#قسمت هجدهم
حیف که فرصت ها زودتر از آنچه فکر می کنیم تموم میشن!
خیلی منقلب شدم اما دیدم مهسا دیگه داره از کنترل خارج میشه...
مدام خودش رو مواخذه میکرد طوری که از پشت گوشی نگرانش شدم! سعی کردم کمی دلداریش بدم اما افاقه ای نکرد باید میدیدمش چون این همه نبخشیدن خودش ممکن بود کار دستش بده!
بهش گفتم: میخوام ببینمت مهسا...
گفت: نه نمی تونم!
یعنی الان نمی تونم اصلا حالم خوب نیست، روحم داغونه...
دیدم نخیر به قول گفتنی با زبون آروم نمیشه کاری کرد! ناچار با زبون تهدید خیلی جدی گفتم: میخوام ببینمت وگرنه من رو هم مثل فریده مرده حساب کن!
جدیتم رو که از لحنم فهمید هر چند اصلا انتظارش رو نداشت اما قبول کرد، می تونست قبول نکنه ولی خدا روشکر قبول کرد....
و این دیدار بود که شروع ماجراهای عجیبی برای من و مهسا رو رقم زد...
قرار گذاشتیم برای یک ساعت بعد سر یه خیابون اصلی...
تا پوشیدم و رسیدم دیدم با ماشین اومده و خودش نشسته پشت فرمون!
تعجب کردم و رفتم سمت ماشین صدای ضبط بلند بود...
صدایی که می خواست شیشه های ماشین رو از شدت بلندی از جا بکنه!
صدایی که داد میزد: وایستا دنیا میخوام پیاده شم...
رفتم جلو نمیدونستم توی این دیدارمون باید چه جوری باشم! چی بگم! و چقدر برام این لحظات سخت بود! از بچگی یکی از سخت ترین کارهای دنیا برام رو به رو شدن با کسی بود که کسی رو از دست داده!
با کلی ذکر و دعا و صلوات توی دلم گفتم خدایا خودت راهم بنداز...
با احتیاط رفتم جلو، سر تا پا مشکی پوشیده بود، سرش رو هم گذاشته بود روی فرمون ماشین و داشت گریه میکرد...
صحنه اش شده بود عین این فيلم سینمایی ها! فقط من نمیدونستم نقشم این وسط چیه!
آروم زدم به شیشه، تا متوجه ام شد قفل در رو باز کرد نشستم روی صندلی و خیلی آروم گفتم: سلام!
دستم رو محکم گرفت و با یه نفس عمیق جواب سلامم رو داد...
از دستمال کاغذی جلوی داشبورد ماشین برداشتم و دادم سمتش...
منظورم رو متوجه شد. اشک هاش رو پاک کرد و ماشین رو روشن کرد و راه افتاد...
سکوت محضی که بین من و مهسا وجود داشت در عین سر و صدا، و بلندی ولوووم ضبط کاملا محسوس بود!
از اون صحنه های پارادوکس و متناقض دنیا که خیلی وقتها باهاش روبهرو میشیم!
من نمیدونستم داریم کجا میریم شرایط هم طوری بود که نمیشد ازش بپرسم!
اما وقتی به مقصد رسیدیم باورم نمیشد بیایم اینجا!
مهسا همچنان ساکت بود...
من کم کم داشتم مضطرب میشدم!
هر چی جلوتر می رفتیم نفسم بیشتر به شماره می افتاد!
یه لحظه چیزی به ذهنم خطور کرد که مثل آب روی آتیش آروم شدم!
یاد حرف حاج قاسم افتادم که باید از تهدیدها فرصت ساخت!
با خودم گفتم: حالا که مهسا من رو تا اینجا آورده بهتره که....
ادامه دارد...
نویسنده:#سیده_زهرا_بهادر
۲۸ آذر ۱۴۰۲
۲۹ آذر ۱۴۰۲
مطلع عشق
👌 رمانی به شدت خواندنی که باید بارها خواند 🔰 حیف است #حیفا2 را نخوانی و رد شوی 💠 الحمدلله امشب قس
امام زمان عج _ ظهور ــ سیاست 👆
#خانواده_و_ازدواج ⬇️
۲۹ آذر ۱۴۰۲
۲۹ آذر ۱۴۰۲
4_5872712786177427064.mp3
7.17M
#تکنیک_های_مهربانی 💞 ۲۵
گاهی قفلِ درهایِ بسته، یهو به روت باز میشه!
فقط بخاطرِ یه مهربونیِ یهویی!
یه مهربونیِ بی توقع!
یه مهربونیِ ساده! که اصلاً بحساب نیاوردیش!
تو حریص باش، در مهربانی کردن...
خدا اونی رو که خوشش بیاد؛ خوب میخره!
❣ @Mattla_eshgh
۲۹ آذر ۱۴۰۲
هدایت شده از چه غلطایی نباید کرد؟
نباید از پسر مردم چیزیو انتظار داشته باشی که بابات بعد سی سال زندگی هم نداره.
۲۹ آذر ۱۴۰۲
🌀در دیکتاتوری رسانهای غرب شما باید پورن ببینید
🔺نمونهای از تبلیغات در یک برنامه ساده کمحجمسازی ویدئو!
#توئیت 👈 Amin Mosavi 2
❣ @Mattla_eshgh
۲۹ آذر ۱۴۰۲
هدایت شده از شبکه مبلغات استان مرکزی
سلام و عرض ارادت
📣📣📣 در آستانه ی میلاد پر نور حضرت زهرا سلام الله علیها
✅ کاشت ناخن و مژه توسط صیانه های امام زمان رایگان پاک می شود
✅ یادتون هست چندی قبل در شناسایی صیانه های خدا محور ظهور ساز رسانه شدید و صیانه را کشوری کردید ، هم اکنون همان صیانه های امام زمان در ترویج سبک زندگی اسلامی حماسه می آفرینند.
✅ دختر عزیز ایرانی ، گلبانوی سرزمین مقدس ایران چنانچه به هر دلیلی کاشت داشتی و پشیمان شدی ، ما با از این تصمیم با ارزش تو استقبال می کنیم و جهت ارتباط تو با خدا و ائمه پیش قدم می شویم و کاشت تو را رایگان پاک می کنیم تا در آغوش مهر و محبت خداوند قرار گیری و ما هم شریک در این ارتباط تو و خود خدا
جهت رزرو پاک کردن کاشت ناخن و مژه به صورت کاملا رایگان به آیدی ریر پیام دهید
@Hanif_114
✅ لطفا در نشر این پیام سهیم باشید👌
@Majmae_Mahya
۲۹ آذر ۱۴۰۲
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
از اثرات فیلمهای ترکی هم این که
خیانتها یه همچین چیزی شده!
😞
۲۹ آذر ۱۴۰۲
مطلع عشق
از اثرات فیلمهای ترکی هم این که خیانتها یه همچین چیزی شده! 😞
اگه فرصت بشه ، اخر شب دربارش حرف میزنیم ☺️
حول و حوش ۱۱:۳۰
نه بنظرم این موضوعو بذاریم یه روز دیگه
امشب کمی باهم شعر بخونیم
نظر مثبتتون چیه ؟🙃
👇اینجا بگین
@ad_helma2015
۲۹ آذر ۱۴۰۲
وصيت نامه ى پدربزرگ عزيزم ديشب خونده شد
خطاب به مادر بزرگم يك قسمت نوشته بود " مراقبش باشيد او همهى اميد زندگى من بود "
توئیت : 🕊چكاوَك
۲۹ آذر ۱۴۰۲
مطلع عشق
#قسمت هجدهم حیف که فرصت ها زودتر از آنچه فکر می کنیم تموم میشن! خیلی منقلب شدم اما دیدم مهسا دیگه
#سم_مهلک
#بر_اساس_واقعیت
#قسمت_نوزدهم
گفتم بهتره که منم یه حرکتی بزنم!
ولی باید کمی صبر می کردم قلبم از شدت تپش داشت از جا کنده میشد!
برای منی که کمتر از چند روز بود فریده رو دیده بودم ایستادن سر قبرش نفس گیر بود نمیدونم با این وضعیت حال مهسا چطور بود که مدت طولانی با هم دوست بودن؟!
موقعیت خوبی نبود و اصلا دوست نداشتم چیزی از فریده رو به یاد بیارم ولی آخرین تصویر ذهنم که صدای قهقهه ی خنده اش بود، روی دور تکرار مغزم در حال چرخش بود!
با خودم از بیمارستان تا اینجایی که ایستاده بودم رو یه بار مرور کردم !
و به چه نکته ی تلخی رسیدم که خدا خواست و فریده با سم دارو نمرد و فرصتی دوباره بدست آورد!
ولی خودش خواست و با سم نگاه (منظورم نگاههای حرام ) رفت زیر خروارها خاک وفرصت داده شده اش رو از دست داد!
عاقبتی که شاید هیچ وقت فکرش رو نمیکرد! حقیقتا منم فکرش رو نمی کردم!
بیشتر از این جای تحلیل و تجزیه نبود، چون مهسا داشت خودش رو روی قبر فریده می کشت از بس که گریه کرد و جیغ زد!
به بیچارگی بلندش کردم و دستش رو گرفتم و آروم آروم، از قبر فریده فاصله گرفتیم...
فاصله ای به وسعت یه زندگی دوباره...
حرفی بینمون رد و بدل نمی شد و فقط راه می رفتیم سعی کردم به قدم هام جهت بدم و مسیری که داریم می ریم رو هدفمند انتخاب کنم بالاخره باید از یه جایی شروع می کردم!
و چه شروعی بهتر از دیدن پایان کار!
هفت، هشت دقیقه ای گذشته بود که رسیدیم به مزار شهدا...
مهسا که حواسش نبود و هنوز حالش خراب بود، اشاره کردم که روی اولین نیمکت بشینیم...
قبول کرد.
وقتی جمله ی روی عکس مزار شهید رو دیدم یقین پیدا کردم معجزه فقط عصای موسی و دم مسیحایی عیسی نیست!
معجزه گاهی کلامی می شود نورانی مثل قرآن...
تا دریای متلاطم وجود را بشکافد و مرده ای را دوباره زنده کند!
مثل من و مهسا!
حالا کلامی معجزه آسا رو به روی ما راهی را نشان میداد روشن و واضح و پر معنی!
از وقتی حاج قاسم شهید شده بود خیلی از عکس های شهدا با جملاتی از حاجی یا عکسی همراهش تغییر کرده بود تا همراهی این راه رو نشون بدن...
عکس شهید رو به رو هم حکایت از همین قصه همراهی داشت با جمله ای که از حاج قاسم که با خط نستعلیق نوشته شده بود:
(همیشه بهترین آدم ها اگر بدترین همراهان را داشته اند ، شکست خورده اند، بالعکس هم بوده ، بدترین آدم ها بودند ، بهترین همراهان را داشته اند، پیروز شدند.)
حرف دقیقی از وضعیت فعلی فریده ، من و مهسا....
مهسا هنوز توی حال خودش بود، بدون اینکه حرفی بزنم تنها به جمله ی روی قاب اشاره کردم...
سری تکون داد و نگاهش رو از روی قاب به سمت من چرخوند و با حال زار گفت: هدی من یه بازنده ام!
حتی یه همراه خوب مثل تو هم،نمی تونه من رو توی این زندگی پیروز کنه!
جدی نگاهش کردم و با اینکه حال خودم دست کمی از حال خودش نداشت اما گفتم: مهسا یادت باشه برنده، بازنده ای که یه بار دیگه هم تلاش کرده!
ضمنا اون همراه خوب هم من نیستم و با چشم هام متمرکز شدم به قاب شهید رو به روم و گفتم: همراهی که می تونی روش حساب باز کنی اینها هستن نه من و امثال من!
اما مهسا با حالت گارد...
نویسنده:#سیده_زهرا_بهادر
۲۹ آذر ۱۴۰۲