🕊 قسمت ۴۳۱
ساعت را نگاه میکنم؛
دوازده و نیم شب. میروم دنبال دکتر.
تا کسی نیست و آیسییو خلوت است، باید فکرم را عملی کنم. سراغ دکتر را از سرپرستار میگیرم و در پاویون پیدایش میکنم.
با چشمان خوابآلوده و سرخ، طوری نگاهم میکند که با زبان بیزبانی بگوید:
خودت خواب نداری به جهنم، بگذار منِ بیچاره یک ساعت سرم را زمین بگذارم!
میگویم:
- ببینم، این دونفر میتونن صحبت کنن؟
چشمان سرخش گرد میشوند:
- این وقت شب؟
- بله این وقت شب.
- اینا رو به زور مسکن خوابوندیم. بذار دو روز آخر عمرشون راحت بگذره.
- نمیشه. شاید اینطوری بفهمم چطور مسموم شدن.
- بفهمی هم فایدهای براشون نداره.
و میخواهد برگردد داخل پاویون. بازویش را میگیرم و برش میگردانم:
- به اینا امیدی نیست نه؟
- نه.
- خب پس، بذارید ببرمشون از بیمارستان بیرون.
صورتش سرخ میشود؛ جوش میآورد انگار:
- تو میفهمی چی میگی؟
- با مسئولیت خودم.
شاید فکر کنید این کلمه ،
از دهانم پریده برای قانع کردن دکتر؛ اما وقتی گفتم «با مسئولیت خودم»، دقیقا میدانستم چه میگویم.
درواقع ترجمه این حرفم میشود ،
توکل به خدا.
حتی در این شهر جایی را سراغ ندارم ،
که بدون اطلاع بقیه ببرمشان؛ اما حتی اگر شده ببرمشان هتل هم نمیگذارم بیمارستان بمانند.
دکتر میگوید:
- اینا نیاز به مراقبت پزشکی دارن.
- خب شما میاید مراقبت میکنید، اگه لازمه یکی دونفر از پرستارها رو هم بیارید.
نمیدانم چرا انقدر راحت دارم ،
به این پزشک اعتماد میکنم؛ چارهای ندارم. اینجا پزشک دیگری نمیشناسم
و فعلا، رفتن سراغ پایگاههای داده و سوابق افراد هم ممکن است شاخک آن نفوذی را که نمیدانم کجاست، حساس کند.
قیافه پزشک طوری ست ،
که احساس میکنم الان از گوشهایش دود بیرون میزند. دست میگذارم روی ریشهایم و گردن کج میکنم:
- خواهش میکنم دکتر. باور کنید نمیخوام اذیتتون کنم؛ ولی واقعا لازمه.
باز هم تغییری در چهرهاش نمیبینم:
- من بعد این شیفت مرخصی گرفتم، میخواستم آخر هفته با خانواده بریم مسافرت...
- شما میدونید من چند ماهه خانوادهم رو ندیدم؟
🕊 قسمت ۴۳۲
خشکش میزند.
ادامه میدهم:
- تازه من کاری نکردم، فقط خونه نرفتم؛ ولی رفیقی داشتم که برای امنیت این کشور، توی ماشین کامل سوخت. رفقایی دارم که غریب شهید شدن بدون این که کسی بفهمه. منت نیست دکتر، هم من هم رفقام خودمون انتخاب کردیم. حرفم اینه که امنیت مملکتمون هزینه داره؛ و همه باید با هم حفظش کنیم.
میخواستم بگویم پسر بزرگ خانوادهام،
پدرم جانباز است، مادرم و خواهر و برادرهایم به من نیاز دارند و نرفتهام خانه؛
اما هیچکدام را نگفتم.
راستش در آن چند ثانیهی قبل از گفتن،
به سختی کلنجار رفتم با خودم سرِ گفتن یا نگفتنش.
در چند صدمِ ثانیهی آخر،
به این نتیجه رسیدم که اگر قرار باشد دلش نرم شود، شرح شهادت مظلومانه کمیل کافیست.
سرش را میاندازد پایین و دست میکشد روی چانه بدون ریشش.
میگوید:
- کجا میخوای ببریشون؟
هم خوشحال میشوم و هم غافلگیر.
جایی سراغ ندارم! خب خدایا؛ به خودت توکل کردهام دیگر...
خودت یک راهی نشان بده...
- عباس، چرا کسی مواظب متهمها نیست؟
صدای مسعود است ،
که از بیسم داخل گوشم بلند شده. سر جایم خشک میشوم.
مسعود اینجا چکار میکند؟ مگر من نگفتم همه بروند؟
بیتوجه به دکتر، میدوم به سمت آیسییو و میگویم:
- مسعود تو اینجا چکار میکنی؟
- اگه من نبودم که ممکن بود حذفشون کنن.
- چی میگی؟
- یه نفر داشت میومد این طرفی که وقتی من رو دید برگشت رفت.
عرق سرد مینشیند روی پیشانیام.
نکند خودش خواسته دو متهم را حذف کند و این حرفش هم برای منحرف کردن ذهن من است؟
به راهروی آیسییو میرسم ،
و مسعود را میبینم که دارد در آستانه راهرو قدم میزند. با چند قدم بلند، میرسم دقیقا مقابلش و در برابر وسوسه گرفتن یقهاش مقاومت میکنم.
دستانم مشت میشوند و میگویم:
- مگه من نگفتم کسی اینجا نیاد؟
مسعود با چشمان سبزِ نافذش خیره میشود به من؛ انگار میخواهد پوزخند بزند
و بگوید:
- خیلی عقبی عباس آقا!
از گوشه چشم، نگاه میکنم به دو متهم که تغییری در حالشان دیده نمیشود.
مسعود میگوید:
- میدونم چرا همه رو مرخص کردی، اینم میدونم که به ما اعتماد نداری، اینم میدونم که داری سعی میکنی خودت رو به خنگی و بیخیالی بزنی تا ما نفهمیم تو ذهنت چی میگذره... انصافا باهوشی.
🕊 قسمت ۴۳۳
از آدمهایی که حدس میزنند،
در ذهنم چه میگذرد، کمی میترسم.
هاج و واج به مسعود خیره میشوم و در انبوه مجهولات، دست و پای بیهودهای میزنم تا معلوم شوند؛ که نمیشوند.
سعی میکنم رفتار بعدی مسعود را حدس بزنم... یک ایکسِ بزرگِ ناشناخته.
میگوید:
- باید از بیمارستان ببریمشون بیرون.
الان جمع بست؟ یعنی من و او؟
مار سیاهی که در سینهام بود، از خواب بیدار شده و با آرامشِ تهدیدآمیزی به سمت مسعود میخزد.
میگویم:
- چرا؟
- خودتو به اون راه نزن. مطمئنم همین نقشه رو داری.
- پرسیدم چرا؟
کلافه مقابلم قدم میزند:
- یک... ممکنه حذفشون کنن. دو... میخوای ازشون بازجویی کنی.
دوست ندارم به این راحتی تسلیمش شوم.
مار سیاه حالا دارد بدن نرم و براقش را دور مسعود میپیچد.
میگویم:
- چرا باید بهت اعتماد کنم؟
دوباره با چشمان سبزش، نگاه تهدیدآمیزی به من میکند و میگوید:
- چون چارهای نداری.
جملهاش چندبار در ذهنم تکرار میشود.
از این جمله متنفرم.
واقعا چاره ندارم؟ شاید...
سینهام تیر میکشد. اگر مسعود فهمیده باشد چه در سرم هست، حتما موی دماغمان میشود.
میگوید:
- حق داری بیاعتماد باشی. ولی باید به من اعتماد کنی.
عاقلاندر سفیه نگاهش میکنم،
و حواسم به انعکاس تصویرمان در شیشه آیسییو هست؛ به پشت سرم.
مسعود نمیتواند اینجا کاری بکند...
میگوید:
- چند وقته سعی کردم سایهبهسایه دنبالت باشم؛ البته ضد زدنای کوفتیت خیلی کارم رو سخت میکرد. میدونم بو بردی.
بو بردهام؟
یک ماه است که من را خفه کرده با تعقیب کردنش! چشمانم را تا حد ممکن تنگ میکنم و خیره میشوم به چشمان سبزش.
میگوید:
- اینطوری نگام نکن. میدونم داری خودت پرونده رو ادامه میدی، ولی تنها نمیتونی. چندبار خواستن حذفت کنن.
ادامهاش را میدانم؛
این که آخرین بار مسعود رسید و کمک کرد دو متهم را دستگیر کنم.
یک قطعه دیگر از پازل...
البته هیچکدام از توضیحاتش جوابگوی این سوال نیستند که:
چرا باید به او اعتماد کنم؟
او فقط کسی ست که خیلی چیزها میداند. کسی که ممکن است برایم دام پهن کرده باشد.
- اون نفوذیای که تو فکرشو میکنی من نیستم. بهم اعتماد کن.
عاقل اندر سفیه نگاهش میکنم تا به زبان بیزبانی بگویم:
- خودت جای من بودی باور میکردی؟
🕊 قسمت ۴۳۴
و با چشم، اشاره میکند به دو متهمی که روی تخت خوابیدهاند.
نه... لزوما اینطور نیست.
ممکن است نقشه تیمی که قرار بود ترورم کند تغییر کرده باشد... و هزار چیز ممکن دیگر.
مثلا ممکن است نقشهشان این باشد ،
که مسعود به من نزدیک شود و بفهمد دقیقا چه در ذهنم میگذرد و تا کجا پیش رفتهام.
دکتر سلانهسلانه خودش را رسانده به ما و با تعجبی آمیخته با خشم،
تشر میزند:
- چه خبرتونه؟
صدایش آرام و خفه است؛
همانطوری که باید در بخش مراقبتهای ویژه باشد. نگاهی به سرتا پای مسعود میاندازد و ابرو در هم میکشد:
- تو رو کی راه داده؟
مسعود بدون این که از من چشم بردارد،
کارت شناساییاش را به دکتر نشان میدهد.
دکتر رو میکند به من:
- چی شد یهو رفتی؟ بالاخره میخوای اینا رو ببری یا نه؟
مسعود نگاه پیروزمندانهای به من میکند ،
و از چهرهام میفهمد به او اعتماد ندارم. سرش را تکان میدهد:
- هوم... البته اگه باور میکردی عجیب بود. ولی خب فعلا چارهای نداری. این دوتا رو کجا میخوای ببری؟
باز هم اخم؛ این بار نه از سر شک که از سر استیصال.
دکتر منتظر و بیقرار نگاهم میکند.
فرض که مسعود آدمِ خوب داستان باشد و من به او اعتماد کنم... آن وقت با هم این دوتا را ببریم کجا؟
مسعود میگوید:
- حدس میزدم جایی رو سراغ نداشته باشی.
صورت دکتر بدجور درهم میرود.
آخ یکی بزنم وسط صورت استخوانی مسعود تا دلم خنک شود... اصلا حاضرم خودم و دو متهم برویم کنار خیابان بخوابیم.
مسعود چندلحظهای فکر میکند و میگوید:
- من یه جایی سراغ دارم. زود باش، چون توی ساعت تغییر شیفت اینجا یکم شلوغ میشه.
بعد رو میکند به دکتر:
- این دونفر رو از در پشتی بیمارستان خارج کنید. یه طوری که بجز یکی دونفر پرسنل، کسی خبردار نشه.
دکتر سرش را تکان میدهد و دوباره به من چشمغره میرود.
میگویم:
- هرچیزی که لازمه برای به عهده گرفتن مسئولیتش امضا میکنم.
زیر لب میگوید:
- امیدوارم...
و میرود برای آماده کردن متهمها.
مسعود میگوید:
- قبول کنی یا نکنی، بدون من نمیتونی انجامش بدی.
نفسم تنگی میکند و آن مار سیاه،
دندانهای نیشش را به مسعود نشان میدهد. یک سمت یقه کاپشن مسعود را میگیرم و قاطعانه در چشمانش زل میزنم.
هرچه خشم دارم در صدای خفهام میریزم و انگشتم را مقابلش در هوا تکان میدهم:
- به ولای علی قسم... مسعود به ولای علی قسم بخوای دست از پا خطا کنی، بیخیال همهچیز میشم و میکشمت. فکر نکن بهت اعتماد کردم، فقط از سر اجباره.
و دستم را آرام از یقه کاپشنش برمیدارد
و نیشخند میزند:
- با ما به از این باش که با خلق جهانی، جناب سیدحیدر. انقدر به ریههای داغونت فشار نیار.
🕊 قسمت ۴۳۵
***
تیک... صدای روشن شدن چراغ اتوماتیک راهپله که جلوی پایمان را روشن میکند.
نورش کم و زیاد میشود؛
مثل چراغی که پیش از این در پارکینگ دیدم. هردو چراغ دارند آخر عمرشان را میگذرانند و از بیکاری فرسوده شدهاند.
مسعود کلید میاندازد ،
در قفلِ درِ طبقه همکف و صدای باز شدن در، در راهپله ساکت و خاک گرفته میپیچد.
خانه نه چندان نوسازِ دوطبقهای ست ،
خالی از سکنه؛
البته به ادعای مسعود.
دستم را تمام مدت، از وقتی که راه افتادیم تا همین الان، گذاشتهام روی اسلحهام.
میدانم خشابش پر است؛
اما این را نمیدانم که اگر مسعود برایمان دام پهن کرده باشد، با وجود یک پزشک و دو مرد جوانِ پرستار و دو متهم بیهوش، چه کاری از دستم برمیآید.
نه ربیعی و نه هیچکس دیگر،
از کاری که کردهام خبر ندارد و قرار نیست خبردار بشود...
یعنی کارم غیرقانونی ست؟ شاید...
چارهای نبود. تا وقتی یک نفوذی در سیستم باشد از هر حرکت من آگاه شود، نمیتوان کاری از پیش ببرم. برای همین است که میخواهم هیچکس نفهمد...
گاه هیچ کاری از دستت برنمیآید ،
جز این که چشم ببندی و از دست و پا زدن دست بکشی تا شناور شوی در دریای تدبیر خدا. نه این که الان به این نتیجه رسیده باشم، همیشه آغاز و پایان هرکاری را به خدا واگذار کردهام؛ اما هیچگاه اینطور در تاریکی قدم برنداشتهام.
کمیل دستم را میگیرد و فشار میدهد:
- نترس.
از میان انگشتانش،
آرامش میرسد به سلولهای عصبیام و در تمام بدنم پخش میشود.
دست دیگرم را از روی سلاح برنمیدارم. مسعود در را باز میکند
و چند لحظه اول،
پشت در چیزی جز سکوت و تاریکی نمیبینم؛ آرامشی پیش از طوفان.
مسعود جلوتر از من وارد خانه میشود ،
و پیش از آن که چشمانم عادت کنند به تاریکی و چیزی ببینند، چراغی روشن میکند.
چراغی با نور زرد و بیرمق.
خانه خالی ست از اثاثیه ،
و تنها یک گوشه آن، کمی مبل و خرت و پرت و جعبه گذاشتهاند. بوی غبار میدهد اینجا.
در نگاه اول،
آشپزخانه اپن را میبینم و دو اتاق.
مسعود وسط خانه میایستد، دستانش را باز میکند
و آرام دور خودش میچرخد:
- هیچکس نمیاد اینجا. راحت باشید.
رو به یکی از اتاقها متوقف میشود و به آن اشاره میکند:
- دوتا تخت قدیمی اونجا هست که باید برم از بالا براش تشک و ملافه بیارم.
برانکاردها را با کمک دو پرستار،
کنار سالن میگذاریم. گلنگدن اسلحهام را میکشم و بدون توجه به مسعود، تمام سوراخ و سنبههای خانه را میگردم؛
هرچند خیلی بزرگ نیست.
از اتاق دوم که بیرون میآیم و از امنیت خانه مطمئن میشوم،
مسعود با پوزخند نگاهم میکند:
- مطمئن شدی جز من کسی اینجا نیست؟
🕊 ادامه دارد....
🍃نویسنده فاطمه شکیبا
🌹کپی بدون نام نویسنده غیرمجاز است
🍃
🕊🍃
🍃🕊🍃
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
تصاویر سمت راست و چپ رو مقایسه کنید؛
چیکار داریم میکنیم با آیندمون؟‼️
⚠️انفجار سالمندی
⛔️بحران پیری #جمعیت
❣ @Mattla_eshgh
#فرمول_شیفته_کردن_زن
💠 آقایان اگر میخواهید همسرتان #شیفته شما شود دنبال #بهانه برای تعریف کردن از او باشید:
💠از ظاهرش
💠از جملاتش
💠از نگاهش
💠از دست پختش
💠از رفتارش
💠از هنرش و ...
💠 از لحاظ روانشناسی تعریف و تمجید از #زن به او آرامش داده و او را برای #مهربانی کردن و عشقورزی با همسر شارژ خواهد کرد.
❣ @Mattla_eshgh
❌ ازدواج بدنساز قزاقستانی با یک عروسک جنسی نتیجه انقلاب جنسی و جهل و پیامد آن، تنهایی و تفرد است!
(فیلمشو نذاشتم تا نشر داده نشه و عادی سازی نشه)
⚠️ رابطه جنسی داشتن با اشیاء که اسمش ازدواج نیست اسمش خودارضائیه!
نتیجه ازدواج و انتخاب صحیح، سکینت و آرامشه
اما نتیجه رابطه داشتن با عروسک و ربات و هولوگرام، اضطراب، تشویش، افسردگی و درنهایت خودکشیه!
#کالانعام_بل_هم_اضل
#جاهلیت_مدرن
❣ @Mattla_eshgh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔴ببینید #رسانه_ها چگونه در #عملکرد_فرزندانتان تاثیر میگذارند ...
🔸️کودکان هر انچه را #میبینند یاد میگیرند مراقب کودکانتان باشید یاد گیری #هر_مطلبی لزوما #باهوش بودن کودکتان نیست...
#رسانه_تاثیرگذار
#جنگ_رسانه
❣ @Mattla_eshgh
مطلع عشق
🕊 قسمت ۴۳۵ *** تیک... صدای روشن شدن چراغ اتوماتیک راهپله که جلوی پایمان را روشن میکند. نورش کم
🍃🌹🍃
🌹🍃
🍃
🌹رمان امنیتی، انقلابی #خط_قرمز
جلد اول ؛ رفیق
جلد دوم ؛ خط قرمز (رمان بلند)
🕊 #قسمت ۴۳۶
اسلحه را غلاف نمیکنم و آن را با دو دست، رو به پایین میگیرم:
- آره ولی مطمئن نیستم بعد از این هم کسی نیاد.
چشمانش را تنگ میکند و فکش منقبض میشود.
میگوید:
- بیا بریم بالا، برای تختها تشک و ملافه بیاریم.
باید بروم بقیه خانه را هم بگردم ،
تا مطمئن شوم؛ و البته تمام راههای ورود و خروجش را ببینم؛
اما نمیتوانم پزشک و پرستار و متهمها را رها کنم به حال خودشان. این خانه از خانههای امن ما نیست؛
هیچ سیستم امنیتیای فراتر از قفل ساده درهایش ندارد. تشویش و ندانستن، مثل خوره به جانم افتاده است.
مسعود حالا در آستانه در ایستاده ،
و منتظر است من دنبالش بروم. حتما علت نیامدنم را فهمیده
که میگوید:
- نترس. اگه بخوام کار اینا رو تموم کنم، از پس تو برمیام. مخصوصا اگه به خیال خودت، چندتا همدست هم داشته باشم.
و به حرفهایش میخندد؛
بیصدا. دستم را محکمتر روی بدنه اسلحه فشار میدهم:
- خیلی مطمئن نباش.
-تو تنهایی.
میمانم چه جوابی بدهم؛
اما فقط چند لحظه. کمیل دستش را روی شانهام فشار میدهد.
قدمی به جلو برمیدارم:
- نیستم.
کمیل آرام و ملایم، در گوشم میگوید:
- این بندههای خدا رو بذار اینجا به امان خدا. نترس.
لبانم را روی هم فشار میدهم و دستم را به سمت مسعود دراز میکنم:
- اسلحهت!
مسعود دوباره فکش را منقبض میکند،
و با خشمی فروخورده، اسلحهاش را از غلاف بیرون میکشد.
آن را میکوبد کف دستم.
میدانم اگر بفهمم شکام به او اشتباه بوده، شرمنده خواهم شد؛ اما نمیتوان سر یک شرمندگی، پرونده را و از آن مهمتر، جان پنج نفر آدم را به خطر انداخت.
از پر بودن خشاب اسلحهاش مطمئن میشوم و آن را میگیرم به سمت دکتر.
خودش را عقب میکشد و با صدای لرزان میگوید:
- این دیگه برای چیه؟ قرار نبود...
- خودتونم میبینید که وضعیت عادی نیست. برای دفاع از خودتونه. امیدوارم کار باهاش رو بلد باشید.
با تردید آن را از دستم میگیرد و نگاهش میکند.
میگویم:
- خیلی حواستون باشه. به سمت زمین بگیریدش که سهوا به کسی آسیب نزنید. تا وقتی صدای من رو نشنیدید، در رو باز نکنید.
🍃نویسنده فاطمه شکیبا
🌹کپی بدون نام نویسنده غیرمجاز است
🍃
🕊🍃
🍃🕊🍃