eitaa logo
مطلع عشق
282 دنبال‌کننده
5.4هزار عکس
2هزار ویدیو
73 فایل
@ad_helma2015 ارتباط با مدیر کانال برنامه کانال : شنبه ، سه شنبه : امام زمان( عج ) و ظهور ومطالب سیاسی یکشنبه ، چهارشنبه : خانواده وازدواج دوشنبه ، پنجشنبه : سواد رسانه داستانهای جذاب هرشب بجز جمعه ها استفاده از مطالب کانال آزاد است (حتی بدون لینک )
مشاهده در ایتا
دانلود
🕊 قسمت ۴۳۴ و با چشم، اشاره می‌کند به دو متهمی که روی تخت خوابیده‌اند. نه... لزوما اینطور نیست. ممکن است نقشه تیمی که قرار بود ترورم کند تغییر کرده باشد... و هزار چیز ممکن دیگر. مثلا ممکن است نقشه‌شان این باشد ، که مسعود به من نزدیک شود و بفهمد دقیقا چه در ذهنم می‌گذرد و تا کجا پیش رفته‌ام. دکتر سلانه‌سلانه خودش را رسانده به ما و با تعجبی آمیخته با خشم، تشر می‌زند: - چه خبرتونه؟ صدایش آرام و خفه است؛ همان‌طوری که باید در بخش مراقبت‌های ویژه باشد. نگاهی به سرتا پای مسعود می‌اندازد و ابرو در هم می‌کشد: - تو رو کی راه داده؟ مسعود بدون این که از من چشم بردارد، کارت شناسایی‌اش را به دکتر نشان می‌دهد. دکتر رو می‌کند به من: - چی شد یهو رفتی؟ بالاخره می‌خوای اینا رو ببری یا نه؟ مسعود نگاه پیروزمندانه‌ای به من می‌کند ، و از چهره‌ام می‌فهمد به او اعتماد ندارم. سرش را تکان می‌دهد: - هوم... البته اگه باور می‌کردی عجیب بود. ولی خب فعلا چاره‌ای نداری. این دوتا رو کجا می‌خوای ببری؟ باز هم اخم؛ این بار نه از سر شک که از سر استیصال. دکتر منتظر و بی‌قرار نگاهم می‌کند. فرض که مسعود آدمِ خوب داستان باشد و من به او اعتماد کنم... آن وقت با هم این دوتا را ببریم کجا؟ مسعود می‌گوید: - حدس می‌زدم جایی رو سراغ نداشته باشی. صورت دکتر بدجور درهم می‌رود. آخ یکی بزنم وسط صورت استخوانی‌ مسعود تا دلم خنک شود... اصلا حاضرم خودم و دو متهم برویم کنار خیابان بخوابیم. مسعود چندلحظه‌ای فکر می‌کند و می‌گوید: - من یه جایی سراغ دارم. زود باش، چون توی ساعت تغییر شیفت اینجا یکم شلوغ می‌شه. بعد رو می‌کند به دکتر: - این دونفر رو از در پشتی بیمارستان خارج کنید. یه طوری که بجز یکی دونفر پرسنل، کسی خبردار نشه. دکتر سرش را تکان می‌دهد و دوباره به من چشم‌غره می‌رود. می‌گویم: - هرچیزی که لازمه برای به عهده گرفتن مسئولیتش امضا می‌کنم. زیر لب می‌گوید: - امیدوارم... و می‌رود برای آماده کردن متهم‌ها. مسعود می‌گوید: - قبول کنی یا نکنی، بدون من نمی‌تونی انجامش بدی. نفسم تنگی می‌کند و آن مار سیاه، دندان‌های نیشش را به مسعود نشان می‌دهد. یک سمت یقه کاپشن مسعود را می‌گیرم و قاطعانه در چشمانش زل می‌زنم. هرچه خشم دارم در صدای خفه‌ام می‌ریزم و انگشتم را مقابلش در هوا تکان می‌دهم: - به ولای علی قسم... مسعود به ولای علی قسم بخوای دست از پا خطا کنی، بی‌خیال همه‌چیز می‌شم و می‌کشمت. فکر نکن بهت اعتماد کردم، فقط از سر اجباره. و دستم را آرام از یقه کاپشنش برمی‌دارد و نیشخند می‌زند: - با ما به از این باش که با خلق جهانی، جناب سیدحیدر. انقدر به ریه‌های داغونت فشار نیار.
🕊 قسمت ۴۳۵ *** تیک... صدای روشن شدن چراغ اتوماتیک راه‌پله که جلوی پایمان را روشن می‌کند. نورش کم و زیاد می‌شود؛ مثل چراغی که پیش از این در پارکینگ دیدم. هردو چراغ دارند آخر عمرشان را می‌گذرانند و از بیکاری فرسوده شده‌اند. مسعود کلید می‌اندازد ، در قفلِ درِ طبقه همکف و صدای باز شدن در، در راه‌پله ساکت و خاک گرفته می‌پیچد. خانه نه چندان نوسازِ دوطبقه‌ای ست ، خالی از سکنه؛ البته به ادعای مسعود. دستم را تمام مدت، از وقتی که راه افتادیم تا همین الان، گذاشته‌ام روی اسلحه‌ام. می‌دانم خشابش پر است؛ اما این را نمی‌دانم که اگر مسعود برایمان دام پهن کرده باشد، با وجود یک پزشک و دو مرد جوانِ پرستار و دو متهم بیهوش، چه کاری از دستم برمی‌آید. نه ربیعی و نه هیچ‌کس دیگر، از کاری که کرده‌ام خبر ندارد و قرار نیست خبردار بشود... یعنی کارم غیرقانونی ست؟ شاید... چاره‌ای نبود. تا وقتی یک نفوذی در سیستم باشد از هر حرکت من آگاه شود، نمی‌توان کاری از پیش ببرم. برای همین است که می‌خواهم هیچ‌کس نفهمد... گاه هیچ کاری از دستت برنمی‌آید ، جز این که چشم ببندی و از دست و پا زدن دست بکشی تا شناور شوی در دریای تدبیر خدا. نه این که الان به این نتیجه رسیده باشم، همیشه آغاز و پایان هرکاری را به خدا واگذار کرده‌ام؛ اما هیچ‌گاه اینطور در تاریکی قدم برنداشته‌ام. کمیل دستم را می‌گیرد و فشار می‌دهد: - نترس. از میان انگشتانش، آرامش می‌رسد به سلول‌های عصبی‌ام و در تمام بدنم پخش می‌شود. دست دیگرم را از روی سلاح برنمی‌دارم. مسعود در را باز می‌کند و چند لحظه اول، پشت در چیزی جز سکوت و تاریکی نمی‌بینم؛ آرامشی پیش از طوفان. مسعود جلوتر از من وارد خانه می‌شود ، و پیش از آن که چشمانم عادت کنند به تاریکی و چیزی ببینند، چراغی روشن می‌کند. چراغی با نور زرد و بی‌رمق. خانه خالی ست از اثاثیه ، و تنها یک گوشه آن، کمی مبل و خرت و پرت و جعبه گذاشته‌اند. بوی غبار می‌دهد اینجا. در نگاه اول، آشپزخانه اپن را می‌بینم و دو اتاق. مسعود وسط خانه می‌ایستد، دستانش را باز می‌کند و آرام دور خودش می‌چرخد: - هیچ‌کس نمیاد اینجا. راحت باشید. رو به یکی از اتاق‌ها متوقف می‌شود و به آن اشاره می‌کند: - دوتا تخت قدیمی اونجا هست که باید برم از بالا براش تشک و ملافه بیارم. برانکاردها را با کمک دو پرستار، کنار سالن می‌گذاریم. گلنگدن اسلحه‌ام را می‌کشم و بدون توجه به مسعود، تمام سوراخ و سنبه‌های خانه را می‌گردم؛ هرچند خیلی بزرگ نیست. از اتاق دوم که بیرون می‌آیم و از امنیت خانه مطمئن می‌شوم، مسعود با پوزخند نگاهم می‌کند: - مطمئن شدی جز من کسی اینجا نیست؟ 🕊 ادامه دارد.... 🍃نویسنده فاطمه شکیبا 🌹کپی بدون نام نویسنده غیرمجاز است 🍃 🕊🍃 🍃🕊🍃
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
تصاویر سمت راست و چپ رو مقایسه کنید؛ چیکار داریم میکنیم با آیندمون؟‼️ ⚠️انفجار سالمندی ⛔️بحران پیری ‌❣ @Mattla_eshgh
💠 آقایان اگر می‌خواهید همسرتان شما شود دنبال برای تعریف کردن از او باشید: 💠از ظاهرش 💠از جملاتش 💠از نگاهش 💠از دست پختش 💠از رفتارش 💠از هنرش و ... 💠 از لحاظ روانشناسی تعریف و تمجید از به او آرامش داده و او را برای کردن و عشق‌ورزی با همسر شارژ خواهد کرد. ‌❣ @Mattla_eshgh
❌ ازدواج بدن‌ساز قزاقستانی با یک عروسک جنسی نتیجه انقلاب جنسی و جهل و پیامد آن، تنهایی و تفرد است! (فیلمشو نذاشتم تا نشر داده نشه و عادی سازی نشه) ⚠️ رابطه جنسی داشتن با اشیاء که اسمش ازدواج نیست اسمش خودارضائیه! نتیجه ازدواج و انتخاب صحیح، سکینت و آرامشه اما نتیجه رابطه داشتن با عروسک و ربات و هولوگرام، اضطراب، تشویش، افسردگی و درنهایت خودکشیه! ‌❣ @Mattla_eshgh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔴ببینید چگونه در تاثیر میگذارند ... 🔸️کودکان هر انچه را یاد میگیرند مراقب کودکانتان باشید یاد گیری لزوما بودن کودکتان نیست... ‌❣ @Mattla_eshgh
مطلع عشق
🕊 قسمت ۴۳۵ *** تیک... صدای روشن شدن چراغ اتوماتیک راه‌پله که جلوی پایمان را روشن می‌کند. نورش کم
🍃🌹🍃 🌹🍃 🍃 🌹رمان امنیتی، انقلابی جلد اول ؛ رفیق جلد دوم ؛ خط قرمز (رمان بلند) 🕊 ۴۳۶ اسلحه را غلاف نمی‌کنم و آن را با دو دست، رو به پایین می‌گیرم: - آره ولی مطمئن نیستم بعد از این هم کسی نیاد. چشمانش را تنگ می‌کند و فکش منقبض می‌شود. می‌گوید: - بیا بریم بالا، برای تخت‌ها تشک و ملافه بیاریم. باید بروم بقیه خانه را هم بگردم ، تا مطمئن شوم؛ و البته تمام راه‌های ورود و خروجش را ببینم؛ اما نمی‌توانم پزشک و پرستار و متهم‌ها را رها کنم به حال خودشان. این خانه از خانه‌های امن ما نیست؛ هیچ سیستم امنیتی‌ای فراتر از قفل ساده درهایش ندارد. تشویش و ندانستن، مثل خوره به جانم افتاده است. مسعود حالا در آستانه در ایستاده ، و منتظر است من دنبالش بروم. حتما علت نیامدنم را فهمیده که می‌گوید: - نترس. اگه بخوام کار اینا رو تموم کنم، از پس تو برمیام. مخصوصا اگه به خیال خودت، چندتا همدست هم داشته باشم. و به حرف‌هایش می‌خندد؛ بی‌صدا. دستم را محکم‌تر روی بدنه اسلحه فشار می‌دهم: - خیلی مطمئن نباش. -تو تنهایی. می‌مانم چه جوابی بدهم؛ اما فقط چند لحظه. کمیل دستش را روی شانه‌ام فشار می‌دهد. قدمی به جلو برمی‌دارم: - نیستم. کمیل آرام و ملایم، در گوشم می‌گوید: - این بنده‌های خدا رو بذار اینجا به امان خدا. نترس. لبانم را روی هم فشار می‌دهم و دستم را به سمت مسعود دراز می‌کنم: - اسلحه‌ت! مسعود دوباره فکش را منقبض می‌کند، و با خشمی فروخورده، اسلحه‌اش را از غلاف بیرون می‌کشد. آن را می‌کوبد کف دستم. می‌دانم اگر بفهمم شک‌ام به او اشتباه بوده، شرمنده خواهم شد؛ اما نمی‌توان سر یک شرمندگی، پرونده را و از آن مهم‌تر، جان پنج نفر آدم را به خطر انداخت. از پر بودن خشاب اسلحه‌اش مطمئن می‌شوم و آن را می‌گیرم به سمت دکتر. خودش را عقب می‌کشد و با صدای لرزان می‌گوید: - این دیگه برای چیه؟ قرار نبود... - خودتونم می‌بینید که وضعیت عادی نیست. برای دفاع از خودتونه. امیدوارم کار باهاش رو بلد باشید. با تردید آن را از دستم می‌گیرد و نگاهش می‌کند. می‌گویم: - خیلی حواستون باشه. به سمت زمین بگیریدش که سهوا به کسی آسیب نزنید. تا وقتی صدای من رو نشنیدید، در رو باز نکنید. 🍃نویسنده فاطمه شکیبا 🌹کپی بدون نام نویسنده غیرمجاز است 🍃 🕊🍃 🍃🕊🍃
🕊 قسمت ۴۳۷ این را می‌گویم و همراه مسعود، از خانه خارج می‌شوم و در را می‌بندم. مسعود جلوتر از من، از پله‌ها بالا می‌رود. سکوت روی گوشم سنگینی می‌کند ، و من با تمام وجود به این سکوت گوش سپرده‌ام؛ سکوتی که فقط با صدای برخورد آرام کفشمان با پله‌ها می‌شکند و من منتظرم صدایی بلندتر، این سکوت را بهم بزند. از گوشه چشم، حواسم به پشت سرم هست. مسعود کلید دیگری از جیبش در می‌آورد ، و دری که در طبقه بالای خانه هست را باز می‌کند؛ در یک آپارتمان. تیک... چراغ اتوماتیک جلوی در روشن می‌شود و صدای باز شدن در، بر سکوت خش می‌اندازد. مسعود کفش از پا درمی‌آورد و وارد آپارتمان می‌شود. چراغ را روشن می‌کند و من همچنان، در آستانه در مردد ایستاده‌ام. این آپارتمان برخلاف قبلی، مبله شده است و پر از اسباب و اثاثیه. صدایی جز صدای نفس کشیدن مسعود از خانه بلند نشده است. وقتی متوجه می‌شود من هنوز جلوی در ایستاده‌ام، برمی‌گردد و می‌گوید: - بیا دیگه. باید به من حق بدهد بی‌اعتماد باشم. خانه سوت و کور است؛ اما از کجا معلوم... شاید کسی همدست مسعود باشد که بخواهد گیرم بیندازد. آرام کفشم را درمی‌آورم ، و قدم به خانه می‌گذارم. روی همه وسایل را یک لایه خاک گرفته است و این یعنی کسی اینجا نبوده؛ مدت‌ها. روی مبل‌ها و بیشتر وسایل، پارچه سپید کشیده‌اند و در دو اتاق از سه اتاق خانه بسته است. روی در یکی از دو اتاق، یک برچسب نسبتا بزرگ از جنس فوم چسبانده‌اند؛ عکس گربه‌ای کارتونی و سفید رنگ با پیراهن صورتی. گربه برایم دست تکان می‌دهد؛ اما نمی‌خندد چون اصلا دهان ندارد. به یکی از دیوارها تکیه می‌دهم ، تا کسی از پشت سر غافلگیرم نکند و به مسعود می‌گویم: - اینجا کجاست؟ - خونه خودم. وارد اتاقی می‌شود که درش باز بود. چشمانم چهارتا می‌شوند؛ خانه خودش؟! معذب می‌شوم. پس حتما آن اتاق که برچسب گربه دارد، اتاق دخترش بوده و آن یکی... از اتاق سوم صدای باز شدن در کمد می‌آید. دوست ندارم بیشتر از این وارد خانه‌اش شوم. مسعود متکا و ملافه به دست از اتاق بیرون می‌آید و می‌گوید: - دعوت خوبی نبود، چیزی هم برای پذیرایی ندارم. هیچی. ملافه‌ها و متکا را می‌اندازد روی یکی از مبل‌ها. از روی مبل، خاک بلند می‌شود. می‌گوید: - تشک رو باید باهم از پله‌ها پایین ببریم. دوباره برمی‌گردد به سمت اتاق، تا آن تشک‌های کذایی را بیاورد. می‌خواهم از خانه بیرون بروم و راه‌های ورود و خروج ساختمان را کنترل کنم؛ اما صدای زنگ تلفن در خانه می‌پیچد ، و سر جا میخکوبم می‌کند. مدت‌هاست کسی در این خانه زندگی نمی‌کند... پس چه کسی پیدا می‌شود که زنگ بزند به یک خانه متروک؟ یک لحظه موجی از خون هجوم می‌برد به مغزم. اشتباه کردم شاید...
🕊 قسمت ۴۳۸ قدمی به عقب برمی‌دارم، به سمت راهرو. هیچ صدا و تحرکی در راهرو نیست جز صدای تلفن که از آپارتمان بیرون می‌آید و در راه‌پله می‌پیچد. اسلحه‌ام را می‌آورم بالا ، و آماده شلیک می‌کنم. تلفن همچنان زنگ می‌خورد ، و تمام رشته‌های عصبی‌ام را به ارتعاش در می‌آورد. صدای مسعود را از داخل اتاق می‌شنوم: - تلفن رو بردار دیگه! معطل چی هستی؟ دوست دارم همین حالا ، که اسلحه‌ام آماده است، اول از همه کار مسعود را تمام کنم با این مسخره‌بازی‌هایش. تکیه داده‌ام به چارچوب در ، و راهرو را نگاه می‌کنم. هیچ سر و صدایی از پایین نمی‌شنوم. مسعود از اتاق بیرون می‌آید ، و رفتار محطاطانه من را نادیده می‌گیرد. تلفن را برمی‌دارد: - الو! چقدر دیر زنگ زدین. داشتم نگران می‌شدم دیگه. با اخم نگاهش می‌کنم؛ با کی قرار داشته که زنگ بزند به اینجا؟ مغزم داغ کرده است. مسعود نیم‌نگاهی به من می‌اندازد و به کسی که پشت خط هست می‌گوید: - خیلی شکاک‌تر و سخت‌تر از اونیه که فکر می‌کردم. اسلحه خودمو گرفت، الانم اسلحه‌ش آماده شلیک سمت منه. هنوزم باور نکرده. - ... . دست می‌کشد به صورتش: -باشه... الان می‌دم با خودش حرف بزنید. چند قدم جلو می‌آید ، و تلفن را به سمتم دراز می‌کند. شکاک و بی‌اعتماد، به تلفنی که در دستش دارد نگاه می‌کنم و آن را می‌گیرم. تلفن را در گوشم می‌گذارم و صدایم به سختی از ته چاه در می‌آید: - الو! - سلام عباس جان. اول از همه اون گلاک خوشگلت رو غلاف کن تا خیالم راحت بشه. دست می‌گذارم روی سرم ، تا ببینم شاخ‌هایم درآمده یا نه؟ این صدای حاج رسول است!! جواب ندادنم را که می‌بیند، خنده کوتاهی می‌کند: - ببین این که انقدر حواست جمعه و گول نمی‌خوری خیلی خوبه، ولی مسعود بیچاره رو بیچاره‌تر کردی. - حاجی من... من نمی‌فهمم... - حق داری. نمی‌شد زودتر با مسعود تماس بگیرم چون از سفید بودن خط‌های دیگه‌ش مطمئن نبودیم. باز هم سکوت می‌کنم تا توضیح بدهد. می‌گوید: - می‌دونم هنوز اسلحه‌ت رو غلاف نکردی. بیارش پایین تا بهت بگم. اسلحه‌را غلاف می‌کنم و می‌گویم: - خب... - خب به جمالت. من مسعود رو خیلی وقته می‌شناسم. باید اعتراف کنم گوشتش تلخه ولی بچه خوبیه. امید به من گفته بود باهاش تماس گرفتی. بعدم مسعود بهم گفت چندبار خواستن حذفت کنن. فهمیدیم داری تنهایی ادامه می‌دی. از مسعود خواستم بهت کمک کنه چون می‌دونستم توی تهران غریبی.
🕊 قسمت ۴۳۹ حرفی برای زدن ندارم ، و فقط با حرص، پوسته لبم را می‌کَنَم. آن شرمندگیِ بعد از اثباتِ بی‌گناهیِ مسعود، زودتر از آنچه فکر می‌کردم به سراغم آمد و البته، جلوتر از آن، عصبانیت از دست حاج رسول که هیچ به من نگفته. به سختی لب می‌جنبانم: - پس... کمیل چی؟ - فعلا شواهد نشون می‌ده پاکه؛ ولی باتوجه به کم‌تجربه بودنش بهتره در جریان نباشه. - بقیه اعضای تیمم؟ - ببین عباس جان، من خودم تهران نیستم و بیشتر از این هم دسترسی ندارم که بتونم آمار بقیه رو دربیارم. نمی‌دونم نشتی از کجای تیمت هست، و همون‌طور که خودت حدس زدی فقط تیم خودت هم نیست و این نفوذ ریشه‌دارتره. هردو آه می‌کشیم و ناخودآگاه، روی نزدیک‌ترین مبل می‌نشینم. خاک و غبار در حلقم نفوذ می‌کند و به سرفه می‌افتم: - تیم ترورم چطور؟ به جایی رسیدید؟ - حدس می‌زنم خودت یه حدس‌هایی زدی... و سکوت می‌کند؛ هردومان سکوت می‌کنیم و در سکوت به صدای افکارمان گوش می‌دهیم. حرفی نمانده. می‌گویم: - ممنون حاجی. امری نیست؟ - پسر خوب، انقدر به خودت فشار نیار. باید زود برگردی اصفهان، من لازمت دارم. - چشم. شبتون بخیر، یاعلی. قطع می‌کنم و خیره می‌شوم به روبه‌رویم؛ به گربه صورتی‌پوشِ روی در اتاق که برایم دست تکان می‌دهد. مسعود روبه‌رویم، روی یکی از مبل‌ها می‌نشیند و بسته سیگار و فندکش را از جیبش درمی‌آورد. سیگاری میان لبانش می‌گذارد ، و روشن می‌کند. کام اول را از سیگار می‌گیرد و دودش را مستقیم می‌فرستد سمت من. خدایا! گرد و خاک برایم کم بود که دود سیگار هم اضافه شد؟ سرفه می‌کنم؛ شدیدتر از قبل. سینه‌ام به سوزش می‌افتد؛ اما سعی می‌کنم سرفه‌ام را در گلو خفه کنم. مسعود بی‌توجه به حال من، می‌گوید: - خیلی دیربه‌دیر میام اینجا... خانمم که فوت شد، همه بهم گفتن اینجا رو با وسایلش بفروشم که یادش نیفتم. از جا بلند می‌شود و تا اتاق قدم می‌زند: - ولی الان می‌بینم خوب شد این کار رو نکردم. با دست اشاره می‌کند به اتاقی که عکس بچه‌گربه روی درش دارد: - اتاق دخترمه. تازه متوجه می‌شوم ، که به آن اتاق خیره بوده‌ام و نگاهم را پایین می‌اندازم. به این فکر می‌کنم که مطهره اگر زنده بود، ما هم چنین خانه‌ای داشتیم و اتاقی برای بچه‌هایمان، که روی درش عکس‌های کارتونی و کودکانه می‌چسباندیم. دوست ندارم این آرزوی محال را ، برای هزارمین بار در ذهنم مرور کنم؛ چه فایده‌ای دارد جز حسرت خوردن؟