2.23M
✅ تکنیکهای اقناع رسانه ای
🔻 تکنیک ششم: حسن تعبیر (معادل سازی)
🔻 تکنیک هفتم: برچسب زدن (نام گذاری)
🔹 این دو تکنیک، قرینه یکدیگر هستند، در واقع در حسن تعبیر به موضوعات از دریچه مثبت نگریسته میشود و در ذهن مخاطب با کلمات و استعاره های خوشایند نقش میبندد و در تکنیک برچسب زدن با نگاهی منفی و از کلماتی خشن، نفرت انگیز و ناخوشایند استفاده میگردد.
🔸 این دو تکنیک نیز در رویه رسانه ها بسیار رایج و پرکاربرد و همچنین دارای اثرگذاری بالا هستند مشروط بر اینکه در جای خود و به صورت صحیح استفاده گردند.
✍️ سید احمد رضوی
❣ @Mattla_eshgh
مطلع عشق
قسمت #نود_ویک - عباس جان نمیخوای بخوابی؟ برگشتم به سمت صدا. میلاد بود که داشت صندلی چرخدارش ر
🍃🌹🍃
🌹🍃
🍃
🌹رمان امنیتی، انقلابی #خط_قرمز
جلد اول ؛ رفیق
جلد دوم ؛ خط قرمز (رمان بلند)
🕊 #قسمت #نود_ودو
و کمی به شانهام فشار آورد ،
تا دراز بکشم روی مبل. کفشهایم را درآوردم و سرم را گذاشتم روی دسته چرمی مبل. چشمانم را بستم.
آخرین تصویری که مقابلم دیدم،
میلاد بود که لپتاپش را گذاشته بود روی زانوهایش و نور آبیِ لپتاپ بر صورتش افتاده بود.
صدای برخورد انگشتان میلاد با صفحه کیبورد و فشرده شدن دکمهها برایم حکم لالایی داشت.
خوابم سنگین نشد؛
یعنی کلا خواب من سبک است.
هنوز کمی صدای اطراف را میشنیدم؛ صدای فشرده شدن دکمهها. گاهی قطع میشد و گاهی نه.
کمکم این صدا هم آرام گرفت ،
و هرازگاهی صدای کلیک کردن و تک صدای زدن دکمه اینتر به گوش میرسید.
از بیرون هم صدایی نمیآمد؛
شهر در سکوت بود و فقط یک جیرجیرک در حیاط اداره کنسرت راه انداخته بود. آرامش شب را دوست داشتم.
نمیدانم چقدر پلکهایم را گذاشتم روی هم ،
و در خلسه خواب و بیداری غوطهور شدم؛
اما ناگاه حس کردم ،
صدای فشرده شدن دکمههای کیبورد و کلیکهای میلاد تندتر و بیشتر شده؛ مثل صدای بارانی که ناگهان شدت بگیرد و تبدیل به رگبار شود.
چشمانم را باز کردم.
نگاهم به ساعت دیواری افتاد که ساعت چهار صبح را نشان میداد.
چشمانم سر خورد به سمت صورت میلاد ،
که نور لپتاپ روشنش کرده بود. اخمهایش رفته بود توی هم و چشم از مانیتور نمیگرفت.
سرم را کمی بلند کردم و گفتم:
- میلاد چی شده؟
جواب نداد. اصلا فکر کنم نشنید. نشستم روی مبل و کفشهایم را پا زدم:
- میلاد با توام! چیزی شده؟
میلاد سرش را بلند کرد. هنوز اخم داشت:
-یکی داره گوشی خانم رحیمی رو هک میکنه!
🍃نویسنده فاطمه شکیبا
🌹کپی بدون نام نویسنده غیرمجاز است
🍃
🕊🍃
🍃🕊🍃
🕊 قسمت #نود_وسه
مطهره چهارزانو نشسته است ،
روی فرشهای حرم و زیارتنامه میخواند؛ همانجایی که دلم میخواست در اولین سفر مشهدی که با هم میرویم آنجا بنشینیم.
صحن انقلاب، روبهروی پنجره فولاد.
هیچوقت نشد با هم بیاییم اینجا.
الان هم خودش تنها نشسته و یک دستش را زیر چانه زده، یک نگاهش به گنبد است و یک نگاهش به زیارتنامه.
دوست دارم بروم کنارش بنشینم؛ اما خجالت میکشم.
میدانم که ذهنم را میخواند ،
و حتماً فهمیده یک نفر دیگر غیر از خودش هم چند روزی ست در ذهنم قدم میزند.
از مطهره خجالت میکشم،
از خودم و از امام رضا علیهالسلام هم.
دوست دارم مطهره را صدا بزنم،
با هم حرف بزنیم و بپرسم از دستم ناراحت است یا نه.
من الان مطهره را دوست دارم؟ قطعاً...
هر بار مادر پیشنهاد ازدواج را وسط میکشید محکم ردش میکردم چون حس میکردم هیچکس مثل مطهره نیست.
چون دوست داشتم همیشه مطهره را در قلبم زنده نگه دارم. شاید چون تا مدتها بعد از مطهره، من با فکرش زندگی میکردم.
بعد از مطهره، دیگر جرات نزدیک شدن به زندگی شخصی و معمولی را نداشتم.
پناه میبردم به پروندههای امنیتی؛
به کار. نه این که زندگیام یکنواخت باشد، نه. زندگی یک مامور امنیتی هیچوقت یکنواخت نمیشود.
شاید حتی کارم بهتر از قبل هم شده بود؛
چون میتوانستم تمام حواس و تمرکزم را بگذارم روی پروندهها.
مانند جنگجویانی که همه کشتیهای پشت سرشان را آتش زده بودند تا مجبور باشند پیشروی کنند و راهی برای عقبنشینی نداشته باشند، من هم راه عقبنشینی را بسته بودم.
شاید کارم را بهتر انجام میدادم؛
اما تمام فشار را هم خودم باید تحمل میکردم.
من الان مطهره را دوست دارم یا نه؟
دیگر خسته شدم از این که این سوال را برای هزارمین بار از خودم بپرسم و هرچه زیر و روی مغزم را بگردم، برایش جواب پیدا نکنم.
قسمت #نود_وچهار
دوست دارم چشمانم را ببندم ،
تا نسیم سحرگاه حرم صورتم را نوازش کند.
هیچ جای دنیا،
آرامشِ سحرگاه حرم را ندارد. صدای مناجات میآید.
مطهره نگاه از زیارتنامه میگیرد ،
و سرش میچرخد به طرف من.یک آن حس میکنم ته دلم خالی میشود و قلبم میریزد. انگار از نگاهش میترسم.
به چهرهاش دقت میکنم.
اثری از نارضایتی نمیبینم در چشمانش. یک لبخند محو روی صورتش هست.
این یعنی مطهره از من دلخور نیست؟
گلویم خشک شده.
دوست دارم صدایش بزنم و بگویم من را ببخش؛ اما نمیتوانم.
دلم برایش تنگ شده.
این یعنی هنوز دوستش دارم؟ مطهره چی؟ او هنوز من را دوست دارد؟
مطهره از جا بلند میشود.
کتاب دعا را میگذارد روی فرشهای صحن و آرام از کنارم رد میشود؛ مثل نسیم. عطرش را حس میکنم.
کفشهایش را میپوشد؛
همان کفشهای مشکی ساده را که آن شب هم پوشیده بود.
میرود و نگاهش میکنم؛
انقدر که میان زائرها گم شود.نگاهم خیره است به کتاب دعایی که روی فرشهای حرم جا مانده.
میدانم کسی باور نمیکند؛
اما مطهره بود. خودش بود؛ زنده و شفاف. خودِ خودش؛ حتی شفافتر از وقتی که توی این دنیا بود.
دستی روی شانهام فشرده میشود.
از جا میپرم و سر میچرخانم.پدر است که روی ویلچر نشسته و کمی خم شده تا با من حرف بزند.
لبخند میزند و میگوید:
- کجا رو نگاه میکردی پسر؟
مغزم قفل میکند.
نمیدانم باورش میشود یا نه؛ اما ترجیح میدهم این دیدار شیرین را زیر زبان خودم نگه دارم و با کسی مطرحش نکنم:
- چی؟ هیچ جا.
پدر هم پِی ماجرا را نمیگیرد.
دستش را از روی شانهام برمیدارد و روی جلد سرمهای کتاب دعایی که بر زانویش جا خوش کرده میگذارد:
- تو اگه میخوای برو زیارت، من همینجا منتظر میمونم.
- پس شما چی بابا؟ نمیخواین بیاین؟
🕊 قسمت #نود_وپنج
لبخند میزند و به گنبد نگاه میکند:
- نه باباجان. میخوام دو رکعت نماز هم برای رفقام بخونم.
از خدا خواسته از جا بلند میشوم:
- چشم من زود میام.
- التماس دعا.
نگاهم باز هم میچرخد ،
به سمت کتاب دعایی که روی فرشهای صحن خوابیده و انگار صدایم میزند.
منتظر است برش دارم.
با چند قدم بلند خود را میرسانم به کتاب؛
اما جرات نمیکنم برش دارم. چند ثانیه نگاهش میکنم. مطهره واقعی بود؛ کتاب دعایش هم.
الان همه فکر میکنند دیوانهام.
خم میشوم و کتاب دعا را مانند نوزادی برمیدارم. انگشت میکشم به نوشتههای طلاکوب شده روی جلد سرمهایاش.
هنوز گرمای دستان مطهره را دارد. مطهره کدام صفحه را میخواند؟
کتاب دعا را به سینه میچسبانم ،
و نگاهی به اطراف میکنم. مطهره کجاست؟ خیلی وقت است که رفته. بعید است بشود میان این جمعیت پیدایش کنم.
کفشهایم را میپوشم و کتاب دعا به دست، راه میافتم میان صحن.
نیست. نمیدانم؛ شاید رفته زیارت.
وارد رواقها میشوم. اینجا دیگر اصلا قسمت زنانه را نمیبینم.
میخواهم بروم زیارت.
چشمم به ضریح که میافتد، هارد مغزم کامل فرمت میشود. دیگر به هیچ چیز فکر نمیکنم جز کسی که آغوشش را برایم باز کرده.
دوست دارم بروم جلو ،
و ضریح را در آغوش بگیرم؛ مثل حرم زینبیه. دور ضریح شلوغ است؛ خیلی شلوغ.
اصلا نمیشود جلو رفت.
برعکس حرم زینبیه که انقدر خلوت بود که میشد یک دل سیر سرت را به ضریح بچسبانی و نجوا کنی.
یک آن خوشحال میشوم ،
از این که نمیتوانم دستم را به ضریح برسانم؛ چون این یعنی دور ضریح شلوغ است و این یعنی حرم و اطراف آن امن است و زائرانش زیادند و ترس از جانشان ندارند.
این یعنی امامی که ساکن سرزمین ماست، غریب نیست.🕌
قسمت #نود_وشش
چوبپر خادم میخورد به شانهام:
- اینجا نایست باباجان. توی راهی.
تازه به خودم میآیم.
کتاب دعا را محکمتر به سینه میچسبانم و خودم را به دیوار میرسانم.
یک جای خالی روبهروی ضریح پیدا میکنم؛ کنار دیوار.
مینشینم.
اول میخواهم کتاب دعا را باز کنم و همانجایی که مطهره میخواند را بخوانم؛ اما یادم نمیآید کجا بود.
سرم را تکیه میدهم ،
به دیوار و کتاب دعا را روی سینهام میچسبانم.
خب... من الان چی میخواستم؟
حاجتم چه بود؟ یادم نیست.
چشمانم تار میشوند.
زیر پرده اشک، درخشش ضریح و آینهکاریها بیشتر است. پلک میزنم و دوباره واضح میشود.
حاجتم چه بود؟ چه میخواستم؟
هیچی آقاجان. من شما را میخواستم دیگر، شما هم که اینجا هستید. دیگر مشکلی نیست.
صدای زمزمه میآید؛
زمزمه درهم رفته زوار. مثل لالایی ست. آرامشبخش است. چقدر کولرهای حرم قوی کار میکنند؛ انگار نه انگار که تابستان است!
مغزم خنک میشود. سنگهای مرمر حرم چقدر نرماند! خوابم میآید.
مثل بچهای که در آغوش مادرش باشد، پلکهایم میافتد روی هم. این آرامترین و آسودهترین خوابی ست که در عمرم داشتهام.
چیز لطیفی صورتم را لمس میکند.
چشم باز میکنم، چوبپر خادم است.
خادم لبخند میزند:
- بیدار شو باباجان، نیمساعت دیگه اذانه. گفتم بهت بگم که وضو بگیری برای نماز.
خودم را جمع میکنم.
چشمم به کتاب دعا میافتد که روی سینهام خوابیده است.
دستی به صورتم میکشم و لبخند میزنم:
- ممنون، دستتون درد نکنه.
از جا برمیخیزم.
مغزم خالی و آرام است. دیگر از آن تشویش خبری نیست. آرامم. انگار هنوز خوابم.
به ضریح نگاه میکنم و زیر لب میگویم:
- دورتون بگردم الهی!
باید دوباره وضو بگیرم.
قبل از این که از رواق خارج شوم، به سرم میزند کتاب دعا را سر جایش بگذارم.
با چشم دنبال قفسههای کتاب دعایی میگردم که در دیوارههای سنگی حرم هست.
قسمت #نود_وهفت
یک قفسه پیدا میکنم.
خم میشوم و کتاب دعا را از خودم جدا میکنم؛ به سختی. انگار یک نوزاد در آغوشم است.
نگاهش میکنم،
میبوسمش و با احتیاط میگذارمش داخل قفسه.
دستی روی جلدش میکشم ،
و چند قدم از قفسه فاصله میگیرم. نگاهم هنوز روی کتاب دعاست.
ناگاه دخترک کوچکی را میبینم ،
که میدود به سمت قفسه. فکر کنم چهار، پنج ساله باشد.
با دستان کوچکش،
کتاب دعا را برمیدارد و میدود. با نگاهم دنبالش میکنم. خودش را میاندازد در آغوش مردی که فکر کنم پدرش باشد.
کتاب دعا را میدهد به پدرش ،
و خودش روی پاهای پدر مینشیند. پدرش صورت دخترک را میبوسد و کتاب دعا را باز میکند.
خودم را بجای آن مرد تصور میکنم؛
این که من هم یک دختر کوچک داشته باشم که بیاید بنشیند روی پاهایم و با هم زیارتنامه بخوانیم... حیف که...
از رواق بیرون میروم و نسیم صحن میخورد به صورتم.
لب حوض مینشینم و کفش و جورابم را در میآورم.
آستینهایم را بالا میزنم،
و از آب شیر کنار حوض مشتم را پر از آب میکنم و به صورتم میپاشم.
خنکی آب تا مغز سرم نفوذ میکند. اینجا همهچیزش متفاوت است؛ حتی آبش.
مسح پایم را میکشم و دستم را یک دور دیگر زیر شیر میشویم. احساس خنکی و سبکی میکنم.
گوشی کاریام در جیبم میلرزد.
درش میآورم. شماره نیفتاده؛ از اداره است.
جواب میدهم ،
و صدای حاج رسول را میشنوم:
- سلام پسر، تو کجایی که هرچی میگیرمت جواب نمیدی؟
لبم را میگزم و سرم را میخارانم. نگاهی به اطراف میکنم و میگویم:
- سلام، ببخشید حاجی، فکر کنم توی رواقها آنتن نمیده. برای همین متوجه نشدم. شرمنده. امرتون؟
- برای هفته دیگه، چهارشنبه ساعت نُه شب فرودگاه امام باش. اسمت توی لیست پروازه.
چشمانم گرد میشود:
- کجا انشاءالله؟
🕊 ادامه دارد....
🍃نویسنده فاطمه شکیبا
🌹کپی بدون نام نویسنده غیرمجاز است
🍃
🕊🍃
🍃🕊🍃
مطلع عشق
☀️ دوره آموزشی #48_بازی_در_هم_بازی 🌟 چطور با بچههامون بازی کنیم؟! ⭕️ ما درباره نیاز حیاتی فرزندان
👆سواد رسانه
پستهای شنبه ( #امام_زمان (عج) و ظهور)👇
زن زندگی آزادی یعنی 👇
در #حدیث_کساء وقتی حضرت جبرئیل میپرسه اینها چه کسانی هستند که تمام هستی رو بخاطرشون آفریدی؟
ذات اقدس اله نمیگه علی، محمد، حسن یا حسین...
خدا میگه #فاطمه و پدرش، شوهرش، پسراش یعنی از یک زن برای معرفی بهترین مخلوقاتش استفاده میکنه!
❤️ قالَ الْأَمينُ جِبْرآئيلُ يا رَبِّ وَمَنْ تَحْتَ الْكِسآءِ، فَقالَ عَزَّوَجَلَّ هُمْ اَهْلُ بَيْتِ النُّبُوَّةِ، وَمَعْدِنُ الرِّسالَةِ، هُمْ فاطِمَةُ وَاَبُوها وَبَعْلُها وَبَنُوها
❣ @Mattla_eshgh
✅ کار تمیز فرهنگی
🔰 برادران و خواهران انقلابی؛ یادتان هست سال 94 در پی حادثه سفارت عربستان مقام معظم رهبری فرمودند: "قضیّهی سفارت عربستان که البتّه کار بسیار بدی بود، کار غلطی بود و هرکسی کرده باشد کار غلطی است" و همچنین فرمودند: "سفارت عربستان که هیچ، در سفارت انگلیس هم که چند سال پیش، آن اتّفاق افتاد، بنده بدم آمد؛ اصلاً هیچ قابل قبول نیست اینجور عملیّات؛ این عملیّات عملیّات بسیار بدی است، به ضرر کشور و به ضرر اسلام و به ضرر همه است"
🔰 برادران و خواهران انقلابی؛ یادتان هست سال 96 مقام معظم رهبری در خصوص کار فرهنگی فرمودند: "ما خُلل و فُرج فرهنگی زیاد داریم؛ جاهایی که نفوذگاه دشمن است ازلحاظ فرهنگی، بسیار است؛ این را، هم مجموعههای مسئول دولتی، هم مجموعههای گستردهی عظیم مردمی موظّفند که انجام بدهند. «آتشبهاختیار» به معنی کار فرهنگی خودجوش و تمیز است" و در ادامه نیز فرمودند: "نیروهای انقلابی بیش از همه باید مراقب نظم کشور، مراقب آرامش کشور، مراقب عدم سوءاستفادهی دشمنان از وضعیّت کشور، و مراقب حفظ قوانین [باشند]؛ این مراقبتها در درجهی اوّل متوجّه به نیروهای انقلاب است که دلسوزند، علاقهمندند و مایلند که کشور به سمت هدفهای خود حرکت بکند."
🔰 برادران و خواهران انقلابی؛ یادتان هست در اوایل سال 1401 مقام معظم رهبری در خصوص نقد و مطالبه از دولت و مسئولین فرمودند: "نقد کارهای این مسئولین هم اشکال ندارد، اظهار نظر اشکال ندارد، منتها اوّلاً مراقب باشید این اظهار نظرها و نقدها بدبینانه نباشد...اگر نقدی هم میشود خوشبینانه باشد، بدبینانه نباشد؛ ثانیاً موجب تضعیف این کسانی نشود که در این میدان مشغول تلاش و کار هستند؛ و امید مردم هم تضعیف نشود، یعنی جوری حرف زده نشود که اینها [ناامید بشوند]."
◀️ اینکه چند انقلابیِ دلسوز و متعقد به نظام هر اقدامی را انجام دهند، مبنایش درستی آن اقدام نیست، مانند حادثه سفارت عربستان و انگلیس
◀️ اینکه هرگونه کار فرهنگی مورد تایید باید قرار بگیرد درست نیست، باید کار فرهنگی در جهت حفظ آرامش و امنیت کشور باشد و عدم تکمیل پازل دشمن باشد. در ضمن کار فرهنگی تمیز دارای شاخص هایی مانند اثرگذاری های مثبت و بلندمدتی در جامعه است که قابل شناسایی است.
◀️ اینکه هر نقد و مطالبه ای را بر حق بدانیم نیز درست نیست، نقد باید دلسوزانه و کارشناسانه باشد، موجب تضعیف و تخریب مسئولین و نظام نشود و از سوی دیگر نباید موجب بدبینی و ناامیدی مردم را فراهم نماید.
❇️ مهم نیست چه کسی چه حرف یا اقدامی را انجام میدهد، مهم این است که حرف و اقدامش در راستای پیاده سازی مطالبات و بیانات امام جامعه باشد.
❇️ مراقب باشیم، ناخواسته تکمیل کننده پازل دشمن نباشیم.
✍️ سید احمد رضوی
✅ خودکفایی ایران در زمینه فناوری تعمیر کابل فیبرنوری در اعماق دریا
🔹 در پی آسیب دیدن کابل فیبر نوری دریایی (GBI) در بستر دریای خلیج فارس که اوایل سال جاری رخ داد و منجر به اختلال و کاهش ظرفیت ارتباطات بین الملل در کشور شد، یک شرکت ایرانی با حمایتهای شرکت ارتباطات زیرساخت؛ برای نخستین بار موفق شد کابلهای فیبر نوری آسیب دیده در اعماق دریا را ابتدا مکان یابی و سپس قسمت آسیب دیده را که طول آن به چهار کیلومتر میرسید را در عملیات دشوار و پیچیده ترمیم و مرمت کند. تعمیر کابل فیبر نوری دریایی از جمله فناوری پیشرفته محسوب میشود که جمهوری اسلامی ایران پنجمین کشور در جهان است که توانسته است با تعمیر کابلهای فیبر نوری در اعماق دریا، به خود کفایی برسد.
🔸 طبیعیه که از نگاه راهبردی دشمن، دولت انقلابی آقای رئیسی باید تضعیف شود و موفقیتهایش دیده نشود.
#در_همین_چند_هفته
#موفقیت_اتفاقی_نیست
#دولت_انقلابی
#امید_به_آینده
❣ @Mattla_eshgh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
گروه فرهنگی رسانه ای #مبین ساری
#قمه_کش_را_اعدام_نکنید
#استوری_موشن
هشتگ #قمه_کش_را_اعدام_نکنید در واقع رسوا کننده ضد انقلاب هست
آنها منظورشان از اعدام نکنید ، حمایت از قمه کش ها وقاتل هاست
❣ @Mattla_eshgh
انتخابات دوازدهمین دوره مجلس ۱۱ اسفند ۱۴۰۲ برگزار میشود
🔹مدیرکل انتخابات وزارت کشور: انتخابات دوازدهمین دوره مجلس شورای اسلامی و ششمین دوره مجلس خبرگان رهبری بهصورت همزمان در جمعه ۱۱ اسفندماه سال آینده برگزار میشود؛ این زمان با هماهنگی شورای محترم نگهبان نهایی شده است.
علت سکوت خیلی ها مشخص شده 😒
کسایی که تو اوضاع جنگ رسانه ای و ترکیبی و ... سکوت کردند ،
صلاحیت نماینده مجلس شدن رو هم ندارن
چون نمیتونن از جمهوری اسلامی دفاع کنن ، آبرو و پست و مقام براشون مهمتره از اسلام
چون براحتی در دام دشمن میفتن
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
گروه فرهنگی رسانه ای #رایحه ساری
#قمه_کش_را_اعدام_نکنید
#استوری_موشن
هشتگ #قمه_کش_را_اعدام_نکنید در واقع رسوا کننده ضد انقلاب هست
آنها منظورشان از اعدام نکنید ، حمایت از قمه کش ها وقاتل هاست
❣ @Mattla_eshgh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔺 کلیپ مهم برای فعالان #مهدویت
🔺 به چه کتب و احادیثی در بحث #مهدویت باید استناد کرد؟
🔺رهبری در دیدار با اساتید مرکز تخصصی مهدویت، درباره روایات علامات ظهور چه فرمودند و چه توصیه ای کردند؟
🔺 طبق مبانی رهبری به کدام کانالها و سخنرانان مهدوی می شود اعتماد کرد ؟؟؟
🎤 با توضیحات #استاد_احسان_عبادی از اساتید مهدویت
👌پیشنهاد ویژه برای دیدن
❣ @Mattla_eshgh
شگفتی در حال تکمیل شدنه. مراکش به جمع چهار تیم جام راه پیدا کرد ...
#مراکش غولکشترین تیم جامه. در دور گروهی بلژیک - تیم دوم رنکینگ فیفا - رو حذف کرد و توی گروهش اول شد. بعد از اون اسپانیای لوئیز انریکه رو برد که یکی از امیدهای اصلی جام بود و حالا پرتغالی رو حذف میکنه که بازی قبل رو با ۶ گل پیروز شده بود ...
رفتن توی چهار تیم نهایی جام برای مراکشیها یک شاهکاره. اونا این فرصت رو دارن تا توی بازی احتمالیِ بعدی با فرانسه، از یک استعمارگر دیگه هم انتقام بگیرن ...
👈 و حالا پرچم #فلسطین رو باز هم مردم دنیا بیشتر از قبل خواهند دید
🇵🇸🇵🇸🇵🇸🇵🇸🇵🇸🇵🇸🇵🇸🇵🇸🇵🇸🇵🇸🇵🇸
حمید کثیری
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#زن_زندگی_آزادی_از_نگاه_مریم_رجوی و منافقین
🔺سخنان یک عضو جدا شده از منافقین درباره ی عقیم کردن زنان توسط مریم و مسعود رجوی
❣ @Mattla_eshgh
مطلع عشق
قسمت #نود_وهفت یک قفسه پیدا میکنم. خم میشوم و کتاب دعا را از خودم جدا میکنم؛ به سختی. انگار ی
🍃🌹🍃
🌹🍃
🍃
🌹رمان امنیتی، انقلابی #خط_قرمز
جلد اول ؛ رفیق
جلد دوم ؛ خط قرمز (رمان بلند)
🕊 #قسمت #نود_وهشت
- دمشق. اطلاعات پرواز رو برات ایمیل میکنم.
نگاه میکنم به گنبد ،
و پرچمش که آرام تکان میخورد. بغض راه گلویم را میبندد.
من که حرفی نزدم،
حتی به چیزی که میخواستم فکر هم نکردم، امام از کجا فهمید این همان چیزی ست که میخواهم؟
لبخند میزنم:
- چشم. نوکرتم حاجی.
- میدونم. کاری نداری؟
- نه.
- پس برو برای منم دعا کن. خداحافظ.
تماس را که قطع میکنم، لبخند هنوز روی لبم مانده.
کمیل میگوید:
- امام چیزایی رو درباره تو میدونه که خودت هم نمیدونی. دیگه فهمیدن حاجتت که چیزی نیست.
آب از سر و صورتش میچکد.
پیداست او هم وضو گرفته. میگویم:
- میای نماز؟
کمیل لبخند میزند:
- ما نمازمون رو به امامت کس دیگهای میخونیم عباس. دلت بسوزه!
***
انقدر با آرامش نشسته بود ،
روی مبلهای خانه امن که حس کردم این گوشی من است که هک شده، نه او.
تکیه داده بود به پشتی مبل کرم رنگ ،
و پاهایش را روی هم انداخته بود. مثل مطهره رو میگرفت.
نگاهش روی زانوهایش بود. آرام؛ انقدر آرام که نمیشد چیزی در چهرهاش پیدا کرد، نه ترس نه اضطراب و نه حتی هیجان.
من را نمیدید؛
اما من او را میدیدم. بیرون اتاق بودم و منتظر خانم صابری.
ذهنم بهم ریخته بود.
حس میکردم این مطهره است که نشسته روی مبلها. بعد از مدتها انگار مطهره زنده شده بود و داغش تازه.
شاید هم این داغ نبود...
نمیدانم. اما بهم ریخته بودم. خانم صابری که آمد، کمی به خودم آمدم.
گفت:
- میخواید خودم باهاش صحبت کنم یا خودتون صحبت میکنید؟
قسمت #نود_ونه
سرم را تکان دادم:
- نه، خودم میام. شما هم بفرمایید داخل.
وارد اتاق که شدیم،
از جا بلند شد و آرام سلام کرد. صدایش را به زور شنیدم.
نیمنگاه گذرایی به من انداخت ،
و بعد رو به خانم صابری کرد. خانم صابری دعوت کرد که بنشیند و خودش هم کنارش نشست.
گفتم:
- حتماً درک میکنید که چرا خانم صابری اومد دنبال شما و الان هم گوشیتون رو گرفتیم، بله؟
سرش را تکان داد اما نگاهم نکرد:
- میدونم، سربسته بهم گفتند گوشیم هک شده.
- نگران نیستید؟
باز هم بیتفاوت بود:
- نه. چیز خاصی روی گوشیم نداشتم که از لو رفتنش نگران باشم. عکس و فیلم شخصی روی گوشیم نگه نمیدارم.
ته دلم یک آفرین نثارش کردم.
خیالم تا حد زیادی راحت شد که آبرویش در خطر قرار نمیگیرد.
گفتم:
- خب اگر دوربین یا میکروفون گوشیتون رو روشن کنند چی؟ یا به پیامها دسترسی داشته باشند؟
شانه بالا انداخت:
- روی دوربین جلو برچسب زده بودم؛ اما بقیهش رو نمیدونم. البته توی پیامهام و شبکههای اجتماعیم هم چیز خاصی نداشتم.
سرم را تکان دادم.
خودم قبلا به میلاد سپرده بودم اجازه دسترسی به مکان، میکروفون و دوربین خانم رحیمی را ندهد تا خیالمان از این بابت هم راحت شود و خطری تهدیدش نکند.
گفتم:
- ما از وقتی متوجه شدیم دارند گوشی شما رو هک میکنند، یه سری اقدامات انجام دادیم تا نتونند به میکروفون و دوربین شما دسترسی پیدا کنند؛ اما اگر کامل جلوی کارشون رو میگرفتیم هم ممکن بود مشکوک بشند. خواستم بگم که نگران نباشید.
قسمت #صد
سرش را تکان داد؛
هرچند پیدا بود قبل از این هم خیلی نگران نبوده.شاید هم داشت نگرانیاش را پنهان میکرد؛ نمیدانم.
مثل مطهره.
مطهره هم معمولا ناراحتیاش را بروز نمیداد. نمیخواست کسی را نگران کند.
خودش یک طوری خودش را آرام میکرد.
ذهنم بهم ریخته بود.
هرچه خانم رحیمی را میدیدم، دو کلمه در ذهنم میپیچید: مثل مطهره.
شاید اصلاً از همانجا شروع شد.
از همان دو کلمه.
دوست داشتم یک سیلی به خودم بزنم تا حواسم جمع شود و به مطهره فکر نکنم.
فکر مطهره ،
وقتهایی که بیکار میشدم سراغم میآمد.
وقتی شب سرم را روی بالش میگذاشتم ،
و چشمانم را میبستم،
وقتی بعد از نماز تعقیبات میخواندم،
وقتی تنها میشدم و در نمازخانه اداره دراز میکشیدم،
وقتی میرفتم گشت و تنها پشت فرمان موتور یا ماشین مینشستم.
یاد مطهره هنوز رهایم نکرده بود؛
شاید هم من نمیتوانستم رهایش کنم.هیچکس مثل مطهره من را نمیفهمید.
نفس عمیقی کشیدم تا ذهنم جمع و جور شود و گفتم:
- چیزی که الان مهم هست، اینه که روی شما حساس شدند. این نشونه خوبیه؛ چون نشون میده فعالیت شما موثر بوده. بنده خودم گروه رو رصد کردم، خیلیها که درباره پذیرش حرفهای سمیر و حتی عضویت توی داعش مردد بودند، با حرفای شما حداقل تا الان دست به کار خطرناکی نزدند. نمیخوام بهتون امید الکی بدم، باید بگم ادامه فعالیتتون شاید خطرناک باشه.
آنجا بود که بالاخره ،
یک نگاه کوتاه به من انداخت؛ حتی دو ثانیه هم نشد.صدایش کمی میلرزید؛
انگار داشت واقعاً نگران میشد:
- دیگه چه خطری؟
- شما به هرچیزی فکر کنید. درسته که ما الان جلوی دسترسیشون به قسمتهای مهم گوشی شما رو گرفتیم؛ اما باز هم اگر حضورمون احساس بشه باعث میشه کل پروژه لو بره. متوجهید؟
سرش را تکان داد:
- خب، الان چکار کنم؟
قسمت #صد_ویک
از حرفش یکه خوردم.
انتظار داشتم بخواهد عقب بکشد؛ اما این جمله یعنی خیال عقبنشینی نداشت مگر با تصمیم من.
گفتم:
- میخواید ادامه بدید؟
صدایش نمیلرزید:
- بله.
لبهایم میخواست کش بیاید؛ اما جلوی لبخندم را گرفتم:
- خب، دیگه اینطوری نمیتونید فعالیت کنید.
- یعنی چی؟
- یعنی باید یه کاری کنید که از گروه ریموو بشید. اینطوری حساسیتشون از بین میره، چون الان حدس زدند که شما با برنامهریزی حرف میزنید. یه کاری کنید که اینطور فکر نکنند. چندتا جمله تند و احساسی بگید که ریموو بشید.
- بعدش؟
- دیگه از اون حساب کاربری خودتون استفاده نکنید. یه حساب کاربری جدید درست کنید با شمارهای که بهتون میدیم. اون حساب کاربری رو بچههای ما هم دارند. با اون اکانت دوباره توی گروه عضو بشید و حرفی نزنید. فقط هروقت حس کردید کسی میخواد جذب بشه، بهش پیام خصوصی بدید و منصرفش کنید. راهش رو شما بلدید، مگه نه؟
باز هم سرش را بالا و پایین کرد.
ادامه دادم:
- بهتره شما کمکم از این ماجرا خارج بشید. یکم که گذشت، اون حساب کاربری رو حذف کنید و خلاص؛ دیگه بقیهش با ماست. حله؟
- فهمیدم.
قسمت #صد_ودو
تا اینجا را با ترس و لرز آمدهام.
تجربه ناکام اعزام قبلی و برگشتنم از پای پرواز باعث شده چشمم بترسد.
همهاش منتظرم دوباره ابوالفضل یا یک نفر دیگر مثل اجل معلق نرسند و من را از پای پرواز برگردانند.
دلم برای ابوالفضل تنگ میشود؛
شاید هم میسوزد.
آخرین بار مشهد بودم که تماس گرفت.
مثل قبل شوخی نمیکرد؛ صدایش گرفته بود. اصلا به زور حرف میزد.
فقط چند کلمه گفت:
- به امام رضا بگو به حق مادرش زهرا خانمم رو بهم برگردونه...
اصلاً به ظاهرش نمیآید ،
انقدر به خانمش وابسته باشد؛ اما هست.
شاید خودش هم باورش نمیشد یک روز انقدر مجنون بشود.
من هم باور نمیکردم ،
یک روز کسی مثل مطهره پیدا بشود که من را انقدر عاشق کند؛ اما شد.
ساک کوچکم را میگذارم بالای سرم ،
و مینشینم روی صندلی هواپیما؛ کنار پنجره.
چشمم به راهرو ست ،
و مسافرهایی که یکییکی وارد میشوند.
هیچکداممان شبیه مسافران پروازهای عادی نیستیم.
اصلا این پرواز عادی نیست.
ما داریم میرویم به کشوری که ،
داعش در آن حکومت میکند، به کشوری که حتی شنیدن نامش هم یادآور جنگ و خشونت و تروریسم است.
اصلا شاید همه ماهایی که در این پرواز نشستهایم دیوانه باشیم که آرامش کشور خودمان را رها کردهایم و داریم میرویم در دل آتش.
یک جوان کنار دستم مینشیند.
راستش از ظاهرش جا میخورم. قیافهاش شبیه بقیه کسانی که برای اعزام آمدهاند نیست.
نه ریشش بلند است و نه آستینش.
یک تیشرت چسبان مشکی پوشیده و شلوار شش جیب.
تهریشش هم عمر زیادی ندارد.
از ظاهرش برمیآید اهل بدنسازی و پرورش اندام باشد.
قسمت #صد_وسه
ساکش را میگذارد بالای سرش و مینشیند.
از انعکاس تصویرش در شیشه هواپیما میبینمش؛ بیرون تاریک تاریک است.
پیداست که او هم این جمع را نمیشناسد و احساس غریبی میکند.
حتی حس میکنم دلش میخواهد سر صحبت را با من باز کند.
بالاخره بعد از چند دقیقه،
صدای کلفت و لهجه تهرانیاش را میشنوم که میگوید:
- شما اعزام چندمته داداش؟
به لهجه داشمشتیاش میخورد اهل جنوب تهران باشد.
برمیگردم و لبخند میزنم ،
تا احساس غریبی نکند؛ اما باید حواسم باشد که تخلیه اطلاعاتی نشوم.
میگویم:
- نه. بار اولم نیست.
تازه متوجه خالکوبی روی گردنش میشوم. کلمه «مادر» را خالکوبی کرده است.
نگاهم را از خالکوبی میگیرم که ناراحت نشود. ابرو بالا میاندازد:
- آهان...
و حرفی میخواهد بزند ،
که حرفش را میخورد. پیداست غرورش اجازه نمیدهد بگوید اعزاماولی است.
تلاشش برای باز کردن سر صحبت به بنبست خورده.
چند دقیقه بعد میپرسد:
- بچه کجایی؟
دوباره میخندم:
- اصفهان.
و بعد خودم ادامه میدهم:
- به تو میاد بچه جنوب تهرون باشی، آره؟
این را که میگویم، گل از گلش میشکفد:
- آره داداش، زدی تو خال.
و دستش را برای دست دادن جلو میآورد:
- مخلص شما، سیام.
دست میدهم و میگویم:
- سیا؟
-آره دیگه. بچهمحلها بهم میگن سیا. سیا پلنگ.
با نمونه کامل یک لوطی مواجه شدهام ،
و نمیدانم دقیقاً دارد میآید سوریه برای چه؟
سوالم را قورت میدهم و میخندم. خودش اضافه میکند:
- اسمم سیاوشه.