eitaa logo
مطلع عشق
279 دنبال‌کننده
5.4هزار عکس
2هزار ویدیو
73 فایل
@ad_helma2015 ارتباط با مدیر کانال برنامه کانال : شنبه ، سه شنبه : امام زمان( عج ) و ظهور ومطالب سیاسی یکشنبه ، چهارشنبه : خانواده وازدواج دوشنبه ، پنجشنبه : سواد رسانه داستانهای جذاب هرشب بجز جمعه ها استفاده از مطالب کانال آزاد است (حتی بدون لینک )
مشاهده در ایتا
دانلود
کنترل شهوت 10.mp3
15.81M
۱۰ 🔻فکر و خیال آلوده ... یکی از بزرگترین دلایل هیجانات جنسی است. 🔻کنترل التهابات جنسی، در گروی کنترل فکر، خصوصا در خلوتهاست! چگونه فکرمان را کنترل کنیم؟
مطلع عشق
شماره ی بعدی رو بیرون کشیدم. اطلاعات و شماره تماسی بود که به عنوان آخرین نفر به لیست اضافه شده بود.
📚 📖 *هُدی برای چندمین بار در جعبه رو باز کردم و به دو تا حلقه ای که به درخشان ترین حالت ممکن جا خوش کرده بودن زل زدم. با خودم گفتم : - چقدر نزدیک و چقدر دوری ...! حلقه ها توی کمدم بود. مثلاً مال من بود! اما نه مال من بود نه مال اون پسری که قرار بود این حلقه توی دستش جا خوش کنه! سرم رو روی مبل گذاشتم و چشم هام رو بستم. مامان نگام کرد و با خط نشون بهم گفت : - هر غلطی تا الان کردی بسه ..‌. صبح تا شب و شب تا صبح با این بابای بدبختت سر ناسازگاری گذاشتی تا آخرش هم کار خودت رو کردی و این چادرت رو زمین گذاشتی و توی در و همسایه و فامیل انگشت نمامون کردی! که نوه ی شیخ عطا الله ثابتی مقدم بی چادر شده ...! این همه پسر وکیل و وزیر و مدیر خواستگاری تون اومدن از هر کدوم یه ایراد صد من یه غاز پیدا کردی و ردشون کردی ...! الان دیگه دردت چیه؟ ها؟ خودت مگه جلوی پلیس و نیروی ویژه نگفتی این پسره نامزدته؟ خب بفرما! اینم نامزد و نامزدی مفصل و حلقه ی جواهر نشان. بشین زندگیت رو بکن دیگه! این مسخره بازی های بابات و تو رو من سر در نمیارم. نامزدی صوری دیگه چه مسخره بازیه؟ پسره کیلو کیلو طلا جلوش بزاری سرش رو بلند نمیکنه . یه بار من ندیدم این بچه هیزی دزدی از خودش در بیاره. همش نجابت و ادب و متانت! والا بخدا من تا این بچه و خانواده ش رو ندیده بودیم‌اصلاً یادم رفته بود این چیزا هم هنوز وجود داره ...! از این خانواده و از این پسر نمیتونی پیدا کنی. اگه نگران پول و پله و کارشی که برای بابات کاری نداره که امروز فردا یه زنگ بزنه و بهترین اداره و ارگان استخدامش کنن. به سمت من اومد و جعبه حلقه ها رو جلوم گذاشت و گفت : - این حلقه های جواهر که خدات تومن پول خوردن رو کم ببر و بیار و تو اتاق من بزار! نمیدونم تو به کی رفتی آخه ...؟! یه کم زنونگی ... یه کم دلبری بلد باش. نمیدونم تو این دانشگاه های خراب شده چی بهتون یاد دادن. بازم چشمام رو بستم. دلم میخواست خیلی حرفا بزنم اما سکوت کردم. دلم میخواست بگم شما همیشه عادت کردین که همه چیز باید باب میل و صلاحتون باشه.‌ و الآنم تصمیم گرفتین که " امیر نعمتی " ننه مرده دومادتون بشه ... دستم رو توی موهام فرو بردم و ملاج سرم رو مالش دادم تا سر دردم آروم بشه. نمیخواستم این زندگی رو مثل همیشه کم آورده بودم توی این زندگی از پیش تعیین شده که نمیزاشتن توش نقشی داشته باشم ...! مسیر سختی رو طی کرده بودم که مستقل باشم تا جدا بشم و هزار تومن هزار تومن به سختی کار کنم و درس بدم تا بتونم پول یه ماشین داغون و قراضه رو در بیارم ... تا بتونم دیگه زیر بلیط بابا نباشم. تا تلاش کنم از یاد ببرم تمام روزای سخت و دلهره آور گذشته رو! اما نتیجه چی شد؟ هنوزم اینجا بودم توی همین اتاق لوکسی که هیچوقت برام به اندازه ی اتاق درب و داغونِ اون آموزشگاه آخر شهر با ارزش نبود ...! گوشی رو برداشتم و زل زدم به تصویر دو نفره ای که پای سفره ی عقد صوری دخترخاله گرقته برام فرستاده بود. عکسی که در ظاهر روی لبامون لبخند بود ولی در باطن خالی بودیم از احساس ...! از دست دادن موقتی حافظه چه بلایی سرم آورده بود؟ چی تغییر کرده بود؟ من برگشته بودم. حافظه م برگشته بود . خونه مادری برگشته بود ماشین عروسکم برگشته بود اما یه چیزی جا مونده بود ... انگار دلم‌ بدجوری جا مونده بود ...! همون موقعی جا موند که زدم‌ زیر گریه و داد و هوار کردم و وایسادم که یکی سیلی بهم بزنه تا خفه بشم. اما نزد ... آروم کنارم نشست و با آروم ترین صدایی که میشناختم بهم گفت : - تو حق داری که گریه کنی ، حق داری همه چی رو بهم بریزی ... اما حق نداری جا بزنی! تو آدم کم آوردن نیستی ، دختری که من باهاش نامزد کردم خییییلی قوی تر از این حرفاست. پس دستات رو به زانوت بگیر و ادامه بده. برای همین بود که وقتی دیدم هنوزم خانم مقدم صدام میزنه دلم شکست؟ برای همین بود که وقتی دنبالم کرد و با خوشحالی " هُدی " صدام زد و بهم گفت حافظه م برگشته، اصلاً خوشحال نشدم. و از لحظه ای که سوار ماشین شدم تا خود خونه فقط اشک ریختم. چون که من خیلی وقت بود که فهمیده بودم حافظه م برگشته ... اما نمیخواستم کسی بدونه تا از صفر شروع کنم. از صفر بدون هیچ پیش زمینه ای شروع کنم. اما نشد و نتونستم. حالا هم‌ چاره ای نداشتم جز اینکه برم و باهاش حرف بزنم و تموم کنیم‌ این نامزدی صوری رو. نمیخواستم بیشتر از این وبال گردنش باشم و بخاطر حافظه ای که حالا دیگه برگشته تحملم کنه! باید باهاش حرف میزدم ...! باید یه دندون رو جیگر و یه خنجر توی قلبم میزدم و تمومش میکردم تا متوجه نمیشد درست زمانی که مطمئن بودم از تمام ذکور عالم متنفرم ، یهو یه پسر شهرستانی خیلی آروم آروم جاش رو توی قلبم باز کرده بود ...! 👇
*امیر شهریار نگاهی به من انداخت و گفت : - یعنی به زندانی ها هم کمک میکنه؟ صدای پسره هم همچین به خلاف کارا و زندانی ها میخورد ... نه؟‌ نگاش کردم و گفتم : - ندیده و نشناخته که به آدما تهمت نمیزنن ... اما احتمالاً زندانی بودن یا هستن. حالا زنگ بزن بهش بگو که یه شماره کارت دیگه بفرسته. شهریار به سمت تلفن رفت و یکبار دیگه پیغام پسر جوون رو باز کرد : - آقا حضرت عباسی کار من نبود! بخدا اون " کامران " گور به گور شده بی خبر از من شیطون رفته بود تو جلدش و دستگاه آخری رو فروخت ‌...! خودم خوب گوش مالیش میدم خیالتون راحت. شما که منو میشناسی؟‌ مگه نه؟ فقط تکلیف این عفیف ننه مرده چی میشه الان زندان افتاده ...؟ میگه زنش پا به ماس! سرجاش نشست و گفت : - نیمدونم چرا یه چیزی این وسط جور در نمیاد. روش بهم گفتم : - چی مثلا ...؟ شهریار متفکرانه دست زیر چونه ش گذاشت و گفت : - فعلاً چیزی به ذهنم‌ نمیرسه ... ولی الان وقتشه بریم آماده بشیم تا به اون پیرزن طفلی برسیم که پولش رو هنوز ندادیم. حق با شهریار بود ... مشغول بستن دکمه ی پیراهنم بودم که صدای آیفون به صدا در اومد! ار آیفون نگاهی به تصویر انداختم ، با تعجب رو به شهریار گفتم : - خودشه ... همون زنه ست! همون دختره ست که ماسک میرد و اینجا می اومد! شهریار با عجله به سمت من دوید و گفت : - برو اون ور ببینم ...!‌ یه کم از توی دوربین وارسی کردم اما چیزی دستگیرمون نشد. جز اینکه ماسکش رو ببینم؛ پس بهترین راه برای این لحظه مواجهه بود. گوشی رو برداشتم و گفتم : - بفرمایید؟ صدایی از پشت آیفون اصوات نامفهومی رو به صدا درمی آورد که از قضا به سختی شنیده میشد. دستم رو به سمت دکمه بردم و در رو باز کردم. شهریار به طرف من اومد و با تعجب گفت : - باز کردی؟! بابا این اگه همون زن دوم مقدم باشه چی؟ با خنده گفتم : - فیلم سینمایی خیلی نگاه میکنی ها؟ صدای تق تق در اومد. به سمت در رفتم ... از دیدن چهره ای که ماسکش رو درآورد به شدت تعجب کردم. - سلام ... حیرتم رو کنترل کردم و گفتم : - شما اینجا چکار میکنید؟! خانم مقدم لبخند کمرنگی زد و گفت : - یه کم حرف داشتم ... جایی میرفتین؟ به لباس های بیرونی که تن مون بود اشاره کرد. شهریار به سمت ما اومد و به گرمی احوالپرسی کرد : - به به پارسال دوست امسال آشنا ...!‌‌‌ حالتون چطوره خانم معلم؟ دست ما رو تو پوست گردو گزاشتین ها ... دیگه کلاس مون شروع نشده تموم شد! هدی ثابتی مقدم با لبخند کمرنگی گفت : - بهتره بپرسم با اون بنده خدایی که کلاس بعدی رو بهش آموزش دادین چه کردین؟!‌ حس کردم زمین آب شد و مثل یه قطره توی زمین از خجالت محو شدم. اما شهریار که خودش مسبب تمام این ماجراها بود با خنده و پرروئی تمام جواب داد : - آخ آخ نگین تو روخدا! منو وسط گود بردین و یهو دستم رو ول کردین. هیچی دیگه به یه جایی که رسیدم هیچی بلد نبودم، بخاطر همین هم یه ترفند جدید زدم. خانم مقدم خیلی جدی پرسید : - آفرین چه ترفندی؟! شهریار آب دهنش رو قورت دادن و با خنده گفت : - فعلا ازش خواستگاری کردم تا یه چند صباحی تریپ رمانتیک بیام، که خداروشکر ترفندم جواب داد و شما حافظه تون برگشت ... ان شاالله دیگه آدرس میدم آموزشگاه خودتون بیاد. خانم مقدم سری تکون داد و رو به من پرسید : - فکر کنم بد موقع مزاحمتون شدم و جایی میرفتین. با خوش اخلاقی جواب دادم : - نه کار خاصی نداشتیم میتونیم بعدا بریم. شهریار رو به ما با هیجان جواب داد : - چی چی رو فردا؟ اون پیرزن منتظره ...! مگه ندیدی گفت چند روزه چشم به راهه! خانم مقدم با تعجب پرسید : - کدوم پیرزن؟‌‌ شهریار برگه رو جلوش گرفت و گفت : - همین خانم‌ چراغی که اینجا نوشته ... ‌ باباتون ظاهراً تو کار خیره و براشون هر ماه یه پولی واریز میکنه. خانم مقدم برگه ی اطلاعات رو گرفت و با تعجب رو به ما جواب داد : - اینکه ننه گلابِ ... ای وای خدای من چقدر دلم میخواست ببینمش. با تعجب گفتم : - ننه گلاب دیگه کیه؟ خانم مقدم رو به ما جواب داد : - مادربزرگم ... البته مادربزرگ ناتنی. پدر بزرگم اواخر عمرش باهاش ازدواج کرد. و برای ما همیشه عین مادربزرگ مهربون بود‌ ... زیاد حافظه درست درمونی نداره . بهتره الان بریم منم دلم میخواد ببینمش همراهتون میام ... ! ادامه دارد ...
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
کاری که ایران این چندروز با اسرائیل داره میکنه😂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
مزاح رهبری با یکی از دانشجویان دبه در نیار دیگه 😂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
‌ ‌نباید یادتون بره که “دنیای مجازی” فیک و غیر واقعی هست. از مقایسه کردن خود واقعیتون با عکس و فیلم ادیت خورده و فیلتر دار دیگران دست بردارید. از مقایسه کردن زندگیتون با استوریا‌ی اینستاگرامی دست بردارید. هیچکس وضعیت بد و شکست هاشو استوری نمیکنه. فکر نکنید فقط شما لک و ترک و جوش پوستی دارید، فقط شما نیستید که ریزش مو یا مو‌ی کم پشت دارید، فقط شما نیستید که درگیر مشکلات شدید و احساسات منفی دارید.
هدایت شده از کانال حمید کثیری
🔴 خارجِ زیبا، مهاجرت و سندروم پاریس چند دهه قبل وقتی گردشگران ژاپنی وارد پاریس می‌شدند به یکباره نشانه‌هایی از بیماری‌هایِ حادِ روانی مثل توهم، واقعیت‌زدایی، شخصیت‌زدایی و ترس برایشان پدیدار میشد و بعضاً دچار برخی بیماری‌های روان‌تنی مثل سرگیجه، تپش قلب و تعریق شدید بدن می‌شدند. بعدها اسم این بیماریِ روانیِ حاد را گذاشتند. اما ماجرا چه بود؟! جهانگردان ژاپنی وقتی وارد پاریس می‌شدند، واقعیت موجود را بسیار دور از تصاویر و آرمان‌های ذهنی‌شان می‌دیدند. پاریس در تصاویر ذهنی‌شان بسیار تمیز و زیبا بود اما در واقعیت اینگونه نبود. اینجا بود که مسافران تمایل شدید و هیجانی به عکس گرفتن نشان می‌دادند تا به وسیله تصاویر بخشی از این واقعیت وحشتناکی که با آن روبرو شده بودند را از بین ببرند. عکس‌هایی زیبا و تصاویری ایده‌آل که جهانگردان را از واقعیت کثیف دور می‌کرد! این روزها افراد زیادی را می‌بینیم که در گوشه‌ای ای دنیا مشغول تحصیل یا کار هستند و رو به و توصیف و تمجید از آن کشورها آورده‌اند. حتی چند روز قبل خانواده‌ای ایرانی را دیدم که در یکی از ضعیف‌ترین کشورهای آفریقایی زندگی می‌کردند، اما مشغول به بلاگری و تولید محتوا و ترغیب افراد برای حضور در آن کشور بودند! فارغ از اینکه عمده‌ی این افراد بلاگری را منبع درآمدی برای خود می‌بینند تا بخشی از هزینه‌هایشان را پوشش دهند و اوضاع مالی آن‌ها را تکان بدهد - موردی که باید مفصل در موردش صحبت کرد - ذکر این نکته نیز محل توجه است که بخش بزرگی از فَرَنگ‌رفته‌ها دچار سندروم پاریس هستند و اگر صفحات آن‌ها را با دقت بیشتری دنبال کنید کاملاً عیان است که واقعیت موجود با آنچه در ذهن‌شان ساخته بودند فاصله بسیار زیادی دارد. هر چند که به کشورهای پیشرفته و به ظاهر پیشرفته مهاجرت کرده باشند. این حجم از تولید محتوا و غلو از خوبی‌های غرب و شرق، طبیعی نیست! خصوصاً که ایرانی‌های دیگری دقیقا در همان نقاط، عکس این حرف‌ها را می‌زنند ... 👇👇 https://eitaa.com/joinchat/2151219200Cf6cb8914a4
هدایت شده از سید احمد رضوی | صراط
🔻 آسیاب به نوبت 🔹 یک روز رئیسی، روز دیگر قالیباف، روزی صدیقی، امروز هم رائفی پور و پناهیان و فردا ... 🔹 کی میخواهیم متوجه پروژه ای شویم که هدف اولیه اش زدن شخصیتهای اثرگذار و فعالِ انقلابی هست و در نهایت به زدن مقام معظم رهبری میرسد؟! 🔹 آیا نمی‌بینیم یکی یکی شخصیتهای انقلابی ها در حال ترور شخصیت هستند؟! 🔹 آیا نمی‌دانیم بین نقد درون گفتمانی و تخریب سازمان یافته تفاوتی از زیرزمین تا کهکشان هست؟!
12.9M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥 اگر معلمی این کارها را نکن 🔹پسرم دوست ندارد به مدرسه برود چون فیلمی که معلم‌شان از او در فضای مجازی گذاشته باعث شده هرروز بچه‌ها مسخره‌اش کنند.» 🔹«دخترم بیشتر از این‌که حواسش به درس باشد ذهنش درگیر این است که این هفته کدام چالش را با معلم اجرا می‌کنند.» 🔸این‌ها بخشی از شکایت مادران دانش‌آموزان دربارۀ معلم‌بلاگرهاست. پدیدۀ نوظهوری که به‌تازگی در ایران رواج پیدا کرده و مایۀ دردسر شده است.
مطلع عشق
*امیر شهریار نگاهی به من انداخت و گفت : - یعنی به زندانی ها هم کمک میکنه؟ صدای پسره هم همچین به
📚 📖 *امیر ننه نبات هر چند از دیدن‌ ما خیلی تعجب کرد و توقع نداشت به جای هادی قیافه های ناشناس ما رو ببینه ، ولی با دیدن خانم مقدم به طور کامل ما رو فراموش کرد و چنان همدیگه رو بغل کردن و ماچ و بوسه رد و بدل شد، که باورمون نشد این دو نفر چند سالیه که همدیگه رو ندیدن ...! خانم مقدم‌ استکان های قجری که با چایی لب سوز خوشرنگی پر شده بود رو روی میز گذاشت و گفت : - شما مسبب خیر شدین تا من ننه نبات رو ببینم. بعد از اینکه بابا گفت ننه نبات اگه خانه‌سالمندان بره براش راحت تره، فهمیدیم که اصرار بی فایده ست ...! گفت که داره وارد مرحله ی آلزایمر میشه و نگهداری و مراقبت ازش خیلی سخت تر میشه ...! رو به خانم مقدم گفتم : - بنده خدا خودش کجا رفت ؟ خانم مقدم چایی خودش رو برداشت و گفت : طبق معمول تو اتاق پی صندوقچه مخمل قرمزش رفته تا یه چیزی از گذشته رو رونمایی کنه. خانم مقدم به گوشه ی اتاق نگاه کرد و انگار که در گذشته ی دوری غرق شده بود و گفت : - اون موقع ها خونه ی ننه نبات جمع میشدیم و همیشه کلی غصه داشت که برامون تعریف کنه. از قصه ی شاه پریان بگیر تا قصه از ما بهترون و آل و ...! شهریار چایی رو برداشت و گفت : - ننه نبات هم ظاهراً به قصه های ژانر وحشت علاقه داشته ... والا من با این سنم هم اگه از اینجور قصه ها بشنوم وحشت میکنم ! شما نمی ترسیدین؟! خانم مقدم در حالی که با قوری ناصرالدین شاهی استکان های کمر باریک مون رو پُر میکرد جواب داد : - نه اتفاقاً خیلی هم برامون جالب بود! اسمش با خودش بود دیگه ... داستان بود که سرگرم بشیم و کمتر شیطنت کنیم! مخصوصاً من و هادی که هر جایی وارد میشدیم همه جا رو به خاک و خون می کشیدیم!! لبخند زدم و گفتم : - البته یادمون نره که تمام قصه های کهنی که توی هر ملتی وجود داشته تا حدودی واقعی بوده، حالا ممکنه بخاطر روایت سینه به سینه در طی زمان دچار تغییر شده باشه ؛ اما معمولاً اصل اون داستان تا حد زیادی واقعی بوده ...! شهریار استکان دوم رو سر کشید و گفت : - بابا ۹۰ درصد این حکایات و قصه ها رو در میاوردن که ما بچه های بدبخت رو بترسونن. گلاب به روتون صبحش هم اگه از خواب بیدار میشدیم و خدااایی نکرده خودمون رو خیس کرده بودیم، چنان کتکی میخوردیم که بیا و ببین ...! خب آخه پدر و مادر عزیز کدوم بچه ای اگه قبل خواب براش قصه لولو خُرخُره رو تعریف کنی با آرامش میخوابه؟! هر ۳ تامون با هم زیر خنده زدیم. ننه نبات آلبوم به دست از اتاق بیرون اومد. آلبوم ها رو به دست خانم مقدم داد و کنارش نشست و گفت : - هی ننه دیگه سوی چشمام رفته و به سختی می بینم! خانم مقدم صفحه اول آلبوم رو باز کرد و گفت : - قربون چشم هاتون برم، بالاخره آدم سنش که یه کم بالا میره طبیعیه که چشم هاشم‌ضعیف بشه! ننه نبات با باز شدن آلبوم گل از گلش شکفت و گفت ؛‌ - ای ننه نگاه کن ببین این عکس منه ها، چقدر بچه بودم ...! ننه م خدابیامرز بهم میگفت ففل نبین چه ریزه، بشکن ببین چه تیزه! آخه من بچگی هم خیلی شیطنت داشتم و هم خیلی ریزه میزه بودم! عکس یه دختر بچه ی ۸-۹ ساله ی خیلی بانمک کنار خونه وایساده بود. با لبخند گفتم : - ننه گلاب فکر کنم وضع تون خیلی خوب بوده ها؟ عکس خونه و سر و لباستون نشون میده که یه سر و گردن از بچه های هم سن و سالتون بالاتر بودین! ننه گلاب آهی کشید و گفت : - همینم شد که این فلفلِ خاله ریزه رو خیلی زود شوهر دادن! اونم به یه مردی که ۱۵ سال از خودم بزرگتر بود! شهریار با تعجب گفت : - کودک همسری داشتن ها! آخه چرا زنش شدی ننه جان؟ خب میگفتی من بچه م! هُدی وسط حرف شهریار پرید و گفت : - مگه شما قبل از آقا بزرگ شوهر دیگه ای داشتین؟ ننه نبات برگه ی دیگه ای از آلبوم رو ورق زد و گفت : - داستانش مفصله ننه، تُف سربالاست! خانم مقدم دست های ننه نبات رو گرفت و گفت : - خب تعریف کنید من خیلی دوست دارم بشنوم! من و شهریار هم تصدیق کردیم که خیلی دوست داریم بشنوییم. ننه نبات زل زد به سماور ذغالی کنار میز و چشم هاش به رقص در اومد و در خاطره ای دور شناور شد و گفت : - آقا بزرگت اون موقع که جول و پلاسش رو جمع کرده بود و به تهران اومد یه جوجه طلبه ی شهرستانی بود که میخواست سری تو سرا دربیاره ...! از قضا تورش خورده بود به گاریچی آقاجانِ من که ازش آدرس یه مهمون خونه ای چیزی رو پرسیده بود، گاریچی که اون موقع مش اسمال ( اسماعیل) صداش میکردیم، بهش گفته بود الان هوا ناخوشه و مهمون خونه از اینجا دوره و هوا داره تاریک میشه بیا ببرمت خونه ی اربابم شازده سلطان. سرتون رو درد نیارم که آقام شازده سلطان، از نوادگان قاجار بود که برای خودش بر و بیایی داشت و انقدر نفوذ داشت که رضاخان میر۵ زمین دزد هم ، جرات نکرده بود به اموالش دست درازی کنه ... 👇