eitaa logo
مطلع عشق
280 دنبال‌کننده
5.4هزار عکس
2هزار ویدیو
73 فایل
@ad_helma2015 ارتباط با مدیر کانال برنامه کانال : شنبه ، سه شنبه : امام زمان( عج ) و ظهور ومطالب سیاسی یکشنبه ، چهارشنبه : خانواده وازدواج دوشنبه ، پنجشنبه : سواد رسانه داستانهای جذاب هرشب بجز جمعه ها استفاده از مطالب کانال آزاد است (حتی بدون لینک )
مشاهده در ایتا
دانلود
✍قسمت ۲۲ بعد به هر دلیلی نتوانند به هم برسند و تهش من به هم برسانمشان. مثلاً همین بشری و ابوالفضل، هیچکدامشان مامور امنیتی نباشند، وسط آتش فتنه هشتاد و هشت هم عاشق نشوند. اصلاً من چرا مینویسم؟ چرا امنیتی مینویسم؟ دردم چیست؟ میخواهم یک چیزی بنویسم مثل بقیه؟ که چی بشود؟ نه... توی کتم نمیرود.منصور در یک خیابان فرعی میپیچد. میپرسم: _الان داریم کجا میریم؟ ستاره جواب نمیدهد؛ خیره است به روبه‌رو. از شیشه جلو، بیرون را نگاه میکنم. صدای همهمه و آژیر می‌آید. حمله کرده‌اند به یک فروشگاه و شیشه‌هایش را پایین آورده‌اند، حالا هم دارند مواد غذاییِ داخل فروشگاه را می‌دزدند. امکان ندارد اینها از بدنه مردم عادی باشند؛ مردم عادی ساکنان همین شهرند. به هم رحم میکنند. ستاره لبخند پیروزمندانه‌ای روی لب دارد: _این دفعه دیگه ردخور نداره. این تو بمیری از اون تو بمیریها نیست. واقعاً کار رژیم تمومه. بشری بیتفاوت میگوید: _سال نود و شیش هم همین رو می‌گفتید، چهل ساله دارید همین رو میگید! ستاره همچنان خیره است به آتش و آشوب: _نه، خودتم میدونی امسال خیلی گسترده‌تره، کل اصفهان رو گرفته! اگه اصفهان سقوط کنه، شهرهای دیگه هم سقوط میکنن. خداحافظ حکومت آخوندی، سلام اسرائیل! و بلند قهقهه میزند. از جمله آخرش حالت تهوع میگیرم. امکان ندارد. منصور میگوید: _شهرهای دیگه‌ رو دیدی؟همه ریختن بهم. این‌بار برنامه‌مون بی‌نقص بود. فقط کافیه یه پادگان بیفته دست ما، چه شود! ستاره هم حرف منصور را ادامه میدهد؛ با لذت: _یه کاری میکنیم همه خیابونا پر بشه از جنازه بسیجی و سپاهی. اسلحه‌اش را بیشتر روی سرم فشار میدهد: _تو هم اگه میخوای زنده بمونی، بهتره بیای طرف ما. زودتر خودت رو نجات بده. میخواهم زنده بمانم یا نه؟ اگر زنده بمانم چه میشود؟ باید در کشوری زندگی کنم که جمهوری اسلامی نیست؟ نه... اینطوری نمیشود زندگی کرد؛ نمی‌ارزد. یک چیزهایی هست که ارزشش از زندگی هم بیشتر است. دستم را روی زانوی بشری میگذارم و فشار میدهم. بشری دستم را نوازش میکند. حتماً چیزی میداند که انقدر آرام است. منصور میخواهد از میان لاستیک‌های سوخته و جمعیتی که برای غارت فروشگاه آمده‌اند بگذرد. وضعیت مثل فیلم‌های آخرالزمانی شده. صدای برخورد چیزی را با بدنه ماشین میشنوم؛ یک چیز سنگین. ستاره میگوید: _صدای چی بود؟ منصور ساکت میماند؛ چون خودش هم دارد به همین فکر میکند. هنوز به نتیجه نرسیده‌ایم که ده، دوازده نفر به سمتمان هجوم می‌آورند؛ با چهره‌هایی که با ماسک و شال گردن پوشیده شده. دست همه‌شان، یا سنگ است یا چوب و یا قمه! زبانم بند می‌آید و خودم را در آغوش بشری میاندازم. ستاره جیغ میکشد: _اینا کیان منصور؟ منصور باز هم ساکت است. ستاره اسلحه‌اش را غلاف میکند. از بیرون ماشین، مردی را میبینم که گویا سردسته بقیه است. چوب‌دستی‌اش را بالا میگیرد و میگوید: _اینا مزدورهای حکومتن! بزنینشون! و همزمان با صدای فریاد مرد، یک تکه سنگ میخورد به شیشه جلو و آن را میشکند. خرده‌شیشه‌ها روی صندلی کمک راننده میریزند. منصور دستش را سپر صورتش میکند. بشری سرم را در آغوش میگیرد و پایین می‌آورد تا از من محافظت کند. ستاره جیغ میزند: _برو منصور! برو! منصور که همچنان آرنجش را مقابل صورتش نگه داشته، داد میکشد: _چطوری برم؟ میبینی که راه رو بستن! جایی را نمیبینم؛ اما صدای برخورد چماق‌ها را با شیشه ماشین میشنوم. حتماً بخاطر قیافه منصور است که اینطوری دورمان جمع شده‌اند؛ بخاطر یقه آخوندی و ریش بلند و انگشتر عقیقش. انگار بالاخره این نفاق و ظاهرسازی دامنش را گرفت! از میان بازوهای بشری، ستاره را میبینم که سرش را گرفته و خم شده روی زانوانش. یک نفر در سمت راننده را باز میکند و منصور را بیرون میکشد. داد منصور به هوا میرود. نمیدانم خوشحال باشم یا ناراحت؟! دوباره صدای باز شدن در می‌آید؛ در سمت خودمان. جیغ میکشم: _بشری! بشری آرام در گوشم میگوید: _نترس! یعنی چی که نترسم؟ بشری را محکم در آغوش میگیرم. یک نفر بشری را به سمت بیرون از ماشین میکشد. دوباره نامش را صدا میزنم؛ اما بشری انگار مقاومتی ندارد بلکه دارد واقعاً از ماشین خارج میشود و من را هم به سمت خودش میکشد. دوباره زمزمه میکند: _بیا دنبالم، نترس! از ماشین پیاده میشویم؛ دورتادور ماشین را جمعیت گرفته‌ است طوری که اصلا....
✍قسمت ۲۳ دورتادور ماشین را جمعیت گرفته است طوری که اصلا ستاره را نمیبینم. اولین چیزی که میبینم، همان مردی‌ست که سردسته اغتشاشگرهاست! میخواهم جیغ بکشم که بشری من را میکشدعقب‌تر و مرد چفیه‌اش را از روی صورتش کنار میزند. شاخ درمی‌آورم؛ این که ابوالفضل است! مهلت نمیدهد چیزی بپرسم.میگوید: _هیس! زود فرار کنین. ما سرشون رو گرم میکنیم. رو میکند به بشری: _تو خوبی؟ بشری سرش را تکان میدهد.ابوالفضل دوباره چفیه‌اش را میبندد به صورتش. شاخ درآورده‌ام از اینهمه خلاقیت! بشری نهیب میزند: _بدو میدوم؛ اما نمیدانم به کجا و کدام سمت. میپرسم: _اینا کی بودن؟ -ابوالفضل و رفیقاش.شخصیت‌های داستان‌های خودت؛ بیشتر شخصیت‌های فرعی. -چطوری پیدامون کردن؟ بشری میخندد: _همون موقع که توی دردسر افتادیم برای ابوالفضل یه پیام فرستادم. مکان‌یابی‌مون کرد. خسته شده‌ام از دویدن در کوچه‌ها و خیابان‌های آشوب‌زده و دلهره‌آور. یک ساختمان سر خیابان هست که به آن حمله کرده‌اند. نمیتوانم تابلویش را بخوانم؛ اما فکرکنم یک اداره دولتی باشد. صدای آژیر دزدگیر ساختمان و فروشگاه کل خیابان را برداشته. میگویم: _حالا کجا بریم بشری؟ بشری میگوید: _باید از طریق قدرت نوشتنت بهزاد و حانان رو مهار کنی. -ولی دفتر که پیش من نیست! -تو یکی از دفترهات رو صبح دادی به دوستت محدثه، توی اون دفتر هم اگه بنویسی جواب میده! -از کجا میدونی؟ -چون مهم اینه که توی یکی از دفترهای خودت باشه، فرقی نمیکنه کدومش. بعد بازویم را میگیرد: _تندتر بدو. ستاره نباید پیدامون کنه. حین دویدن، بشری گوشی‌اش را درمی‌آورد و با کسی تماس میگیرد. چند کلمه‌ای میانشان رد و بدل میشود و گوشی را میدهد به من: _بیا، محدثه‌س! گوشی را میگیرم: _الو محدثه! محدثه مثل همیشه با هیجان حرف میزند و تقریبا جیغ میکشد: _فاطمه! تو هم چیزایی که من دیدم رو دیدی؟ -آره. کجایی الان؟ -تو خیابون! همراه آیه! یعنی میشود من و زهرا و محدثه دسته‌جمعی توهم زده باشیم؟ میگویم: _منم همراه بشرام. عباس و حاج حسین هم اسیر بهزاد شدن. -وای... وای... حالا چکار کنیم؟ دیگر نفسم یاری نمیکند که هم بدوم و هم صحبت کنم. به بشری اشاره میکنم که بایستد. می‌ایستیم و روی زانوانم خم میشوم. بعد از کمی نفس زدن میگویم: _دفترم که صبح بهت دادم پیشته؟ -کدوم؟ -ای بابا! همون دفترم که به همه میدم تا عیب‌هام رو داخلش بنویسن دیگه! -نه... الان هیچی همراهم نیست. کمی مکث میکند و میگوید: _آهان... فکر کنم توی پایگاه جاش گذاشتم! نفسم را بیرون میدهم. مثل این که آخرش باید برگردیم پایگاه. میگویم: _محدثه ببین، هرچی ما بنویسیم برای شخصیت‌های داستانمون اتفاق میافته. من باید برم پایگاهو دفترم رو پیدا کنم. تو فایل رمانت همراهته؟ یا دفترت؟ باز هم کمی فکر میکند و بعد میگوید: _نه... یعنی... آهان فلشم... فلشم توی پایگاه جا مونده! -خب پس بیا پایگاه. تنها راهش همینه! -باشه. پایگاه میبینمت. یا علی. -یا علی. گوشی را قطع میکنم و پس میدهم به بشری. نگاهی به اطراف میاندازم؛ اینجا برایم آشناست؛ ساختمان عمران اصفهان را میبینم و این یعنی نزدیک اتوبان شهید آقابابایی هستیم. فاصله زیادی تا پایگاه نداریم. به بشری میگویم: _بیا! دوباره دویدن را آغاز میکنیم؛ هرچند نای دویدن ندارم. به ساعت مچی‌ام نگاه میکنم؛ ساعت نُه و نیم شب را نشان میدهد.خیابان ظاهراً آرام است؛ آرامشی بعد از پشت سر گذاشتن یک طوفان؛یک جنگ. اثر سوختگی روی آسفالت خیابان را میشود دید؛ شیشه‌های شکسته را هم. بشری هم خسته شده؛ اما میگوید: _بدو... ممکنه دوباره پیدامون کنن... و نگاهی به پشت سرش می‌اندازد. یعنی من باید همیشه.... ✍ادامه دارد..... 💫نویسنده ؛ فاطمه شکیبا (فرات)
✍قسمت ۲۴ یعنی من باید همیشه از این شخصیت‌های منفی که خصوصیات منفیِ خودم هستند فرار کنم؟ یاد نماد برجِ قوس میافتم؛ نماد اصفهان. همان نمادی که وقتی بچه بودم، آن را در گوشه‌های مختلف آثار تاریخی شهر میدیدم. اولین بار پدر آن را نشانم داد و گفت: _اینو ببین! این واقعیت زندگی ماست! نماد قوسِ آذر، در واقع اقتباس از صورت فلکی قوس است و آن را نماد اصفهان میدانند. مردِ کمانداری که پایین‌تنه‌ای به شکل شیر دارد و دُمی به شکل اژدها یا اهریمن؛ و خورشیدی که مقابل مرد کماندار است. بشری سرعتش را کمتر میکند؛ من هم. میگوید: _به چی فکر میکنی؟ -به قوسِ آذر. تا حالا دیدیش؟ -نماد اصفهان رو میگی؟ -آره. -چی شده که یادش افتادی؟ میگویم: _بابام همیشه میگفت این نماد، داستان زندگی همه آدماست؛ ولی من منظورش رو نمیفهمیدم. امشب تازه لمسش کردم. -چطور؟ نفسی میگیرم و باز هم سرعتم را کم میکنم. دیگر نمیتوانیم بدویم؛ اما تند قدم برمی‌داریم. میگویم: _شیر و کماندار و اژدها هرسه تاشون یه پیکر هستن، یه نفرن. یعنی اگه یکیشون بمیره بقیه هم میمیرن. اما اژدها خیز گرفته به سمت سر کماندار، انگار میخواد کماندار رو بخوره؛ شاید هم خورشید رو. کماندار هم تیر رو به سمتش نشونه گرفته، ولی نمیزنه؛ چون نمیتونه بکشدش. با این وجود همیشه باید تیر و کمانش به سمت اژدها باشه ولی رها نشه، تا اژدها سرگرم تیرباشه و نتونه کماندار و خورشید رو بخوره. بشری سرش را تکان میدهد: _هوم، میفهمم چی میگی. تو هم باید اون اهریمن و اژدهایی که درونت هست رو مهار کنی، درسته؟ -آره! گفتنش ساده است؛ اما پوستم کنده میشود. باران بند آمده و فقط باد سردی می‌وزد که باعث میشود مایی که هنوز لباسهایمان خیس است، بیشتر به خودمان بلرزیم. یاد حاج حسین و عباس میافتم که گیر افتادند؛ دوست ندارم درباره‌اش فکر کنم. بهزاد کجا بردشان؟ چه بلایی سرشان می‌آورد؟ بشری انگار از قیافه‌ام میفهمد به چه چیزی فکر میکنم که میگوید: _نگران نباش، نمیتونه بکشدشون. این را خودم میدانم؛ اما باز هم دلم قرص نمیشود. بشری ادامه میدهد: _فقط امیدوارم خبر فرار ما به گوش بهزاد نرسیده باشه و نفهمه ما داریم میریم پایگاه. بازهم سرم را پایین میاندازم و جوابی نمیدهم. دستش را دور شانه‌ام می‌اندازد: _نگران نباش، ان‌شاءالله زود میرسیم و نجاتشون میدیم. خدا بزرگه، توکلت به خدا باشه. چیزیشون نمیشه. و تندتر قدم برمیدارد: _بیا، دیگه چیزی نمونده. فلکه احمدآباد هنوز شلوغ است؛ مخصوصاً سمت بزرگمهر. بشری میگوید: _خیلی خطرناکه، اینا الان توی حال خودشون نیستن. یهو بهمون حمله میکنن. چند ثانیه فکر میکنم؛راه حلی به ذهنم میرسد و شروع میکنم به زمزمه آیهنُهم سوره یس: _وَجَعَلْنَا مِنْ بَیْنِ أَیْدِیهِمْ سَدًُّا وَمِنْ خَلْفِهِمْ سَدًُّا فَأَغْشَیْنَاهُمْ فَهُمْ لَا یُبْصِرُونَ.(و در پیش روی آنان سدُّی قرار دادیم، و در پشت سرشان سدُّی؛و چشمانشان را پوشاندهایم، لذا نمیبینند..) بشری هم آیه را زمزمه میکند و از فلکه رد میشویم. دیگر چیزی تا پایگاه نمانده. بشری میگوید: _میدونی چرا تا اینجا فقط من باهات موندم؟ نگاهش میکنم و حرفی نمیزنم. میگوید: _خودم هم دقیق نمیدونم؛ ولی فکر میکنم علتش اینه که من بیشتر از بقیه به شخصیتت نزدیکم. بیشتر از همه شبیه توام. ریه‌هایم را پر از هوای باران خورده میکنم و میگویم: _آره... من و تو خیلی شبیهیم. چشمکی میزند: _البته اریحا هم شبیهته، خیلی! حالا بعدا که داستانشو بنویسی میفهمی. خودمان را مقابل در پایگاه میبینیم. میخواهم در بزنم؛ اما بشری میگوید: _صبر کن. بذار زنگ بزنم بیان در رو باز کنن؛ اینطوری از امنیت اینجا مطمئن میشیم. تماس میگیرد و بعد از چند لحظه،.... ✍ادامه دارد..... 💫نویسنده ؛ فاطمه شکیبا (فرات)
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🔴 💠 یک ظرف شیر که میلیون‌ها مولکول‌ دارد با چند میکروب، سلامت خود را از دست می‌دهد و کسی نمی‌گوید چرا میلیون‌ها مولکول شیر را فدای چند عدد میکروب، می‌کنید؟ 💠 گاهی زن و شوهر ادّعا دارند که ما وظایف خود را نسبت به همسر خود انجام می‌دهیم امّا نمی‌دانیم چرا حسّ می‌کنیم فضای زندگی برای ما آرامش مطلوب، صمیمیّت و لذّت دلخواهمان را ندارد. 💠 یکی از عوامل مهم این قضیه وجود برخی میکروب‌ها در رفتارهای زن و شوهر است که گهگداری فضای زندگی را مسموم می‌کند. 💠 به‌ فرض رفتارهایی که از آن سوءظن به همسر برداشت می‌شود میکروب خطرناکی است مثل رفتار پلیسی و تجسّسی نسبت به وسائل و کارهای همسر و یا رفتار توهین‌آمیز و تمسخر همسر در جمع، عدم اطاعت زن از مرد، بی‌احترامی به زن، بددهانی کردن، کینه، خودبرتر بینی، تخریب خانواده‌ی یکدیگر و دهها رفتار دیگر 💠 راه شناخت این میکروب‌ها مطالعه نسبت به برخی تفاوت‌های مهمّ روان‌شناسی زن و مرد است، راه دیگر آن مشاوره دینی است و نیز توجّه و حسّاس بودن به درخواست‌ها و گلایه‌های پرتکرار همسر می‌باشد به فرض اگر بارها بیان کرده که از فلان رفتار، عکس‌العمل و گفتار بشدّت ناراحت می‌شوم باید نسبت به آنها مراقبت نمود تا همسرمان آزرده خاطر نشود. 💠 میکروب‌_زدایی از انجام بسیاری کارها در زندگی لازم‌تر و ضروری‌تر بوده و اولویّت‌ بیشتری دارد.
مطلع عشق
#ملاک_های_انتخاب_همسر #استاد_محمد_شجاعی #جلسه_هفتم ✅این‌جا اگر حیا بکنی خب معلومه #مشکل داری، باره
💠پسره اومده میگه رفتم خواستگاری خواهر رفیقم، با هم سال‌هاست رفیقیم، گفتم می‌خوام و رفتیم دیدیم و... الان دلمو زده چیکار کنم❓چی بگم بهش❓ حالا می‌خوای چی بگی واقعاً❓ ❌هم گناه هست هم روابط دوستی بهم میزنه، خیلی مفسده داره فقط هم در دنیا ظاهر نمیشه در آخرت هم باید جواب بده پس باید خیلی دقت کرد، اون چیزی که برات مهم هست که همسر آیندت داشته باشه 👌از الان بدون تعارف روش تحقیق بکن، از دیگران بخواه، ممکنه دیگران عقلشون نرسه و با خودت میبری ممکنه در بیان ضعیف باشه یا عقلش رو نداشته باشه و به فکرش نیاد اصلاً، شما بگید🗣 💯آدم با شنیدن و دیدن این دوره‌ها تجربتون بیشتر میشه انصافاً، الان شما می‌تونید ازدواج💍 باشید برای دیگران 🔷بگید به خواهرو مادرتون که من روم نمیشه، شما اون‌جا این‌رو بگید، بپزیدشون و توجیه کنید آن‌چه شماست بپرسن 👍 و خوبه که خانواده دختر هم توجیه باشن 🔰ما یه جا رفتیم خواستگاری برای رفیقمون، بعد خانواده دختر چقدر خوب و متین برخورد کردن و خواهرِ دختر قبل از این‌که من بگم یا بخوام گفت این‌ها برن با هم صحبت کنن، خود این‌ها انقدر یافته که دختروپسر برن با هم‌دیگه صحبت کنن و من واقعاً لذت بردم✅ 👈🏻به نتیجه هم نرسید تو صحبت‌ها متوجه شدن به هم نمی‌خورن، فهمیدن ناهماهنگی بینشون هست، اما همین مقدار رشد خیلی عالی بود که خود خانواده دختر دادن 😊 چون سرنوشت دختر خودشون هست، نمی‌خوان دخترو بخورن اون‌جا که می‌خوان بشینن با هم یک ساعت صحبت بکنن، ما اگر این‌جا استنکاف کنیم و بد مون بیاد واقعاً هست 👌 اگر دختر ندونه با کی ازدواج میکنه و کورکورانه بره جهالت هستش❌ همون مقدار که پسر نیاز داره بدونه همسر آیندش کی هست همون مقدارم دختر حق داره بدونه که پسر کی هست و چه شرایطی داره همون‌طور که پسر شرایطی میزاره، دختر هم باید بزاره هر دو طرف یک‌سری اصول دارن که باید رعایت بشه. 📍خیلی مهم هست 🔅خلاصه حق هیچ‌کس نباید این وسط خورده بشه و بی‌توجهی بشه به دو طرف ادامه دارد... ‌❣ @Mattla_eshgh
مطلع عشق
✍قسمت ۲۴ یعنی من باید همیشه از این شخصیت‌های منفی که خصوصیات منفیِ خودم هستند فرار کنم؟ یاد نماد بر
🌸رمان به سبک رئالیسم جادویی، امنیتی و انقلابی ✍قسمت ۲۵ بعد از چند لحظه، مردی میانسال در را باز میکند؛ مردی هم‌سن و سال حاج حسین اما مسن‌تر، با چهره‌ای استخوانی و کمی آفتاب سوخته. من و بشری را که میبیند، لبخندی از سر شوق و ناباوری میزند: _بشری بابا! بشری هم با تمام خستگی‌اش میخندد: -من خوبم بابا. قبل از این که تعجبم را ابراز کنم، مرد راه باز میکند تا برویم داخل. در ذهنم حساب میکنم که این مرد پدر بشری‌ست و پدر بشری، همان آقای زبرجدی، شخصیتِ فرعی رمان عقیق فیروزه‌ای ست. میگویم: _شما... لبخند میزند: _سلام، درست حدس زدی. من زبرجدی‌ام؛ یکی از شخصیتهای مشترک رمان تو و خانم صدرزاده. حاج کاظم هم صِدام میکنن. تازه یادم میافتد با محدثه قرار گذاشتیم از شخصیت زبرجدی برای رمان خودش استفاده کند تا مجبور نشود از نو یک شخصیت تکراری را بسازد. زهرا از پایگاه بیرون می‌آید و پشت سرش نورا را میبینم. مثل خواهرهای دوقلو شده‌اند؛ احتمالاً من و بشری هم همینطوریم. ناخودآگاه برای زهرا آغوش باز میکنم و هم را در آغوش میگیریم: _زهرا! -باورم نمیشه دوباره میبینمت! -تو خوبی؟ -آره. بعد از چند لحظه، از هم جدا میشویم. تازه چشمم می‌افتد به عارفه و دو جوانی که دارند دست به سینه به ما نگاه میکنند. دست عارفه در آتل است. میدوم به سمتش: _عارفه! چی شدی؟ عارفه میخندد و دستش را مقابلم میگیرد: _نترس بابا چیزی نیست. یکم مو برداشته. _الان خوبی؟ -آره، بیا بریم تو. صدایی از پشت سرم میگوید: _هه، مامان ما رو باش! خب مامان ماها قاقیم این وسط که معرفیمون نمیکنی؟ برمیگردم به سمت جوان‌ها. زهرا اخمهایش را در هم میکشد: _عه خب باشه، میخواستم معرفی کنم اگه امون بدی. بعد رو میکند به من و اشاره میکند به جوان‌ها: _اینام که شخصیت‌های داستان من‌اند، سیدعلی و مجید. یادته که؟ لبخند میزنم: _آره، یادمه. مخصوصاً مجید رو با اون شیطنتش که به خودت رفته. در اتاق نگهبانی باز میشود و احمدی، سرباز وظیفه پایگاه از آن بیرون می‌آید. چند لحظه با بُهت به من و بشری نگاه میکند و بعد به تته‌پته میافتد: _خـ....خانم شکیبا... شما... چرا... خنده‌ام را میخورم و سرم را پایین می‌اندازم. زیر لب به زهرا میگویم: _اینو توجیهش نکردی؟ زهرا آرام میگوید: _چرا، ولی باورش نمیشه. بنده خدا هنوز یکم گیج و منگه، حمله کرده بودن به پایگاه کتکش زده بودن. وقتی رسیدیم بیهوش بود. سیدعلی میزند سر شانه احمدی: _فکرشو نکن داداش، اینم پیرو همون قضیه‌س که برات توضیح دادم. از قیافه احمدی پیداست مغزش داغ کرده. با بهت خیره است به زمین و دستی به صورتش میکشد: _والا ما که نفهمیدیم چی شد... فکر کنم یه چیزی خورده تو سرم. میخواهیم وارد اتاق شویم که دوباره صدای در زدن می‌آید. سر جایمان میایستیم.صدای محدثه را از پشت در میشنوم که نفس نفس میزند: _ماییم! باز کنین! حاج کاظم و سیدعلی پشت در می‌ایستند و در را باز میکنند. به محض باز شدن در، محدثه خودش را می‌اندازد داخل و پشت سرش دختری که دقیقاً شبیه محدثه است؛ احتمالاً همان «آیه». با چند ثانیه تاخیر، مرد جوانی وارد پایگاه میشود. محدثه تکیه داده به در و تند نفس میکشد. آیه حالش بدتر است و پشت سر هم سرفه میکند. برمیگردم به سمت احمدی: _آقای احمدی، برید یکم آب بیارید! حاج کاظم از مرد جوان میپرسد: _مطمئنی کسی دنبالتون نبود؟ مرد هم هنوز نفسش سر جایش نیامده. یک دستش خونین است و آن را با آستین‌های سوئیشرت محدثه بسته. دست دیگرش را روی بازویش میگذارد و لبش را میگزد: _آره... گممون کردن... بعد برمیگردد به سمت من: _سلام مامان! داشت یادم میرفت ها... دوباره روز از نو روزی از نو! دوباره گفت مامان! اخم میکنم: _شما؟ -حامدم دیگه! شخصیت دلارام من! سری تکان میدهم و دوباره داد میزنم: _آقای احمدی پس آب چی شد؟ احمدی لیوان به دست می‌آید به حیاط و وقتی چشمش به محدثه و آیه میافتد، پس میافتد روی صندلیِ نگهبانی: _یا خدا! چ... چرا... خ... خانم صدرزاده... ای بابا... دیگر شورش را درآورده! نورا لیوان‌های آب را از دست احمدی میگیرد.... 💫نویسنده ؛ فاطمه شکیبا (فرات)
✍قسمت ۲۶ نورا لیوان‌های آب را از دست احمدی میگیرد و یکی را میدهد به من. آب را به محدثه میدهم. دستم را روی شانه محدثه فشار میدهم، نگاهی به مجید میکنم و میگویم: _یه طوری توجیهش کن که دیگه انقدر پس نیفته! و با چشم به احمدی اشاره میکنم. با آبی که نورا به آیه داده، حال آیه بهتر است.میروم به اتاق و میگویم: _بیاین، خیلی وقت نداریم! وارد اتاق میشویم. پایگاه بهم ریخته است؛ هرچند تلاش کرده‌اند بهم ریختگی‌اش را کمی سر و سامان دهند. به زهرا میگویم: _دفتر کجاست؟ زهرا به میز اشاره میکند. دفتر من و فلش محدثه روی میزند. میروم جلو و دفتر را برمیدارم. چیزی به ذهنم میرسد؛ اگر بهزاد متوجه فرار ما شده باشد، حتماً از دفتر استفاده میکند تا به شخصیتهای مثبتی که اطراف من هستند آسیب برساند. تندتند دفتر را ورق میزنم تا برسم به صفحات سفید. خودکارم را از داخل کیفم درمی‌آورم و مینویسم: شخصیت‌های منفی نمیتوانند چیزی داخل دفتر فیروزه‌ای بنویسند. کمی خیالم راحت میشود؛ اما هنوز مطمئن نیستم این کار اثر داشته باشد. باید امتحانش کنم. مینویسم: حاج کاظم یکی میزند پس کله حامد. صدای شترق و آخ از حیاط بلند میشود. خنده‌ام میگیرد. صدای حامد را میشنوم که میگوید: _حاجی چرا میزنی؟ _میدونم، یهو حس کردم باید بزنمت! در آستانه در می‌ایستم و با یک لبخند پیروزمندانه میگویم: _کار من بود، من توی دفتر نوشتم. میخواستم ببینم جواب میده یا نه؟ حامد که دارد گردنش را ماساژ میدهد، با خنده غر میزند: _خب مامان میخوای امتحان کنی از یه‌ روش مهربونتر استفاده کن! خرس گُنده دوباره گفت مامان! ته دلم میگویم: حقته، تا تو باشی انقدر مامان مامان نکنی! اما این را به زبان نمی‌آورم. میگویم: _دیگه شرمنده، همین به ذهنم رسید. نگاهی به زخم دستش می‌اندازد: _خب پس حالا که اثر داره، یه فکری هم به حال دست من بکنید! راست میگوید؛ چرا حواسم نبود؟ مینویسم: زخم دست حامد خوب میشود. پیش چشمم، زخم جوش میخورد و میشود مثل اولش! حامد متعجب به دستش خیره میشود: _این معرکه‌ست! ممنون مامان! دوباره برمیگردم پیش محدثه و زهرا. نگاهشان به من است: _خب چکار کنیم؟ ای بابا! چرا همه وقتی میخواهند تکلیفشان را بدانند به من نگاه میکنند؟یک لحظه هول میشوم؛ اما سعی میکنم مغزم را جمع و جور کنم و جواب بدهم: _خب، همه‌مون فهمیدیم این شخصیت‌های منفی، درواقع ابعاد منفی خودمونن. نمیتونیم یه شبه کامل نابودشون کنیم، ولی باید یه طوری محدودشون کنیم که دیگه برامون دردسر درست نکنن. محدثه میپرسد: _چطوری یعنی؟ توی اتاق قدم میزنم و بلند فکر میکنم: _ببین، این شخصیتهای منفی خیلی هم بی‌مصرف نیستن. اتفاقاً برای نوشتن رمان بهشون نیاز داریم. بالاخره رمان نیاز به شخصیت منفی و خاکستری هم داره دیگه! تازه با استفاده از اونا، میتونیم شخصیت‌های باورپذیرتری بسازیم. زهرا میگوید: _میشه زندانیشون کنیم. و محدثه هم حرفش را تکمیل میکند: _زندانیشون میکنیم و هر وقت لازمشون داشتیم ازشون استفاده میکنیم. دو دستم را به هم میکوبم: _آفرین، عالیه. پس یه زندان رو خلق کنید، با نوشتن. یه زندان که شخصیت‌های منفی رو جا بدید توش و اختیارات شخصیت‌های منفی رو محدود کنید به داستانها. محدثه فلشش را در دستش فشار میدهد و بلاتکلیف به ما نگاه میکند: _خب من چکار کنم؟ فایل روی فلشه، کامپیوتر پایگاه هم که... نگاه هرسه نفرمان میچرخد به سمت کامپیوتر قدیمی پایگاه که مانیتورش خرد شده و دل و روده کیسش بیرون ریخته. به زهرا اشاره میکنم: _زهرا تو شروع کن به نوشتن، ما یه فکری میکنیم. زهرا مینشیند روی زمین و دفترش را مقابلش میگذارد. نگاهی به اطراف می‌اندازم؛ باید یک کامپیوتری، لپ‌تاپی چیزی دست و پا کنیم. چراغی در ذهنم روشن میشود؛ نوشتن! میتوانم بنویسم که یکی از شخصیت‌ها لپتاپش اینجاست؛ مثلا بشری! بشری که میبیند دارم نگاهش میکنم، فکرم را میخواند. انگشتش را در هوا تکان میدهد: _حواست باشه من مثل خودتم، ابداً فلش به لپ‌تاپم نمیزنم، چون ویروسی میشه! اونم فلش خانم صدرزاده که توی همه کامپیوترها بوده! راست میگوید ها؛ اما الان چاره‌ای نداریم. مینالم: _بشری همین یه بار! خب مگه آنتی‌ویروس نداری؟ -دارم ولی معلوم نیست....
✍قسمت ۲۷ _دارم ولی معلوم نیست بتونه همه ویروس‌های فلشش رو بشناسه که! گردن کج میکنم: _بشری! خواهش میکنم! لبهایش را روی هم فشار میدهد و میگوید: _باشه! شروع میکنم به نوشتن: لپ‌تاپ بشری توی دستانش است...به بشری نگاه میکنم که لپتاپش را گذاشته روی پایش و در آن را باز کرده. به محدثه میگوید: _فلش رو بده، اول باید یه دور ویروس‌کُشیش کنم. از این سرعت و اثر نوشتن به وجد می‌آیم و زیر لب میگویم: خدایا نوکرتم! محدثه کنار بشری مینشیند. خب این هم حل شد؛ میماند خودم. یاد حاج حسین و عباس میافتم؛ باید نجاتشان بدهم. مینویسم: زخم پای عباس کاملاً خوب شد و عباس و حاج حسین توانستند از دست بهزاد فرار کنند. نفس راحتی میکشم. هنوز شروع به نوشتن نکرده‌ام که صدای کوبیده شدن در حیاط می‌آید و من را از جا میپراند. جلوتر از همه میدوم به حیاط و از حامد میپرسم: _چه خبره؟ حامد انگشتش را روی بینی‌اش میگذارد که یعنی ساکت! دوباره در حیاط کوبیده میشود و پشت سرش، صدای فریاد بهزاد: _من میدونم اونجایی خانم شکیبا! میدونم فراری دادن عباس و حاج حسین هم کار تو بود! بیا بیرون ببینم! چرا قایم شدی؟ حامد آرام میگوید: _برید زیرزمین، ما سرش رو گرم میکنیم تا بنویسید. راه دیگری ندارم. تنها راه غلبه‌ام همین است. نورا دستم را میکشد و میدویم به سمت پله‌ها. بشری و محدثه هنوز پشت لپ‌تاپ نشسته‌اند و محدثه تندتند دارد تایپ میکند. صدای ناآشنای مردی می‌آید: _آهای خانم صدرزاده! اگه نیای بیرون، خودت و همه کسایی که اون تو هستن رو به آتیش میکشم! محدثه مضطربانه بیرون را نگاه میکند. فکر کنم شخصیت رمان محدثه باشد. به محدثه نهیب میزنم: _بنویس، زود باش هنوز حرفم تمام نشده که صدای جیغ صدای ستاره را میشنوم: _بیا بیرون، بیا رودررو مبارزه کن اگه جرات داری! و صدای شکستن شیشه‌ می‌آید. اینها قسم خورده‌اند شیشه سالم در این پایگاه باقی نگذارند! دیگر طاقت نمی‌آورم به زیرزمین فرار کنم. همانجا در پله‌های ایوان می‌ایستم و داد میزنم: _باشه! اگه دنبال مبارزه‌اید من اینجام! حامد و حاج کاظم برمیگردند به سمتم: _برو پایین! سرم را تکان میدهم و به زهرا که سعی دارد من را همراه خودش ببرد میگویم: _شماها برید پایین. من میام. نترس چیزیم نمیشه! بعد صدایم را بلند میکنم: _من انقدر ترسو نیستم که از دست شماها قایم بشم؛ ولی شماها سالها توی وجود من قایم شدین! شما حق ندارین به من دستور بدین، شما صاحب اختیار من نیستین! ضربه محکمی به در پایگاه میخورد و سنگی پرت میکنند که با یکی از شیشه‌های طبقه بالا برخورد میکند. صدای شکستن شیشه باز هم در حیاط میپیچد و باران خرده‌شیشه را میبینم که در حیاط باریدن میگیرد. حامد و حاج کاظم تنها هستند. مینویسم: عباس و حاج حسین می‌آیند اینجا، کمک ما. سر که بلند میکنم، عباس و حاج حسین در حیاط ایستاده‌اند. عباس برمیگردد به سمت من، لبخند میزند و به پایش اشاره میکند: _ممنون مامان، از اولشم بهتر شد. تنها به لبخندی بسنده میکنم و دوباره شروع میکنم به نوشتن. در ذهنم یک زندان تجسم میکنم؛ یک زندان با سلولهای نه چندان کوچک، روشن و تمیز. هرچه در ذهنم است را مینویسم. در نوشتارم، تمام راههای فرار از زندان را مسدود میکنم. صدای برخورد سنگ با شیشه‌های طبقه بالا و دیوارهای پایگاه گوشم را پر کرده است. صدای داد و فریاد می‌آید؛ اما نمیفهمم چه میگویند. صدای شکستن چیزی در حیاط می‌آید و حاج کاظم داد میزند: _آتیش! به حیاط نگاهی میاندازم؛ زمین آتش گرفته است. احتمالاً کوکتل مولوتوف انداخته‌اند. عباس داد میزند: _پس چی شد؟ بنویس دیگه، الان آتیشمون میزنن! سریع و بدخط مینویسم: شخصیتهای منفی همه در زندان ذهنم محدود میشوند. هیچ کاری خارج از محدوده داستان نمیتوانند انجام دهند.... و نام شخصیتهای منفی را یکی‌یکی مینویسم. سر و صداها میخوابد. دیگر صدای بهزاد و ستاره را نمیشنوم. دستان بشری را روی شانه‌هایم حس میکنم. برمیگردم به سمتش. لبخند میزند: _عالی بود مامان. تموم شد! با بی‌حالی لبخند میزنم و دستش را میفشارم. سر میچرخانم به سمت حیاط؛ حامد دارد با کپسول آتشنشانی، آتش را خاموش میکند. به محدثه نگاه میکنم که فایل رمانش را میبندد و نفس راحتی میکشد. هردو با خستگی میخندیم. عباس می‌آید داخل اتاق و دفتر فیروزه‌ای رنگی که در دستش است را به من نشان میدهد: این جلوی در افتاده بود! ** ساعت شش و نیم صبح است. محدثه، عارفه و زهرا را عازم خانه‌هاشان کرده‌ام و حالا....
✍قسمت ۲۸ و حالا شخصیت‌های داستانم دارند من را برمیگردانند خانه. هوا هنوز گرگ و میش است. خیابانها آرام و خلوت‌اند؛ اما جای زخم‌های دیشب هنوز هست. اتوبوس‌های سوخته، چراغ‌های راهنمایی شکسته، شیشه‌های خرد شده... همه هستند و نشان میدهند دیشب اصفهان در تب میسوخته.از سویی خوشحالم و از سویی دلم گرفته. هزینه‌ای که مردم دادند، از هزینه بنزین خیلی سنگین‌تربود. امنیت و آرامش را به هیچ قیمتی نمیشود خرید. عباس مقابل خانهمان ترمز میزند. حس میکنم سالهاست خانه را ندیده‌ام. چقدر دلم برایش تنگ شده بود! قبل از پیاده شدن، دوباره برمیگردم به سمت بشری و حاج حسین: _ممنونم که بهم کمک کردین. اگه شما نبودین... حاج حسین لبخند میزند: _ما هم در واقع خودِ توایم. کاری نکردیم. -بازم ممنون... خیلی خوشحال شدم که دیدمتون. دست بشری را میگیرم و ادامه میدهم: _مخصوصاً تو رو. خیلی دلم برات تنگ میشه. بشری دستم را نوازش میکند: _منم همینطور. امیدوارم بازم همدیگه رو ببینیم. لبخند کج و کولهای میزنم که بغضم را بپوشاند و در ماشین را باز میکنم. باز هم به بشری و حاج حسین و عباس نگاه میکنم. عباس میگوید: _صبر میکنیم تا بری داخل. و لبخند میزند. پیاده میشوم و دوباره از پشت سرم صدای عباس را میشنوم: _مامان! -بله؟ -اگه بازم کمک لازم داشتی، روی ما حساب کن! تشکری میپرانم و کلیدم را از کیفم درمی‌آورم. امروز شهر را تعطیل کرده‌اند و احتمالاً اهل خانه خوابند؛ نمیخواهم بیدارشان کنم. درحالی که کلید را در قفل می‌چرخانم، نگاهی به ماشین می‌اندازم. حاج حسین برایم دست تکان میدهد. چشمم به یک ماشین میخورد که مقابل خانه پارک شده. ابوالفضل و یک مرد دیگر از ماشین پیاده میشوند و می‌آیند به سمت من. ابوالفضل میگوید: _مامان... صبر کن! اخم میکنم: _شما اینجا چکار میکنین؟ _دیشب تا حالا اینجاییم برای حفاظت از خانوادهتون. -ممنون... ابوالفضل به مرد دیگری که همراهش است اشاره میکند: _اینم کمیله. همون که هنوز ننوشتیش. کمیل مودبانه سلام میکند: _خیلی دلم میخواست ببینمتون مامان. حوصله حرف زدن ندارم؛ اما میگویم: _ممنون، لطف دارید. میخندد: _ببخشید، میدونم خسته‌اید. ان‌شاءالله توی رفیق دوباره هم رو میبینیم. سرم را تکان میدهم و کلمه «رفیق» را زیر لب تکرار میکنم؛ چه عنوان قشنگی!ابوالفضل میگوید: _ما دیگه میتونیم بریم؟ شانه بالا می‌اندازم و در را باز میکنم: _نمیدونم، مافوق شما حاج حسینه نه من! باز هم یک لبخندِ ساختگی که اندوهم را پشت آن قایم کرده‌ام، وارد خانه میشوم. ماشین پدر را در پارکینگ میبینم و این یعنی هنوز خوابند. پله‌ها را دو تا یکی بالا میروم و قدم به خانه میگذارم؛ تازه یادم می‌افتد چه شب سختی را گذرانده‌ام و چقدر به آرامش اینجا نیاز داشتم. در را آرام میبندم تا سر و صدایی بلند نشود. رادیو به عادت همیشگی‌اش سر ساعت شش صبح روشن شده و مجری برنامه سلام اصفهان، دارد مثل همیشه پرانرژی به اصفهان و مردمش سلام میکند. پاورچین پاورچین به اتاقم میروم. خیلی خسته‌ام؛ اما خوابم نمی‌آید. لپ تاپ را باز میکنم و یک فایل وُرد جدید میسازم؛ همزمان، پنجره اتاق را باز میکنم تا هوای باران خورده صبح را مهمان اتاق کنم. از پنجره، نگاهی به کوچه می‌اندازم. شخصیت‌های داستانم هنوز همانجا ایستاده‌اند؛ انگار منتظر بودند دوباره از پنجره نگاهشان کنم. برایشان دست تکان میدهم. عباس، کمیل، ابوالفضل و حاج حسین به صف میایستند و احترام نظامی میگذارند و بشری برایم دست تکان میدهد. میدانم که این پایان نیست؛ آغاز راه است و ما حالا حالا ها با هم کار داریم... ابتدای فایل ورد تایپ میکنم: بسم الله قاصم الجبارین... ...و این پایان راه نیست... العاقبه للمتقین. یا زهرا سلام‌الله‌علیها. فاطمه شکیبا، پاییز سال هزار و چهارصد ✍ پایان 💫نویسنده ؛ فاطمه شکیبا (فرات)
هدایت شده از سنگرشهدا
12.55M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🌺نماهنگ زیبای دختر ایران منتشر شد 🎙در آستانه‌ی (س) و نماهنگ زیبای دختر ایران با صدای عبدالرضا هلالی و سجاد محمدی منتشر شد @sangarshohada 🕊🕊