادن سوالهای عقیدتی هم برنمیاد. بیشتر چت کردنش هم با فامیلاش و همین سمیر هست؛ اما بازم حرف خاصی نزدن. با سمیر هم درباره اداره همین گروهها حرف میزنه اما باز هم فقط در حد اداره گروه هست نه چیزی بیشتر از اون. با این وجود، گاهی همین جلال توی گروه حرفایی میزنه و معاملاتی رو جوش میده که دهنم باز میمونه. اصلا انگار خودش نیست.
لبخند بی اختیار روی لبم پهن شد و گفتم:
-خودش نیست!
-چی؟؟؟
🕊 ادامه دارد....
🍃نویسنده فاطمه شکیبا
🌹کپی بدون نام نویسنده غیرمجاز است
❣ @Mattla_eshgh
مطلع عشق
🔴 #عیبهای_توهّمی_همسر 💠 مردی متوجه شد شنوایی همسرش کم شده است و نمیخواست همسرش مطلع شود. به این دل
خانواده وازدواج 👆
روز دوشنبه( #سواد_رسانه )👇
#آفریقا
🔰 داعش برای فعالیت و یارگیری از یک برنامه دوست یابی استفاده میکند!
به گزارش روزنامه تایمز، عناصر تروریستی داعش در آفریقا از ورژن آفریقای جنوبی یک برنامه دوستیابی تحت عنوان تیندر (tinder) برای جذب عضو و سوءاستفاده مالی از افراد مختلف استفاده می کنند.
طبق این گزارش، عناصر داعش با استفاده از پروفایل های فیک و دروغین با تصاویری از بازیگران، قربانیان خود را به دام می اندازند. این گزارش می افزاید که دواعش در آفریقا پایگاه هایی در صنعتی ترین مناطق آفریقا جهت جمع آوری کمک های مالی و جذب نیرو ایجاد کرده اند.
❣ @Mattla_eshgh
2.27M
✅ #تکنیکهای_اقناع_رسانه ای
🔻 تکنیک سوم: تکرار
🔹یکی دیگر از تکنیکهای موثر و پر کاربرد در رسانه ها، تکرارِ نامکرر یک پیام برای مخاطبین است. پیامهای رسانهای هر چقدر بیشتر تکرار شوند، بیشتر در ذهن ما تثبیت، و همین امر موجب اعتماد بیشتر ما به آنها میشود. این تکرار به دو روش انجام میشود: یکی از روشها تکرار تصاویر، صداها یا کلماتی خاص در درون پیام است برای اینکه معنای اصلی پیام در ذهن ما مستحکم شود. دیگری تکرار کامل و چندباره است تا بیشتر در ذهن ما تثبیت شود. گاهی هم در کمپینهای تبلیغاتی تجاری و سیاسی، یک شعار واحد به شیوههای مختلف و در پیامهای رسانهای متفاوت تکرار میشود تا بیشتر ملکه ذهن و زبان ما شود. تکرار یک پیام، به مانند ضربات چکشی است که کمکم یک میخ را به داخل چوب میراند. تکرار یک مطلب، احتمال پذیرش آن را نزد مخاطب بالا میبرد. تکنیک «تکرار»، گاهی توسط یک رسانه شکل میگیرد و گاهی توسط چند رسانه همسو اجرا میشود. طبیعی است تاثیر روش دوم در اقناع مخاطبان، به مراتب بیشتر است. مخاطب در چنین مواردی احساس میکند همه دارند یک مطلب را میگویند، پس حتماً درست است.
✍️ سید احمد رضوی
❣ @Mattla_eshgh
🔺 زمانی که تیم های ملی سایر کشورها از ظرفیت فوقالعاده رسانهای استفاده میکنند؛ مسئولان رسانه ای تیم ملی ما خوابند!
🔺 ادمین اکانت رسمی تیم ملی چه کسی است؟ رمز اکانت رو گم کردید که چهار ساله توییت نزدید؟! چرا از ظرفیت فضای مجازی در جام جهانی استفاده نمیکنید!
❣ @Mattla_eshgh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
این پخش زنده شبکه اسرائیل بوده از حواشی بازی ایران ولز😂😂
عالی بود آخرش
❣ @Mattla_eshgh
مطلع عشق
#سی_وشش ‼️دوم: سرو باشی باد یا طوفان چه فرقی میکند؟ نمیشد فقط به تعقیب و مراقبت جلال و سمیر ب
🍃🌹🍃
🌹🍃
🍃
🌹رمان امنیتی، انقلابی #خط_قرمز
جلد اول ؛ رفیق
جلد دوم ؛ خط قرمز (رمان بلند)
🕊 #قسمت #سی_وهفت
گفتم:
-اکانت این دوتا دست یکی دیگه هم هست. شک نکن.
چشمان مرصاد گرد شدند؛
اما امید خیلی تعجب نکرد:
-بله منم حدس میزدم.
خم شدم روی میز و یک خرما از ظرف وسط میز برداشتم:
-خب، حالا چکار کنیم؟ نمیشه همینطوری بشینیم رصد کنیم و ببینیم تهش چی میشه. باید بریم سراغ یکیشون؛ اما نمیدونم کدوم
-یعنی دستگیرش کنیم؟
این را امید گفت و عینکش را از چشمش برداشت.
قبل از این که خرما را در دهانم بگذارم
گفتم:
-نه آقای باهوش. فعلاً نمیشه وارد فاز دستگیری شد.
-پس چی؟
خرما را گذاشتم در دهانم و فشارش دادم.شیره شیرین خرما پخش شد در دهانم. داشتم به جواب امید فکر میکردم
که مرصاد گفت:
-ببین میتونی از این دوتا یه آتویی بگیری، دستگیرشون کنی؟ یه آتویی غیر از این اتهام همکاری با داعش. در حد یکی دو شب بازداشت.
هردو برگشتیم به سمت مرصاد.
مرصاد خیره بود به یک نقطه نامعلوم روی میز و ادامه داد:
-بعد گوشیاشون رو چک کن، ببین کسی به جای اونا گروه رو میچرخونه یا نه. درضمن ببین واکنششون چیه و چقدر سمیر و جلال براشون مهمند.
دوباره لبهایم کش میآید از حرف مرصاد. این همان حرکتی بود که میخواستم. میخواستم بازیشان بدهم. هسته خرما را از دهانم درآوردم
و گفتم:
-اول کدوم؟
-جلال آدم سالمتر و تر و تمیزتریه، بعیده بتونی ازش آتو بگیری؛ اما سمیر رو خیلی راحت میشه گیر انداخت. هرچند، سمیر بخاطر شرایط خاصش، حتماً نظارت روش بیشتره.
دستانم چسبناک شده بودند ،
و هسته خرما در مشتم عرق کرده بود. سطل زباله گوشه اتاق را نشانه گرفتم و هسته را پرت کردم. دقیقاً افتاد داخل سطل.
امید گفت:
-گل، توی دروازه!
به مرصاد گفتم:
-اینطور که ت.م سمیر گفته، سمیر تامین نداره. حداقل ما ندیدیم کسی مواظبش باشه بجز خودمون.
و رو کردم به امید:
-امید، میتونی یه بدافزار بفرستی روی گوشی و لپتاپ سمیر و هکش کنی؟
-آره، انشاءالله میشه.
-خب پس، تا مرصاد مجوزش رو همراه مجوز شنود میگیره، تو بررسی کن ببین باید چکار کنی.
***
تازه از مراسم زدهام بیرون.
حال خوشی دارم؛ سبکم. همیشه بعد از گریه در روضه سبک میشوم؛ مخصوصاً مراسم شب بیست و سوم ماه رمضان که حسابی بار گناه را از دلت میتکاند و سبکت میکند.
یک لبخند محو از شیرینی استغفار روی لبم مانده ،
که میخواهم تا رسیدن به مطهره نگهش دارم. خودش سپرده بود بروم دنبالش که برویم نماز صبح را با هم بخوانیم. باید بروم دنبالش تا دیر نشده...
🍃نویسنده فاطمه شکیبا
🌹کپی بدون نام نویسنده غیرمجاز است
🍃
🕊🍃
🍃🕊🍃