#آفریقا
🔰 داعش برای فعالیت و یارگیری از یک برنامه دوست یابی استفاده میکند!
به گزارش روزنامه تایمز، عناصر تروریستی داعش در آفریقا از ورژن آفریقای جنوبی یک برنامه دوستیابی تحت عنوان تیندر (tinder) برای جذب عضو و سوءاستفاده مالی از افراد مختلف استفاده می کنند.
طبق این گزارش، عناصر داعش با استفاده از پروفایل های فیک و دروغین با تصاویری از بازیگران، قربانیان خود را به دام می اندازند. این گزارش می افزاید که دواعش در آفریقا پایگاه هایی در صنعتی ترین مناطق آفریقا جهت جمع آوری کمک های مالی و جذب نیرو ایجاد کرده اند.
❣ @Mattla_eshgh
2.27M
✅ #تکنیکهای_اقناع_رسانه ای
🔻 تکنیک سوم: تکرار
🔹یکی دیگر از تکنیکهای موثر و پر کاربرد در رسانه ها، تکرارِ نامکرر یک پیام برای مخاطبین است. پیامهای رسانهای هر چقدر بیشتر تکرار شوند، بیشتر در ذهن ما تثبیت، و همین امر موجب اعتماد بیشتر ما به آنها میشود. این تکرار به دو روش انجام میشود: یکی از روشها تکرار تصاویر، صداها یا کلماتی خاص در درون پیام است برای اینکه معنای اصلی پیام در ذهن ما مستحکم شود. دیگری تکرار کامل و چندباره است تا بیشتر در ذهن ما تثبیت شود. گاهی هم در کمپینهای تبلیغاتی تجاری و سیاسی، یک شعار واحد به شیوههای مختلف و در پیامهای رسانهای متفاوت تکرار میشود تا بیشتر ملکه ذهن و زبان ما شود. تکرار یک پیام، به مانند ضربات چکشی است که کمکم یک میخ را به داخل چوب میراند. تکرار یک مطلب، احتمال پذیرش آن را نزد مخاطب بالا میبرد. تکنیک «تکرار»، گاهی توسط یک رسانه شکل میگیرد و گاهی توسط چند رسانه همسو اجرا میشود. طبیعی است تاثیر روش دوم در اقناع مخاطبان، به مراتب بیشتر است. مخاطب در چنین مواردی احساس میکند همه دارند یک مطلب را میگویند، پس حتماً درست است.
✍️ سید احمد رضوی
❣ @Mattla_eshgh
🔺 زمانی که تیم های ملی سایر کشورها از ظرفیت فوقالعاده رسانهای استفاده میکنند؛ مسئولان رسانه ای تیم ملی ما خوابند!
🔺 ادمین اکانت رسمی تیم ملی چه کسی است؟ رمز اکانت رو گم کردید که چهار ساله توییت نزدید؟! چرا از ظرفیت فضای مجازی در جام جهانی استفاده نمیکنید!
❣ @Mattla_eshgh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
این پخش زنده شبکه اسرائیل بوده از حواشی بازی ایران ولز😂😂
عالی بود آخرش
❣ @Mattla_eshgh
مطلع عشق
#سی_وشش ‼️دوم: سرو باشی باد یا طوفان چه فرقی میکند؟ نمیشد فقط به تعقیب و مراقبت جلال و سمیر ب
🍃🌹🍃
🌹🍃
🍃
🌹رمان امنیتی، انقلابی #خط_قرمز
جلد اول ؛ رفیق
جلد دوم ؛ خط قرمز (رمان بلند)
🕊 #قسمت #سی_وهفت
گفتم:
-اکانت این دوتا دست یکی دیگه هم هست. شک نکن.
چشمان مرصاد گرد شدند؛
اما امید خیلی تعجب نکرد:
-بله منم حدس میزدم.
خم شدم روی میز و یک خرما از ظرف وسط میز برداشتم:
-خب، حالا چکار کنیم؟ نمیشه همینطوری بشینیم رصد کنیم و ببینیم تهش چی میشه. باید بریم سراغ یکیشون؛ اما نمیدونم کدوم
-یعنی دستگیرش کنیم؟
این را امید گفت و عینکش را از چشمش برداشت.
قبل از این که خرما را در دهانم بگذارم
گفتم:
-نه آقای باهوش. فعلاً نمیشه وارد فاز دستگیری شد.
-پس چی؟
خرما را گذاشتم در دهانم و فشارش دادم.شیره شیرین خرما پخش شد در دهانم. داشتم به جواب امید فکر میکردم
که مرصاد گفت:
-ببین میتونی از این دوتا یه آتویی بگیری، دستگیرشون کنی؟ یه آتویی غیر از این اتهام همکاری با داعش. در حد یکی دو شب بازداشت.
هردو برگشتیم به سمت مرصاد.
مرصاد خیره بود به یک نقطه نامعلوم روی میز و ادامه داد:
-بعد گوشیاشون رو چک کن، ببین کسی به جای اونا گروه رو میچرخونه یا نه. درضمن ببین واکنششون چیه و چقدر سمیر و جلال براشون مهمند.
دوباره لبهایم کش میآید از حرف مرصاد. این همان حرکتی بود که میخواستم. میخواستم بازیشان بدهم. هسته خرما را از دهانم درآوردم
و گفتم:
-اول کدوم؟
-جلال آدم سالمتر و تر و تمیزتریه، بعیده بتونی ازش آتو بگیری؛ اما سمیر رو خیلی راحت میشه گیر انداخت. هرچند، سمیر بخاطر شرایط خاصش، حتماً نظارت روش بیشتره.
دستانم چسبناک شده بودند ،
و هسته خرما در مشتم عرق کرده بود. سطل زباله گوشه اتاق را نشانه گرفتم و هسته را پرت کردم. دقیقاً افتاد داخل سطل.
امید گفت:
-گل، توی دروازه!
به مرصاد گفتم:
-اینطور که ت.م سمیر گفته، سمیر تامین نداره. حداقل ما ندیدیم کسی مواظبش باشه بجز خودمون.
و رو کردم به امید:
-امید، میتونی یه بدافزار بفرستی روی گوشی و لپتاپ سمیر و هکش کنی؟
-آره، انشاءالله میشه.
-خب پس، تا مرصاد مجوزش رو همراه مجوز شنود میگیره، تو بررسی کن ببین باید چکار کنی.
***
تازه از مراسم زدهام بیرون.
حال خوشی دارم؛ سبکم. همیشه بعد از گریه در روضه سبک میشوم؛ مخصوصاً مراسم شب بیست و سوم ماه رمضان که حسابی بار گناه را از دلت میتکاند و سبکت میکند.
یک لبخند محو از شیرینی استغفار روی لبم مانده ،
که میخواهم تا رسیدن به مطهره نگهش دارم. خودش سپرده بود بروم دنبالش که برویم نماز صبح را با هم بخوانیم. باید بروم دنبالش تا دیر نشده...
🍃نویسنده فاطمه شکیبا
🌹کپی بدون نام نویسنده غیرمجاز است
🍃
🕊🍃
🍃🕊🍃
🕊 قسمت #سی_وهشت
حتماً خسته است.
سحری درست و حسابی هم نخورده. باید ازش بپرسم برایم دعا کرده یا نه؟
چقدر وقت است او را ندیدهام که انقدر دلم برایش تنگ شده؟ باید بعد از نماز صبح زود برسانمش خانه که برود استراحت کند.
چقدر مادرش گفت امشب را مرخصی بگیرد ،
و شیفت نرود؛ قبول نکرد. اشکال ندارد،
حالا خودم میرسانمش خانه.
میرسانمش خانه؛ صحیح و سالم. خسته است حتماً. اصلاً شاید بهتر است نماز صبح را هم در همان خانه بخوانیم،
خستهتر میشود اگر برویم مسجد.
بگذار وقتی سوار شد از خودش میپرسم. شاید با وجود خستگی دلش نماز جماعت بخواهد.
صاعقه میزند به زمین.
در این تابستان باران کجا بود؟ دور تا دورم آتش میگیرد. آتش حلقه میزند دورم.
مطهره منتظر است، باید بروم دنبالش. شعلههای آتش با موسیقی باد میرقصند.میخواهم کنارشان بزنم؛ اما نمیشود. من قول داده بودم که بروم دنبال مطهره، الان اذان صبح را میگویند...
میخواهم فریاد بزنم؛ نمیشود. صدایم در نمیآید.
تکانی میخورم و از جا میپرم.
سرم تیر میکشد. نور چشمانم را میزند و بازشان میکنم. گلویم خشک خشک است و عرق نشسته روی پیشانیام. سرم گیج میرود و گوشهایم سوت میکشند.
هربار پلک میزنم،
تصاویر خوابم میآیند جلوی چشمم. هربار یک جور کابوسش را میبینم.
از خستگی آن پیادهروی طولانی،
هنوز احساس درد و کوفتگی در عضلاتم هست؛ اما بهترم. سر جایم مینشینم و تازه یادم میافتد کجا هستم؛
در بازداشتِ بچههای خودی.
بد هم نیست،
اینجا میتوانم کمی دنیا را از دید متهمهایی که دستگیرشان میکردم نگاه کنم. میتوانم بفهمم آنها چه احساسی دارند؛
هرچند آخرش من نمیتوانم حال آنها را بفهمم؛ چون میدانم بیگناهم و این هم یک سوءتفاهم است که با یک استعلام حل میشود. میدانم قرار نیست کارم به دادگاه و قاضی و این چیزها بکشد...
معلوم نیست آن پاسدار مسئولیتپذیر از من چه گفته است که اینها انقدر حساس شدهاند؛ اما خداخدا میکنم مدارکی که همراهم آوردهام دست نااهل نیفتد. دو سه بار بازجوییام کردند و چون ماجرا محرمانه بود،
نمیتوانستم توضیح بدهم در قلمرو داعش چه کار میکردم. خودم گفتم از تهران استعلام بگیرند تا توجیهشان کنند
و حالا هم بازداشت هستم تا نتیجه استعلامشان بیاید.
-بد هم نشد ها! اگه گیر نمیافتادی ابداً همچین شام و نهاری گیرت نمیاومد، تازه اصلاً نمیرسیدی استراحت کنی.
کمیل است که نشسته در سهکنج اتاق.
میخندم؛ راست میگوید.
من این بچهها را میشناسم؛ با اسیر خوب تا میکنند. غذای خوب، جای خوب...زخم دست و صورتم را هم پانسمان کردند؛ دمشان گرم.
در اتاق باز میشود ،
و همان پاسدار مسئولیتپذیر را میبینم که با چهره گل انداخته و سربهزیر، میآید داخل اتاق. با دیدن حال گرفتهاش مطمئن میشوم نتیجه استعلام آمده و آزاد شدهام.
از جا بلند میشوم، لبخند میزنم و میپرسم:
-چی شد برادر؟
🕊 قسمت #سی_ونه
سرش را بالا نمیآورد.
دلم برایش میسوزد؛ انگار دارد آب میشود از شرمندگی.
همانجا که بود میایستد و با صدای گرفتهای میگوید:
-آقا من خیلی شرمندهم، باور کنید نمیدونستم...
دلم نمیآید بیشتر از این شرمنده شود.
دستم را باز میکنم و قدمی به سمتش برمیدارم. دستانم دور شانههایش حلقه میشود و او هم خودش را در آغوشم میاندازد.
در گوشش میگویم:
-اشکالی نداره داداش، شما کار درستی کردی. کاش همه به اندازه تو مسئولیتپذیر بودن.
-حلالم کنید آقا.
-چیو حلال کنم؟ تو که کار بدی نکردی.
و مینشانمش روی تخت فلزی کنار اتاق. میگوید:
-جواب استعلام اومد. فهمیدیم شما از بچههای...
دستش را میگیرم و فشار میدهم:
-هیس! راستی اسمت چی بود؟
-سیدعلی.
دست سالمم را چندبار زدم پشتش و گفتم:
-خب علی آقا، من خیلی کار دارم. باید برم. بیا بریم بهم بگو وسایلم رو از کی تحویل بگیرم؟
همراهیام میکند که از اتاق بیرون برویم.
میپرسد:
-دست و صورتتون چرا زخم شده؟
لبخند میزنم.
علی چند لحظه با حالتی گنگ نگاهم میکند و بعد تازه میفهمد نمیخواهم جواب بدهم.
ابرو بالا میاندازد و میگوید:
-آهان...به من ربطی نداره.
***
صدای آهنگشان تا چندتا کوچه آن طرفتر هم میرفت؛ حتی میتوانستم صدای قهقهه و عربدههای مستانهشان را هم بشنوم.
با این که بهار بود،
هوا هنوز سوز داشت. دستم را دور بدنم حلقه کردم و خیره شدم به پنجره آپارتمان مجللشان که نورهای رنگی از آن بیرون میزد.
این سمیر هم آدم عجیبی بود؛
نمیدانستم عیاشیها و مهمانیهای شبانهاش را ببینم یا دفاع جانانهاش از دولت اسلامی و برادران جهادی را؟
کوه تناقض بود این بشر.
نمیتوانستم خیلی آنجا بمانم.
تا همینجا هم به بهانه خرید از مغازه آن سوی کوچه جلوی خانه ایستاده بودم. راهم را کج کردم به سمت ماشینی که کیان سوارش بود.
در ماشین را باز کردم و سوار شدم. بیمقدمه پرسیدم:
-مطمئنی سمیر داخله؟
-بله آقا. خودم حواسم بود.
بیسیم زدم به بچههای ناجا.
هماهنگ کرده بودیم که بیایند جمعشان کنند. چند دقیقه نگذشته بود که همانطور که برنامهریزی کرده بودیم،
بچههای ناجا رسیدند.
خودم هم از ماشین پیاده شدم که همراهشان بروم بالا. فقط دعا میکردم با صحنه ناجوری مواجه نشوم!
قسمت #چهل
جلوی در خانه ایستادم ،
و بیسیمم را هم طوری دستم گرفتم که همه فکر کنند پلیس هستم. بوی عرق و عطر و لوازم آرایشی با هم قاطی شده بود و معجونی ساخته بود که حالم را به هم میزد.
صدای بلند و تند آهنگ هنوز میآمد؛
احساس میکردم یک نفر دارد روی سر من با پتک ضربه میزند. از بین کلماتی که خواننده آهنگ میگفت، فقط چندتا فحش ناجور به زبان انگلیسی را میفهمیدم؛ همین.
رقص نور هنوز داشت میچرخید ،
و نورهای رنگی را روی در و دیوار و آدمها میانداخت. فکر کنم کسی وقت نکرده بود آهنگ و رقص نور را خاموش کند. فضا طوری بود که هرکس واردش میشد، انقدر در محاصره بوی تند و آهنگ بلند و رقص نور دیوانهوار قرار میگرفت که خودش دیوانه میشد، نیازی به روانگردان و این چیزها هم نبود.
به قیافه آنهایی که دستگیر شده بودند،
و یکییکی از جلویم رد میشدند نگاه کردم. بعضیهاشان هنوز مست و ملنگ بودند و قاهقاه میخندیدند.
دخترها اصلاً پوشش خوبی نداشتند ،
و مامورهای خانم به زور جمع و جورشان کرده بودند که ببرندشان.
چشمانم را چرخاندم یک طرف دیگر؛
دوست نداشتم ببینم ناموس مردم اینطوری و با این وضع، با این لباس، در چنین مهمانیای نجابتش را به حراج گذاشته است. دلم آتش گرفت.
دیدن جوانهای کشورم ،
که اینطور داشتند عمر و استعدادشان را صرف ولنگاری میکردند برایم مثل شکنجه بود.
یکی از آنهایی که دستگیر شده بود،
مردی بود هیکلی و با هیبت بادیگاردها. فقط یک لحظه با هم چشم در چشم شدیم؛
اما ذهنم را درگیر کرد.
از قیافهاش پیدا بود که هوش و حواسش سر جایش است و مثل بقیه مست نیست. نوع پوششاش هم تر و تمیزتر بود.
آخرین نفر هم خارج شد؛ اما سمیر بینشان نبود.
چیزی مثل خوره افتاد به جانم.
به چندتا از بچهها سپرده بودم راههای دیگر خروج از ساختمان را تحت نظر داشته باشند؛ هیچکدامشان درباره خروج سمیر حرفی نزدند. با یکی از ماموران ناجا وارد خانه شدیم.
یک دستم را گذاشتم روی اسلحهام؛ ذهنم کمی به هم ریخته بود.
آپارتمان سه تا اتاق داشت که در دوتایشان باز بود. سرک کشیدم داخل اتاقها؛ خبری نبود. به مامور ناجا سپردم حمام و دستشویی را بگردد و خودم رفتم سراغ اتاق سوم که درش بسته بود.
***
راننده سوری پایش را گذاشته روی گاز و برنمیدارد. با این سرعت بالا و این جاده ناهموار و شخمخورده، انقدر بالا و پایین شدهایم که میترسم همین الان تمام دل و رودهام را بالا بیاورم.
دستم را گرفتهام به دسته بالای پنجره که نیفتم روی سیدعلی و با شدت کمتری بخورم به در و صندلیها.
سیدعلی هم مثل من است؛
با این تفاوت که هنوز شرمندگی در چهرهاش پیداست و خجالت میکشد نگاهم کند. جوان محجوب و دوستداشتنیای ست.
روی صندلی جلو، کنار راننده سوری،
جوانی نشسته است به نام مجید که فکر کنم دوست سیدعلی باشد. لهجه غلیظ اصفهانیاش داد میزند اهل کجاست.
سیدعلی هم تهلهجه اصفهانی دارد؛ اما به شدت مجید نیست.
🕊 قسمت #چهل_ویک
میخواستند برگردند دمشق ،
و قرار شد همراهشان برگردم. هردوشان یک جور خاصی از من ترسیدهاند؛ شاید فکر میکنند من خیلی آدم مهم و خفنی هستم.
دوست دارم یخشان را بشکنم؛
مخصوصاً بخاطر سیدعلی بنده خدا که دوست ندارم الکی شرمنده باشد.
میگویم:
-آسِدعلی با من قهری؟ هنوز باورت نشده خودیام؟
دوباره چهرهاش رنگ به رنگ میشود و میگوید:
-نه این چه حرفیه؟ من شرمندهم که متوجه نشدم و باور نکردم.
میخندم:
- نه داداش، شما کار درستی کردی. معلومه آدم مسئولیتپذیر و پیگیری هستی؛ اگه این سختگیریها رو نمیکردی و من واقعاً داعشی بودم الان معلوم نبود چی میشد.
گردنش را خم میکند و میگوید:
-بازم شرمندهم.
با مشت آرام میزنم به شانهاش:
-ای بابا، یه بار دیگه معذرت بخوای واقعاً نمیبخشمت!
بالاخره میخندد و خودمانیتر میشود.
میپرسم:
-خب حالا تعریف کن ببینم بچه کجایی؟ سوریه چکار میکنی؟
سیدعلی میخواهد دهانش را باز کند
که مجید مهلتش نمیدهد:
-دادا اِگه تونستی اِز این آسِدعلی ما حرف بکشی من بهت جایزه میدم. اصلا بذار خودم بگم، من دقیق و کامل توضیح میدم برات.
سیدعلی دستش را دراز میکند ،
و میزند پس گردن مجید؛ بعد هم قبل از این که مجید شروع کند،
خودش میگوید:
-راستش من عضو حفاظت اطلاعات سپاه بودم، به خاطر یه سری مسائل منتقلم کردن به بخش حفاظت اشخاص. الانم عضو تیم حفاظت حاج احمدم. حاجی قرار بود به سوریه بیاد، منم همراهشون اومدم.
از یک دستانداز بزرگ رد میشویم ،
و ماشین طوری بالا و پایین میرود که سرمان میخورد به سقف.
مجید با لهجه شیرین و با مزهاش غر میزند: -خب میمیری آرومتِر بری؟
راننده سوری حرف مجید را نمیشنود؛ یعنی نمیفهمد.
میگویم:
-نمیشه آرومتر بره، این جاده توی تیررس مسلحینه. پاش رو بذاره روی ترمز همه مون کباب شدیم.
مجید شیشه را پایین میدهد ,
و باد گرم صحرا در ماشین میپیچد. صدای باد باعث میشود سختتر حرفهای مجید را بشنوم.
خودش هم تقریبا داد میزند که صدایش به من برسد:
-دیدی حَجی؟ سه سال رو تو چهارتا جمله خلاصه کرد. این آسِدعلی ما نم پس نیمیده!
یک لبخند میزنم ،
به سیدعلی که با یک دست دارد سرش را ماساژ میدهد
و میگویم:
-نه خوشمان آمد. دهنت قرصه. خب تو که باید خیلی مورد اعتماد باشی، چرا منتقلت کردن؟
🍃نویسنده فاطمه شکیبا
🌹کپی بدون نام نویسنده غیرمجاز است
🕊 قسمت #چهل_ودو
سیدعلی دوباره دهان باز میکند ،
که حرف بزند؛
اما باز هم مجید امانش نمیدهد:
-عرضم به حضوردون(حضورتون) که، این آقا سید ما، یه جا گاف دادن و توبیخ شدن، برای همین اومِدن پیش ما و قراره بعد ماموریت بعدیشون برگردن سرکار خودشون.
سیدعلی دوباره رنگ عوض میکند؛
از چهرهاش پیداست دارد حرص میخورد. چشمغرهای میرود که مجید نمیبیند؛
اما دوباره دست دراز میکند ،
و یک نیشگون از بازوی مجید میگیرد:
-خدا بگم چکارت کنه دهنلق.
مجید خودش را به جلو خم میکند و ناله سر میدهد:
-آخ...بازوم کبود بِشِد میباس دیه بدی! چرا اذیِت میکنی؟ خب مِگه دروغ میگم؟ خودِد بوگو.
هم خندهام گرفته است ،
و هم میخواهم یک تذکر کوچک بدهم به مجید بابت این شیرینزبانیهایش:
-هرچی این آقا سید دهنش قرصه، شما هرچی لازمه رو بریز رو دایره. بفرما آقا مجید.
مجید هنوز متوجه کنایه حرفم نشده.
دستش را میگذارد روی سینهاش و کمی برمیگردد به سمتم:
-مخلصیم دادا، بازم اطلاعات بخواین در خدمتم.
شیشه پنجره را میدهم پایین.
باد داغ به صورتم میخورد. صدایم را بلند میکنم
و میگویم:
-من که نمیخوام، اما این اطلاعاتت بین رفقای داعشیمون خاطرخواه زیاد داره. بگم بیان اسیرت کنن؟
لبخند پیروزمندانهای روی لبهای سیدعلی مینشیند. مجید چند لحظه فکر میکند و تازه متوجه منظورم میشود.
دست و پایش را گم میکند
و میگوید:
-نه دادا، به خدا من دهنم قرصتِر اِز این سیدعلیه. الانم چون شمایین اطلاعات میدم وگرنه حواسم هست.
از سادگیاش خندهام میگیرد.
من اصلاً نمیدانم آدم به این سادگی را از کجا پیدا کردهاند برای حفاظت اشخاص؟!
سوالم را بلند میگویم:
-تو رو با این دهن قرصت چطوری راه دادن توی حفاظت؟
سیدعلی میزند زیر خنده.
دوباره در یک دستانداز میافتیم و بالا و پایین میشویم.
انقدر تکان خوردهایم که زخم دستم ذقذق میکند و کمی میسوزد.
سیدعلی میگوید:
-اینو اینطوری نگاهش نکنین. ظاهرش دهنلق و سادهست؛ ولی یه چیزایی هم بلده.
بعد رو میکند به خود مجید ,
و درحالی که سعی دارد خندهاش را جمع کند میگوید:
-من آخرش نفهمیدم تو واقعاً اسکلی یا خودت رو زدی به اسکلبازی؟
-ببند بابا.
این را مجید میگوید
و دستش را دراز میکند به سمت عقب تا سیدعلی را بزند؛ اما سیدعلی خودش را عقب میکشد.
از کارهایشان خندهام گرفته است؛
راستش را بخواهید کمی هم حسودیام شده. یاد کلکلهای دوستانهام با کمیل افتادهام. یاد تمرین راپل و کری خواندنهایمان که حسابی مربی را ذله میکرد.
🕊 ادامه دارد....
🍃نویسنده فاطمه شکیبا
🌹کپی بدون نام نویسنده غیرمجاز است
🍃
🕊🍃
🍃🕊🍃
مطلع عشق
#آفریقا 🔰 داعش برای فعالیت و یارگیری از یک برنامه دوست یابی استفاده میکند! به گزارش روزنامه تایمز
👆سواد رسانه
پستهای سه شنبه ( #امام_زمان (عج) و ظهور)👇