شرافت زن اقتضا می کند که : هنگامی که از خانه بیرون می رود، متین و سنگین و باوقار باشد.
در طرز رفتار و لباس پوشیدنش هیچ گونه عمدی که باعث تحریک شود به کار نبرد،
زباندار لباس نپوشد،
زباندار راه نرود،
زباندار و معنی دار به صدای خود آهنگ ندهد،
گاهی اوقات ژست ها، سخن می گویند
راه رفتن سخن می گوید؛
چنین چیزی در حجاب های غیر اسلام بوده است.
«استاد شهید مرتضی مطهری»
❣ @Mattla_eshgh
هدایت شده از پویش سواد رسانهای
🔴 به تازگی ویدئویی تحت عنوان ازدواج یک دختر ۱۱ ساله در حال انتشار است؛ مراقب عدد و ارقام کانال های بیمار باشید ...
💢بعنوان مثال #آمد_نیوز در پستی که در زیر میبینید سعی کرده میزان این ازدواج ها را زیاد نشان دهد در حالیکه اگر میزان این ازدواج ها را نسبت به کل مقایسه کنیم میزان ازدواج های زیر ده سال کمتر از ۰/۰۳ درصد و میزان ازدواج های بین ده تا چهارده سال کمتر از ۶ درصد است.
🔸اغلب رسانه های منتشر کننده این ویدئو، به جز رسانه های ضدانقلاب و معاند، رسانه های اصلاح طلب هستند ...
❓ولی یک سوال آنهم اینکه در کشور با یک خبر، ایران و ایرانی تحقیر میشود اما اینکه در غرب به کودکان تجاوز میشود، اینکه هر ۹۲ ثانیه یک آمریکایی مورد تجاوز جنسی قرار میگیرد، اینکه از هر ۹ دختر زیر ۱۸ سال یک نفر مورد تجاوز قرار میگیرد و ... آیا اینها فاجعه به شمار نمیرود؟؟؟ (منابع در زیر)
❗️چرا عده ای لذت میبرند از اینکه خود را تحقیر میکنند!!!
🌐 منابع:
https://t.me/ResanehEDU/1636
https://eitaa.com/ResanehEDU/57
https://eitaa.com/ResanehEDU/86
https://eitaa.com/ResanehEDU/153
https://www.rainn.org/statistics/scope-problem
https://www.rainn.org/statistics/children-and-teens
https://victimsofcrime.org/media/reporting-on-child-sexual-abuse/child-sexual-abuse-statistics
#فریب_نخوریم
#مدیریت_افکار
#عملیات_روانی
#جنگ_رسانه_ای
🔸🔹🔸🔹
☑️ کانال پویش سواد رسانه ای
➡️ @ResanehEDU
مطلع عشق
قسمت ۵۹ 👇 هرچه به فردا نزدیڪتر میشدم افسرده تر میشدم! از بالاے تخت نگاهے دزدکے به پایین انداختم. ف
#داستان_عسل
#قسمت ۶۰ 👇
گوشے رو خاموش ڪردم و به فاطمه دادم.چقدر آروم شدم نفهمیدم کے خوابم برد!
یکے دوساعت بعد با صداے اذان از خواب بیدارشدم.انگار ڪه مدتها خواب بودم.حتے ڪوچکترین خستگے وکسالتے نداشتم. بلند شدم.فاطمه در تختش نبود.رفتم وضو گرفتم و بہ سمت نماز خانہ راهے شدم. این اولین نمازے بود ڪه با اخلاص و میل خودم،رغبت خوندنشو داشتم.واین حس خوبے بهم میداد.فاطمه تا منو دید پرسید: چہ زود بیدارشدے! همیشه آخرین نفرے بودی ڪه میومد نماز، از بس ڪه خوابالو وتنبلی.!!
من با اشتیاق گفتم:با صداے اذان بیدارشدم.
نماز رو به جماعت خوندیم و براے خوردن صبحانہ به سمت غذاخورے رفتیم.فاطمه در راه ازم پرسید:خب نظرت راجع به این سفر چے بود؟؟
من با حسرت گفتم:ڪوتاه بود!!
اوگفت:دیدے گفتم با همه ےسختیهاش دل ڪندن از اینجا سختہ؟! ان شالله بازم به اتفاق هم میایم
گفتم:ولے ڪل سفر یک طرف ، عکس شهید همت هم یک طرف!! باید اعتراف کنم که من فقط دیشب و با دیدن اون عکس ،شهداے اینجا رو زیارت ڪردم!!
فاطمه خنده ی ریزے ڪرد وگفت:خوب پس سبب خیر شدم.خداروشکر.
بله!! توشه ی من از این سفر پنج روزه وپرچالش یک قرار با عکس حاج همت بود ڪه نمیدونستم چقدر اعتقاد بهش داشتم!! ولے وقتے از رسیدن بہ آرزویے نا امیدے بہ هر ریسمانے چنگ میزنے حتے اگر به آن ریسمان ایمان واعتقاد نداشتہ باشے.
روز آخر سفر بود و من در دلم اندوهے ویرانگر مستولے بود.دل ڪندن از آن دیار عاشقانہ ڪار سختی بود ولے اتفاق افتاد.برعکس زمان رفت، بازگشتمان افسرده وار و ڪسالت آور بود همہ ی واگنهاے مربوط بہ ما سوت و ڪور و یخ زده بود .
همه یا در خواب بودند یا در حال مرور خاطرات این پنج روز!
من در ڪنار پنجره سر به شیشہ گذاشتہ بودم و در میان پچ پچ هم ڪوپہ ای هام به کابوس هایے ڪه در تهران انتظارم رو میکشید فڪر میڪردم و از وحشت رویارویے با آنها به خود میلرزیدم.هرچہ نزدیکتر میشدیم این ڪابوس هولناڪ تر و ترسم بیشتر میشد.میان اضطرابم دستهای فاطمه رو محڪم گرفتم و با نگاهم حسم رو منتقل ڪردم.فاطمه با نگاهے پرسشگر ومضطرب خیره بہ من ماند تا دست آخر خودم چشمانم رو بہ سمت نماے بیرون پنجره هدایت ڪردم.آهسته پرسید:
سادات جان؟ خوبے؟
بی آنکہ نگاهش ڪنم،با نجوا گفتم:نه!
میترسم! از تهران و حوادثے ڪہ انتظارم رو میکشند میترسم میترسم یادم بره چہ عهدهایے بستم.فاطمه دستهایم رو محڪم با مهربانے فشارداد
-نگران چے هستے؟خدا هست جدت هست آقات هست من هستم.
میان این اسامے یک اسم جامانده بود.زیر لب زمزمه ڪردم:
-او چے؟؟؟ او هم هست؟؟
فاطمه شنید.
پرسید:از کے حرف میزنے؟
⏪ادامه دارد..........
❣ @Mattla_eshgh
قسمت ۶۱👇
فاطمه منتظر جوابم بود.
دستپاچه گفتم:
-خوب..منظورم اون دوستمه ڪه خارجہ.بنظرت اونو دوباره میبینم؟
فاطمه با مهربانے خندید و گفت :
آره ان شاالله میببنیش.مگہ نگفته بودے تلفنش رودارے؟
ناخواسته یاد عاطفه افتادم وبا ناامیدے گفتم:
-نه چندسالے میشہ ازش خبرے ندارم .ظاهرا شماره اے که ازش داشتم هم عوض شده. من هم بهش دسترسے ندارم
فاطمه با ڪنجڪاوے پرسید:
-اون چے؟؟ اون هم هیچ شماره اے ازت نداره؟
گفتم: من با تلفن ڪارتے باهاش تماس میگرفتم. .آخہ اون موقع تو ایران هرکسے تلفن همراه نداشت ڪہ یک خط مستقل داشته باشه ورومینگ نبود ڪہ
فاطمه باتکان سرحرفم رو تصدیق ڪرد.
اگر فاطمه میفهمید من دارم ماهها بهش دروغ میگم جہ احساسے بهم پیدا میکرد؟ اگر میفهمید من رقیب عشقے او هستم چیڪکار میڪرد؟؟
فاطمه آهے ڪشید.انگار یاد چیزے افتاده بود. گفت:خیلے خوبہ آدم یہ رفیق قدیمی داشتہ باشہ! یڪی ڪه وقتے یادش بیفتے دلت براش پرواز کنہ
من با سکوت بہ حرفهاش گوش میدادم.
با آهی عمیق ادامہ داد:
من هم دوستے صمیمے داشتم ڪہ هروقت بهش فڪ میکنم حالم تغییر میکنه.اون برام مثل یک خواهر بود.ولے اونم منو ترڪ ڪرد.
حس ڪنجڪاویم تحریڪ شد.پرسیدم:
ترکت ڪرد؟؟ ڪجا رفت؟
چشمان فاطمه پراز اشک شد.
گفت:رفت بہ دیار باقے رفت بہ بهشت
عجب! پس فاطمه دوستے صمیمے داشت کہ فوت ڪرده بود! فکرڪردم ڪہ که این داغ تازه ست چون مرتب آه از تہ دل میڪشید و رگهاے صورتش متورم شده بود.
پرسیدم:متاسفم! چرا قبلا بهم چیزے نگفته بودے؟
میان گریه خنده ے تلخے ڪرد.
گفت:از بس ضعیفم! مدتهاست سعے میکنم از حرف زدن راجع بهش فرار ڪنم.چون هروقت حرفشو میزنم تا چندهفتہ تو خودم میرم.
من حرفش رو میفهمیدم.این حس رو من هم تجربه ڪرده بودم.
دلم میخواست بیشتر از دوستش بدونم ولے با این حرفش صلاح نبود چیزے بپرسم.
گفتم.:میفهمم فاطمه جان.ببخشید اگر با یادآوریش اذیت شدے.نمیدونم چہ اتفاقے افتاد برا دوستت ولے امیدوارم خدابیامرزتش.
فاطمه سریع اومد تو حرفم:
-اون بر اثر یڪ تصادف چهارسال پیش ضربه مغزے شد و دوهفتہ ی بعد
⏪ادامه دارد..........
❣ @Mattla_eshgh
قسمت ۶۲ 👇
فاطمه رو با ناراحتے در آغوش گرفتم.یکے از بچه های مسجد ڪه دوستے نزدیکے با فاطمه بلند ڪشید و رو بہ من گفت:الهام خیلے گل داشت آهے بود. همہ از شنیدن خبر فوتش ناراحت شدند.و همہ نگران وناراحت فاطمه و
فاطمه سرش را بہ طرف او چرخوند و با نگاهے تند حرف او را قطع ڪرد.
اعظم جان..قبلا گفتہ بودم نمیخوام از اون روزها چیزے یادم بیاد لطفا بحث و عوض ڪنید.من واقعا ڪشش این حرفها رو ندارم.
و بعد با پشت آستینش سیل اشڪهایش رو پاڪ ڪرد و از ڪوپه خارج شد.
چهره ی بچه ها دیدنے بود.
اعظم سرش رو پایین انداخت.
هرڪسے با ناراحتے چیزے میگفت.
وحیده با تأسف گفت:من فک میڪردم باقضیه ڪنار اومده.
من ڪه نمیدونستم دقیقا چه اتفاقے افتاده با تعجب پرسیدم:چرا اینقدر فاطمه از یاداورے اون روزها عذاب میکشه؟ مگه علت فوت دوستش فاطمه بوده؟
نگاهی معنے دار بین اعظم و وحیده رد وبدل شدوحیده گفت:توچیزے میدونے؟
گفتم : نه.اولین باره دارم میشنوم.ولے حس میکنم باید چنین چیزے باشہ.
وحیده ڪنارم نشست و در حالیکہ سعے میڪرد آهسته حرف بزند گفت:از همون اولش هم بنظرم تو خیلے تیز بودے.الهی بمیرم برای دل فاطمه اگه لطف وبزرگے حاج مهدوے نبود معلوم نبود که الان فاطمه چہ حال و روزے داشت.الهام فقط دوستش نبود.دختر عموش هم بود.فاطمه خودشو مسئول مرگ اون و بچش میدونه.آخه طفلکے حاملہ بود.تا جایے ڪه من میدونم به اصرار فاطمه سوار ماشین الهام میشن ڪه برن جایی.وبخاطر وضعیت باردارے الهام، فاطمه پشت فرمون میشینه.خلاصہ نمیدونم چی میشه ڪه اعظم به وحیده تشر زد :وحیده لطفاشاید فاطمه راضے نباشه!
وحیده با اصرار خطاب به او گفت:چرا راضے نباشه؟ اون فقط دوست نداره جلوی خودش حرفے بزنیم وگرنہ با عسل خیلے صمیمیه
اعظم با ناراحتے گفت:حالا ڪه باهاش راحته بزار خودش سرفرصت براے عسل تعریف میڪنه. ڪارتو اصلا درست نیست.
وحیده خیلے بهش برخورد.اینو میشد از حالاتش فهمید با یک جهش روے جایگاه خودش نشست و خودش رو با ڪتابی ڪه قبلا دستش بود مشغول ڪرد.
من یک چیزایے دستگیرم شده بود.فڪر نمیکردم فاطمه ی شاد وخوش زبون ،غصہ ای به این بزرگے داشته باشه و رنج بکشه فقط نمیتونستم هضم کنم ڪه بزرگے و لطف حاج مهدوی در قبال او چه بوده و نگرانم میڪرد.
دیگه نمیتونستم بیشتر از این معطل ڪنم.از جا پریدم و از ڪوپه خارج شدم.
⏪ ادامه دارد..........
❣ @Mattla_eshgh
شغلِ بابایم کشاورزے ، خودم هم گاه گاه
خوشه بیتے چیده ام از گندمِ 🌾 احساس ها
🌼با احترام دعوتید به کانال اشعار #حسینعلی_زارعی
اے نازنینــ شعرے بخوانــ ☺️ 👇👇
@saredustansalamat
مطلع عشق
تو که نیستی؛ خرابه اےست دنیا .... شبیه آن خرابه، که دخترے ، شبی در آن جان داد▪️. #رقیه #مولانامهد
پستهای پنجشنبه(حجاب وعفاف)👆
روز شنبه (امام زمان (عج) و ظهور👇
▪️عشق، نه رنگ دارد، نه طعم ...
اما به هرچه میخورد؛
تار و پودش را به سمتِ تو تغییر میدهد.
بیخود نیست؛
رخت #عزا یِ تو ،
تنها پیراهنی است که بویِ #زندگی میدهد.
#حی_علی_العزا 🖤
❣ @Mattla_eshgh
💠💠💠
👈 #سوال_کاربران
✳️ سوالی یکی از کاربران عزیز 👇
سلام
استاد اینکه ما میگیم مرگ بر امریکا ؛مردم امریکا مد نظرنیستن؛
خب اینو چطور برا یکی تبیین کنیم
باتوجه ب اینکه ترامپ اومد گفته ایرانیها تروریست هستن؛خب منظور ترامپ هم مردم ایران نبود که..
ک انقد اومدن شلوغ کردن گفتن امریکا ب مردم ایران بی ادبی کرد
چجوری باید پاسخ داد؟
چجور مبحث دشمن ودشمن شناسی رو بصورت قابل لمس بیان کرد..
سوال دوم
اینکه نفرین بکنی بخودت برمیگرده ایا سندیت داره؟
اینکه مثلابیان شده ماچرا درمورد صدام؛چنین شعاری برای کشور عراق نداشتم؛و ب خود شخص صدام شعارمیدادیم..پ الانم جا امریکا بگیم حالا افراد ک میان..
اینو چطور جواب بدیم
✳️ استاد #عبادی جواب 👇👇
سلام
اول اینکه ترامپ مستقیما مردم ایران را تروریست خواند ، قبلا هم خانم وندی شرمن ، ایرانیان را دروغگو خطاب کرده بود.
بارها خود رهبری فرمودند دولتمردان آمریکا، دیگه سند از این بالاتر می خواهید؟
مشکل ما دولتمردان آمریکا هستند که حتی خود مردم آمریکا هم با آنها مشکل دارند.
تظاهرات وال استریت را دوستان از یاد نبرده اند که؟
آمریکایی که هواپیمای مسافری ما را می زند ، آمریکایی که حتی دارو را از مردم ما تحریم می کند ، آیا با مردم ما دوست است؟
دوم اینکه نفرین به خودت بر می گردد چیزی بی پایه و اساس است ، فقط اگر نفرین بر حق نباشد ممکن است چنین مواردی باشد که در مورد دولتمردان آمریکا ، قطعا نفرین بر حق است.
سوم اینکه بحث صدام ، زمین تا آسمان با بحث آمریکا فرق دارد. چون آن زمان حتی بسیاری از مردم و سربازان عراقی تمایل به جنگ نداشتند ، یادمان نمی رود که صدام بسیاری از مردم عراق و سربازانش را به خاطر جنگ نکردن با ایران ، اعدام کرد.
صدام بازیچه آمریکا بود ، پس باید بیشتر نفرین ها به خود او بر می گشت
باز هم می گویم ، مرگ بر آمریکا یعنی مرگ بر ظلم
کسیکه با این شعار مخالفت دارد یعنی از تمام کارها و ظلم های آمریکا و جنگ هایی که راه انداخته ، رضایت دارد!!!
❣ @Mattla_eshgh
4_6001175855001241082.docx
23.8K
💠 #برگه پاسخ به #شبهات_محرم (1)
👈 چرا امام حسین (ع) برای رفع تشنگی خود و یاران، اقدام به حفر چاه نکردند ⁉️⁉️
#نسخهword
👈 در نشر این مطالب در فضای حقیقی و مجازی کوشا باشید
@ma_va_o
▪️•▪️•▪️
#توصیه_های_مهدوی_استاد_عبادی
📖در زیارت عاشورا دو بار از خداوند، طلب یاری برای گرفتن انتقام خون امام حسین (ع) را در رکاب امام عصـر (عج) می خواهیم.
👌سینه زن امام حسین باید بداند که صرف عزاداری و گریه کردن برای اباعبدالله حسین، وظیفه کامل ما نیست بلکه وظیفه اصلی ما وقتی کامل می شود که از این سینه زنی ها و عزاداری ها، پلی بزنیم برای یاری امام غائب.
💠از یاران امام حسین (ع)، الگو بگیریم و مردانه برای قیام حضرت مهدی (عج)، آمادگی کسب کنیم.
▪️•▪️•▪️
@marefatemahdavi
مطلع عشق
قسمت ۶۲ 👇 فاطمه رو با ناراحتے در آغوش گرفتم.یکے از بچه های مسجد ڪه دوستے نزدیکے با فاطمه بلند ڪشید
#داستان_عسل
#قسمت ۶۳👇
از جا پریدم و از ڪوپه خارج شدم.فاطمه کمے آنطرف تر ڪنار پنجره ایستاده بود و بیرون رو تماشا میڪرد.
کنارش ایستادم.
مدتے در سڪوت تلخ او، نظاره گر بیابانها بودم.دنبال کلمہ ای میگشتم تا به او بفهمانم حس او را میفهمم.ولے پیدا ڪردنش ڪار سختے بود.
فاطمه آه عمیقی کشید.با صدایے خشدار آهسته گفت:
منو ببخش ناراحتت ڪردم.گفته بودم ضعیفم.
بنظرم فاطمه ضعیف نبود.او سلاحش ایمانش بود.انسانهاے مومن هیچ وقت ضعیف نبودند.
گفتم:هروقت حالم بد بود آرومم ڪردے ولی الان واقعا نمیدونم چیڪار ڪنم حالت خوب شه.
فاطمه خنده اے ڪرد و گفت:ڪی گفتہ من حالم بده؟! من فقط یک ڪم رفتم تو رل آدم حسابیا!
و بعد جورے خندید ڪه از چشماش اشڪ جاری شد.فاطمه عجیب ترین دخترے بود که در زندگیم دیده بودم.تشخیص اینکہ الان واقعا ناراحتہ یا خوشحال ڪار سختے بود.گفت:
_چرا عین خنگا نیگام میڪنی؟؟! موافقے بریم ڪافه یه چیزے بخوریم؟
من متحیر مونده بودم.اجازه دادم دستمو بگیره و با خودش بہ ڪافه ببره.تا پایان سفربا فاطمه فقط گفتیم وخندیدیم.انگار نه انگار ڪه اتفاقے افتاده!!!
به تهران رسیدیم.دل ڪندن از همدیگر واقعا ڪار مشکلے بود.در سالن ترمینال ،خانواده هاے اکثر بچه ها با دستہ گل یا شیرینے به استقبال عزیزانشون اومده بودند.مادر وپدر فاطمه هم گوشہ ای از سالن، انتظار او رامیڪشیدند.بازهم احساس خلا ڪردم.وقتے میدیدم هرڪسے از ما یک نفر رو داره ڪہ نگرانش باشہ و براے او اومده دلم میشڪست.ڪاش من هم ڪسے رو داشتم ڪه نگرانم بود.ڪاش آقام اینجا بود.ساڪم رو میگرفت.چفیہ ام رو از روے شونہ ام برمیداشت ومیبوسید و با افتخار میگفت:قبول باشه سیده خانوم!
اما قبلا هم گفتم.سهم من در دنیا فقط حسرت خوردن چیزهایے بود ڪه از دید خیلیها خیلے ڪم اهمیتہ!نذاشتم ڪسے از حس خرابم چیزے بفهمہ
اینجا تهرانه! شهرے ڪه من توش نقاب زدنو خوب یاد گرفتم. اینجا دیدن اشڪات ممنوعه! و از امروز، ڪامران وسحر ونسیم مسعود هم تعطیلند!
چشمم به حاج مهدوی بود.اینحا آخر خط بود! باید ازش جدا میشدم.وشاید دیگر هیچ وقت فرصت درد دل ڪردن با او رو پیدا نمیڪردم.او ڪمترین توجهے بہ من نداشت.جوونهاے مسجدے دوره اش ڪرده بودند.تصویرے ڪه تا چندماه پیش مدام ڪنار مسجد تکرار میشد و برام لذت بخش بود ولے اینڪ قلبم رو میشڪست...
⏪ ادامه دارد...........
❣ @Mattla_eshgh
قسمت ۶۴ 👇
نفهمیدم فاطمه کے نزدیڪم اومد.با خوشحالے گفت:ببخشید معطلت ڪردم.توقع نداشتم تو این وقت پدرو مادرم اینجا باشند.بغضم رو فروخوردم.
او پرسید:تو چطورے میخواے بری؟؟کسے نمیاد دنبالت؟! میخوای ما برسونیمت؟
من عادت نداشتم ڪسے رو زحمت بدم.گفتم:ممنونم عزیز دلم.آژانس میگیرم.اینطورے راحت ترم هستم.
فاطمه گفت:ما قراره با برادر اعظم بریم.میخواے اول بگم اعظم تو رو برسونه؟
با اطمینان گفتم:اصلا حرفشم نزن.من عادت دارم به این شڪل زندگے.
نگاهے گذرا به حاج مهدوی انداختم. اوهنوز هم با جوانها سرگرم بود.با تردید به فاطمه گفتم:بنظرت اگر با حاج مهدوی خداحافظی ڪنم زشته؟!
فاطمه به طرف اونها نگاه ڪرد و گفت:نه چرا باید زشت باشه؟! بنده ی خدا اینهمه زحمت ڪشید برامون بیا با هم بریم. وبعد دستم رو گرفت و ساڪ بہ دست نزدیک حاج مهدوی رفتیم.
فاطمه براے متوارے ڪردن جمعیت یه یاالله نسبتا بلند گفت و بعد ادامه داد:
_حاج اقا با اجازه تون..
حاج مهدوی از خیل جمعیت بیرون اومد و باز به رسم همیشگے سر پایین انداخت و به فاطمه گفت:تشریف میبرید؟ خیلے زحمت ڪشیدید خانوم.ان شالله سفر ڪربلا ومکه.خستہ نباشید واقعا
فاطمه هم با حجب وحیاے ذاتیش جواب داد: هرکارے ڪردیم وظیفه بود.ان شالله از هممون قبول باشه.خوب اگر اجازه میدید بنده مرخص شم.
حاج مهدوی پرسید:وسیله دارید؟
خوش بحال فاطمه!او حتے نگران وسیله ی او هم بود!
فاطمه نگاهے بہ پدرو مادرش انداخت و اونها هم تا او را دیدند به سمت ما اومدند.
-بله حاج آقا پدرو مادرم زحمت ڪشیدند اومدند دنبالم.احتمالا با یکے از هم محلہ ای ها ڪه وسیله دارند برگردیم .
حاج مهدوی تا چشمش بہ پدرومادر فاطمه افتاد رنگ و روش تغییر ڪرد و گونه هاے سفیدش گل انداخت.
انگار یک دستے محڪم قلبم رو فشار میداد .هرچه بیشتر میگذشت بیشترپے به رابطه ے عمیق این دو میبردم و بیشتر نا امید میشدم.پدرومادر فاطمه با سلام واحوالپرسے نزدیڪمون شدند.من لرزش دستان حاج مهدوی رو دیدم. من شاهد تپق زدنش بودم..و میدونستم معنی این حرڪات یعنے چے! قلبم! بیشتر از این نمیتونستم اونجا بایستم.
⏪ ادامه دارد.........
❣ @Mattla_eshgh
قسمت ۶۵ 👇
حاج مهدوی خطاب بہ اونها گفت:اجازه بدید من برسونمتون رضا ماشینو آورده اونها هم انگار همچین بدشون نمے اومد باهاش برن.چقدر خودمونے حرف میزدند.بابای فاطمہ دستشو گرفت و گفت:نه حاجے مزاحمت نمیشیم.وسیلہ هست.من چرا اونجا ایستاده بودم؟اصلا مگه من ربطے بہ اونها داشتم؟اونها انگار یک جمع خانوادگے بودند.من بین اون همه صمیمیت مثل یڪ مترسڪ بیچاره وغصہ دار ایستاده بودم و لحظه بہ لحظه بیحال ترو نا امیدتر میشدم!!
راهمو ڪج ڪردم..اولش با قدمهاے آروم ولے وقتے صداشون قطع شد با قدمهاے سریع از سالن اصلے دورشدم و به محوطہ ی اصلے پناه آوردم. اونها اینقدر گرم صحبت با یکدیگر بودند ڪه حتے متوجہ رفتن من نشدند!
مردے در حالیکہ ساڪم رو از دستم میگرفت با لهجه ے معمول راننده ها، ازم پرسید:
_آبجی ڪجا میرے؟
عین مصیبت دیده ها چند دقیقه نگاه بہ دهانش ڪردم و بعد گفتم:پیروزے!
اون انگار از حرڪاتم فهمید ڪه تو حال خودم نیستم و خواست گوشمو ببره.خیلے راحت گفت:
_با بیست تومن میبرمت
قیمتش اینقدر بالا بود ڪہ شوڪ صحنہ ی چندلحظہ ی پیش رو خنثے ڪنه!!
ساڪم رو از دستش بیرون ڪشیدم و گفتم :چه خبره؟ مگه سر گردنه ست؟!لازم نڪرده نمیخوام.
صبر نڪردم تا چونہ بزنہ.از ڪنارش رد شدم و بہ سمت ماشینها رفتم.
صداے فاطمه رو شنیدم ولے خودمو زدم به نشنیدن. راننده هاے مزاحم یکے پس از دیگرےسد راهم میشدند وهرڪدوم بعد از شنیدن اسم مسیرم یڪ قیمت پرت میگفتند و بعدشم با ڪلے منت و غر غر دنبالم راه مےافتادند ڪه نرخش همینه.حالا تو تا چقدر میتونے بدے!!
در میان هجوم اونها فاطمه شانہ ام رو گرفت ونفس نفس زنان گفت:چرا هرچے صدا میڪنم جواب نمیدے؟ ڪجا رفتی بے خداحافظے؟؟
دلم نمیخواست نگاهش ڪنم ولے چاره ای نداشتم! او از احساس من خبرے نداشت.شاید اگر میدانست ڪه چقدر نسبت بہ روابط او و حاج مهدوی حساس وشکننده ام در حضور من ڪمتر بہ او نزدیک میشد. اما این همہ ی مشڪل من با فاطمه نبود.فاطمه شش ماه با من دوست بود و من هیچ چیز از او نمےدانستم. درحالیڪه من بدترین اعترافاتم رو درحضورش ڪرده بودم. او دوست نداشت من چیزے از زندگیش بدونم...
⏪ ادامه دارد.........
❣ @Mattla_eshgh
مطلع عشق
▪️عشق، نه رنگ دارد، نه طعم ... اما به هرچه میخورد؛ تار و پودش را به سمتِ تو تغییر میدهد. بیخود ن
پستهای روز شنبه(امام زمان (عج) و ظهور)👆
روز یکشنبه(خانواده وازدواج)👇
🖤 خاموش روشن
خاموش روشن💛 ....
خاموش ،
روشن میکنی چراغ دلم را !
من از سپاه تـُـ بیرون نِمــیرَوَم.....
❣ @Mattla_eshgh
⚠️جز خدا پناهی ندارد...
چندی پیش پس از سخنرانی ... راهی محل استراحت بودم که جوان راننده از زندگیاش برایم صحبت کرد. میگفت بعد از به مقصد رساندن شما میخواهم به همراه همسرم برای سقط جنین به مطب دکتر برویم! وحشتزده پرسیدم: جدی میگویی؟ گفت: بله. از او خواستم چند دقیقه توقف کند تا در خودرو با هم صحبت کنیم. او پذیرفت.
اشک در چشمانم حلقه زد. به او گفتم: چرا میخواهید بچه را سقط کنید؟ گفت: وضعیت زندگیام دلخواه نیست. با همسرم به این نتیجه رسیدیم که چند سالی صبر کنیم، بعد که وضعمان بهتر شد، بچهدار شویم! گفتم: سن شما چقدر است؟ گفت: ۲۲ سال
به او گفتم: با خودت فکر کن ۲۲ سال پیش، هنگامی که در رحم مادر بودی، اگر همین تصمیم امروز شما را مادرت در مورد تو بهکار گرفته بود، حالا چه سرنوشتی داشتی؟ در آن صورت تو الان زنده نبودی ... خدا میدانست تو چقدر به حمایت او نیازمندی.
به همین خاطر به همهی پدران و مادران، از جمله پدر و مادر تو دستور داده بود که آدمکشی نکنند و از سقط جنین بپرهیزند. بر اثر پیروی آنها از دستور خدا، تو زنده ماندی. اینک بچهای که در رحم همسر توست همان حال ۲۲ سال پیش تو را دارد. او جز خدا پناهی ندارد و اهل بیت علیهم السلام به ما سفارش کردهاند: بترس از ستم به کسی که جز خدا پناهی ندارد.
... تو برای نداشتن اندکی پول به انجام کاری رو میکنی که همهی درهای رحمت خدا را بر تو میبندد. مورد نفرین خدا و فرشتگان قرار میگیری. زندگیات تلخ و ناگوار میشود. گرفتاریهای پیشبینی نشده، یکی پس از دیگری به سراغت میآید و نمیدانی از چیست. هر کدام را که برطرف میکنی، گرفتاری دیگری بهوجود میآید و همه از نکبت این گناه است...
بگذار برایت ماجرایی نقل کنم:
چندی پیش زنی از شهرستان ... تماس گرفت و گفت: در جلسه سخنرانی شما حضور داشتهام. میخواهم دربارهی سقط جنین حکایت زندگیام را به شما نقل کنم. من دو فرزند داشتم. سومی را سقط کردم. بعد از سقط بار دیگر حامله شدم. قصد داشتم این را هم سقط کنم.
بعضی از دوستانم گفتند: از این گناه بپرهیز. مبادا خدا به تو غضب کند و یکی از بچههایت یا شوهرت بمیرد! خندیدم و آنها را به مسخره گرفتم و دومین بچهام را هم سقط کردم. به خدا قسم هنوز از سقط فرزند دومم چند ماهی بیش نگذشته بود که شوهرم بر اثر یک بیماری ساده، در زمانی کوتاه نحیف و ضعیف شد و در جوانی مُرد.
از این ماجرا عبرت بگیر. هنگامی که بعدها شما دارای چند فرزند شوی، روزی همهی آنها خواهند دانست که شما در گذشته یک برادر یا خواهر آنها را کشتهاید. آنها درباره شما چه قضاوت میکنند؟ ... آنها شما را فردی خودخواه، ناامید از رحمت خدا، ناآشنا به حقوق فرزندان و گناهکاری میشناسند که جرمش آدمکشی است!
آن جوان با شنیدن صحبتهای من که به واقع دلسوزانه بود، دگرگون شد. بیدرنگ به همسرش تلفن کرد و گفت: به طور کلی از سقط بچه منصرف شدم. در هیچ صورت آن را سقط نمیکنیم.
#جنایت_سقط_جنین
❣ @Mattla_eshgh
#عاشق_بمانیم ۲
💞 همدیگه رو با القاب زیبا خطاب کنیم؛
لطیــــف و عـاشقانه
❣ @Mattla_eshgh
مطلع عشق
. 19 #اصلاح_خانواده جر و بحث! 🔶توی یه خانواده ، هیچ وقت زن و شوهر نباید شرایطی رو پیش بیارن که روش
.
20
#اصلاح_خانواده
گناه بد رفتاری با زن و فرزند
🔥🔥
✅خیلی مهمه که مومن با خانوادش درست برخورد کنه.
درست برخورد کنه که هیچ، باید "عالی" برخورد کنه.👌👆✔️
و چقدر بدبخت هست اون "مذهبی نمایی" که صبح تا شب ، بسیج و هیات و مسجد و حوزه و... میره
اما خانوادش رو اذیت میکنه...📛
⛔️
پیامبراکرم فرمود:
ملعون است ، ملعون است کسی که خانواده ی خود را تباه کند.
اصول کافی ج۴ ص۱۲
بعضی از مرد ها هستن که انقدر بدرفتاری میکنن که همسر و بچه هاش از نبودنش خوشحال میشن..
دیگه اونا چقدر بیچاره اند....
🔴🔴🔴
پیامبر اسلام فرمودند:
"بدترین مردم، مردی است که بر خانواده خود سختگیری کند."
الجامع الصغیر ج۲ ص ۷۷
شخصی از پیامبر اکرم پرسید: ای رسول خدا؛ مراد از سخت گیری بر خانواده چیست؟
فرمودند : مرد هرگاه وارد خانه شد همسرش بترسد و هرگاه از خانه بیرون رفت، همسرش بخندد...
مجمع الزواید ج ۸ ص ۲۵
💠🔵💠
عمرت رو پای کارای فرهنگی کم اهمیت نذار.
وقتت رو برای خانوادت بذار، هزاران برابر نورانی میشی..
🔺➖🔵➖✔️
اصلاح خانواده یکشنبه چهارشنبه در 👇
🌹🆔 @Mattla_eshgh
#باهم_بسازیم ۶
👓خوش بینی به خواست و تقدیر خداوند،
راهی به سوی تفکر مثبت است.
اگر انسان معتقد باشد آنچه که خدا برایش رقم زده یا به تاخیر انداخته؛
هرچند دلخواهش نباشد، برای او بهترین است؛
مثبت فکر میکند.
❣ @Mattla_eshgh
مطلع عشق
قسمت ۶۵ 👇 حاج مهدوی خطاب بہ اونها گفت:اجازه بدید من برسونمتون رضا ماشینو آورده اونها هم انگار همچین
#داستان_عسل
#قسمت ۶۶ 👇
🍃حتے از دخترعموش ڪه دیگہ زنده نیست! این منصفانہ نبود! او به من اعتماد نداشت.حق هم داشت.من مثل او خانواده دار نبودم.من یک دختر بے سرو پا بودم ڪه معلوم نبود چیڪار ڪردم و چیکار قراره بڪنم.چرا باید با من صمیمی میشد و مسایل شخصیش رو بهم میگفت؟ ! لابد او میترسید دونستن مسایل شخصیش از جانب من خطرے براش ایجاد ڪنه!شاید تاثیرهمه ے این افکار بود ڪه بہ سردی گفتم:دیرم شده بود.نمے تونستم صبر ڪنم خوش وبش شما تموم شہ
فاطمه جاخورد! با تعجب پرسید:
_عسل؟یعنے تو از اینکه پدرومادرم با سلام احوالپرسی وقتتو گرفتن ناراحت شدی وقهر ڪردی؟؟
خدایا کمکم ڪن..کمکم ڪن تا مثل فاطمه قوی باشم ودر اوج ناراحتی احساساتم رو پنهون ڪنم.چرا در مقابل فاطمه نمیتونم نقاب بزنم؟!
به زور خندیدم وگفتم:نہ خنگہ!! گفتم تا شما سرتون گرمہ بیام بیرون ببینم چہ خبره.ماشین هست یا نہ! ڪہ ظاهرا اینقدر زیاده ڪہ نمے ذارن برگردم داخل... میدونم دروغم خیلے احمقانہ بود ولے این تنها چیزے بود ڪه در اون شرایط بہ ذهنم رسید.
فاطمه هم باورش نشد.بجاے جواب حرف من ،به سمتے دیگر نگاه ڪرد وگفت :همه منتظر منند باید زود برم.خیلے ناراحت شدم اونطورے رفتی هرچقدر صدات ڪردم جواب ندادے! میخواستے با حاح مهدوی خدافظی ڪنی ولی حرفش رو قطع ڪردم.
با شرمندگے گفتم: الهی بمیرم برات.ببخشید.باور ڪن من اونقدر بیےادب نیستم ڪہ بی خداحافظے بزارم برم.
اوهنوز نفس نفس میزد.گفت:
میدونم..میدونم.در هرصورت بدے خوبے هرچے دیدے حلال ڪن.ما دیگه داریم میریم. دلم شور افتاد.پرسیدم:با ڪے میرین؟؟
فاطمه گفت:با اعظم اینا دیگہ
ته دلم روشن شد.گفتم:آخہ حاج آقا میگفت میخواد برسونتتون
فاطمه خندید:نہ بابا اون بنده ے خدا حالا یک تعارفے ڪرد. درست نبود مزاحمش بشیم با او تا ڪنار ماشین برادر اعظم همراه شدم. اونها خیلے اصرارم ڪردند ڪه مرا تا منزلم برسونند ولے من ممانعت ڪردم.فاطمه نگرانم بود.گفت رسیدے زنگ بزن وقتےرفتند، به سمت راننده ها حرڪت ڪردم و مشغول چانہ زدن با آنها شدم ڪه صداے حاج مهدوی رو از بین همهمه ی جوانهایے ڪہ اونشب از دید من مثل ڪنه بهش چسبیده بودند شنیدم.سرم رو برگرداندم تا ببینمش.او هم مرا دید.این بار نه یڪ نگاه گذرا بلڪه داشت با دقت نگاهم میڪرد.و من دوباره میخ شدم..!!
⏪ ادامه دارد..........
❣ @Mattla_eshgh
قسمت ۶۷ 👇
تماما چشم شدم.! بدون اینکه صداے راننده ی سمج رو بشنوم.وبدون اینکہ بترسم از اینڪہ او دوباره نگاه بی حیاے من عصبانیش کند.
او نزدیکم آمد.پرسید :هنوز اینجا هستید؟؟ گمان کردم با خانوم بخشے رفتید! با من من گفتم:نههه..من مسیرم با اونها یکی نیست!
او پشت گوشش رو خاراند و دوباره به زمین گفت:مگه شما هم محلے نیستید؟؟
با مکث گفتم: نه..
نگاهے بہ اطراف انداخت.گفت ڪسے دنبالتون نیومده؟
چقدر امشب این سوال تلخ تڪرار میشد!گفتم:من ڪسے رو ندارم.
گفت:خدارو دارید..
تو دلم گفتم خدارو دارم ڪه شما الان در اوج نا امیدے و دلشکستگیم ڪنارم ایستادے.
گفت:مسیرتون ڪجاست؟
گفتم : پیروزی
با تعجب نگاهم ڪرد و دوباره سرش را پایین انداخت.بعد از ڪمے مڪث رو ڪرد به یڪے ازجوونهایے ڪه همراهش بودند و گفت:رضا جان شما اول خواهرمونو برسون.این از هرچیزے ارجح تر وافضل تره.
رضا جوانے قدبلند و چهارشانه بود ڪہ ازنظر ظاهری خیلے شباهت بہ حاج مهدوی داشت.سریع سوییچ رو از جیبش در آورد و گفت:رو چشمم داداش.پس شما با ڪی میرید؟ حاج مهدوی گفت.ما چهارتا مردیم یه ماشین میگیریم میریم.من ڪه انگار قرار نبود خودم نقشے در تصمیم گیرے داشته باشم خطاب به آن دو گفتم:نہ ممنون.من داشتم ماشین میگرفتم. اصلا نمیخوام ڪسے رو تو زحمت بندازم.
رضا ساڪم رو از رو زمین برداشت و با مهربونے گفت:نہ خواهرم. صلاح نیست.این راننده ها رحم و مروت ندارن.ڪرایه رو اندازه بلیط هواپیما میگیرن.
میخواستم مقاومت بیشتری ڪنم ڪه حاج مهدوی گفت:تعلل نڪنید خانوم.بفرمایید سریعتر تا اذان نشده برسید منزل.
من درحالیڪہ صدام میلرزید یک قدم نزدیکتر رفتم و با شرمندگے گفتم:من در این سفر فقط بہ شما زحمت دادم.حلالم ڪنید.
حاج مهدوی گفت:زحمتے نبود.همش خیرو رحمت بود.در امان خدا خیر پیش!!
چاره ای نبود.باید از او جدا میشدم.رضا جلوتر از من راه افتاد و در ڪمال تعجب بہ سمت ماشین مدل بالایے رفت وسوییچ رو داخل قفل انداخت!!
سوار ماشین شدم و او هم در ڪمال متانت آدرس دقیق را پرسید وراه افتاد
در راه از او پرسیدم :ببخشید فضولے میکنم. شما با حاج مهدوی نسبتے دارید؟ او با همان ادب پاسخ داد:
_ایشون اخوے بزرگم هستند.
حدسش زیاد سخت نبود.چون رضا هم زیبایے او را بہ ارث برده بود.ولے لباسهای رضا شبیہ جوانان امروزے بود و رنگ موهایش تیره تر از برادرش بود.
گفتم:خوشبختم من فڪر نمیڪردم ایشون برادرے داشته باشند.
رضا جواب داد:عجیبہ ڪه نمیدونید. خوب البته ظاهرا شما در محلہ ی ما زندگے نمی ڪنید.وگرنه همہ خانواده ی ما رو مےشناسند
با چرب زبانے گفتم:بله بر منڪرش لعنت! طبیعیه! خانواده ی سرشناس ترین امام جماعت اون محل باید هم، شناس باشه.
او تشکر ڪرد و باقے راه، در سڪوت گذشت.بخاطر خلوتے خیابانها سریع رسیدیم.از اوتشڪر ڪردم و باڪلی اظهار شرمندگے پیاده شدم.او صبرڪرد تا من وارد آپارتمان ڪوچڪم بشم و بعد حرڪت ڪند. چہ حس خوبے داره ڪسے نگرانت باشه و نسبت بہ تو حس مسئولیت داشته باشه.!!
اذان میگفتند.ساڪم رو گذاشتم و رفتم وضو گرفتم. ناگهان لبخند مسرت بخشے زدم!راستے راستے من نماز خون شده بودم!
⏪ ادامه دارد.........
❣ @Mattla_eshgh