eitaa logo
مطلع عشق
269 دنبال‌کننده
5.8هزار عکس
2.2هزار ویدیو
73 فایل
@ad_helma2015 ارتباط با مدیر کانال برنامه کانال : شنبه ، سه شنبه : امام زمان( عج ) و ظهور ومطالب سیاسی یکشنبه ، چهارشنبه : خانواده وازدواج دوشنبه ، پنجشنبه : سواد رسانه داستانهای جذاب هرشب بجز جمعه ها استفاده از مطالب کانال آزاد است (حتی بدون لینک )
مشاهده در ایتا
دانلود
قسمت ۹۲ 👇 فاطمه فهمید چقدر حالم خرابه. بحث رو عوض کرد: _میگم شما که اینقدر خوب هستی همش به من چایی و شربت میدی راه دستشویی هم نشونم میدی ؟ خنده ام گرفت و با دستم به دستشویی اشاره ڪردم. عجب شب پرماجرایی بود..در عرض یڪ شب همه چیز به یڪباره تغییر کرد.تاهمین دیروز فاطمه رو رقیب خودم میدونستم..تا همین دیروز فاطمه رو خوشبخت قلمداد میڪردم..تا همین دیروز فڪر میڪردم تنهام!! ولی الان تازه فهمیدم چقدر ڪج فهم بودم!!همیشه فڪر میڪردم دختر باهوشی هستم ولی امشب فهمیدم هیچی نمیدونستم.!! حاج مهدوی یڪ بار ازدواج ڪرده بود و اینقدر عاشق بود ڪه با گذشت پنج سال هنوز هم تجدید فراش نڪرده بود!! فاطمه نامزدی وفادار داشت ڪه با وجود مشڪلات و ناراحتیها هنوز به وصال او امید داشت و وقتی از او حرف میزد چشمهایش غرق عشق و نیاز میشد. با این تفاسیر من باید خوشحال باشم! چون دیگه نمیترسم ڪه رقیب عشقیم دوست صمیمی و مومنم باشه. ولی خوشحال نیستم.چرا ڪه من در رفتارهای حاج مهدوی هیچ نشانه ای از علاقه به خودم ندیدم و هرچه بیشتر میگذرد بیشتر به خودم لعنت میفرستم ڪه ڪاش هیچ گاه با او آشنا نمیشدم و دلبسته اش نمیشدم. واقعیت این بود ڪه حاج مهدوی حق من گنهکارو عاصی نبود! ولی یڪی بیاد اینو به این دل وامونده اثبات ڪنه.. چه ڪنم؟ با این دلی ڪه روز به روز مجنون تر و بیتاب تر میشه چه ڪار ڪنم؟ _میای نماز شب بخونیم به نیت باز شدن گره هامون؟؟ فاطمه با دست وصورتی خیس مقابلم ایستاده بود و با این سوال منو از افڪارم پرت ڪرد بیرون. آره.. چقدر دلم میخواست نماز بخونم! و یک دل سیر گریه ڪنم و خدا رو التماسش بدم به بنده های خوبش.. پرسیدم :چطوریه؟!یادم میدی؟ دقایقی بعدکنار هم ایستادیم و قامت بستیم. وقتی تکبیره الاحرام رو میگفتم با خودم فڪر ڪردم ڪه چه شبهایی نسیم ڪنارم بود و باهم مشغول چه ڪارهای بیهوده ونقشه های شیطانی ای میشدیم و آخرش هم بدون ذره ای آرامش واقعی میخوابیدیم ولی امشب با این دختر آسمانی،خونه پایگاه ملایڪ شده و جای پای شیاطین از این خونه محوشده. نماز خوندیم...چه نمازی.!!چه شوروحالی.!!.بدون خجالت از همدیگه گریه میڪردیم و آهسته برای هم دعا میکردیم. اون شب من نفسهای ملائڪ رو ڪنار گوشم حس کردم... اونشب من صدای خنده های آقام رو شنیدم.. اونشب من ایمان داشتم ڪه خدا توبه ی منو پذیرفته و حاجتم رو میده.. اون شب زیبا و معنوی با بانگ اذان صبح به پایان رسید و ما با آرامشی دلچسب درگوشه ای خوابیدیم.قبل از اینڪه چشمم بسته شه فاطمه با صدایی ڪه خواب درآن موج میزد گفت:رقیه سادات..یه قرار.. با خواب الودگی گفتم:هوم.؟؟ _بیا قرار بزاریم هرڪس حاجتش رو زودتر گرفت قول بده برای برآورده شدن حاجت اون یڪی، هرشب نمازشب بخونه.قبول؟؟ چشمم سنگین خواب بود.. با آخرین باقی مونده های رمقم گفتم. :اوووم..قبول! ادامه دارد.......... ‌❣ @Mattla_eshgh
مطلع عشق
✍ صبح می آید؛ تا به احترامِ سلام بر تو، تمام قد طلوع کند. و دنیا... سالهاست که منتظرِ چشیدنِ همین ط
پستهای روز سه شنبه(امام زمان (عج) و ظهور)👆 روز چهارشنبه(خانواده وازدواج)👇
پـرﻭﺭﺩﮔﺎﺭﺍ: ﺍﺯ ﺑﺎﺑﺖ ﺯﻳﺒﺎﺗﺮﻳﻦ ﺗﻜـﺮﺍﺭ ﺍﻳﻦ ﺩﻧﻴﺎ ﻛﻪ ﺑﻴﺪﺍﺭﻳﺴﺖ، ﺗﻮ ﺭﺍ ﺳﭙﺎﺳﮕﺰﺍریم... ‌❣ @Mattla_eshgh
: - این فصل طبیعت سرد و خشک دارد لذا سودا در بدن غلبه پیدا میکند وبیماریها در این فصل زیاد میشود لذا به آن فصل امراض گفته میشود . - در فصل پاییز از غذاهای سودا زا مانند غذاهای نمک سود ، گوشت گاو ، مصرف زیاد بادمجان، کاکائو، شرینی جات و ترش جات زیاد ، پنیر کهنه ، تخم مرغ زیاد، غذاهای فست فود ، نوشابه و غذاهایی که مواد نگهدارنده یا افزودنیهای خوراکی یا غیر خوراکی دارند باید پرهیز کرد . - از غذاهای شب مانده حتی اگر در یخچال هم نگهداری و سپس گرم و مصرف میشوند باید پرهیز کرد . - مصرف مقدار کم از مواد سودازا بعنوان چاشنی اشکال ندارد . - در فصل پاییز انجام ورزش باید به اعتدال باشد و از حرکتها و ورزشهای سنگین و فشار کاری بالا پرهیز شود زیرا موجب خشکی زیاد و خشکی زیاد موجب بیماری میشود . - در فصل پاییز خواب بسیار مناسب است زیرا رطوبت حاصله از خواب مانع خشکی میشود و خشکی را کم میکند اما باید خواب عمیق باشد و مغزی که خشک باشد خواب عمیق ندارد و فکر را درگیر میکند لذا باید کاری کنیم تا رطوبت بالاتر برود تا خواب بهتری داشته باشیم. - خواب بعدازظهر سودا زاست لذا باید حتی الامکان ترک شود و یا کوتاه باشد و بلافاصله بعد از غذا نباشد چون موجب غلظت خون و بیماری میشود . - خواب صبحگاهان ( بعد از طلوع آفتاب )موجب غلبه بلغم و رطوبت میشود اما برای رفع غلبه خشکی مناسب نیست و باید با رطوبت مناسب و پایدار مثل :مصرف غذاهایی مانند شیر و موادی مثل آلو ، انار، رب انار ، زرشک ، لواشک خشکی را برطرف کرد زیرا بلغم زا میباشد . - مصرف غذاهای گرم و مرطوب مثل آبگوشت با گوشت گوسفند یا مرغ محلی(بدون ادویه زیاد) و میوه هایی مثل : سیب ، انگور، گلابی، انارشیرین ، شلغم توصیه میشود . - در فصل پاییز چون سرد و خشک است باید استحمام هم کم باشد و یا حداکثر یک روز در میان تا موجب رطوبت شود چون طبع حمام مرطوب است. - پرهیز از همخوابی زیاد(مجامعت) زیرا در واقع حرارت و رطوبت بدن را کاهش میدهد البته در حد اعتدال اشکال ندارد . - در فصل پاییز از گرمای نیمروز و خنکی بامداد پرهیز شود . - پوشاندن ناحیه سر و صورت و نخوابیدن در محلهای سرد . - پرهیز از نوشیدن آب سرد . - پرهیز از خوابیدن با معده پر در این فصل . - طبع عبادات گرم است لذا انجام عبادات مستحبی علاوه بر واجبات توصیه شده است . ‌❣ @Mattla_eshgh
۹ 💏تفاوتهای زن و مرد ۱ 🍃در دنیای مردان منطق و استدلال حرف اول را میزند، درحالیکه نقش اول دنیای زنان، احساس و عاطفه است. 🍃هنگام بروز مشکل، مردان به خلوتِ خود پناه می برند اما زنان اغلب مشکلات خود را بیان میکنند و به دنبال سنگ صبور هستند. ‌❣ @Mattla_eshgh
🔴 علت اصرار برای افزایش حداقل #سن_ازدواج چیست؟ واقعاً هدف از اینکه حداقلِ سن ازدواج را از ۱۳ سال به ۱۸ سال برسانند چیست؟ آیا طلاق است؟ آیا حقوق خانواده و زن است؟ در حالیکه طبق آمار رسمی، طلاق در ازدواج‌های سنین پائین تر خیلی کمتر است از سنین بالاتر! به این پژوهش نگاه کنید: 🔻امکان‌سنجی افزایش حداقل سن ازدواج از منظر قوانین جمهوری اسلامی ایران و فقه امامیه پژوهشی که در پژوهشگاه #قوه_قضائیه انجام شده. دوستان پژوهشگر، دوستان حقوقدان، طلاب و روحانیت اعم از آقا و خانم فعال، برید در این موارد زیربنایی و تخصصی کار کنید. برید ساختارسازی کنید، زیربنای قوانین رو مورد مطالعه قرار بدید. بعد بیایید طرح جدید بدهید، به شبهات و نظراتِ دگراندیشان پاسخ بدهید آیا اینکه در این مملکت قانون وضع شده که ازدواج زیر ۱۳ سال خلاف است و عقد باید باطل شود، مبنای شرعی و فقهی دارد؟ مبنای عقلی و فلسفی دارد؟ این‌ها اول، ممنوعیت ازدواج زیر ۱۳ سال را تصویب کردند حالا بدنبال این هستند که عدد ۱۳ را به ۱۵ یا ۱۸ برسانند. بعد ماها در این زمینه چه کردیم؟ علما و بزرگان ما، روحانیت ما، حقوقدان‌های انقلابی ما، فعالان عرصه اجتماع و خانواده. عرصه را خالی نکنیم. ما باید مبنای همین قانون منع ازدواج زیر ۱۳ سال را بزنیم تا به ۱۵ یا ۱۸ نرسه! غربگراها از یک طرف می‌گویند آموزش مسائل جنسی را به سنین پائین بکشانند اما ازدواج را ممنوع کنند! دقیقاً برای افزایش روابط نامشروع و آزادی جنسی دارند زیرساخت قانونی درست می‌کنند! ✅ #داود_مدرسی_یان http://eitaa.com/joinchat/3604742157Cf3fa1341d3
هدایت شده از تنهامسیرآرامش 💞
7.47M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
نظر اسلام درباره سن ازدواج رحیم‌پور ازغدی درباره جنجال غربزده‌ها در ازدواج نوجوانان و سکوت‌شان درباره دوست دختر و دوست پسر در نوجوانی!
مطلع عشق
#داستان_عسل قسمت ۹۲ 👇 فاطمه فهمید چقدر حالم خرابه. بحث رو عوض کرد: _میگم شما که اینقدر خوب هستی
قسمت ۹۳ 👇 خواب دیدم فاطمه روی سجاده در همون محرابی که دیشب قامت بسته بود نماز میخواند. ولی چادرش از جنس حریر بود.خانه عطر گلاب میداد.من صورت فاطمه رو نمیدیدم.و فقط داشتم از پشت سر به نماز خوندنش نگاه میکردم. وقتی سلام نمازش تمام شد سرش رو کمی به سمتم چرخوند به صورتی که اصلا نمیتونستم رخ کاملش رو ببینم.و خطاب به من با صدایی ناآشنا گفت:دیشب من هم برات دعا کردم.به حرمت دعای آقات در حق خودم.. بعد از کمی مکث گفت: اون دلش پراز غصه ست..آزارش نده. اگه میخوای دعام پشت سرت باشه آزارش نده. من از صدای نا آشنای او لرزه به جانم افتاد. با من من پرسیدم:اااز..کی ..حرف میزنی؟ آقام رو میگی؟! بلند شد که بره..تسبیح رو برداشت و نزدیکم شد.او رانمیشناختم.حتی نمیتوانستم صورتش رو بخوبی ببینم.ولی با اینکه هاله ای از او پیدا بود دریافتم چقدر زیباست.. هاج و واج نگاهش کردم.او تسبیح سبز رنگ رو توی مشتم گذاشت و گفت:برام تسبیحات حضرت زهرا بخون.دعا میکنم به حاجتت برسی داشت میرفت که شناختمش.!! از خواب پریدم.تمام صحنه های خوابم در مقابل چشمم رژه میرفت.. او الهام بود!!خدایا او در خواب من چیکار میکرد؟؟! کی رو میگفت آزار ندم؟؟ او گفت آقام براش دعا کرده؟ مگه آقام اونو میشناخته؟؟! حتما بخاطر صحبتهای فاطمه درموردش چنین خوابی دیده بودم!این خواب هیچ معنایی نمیتونست داشته باشه! چشمهام رو بستم و سعی کردم دوباره بخوابم ولی اینقدرفکرم پریشون بود که نمیتونستم. ساعت رو نگاه کردم.نزدیک شش بود.آهسته بلند شدم و لباس پوشیدم تا برای صبحانه نون تازه بگیرم و پذیرایی ساده ی دیشبم رو جبران کنم.فاطمه در خوابی عمیق بود و حدس زدم حالا حالاها قصد بیدار شدن ندارد.به نانوایی رفتم، نون تازه گرفتم.برای ناهار قرمه سبزی بار گذاشتم.ساعت نه بود که فاطمه بیدارشد و با تعجب به دیوار آشپزخونه تکیه زد. _تو رو تو جنوب باید با مشت ولگد بیدار میکردیم چه جوریاست که الان بیداری؟؟ خندیدم و گفتم:هرکاری کردم خوابم نبرد.برو دست وصورتتو بشور باهم صبحونه بخوریم. او در حالیکه به سمت اجاق گازم میرفت گفت : _این بوی قورمه سبزی از قابلمه ی تو بلند شده.؟؟ مخم سوت کشید دختر، اول صبحی. گفتم:امیدوارم دوست داشته باشی او کنارم نشست و گفت: _اونی که قرمه سبزی دوست نداشته باشه حتما خیلی باید بی سلیقه باشه ولی من که ناهار نیستم!! با اخم وتشر گفتم:بیخووود!! من به هوای تو درست کردم.باید ناهارتو بخوری بعد بری. فاطمه سرش رو روی بازوهاش گذاشت و با لبخندی عمیق گفت:وااای رقیه سادات نمیدونی چه خواب خوبی دیدم.. با تعجب نگاهش کردم: _تو هم خواب دیدی؟چه خوابی؟ او سرش رو بلند کرد وگفت:خواب و که تعریف نمیکنن..ولی از همون اولش مشخص بود تعبیرش چقدر خوبه..چون با بوی قورمه سبزی از خواب پاشدم! باهم خندیدیم. گفتم:از بس که دیشب درباره ی همه چی حرف زدیم!! منم تحت تاثیر حرفهای دیشب، خوابای عجیب غریبی دیدم. فاطمه آهی از سر امیدواری کشید :ان شالله واسه هردومون خیره! وبا این جمله بحث بسته شد. حضور بابرکت و آرامش بخش فاطمه بعد از ناهار به پایان خودش نزدیک میشد. دلم نمیخواست او از کنارم بره.او هم نگرانم بود.میگفت واقعا از ته قلبش راضی نیست این خونه رو ترک کنه ولی مجبوره. میدونستم راست میگه. موقع خداحافظی با نگرانی خواهرانه ای بهم گفت:خواهش میکنم مراقب خودت باش.درمورد کامران هم زود تصمیم نگیر! شاید واقعا دوستت داشته باشه ولی بعید میدونم بتونه خوشبختت کنه! اون از جنس تو نیست. حرفش رو تایید کردم وگفتم:شاید بهتر باشه بهش همه ی واقعیت رو بگم. فاطمه کمی فکر کرد وگفت:گمون نکنم کار درستی باشه. چون هنوز از خلوص نیتش خبر نداریم.ممکنه بقول تو نقشه ای برات کشیده باشه.فعلا فقط ازشون دوری کن تا منم به طور غیرمستقیم با چندنفر مشورت کنم ببینم بهترین راه حل چیه! او مرا که در سکوت و شرمندگی نگاهش میکردم در آغوش گرفت و با مهربانی گفت:توکلت به خدا باشه. خدا تو رو در آغوشش گرفته.به آغوش خدا اطمینان کن. قطره اشکی از گوشه ی چشمم لغزید. سرم رو از روی شانه اش بلند کردم.آهسته تکرار کردم: خدا منو در آغوشش گرفته او با لبخندی چندبار به شانه ام زد و دوباره تاکید کرد:به آغوشش اعتماد کن..بترسی افتادی!! گونه ام رو بوسید و قبل از خدانگهدار گفت:مسجد منتظرتما..صف اول بی تو خیلی غریبه.خدانگهدار.. اشکم رو پاک کردم. _خدانگهدار ادامه دارد............ ‌❣ @Mattla_eshgh
قسمت ۹۴ 👇 در رابستم. پشت در آرام آرام اشک ریختم. خدایا ممنونم که فاطمه رو سر راهم قرار دادی.من چقدر این دختر را دوست داشتم.چقدر احساس خوب و آرامش بخشی به من می داد. کاش او خواهرم بود.کاش لحظه به لحظه کنارم بود تا مواظبم باشه خطا نکنم! یاد جمله ی فاطمه افتادم! (خدا تو رو در آغوش گرفته..). بله من خدا رو دارم .لحظه به لحظه کنارمه.پس نباید حسرت بخورم که چرا فاطمه همیشه کنارم نیست.من در آغوش خدا فاطمه رو پیدا کردم..همینطور حاج مهدوی رو! پس در آغوش خدا میمونم.شاید خدا سوغات بیشتری در آغوشش پنهان کرده باشه! امروز پر از انرژی ام. میخوام فقط با خدا باشم وشهدا! رفتم سراغ سجاده و کتاب دعا!! اولین اتفاق خوب افتاد!! فاطمه همون شب زنگ زد و با خوشحالی گفت : در مدرسه ی خصوصی ای که یکی از آشنایانش مدیریت‌ اونجا رو به عهده داره به یک حسابدار نیاز دارن! من که سر از پا نمیشناختم با خوشحالی گفتم: این از برکت قدم توست..یعنی میشه منو قبول کنند؟؟ فاطمه هم با خوشحالی میخندید. _ان شالله فردا باهم میریم برای مصاحبه. روز بعد با کلی ذوق وشوق از خواب بیدار شدم. آرایش مختصری کردم و با اشتیاق چادرم رو پوشیدم.وقتی به خودم در آینه نگاه کردم بنظرم رژ لبم غلیط بود و با چادرم تناسبی نداشت.تصمیم سختی بود ولی رژم رو پاک کردم و با توکل به خدا، راهی آدرس شدم. وقتی به سر در مدرسه رسیدم مو بر اندامم سیخ شد.روی تابلوی مدرسه نوشته بود (مدرسه ی غیر انتفاعی شهید ابراهیم همت) حال عجیبی داشتم.وارد دفتر مدیریت‌ که شدم فاطمه رو دیدم.بعد از سلام و احوالپرسی های معمول با خانوم مدیری که بسیار متشخص و با دیسیپرین خاصی بود, در رابطه با اهداف مدرسه و همچنین کارایی های من صحبت شد و قرار بر این شد که من بی چک وچونه از شنبه کارم رو آغاز کنم! به همین سادگی!! ایشون که خانم افشار نام داشتند علت این انتخاب رو فاطمه معرفی کرد و گفت:اگه ایشون شما رو تضمین میکنند بنده هیچ حرفی ندارم! خدا میدونه با چه شور واشتیاقی از در مدرسه بیرون اومدم. اگر شرم حضور نبود همانجا فاطمه رو در آغوش میگرفتم و می رقصیدم.! ولی صبر کردم تا از آنجا خارج شویم.اون وقت بود که فهمیدم فاطمه هم درست در شرایط من بوده. باخوشحالی همدیگر رو بغل کردیم . فاطمه گفت: بیابریم یه چیزی بخوریم. دلم میخواد این اتفاق رو جشن بگیریم. به یک کافه رفتیم و به حساب من، باهم جشن مختصری گرفتیم.برای ناهار به دعوت فاطمه تا خونشون رفتیم و در جمع گرم وصمیمی اونجا مشغول حرف زدن درباره ی آرزوهامون شدیم شدیم.فاطمه با حرفهای امید بخشش منو از حس زندگی لبریز میکرد وگاهی یادم میرفت چه مشکلاتی پشت سرم دارم! گرم گفتگو بودیم که تلفن فاطمه زنگ خورد.ناگهان چهره ی او تغییر کرد و با دلواپسی و ناباوری نگاهم کرد. من که هنوز نمیدونستم شماره ی چه کسی روی تلفن افتاده با نگرانی پرسیدم:کیه؟! فاطمه با دهانی باز گفت:حااامد من ذوق زده شدم.گفتم:ای ول!!!! چقدر خدا عادله...یکی من یکی تو..پس چرا جواب نمیدی؟ _آخه اون شماره ی منو از کجا آورده؟؟!! من که شماره همراهم رو بهش ندادم!! میترسیدم تلفن قطع شه و من نفهمم حامد قصدش از تماس چی بوده! با حرص گفتم: بابا خوب جواب بده از خودش میپرسی! فاطمه دستهاش میلرزید: _نه..نه نمیتونم رفتارش برام غیر قابل درک بود.با اصرار گفتم: _فاطمه. .لطفا..!!!تو روخدا جواب بده..مگه دوستش نداری؟ فاطمه با تردید گوشی رو جواب داد. ومن فقط در میان سکوتهای طولانی چنین جوابهایی میشنیدم _سلام..ممنون..نه..شماره مو کی بهت داده؟ حامد؟؟؟.....من خوبم.!.ما قبلا در این مورد حرف زدیم ..نمیتونم؟ حدس اینکه اونها درمورد چی حرف میزنند زیاد سخت نبود ولی از اواسط مکالمه سکوت فاطمه طولانی شد و قطرات اشکش یکی پس از دیگری روی گونه های سفید و خوشگلش برق میزد.داشتم از فضولی می مردم. فاطمه گوشی رو قطع کرد و با دستش صورتش رو پوشاند وبی صدا گریه کرد.با نگرانی وکنجکاوی پرسیدم:فاطمه چی شد؟ حامد چی میگفت؟؟ ادامه دارد............ ‌❣ @Mattla_eshgh
قسمت ۹۵ 👇 فاطمه کمی گریه کرد و بعد گفت:بیچاره حامد!! میترسم آه این پسر منو بگیره! پرسیدم:چرا؟؟بگو چی میگفت بابا دقم دادی.. _میگفت ...میگفت..با عمو وزن عمو حرفش شده سر زندگیش.داشت پشت خط گریه میکرد.میگفت نمیتونه دیگه به این وضعیت ادامه بده..میخواست تکلیفش رو روشن کنم با خوشحالی گفتم.:خوب این که خیلی خوبه..آفرین به حامد که اینقدر وفاداره..تو باید خوشحال باشی نه ناراحت. او با گریه گفت:رقیه سادات تا وقتی عمو وزن عمو منو نبخشن نمیتونم برگردم..جمله ی آخر حامد این بود که هنوز دوستش دارم یا نه.. _با کلافگی گفتم :خوب پس چرا بهش نگفتی دوستش داری؟ _نمیدونم...روم نشد..چندساله گذشته. . چقدر او با من فرق داشت!!نه به حیای بیش از اندازه ی او و نه به شهامت من در ابراز احمقانه ی اون شبم در ماشین حاج مهدوی! او رو بغل گرفتم و شانه هایش رو ماساژ دادم.فاطمه در میان گریه تکرار میکرد.میترسم رقیه سادات.. میترسم.. من با شیطنت جمله ی خودش رو تکرار کردم:خدا تو رو در آغوش گرفته دختر جان!! بترسی با مخ افتادی رو کاشیها!! اودر میان گریه خندید و با تاسف گفت: ممنونم که یادم آوردی خودم هم به حرفهام معتقد باشم!! من با امیدواری گفتم:فاطمه دلم روشنه! اون شب وقتی باهم نماز شب میخوندیم و دعا میکردیم برام مثل روز روشن بود که به زودی حاجت روا میشیم.دیدی چقدر قشنگ در یک روز خدا یک خبر خوب بهمون داد؟ من میدونم تو به آقا حامدت میرسی ومن... آآآه! !! ولی من هیچ گاه به حاج مهدوی نمیرسیدم!! همونطور که کامران از جنس من نبود من هم در شان حاج مهدوی نبودم! ولی خوشحالم از اینکه عشقش رو در دلم پنهان دارم! چون این عشق، هزینه ای نداره! وبرام کلی اتفاق خوب به ارمغان میاره! فاطمه جمله م رو تکمیل کرد: _و تو هم ان شالله از شر اون والضالینها نجات پیدا میکنی و همسریک مرد مومن خداشناس میشی! این‌قدر این جمله ی فاطمه حرف دلم بود که بی اختیار گفتم:آخ آخ یعنی میشه؟؟ فاطمه با خنده گفت:زهرمار! خجالت بکش دختره ی چشم سفید! وقتی دید خجالت کشیدم با لحنی جدی گفت: _آره عزیزم چرا که نه! ! تو از خدا بخواه خدا حتما بهت میده. الان بهترین فرصت بود تا به شکلی نامحسوس نظر فاطمه رو درباره ی علاقم به حاج مهدوی بپرسم. با من من گفتم: _اووم فاطمه..؟؟ بنظرت یک مرد مومن با آبرو هیچ وقت حاضره عشق یک دختری مثل منو که سالها تو گناه بوده، بپذیره؟! امیدوارم باهام رو راست باشی! فاطمه کمی فکر کرد.!! شاید داشت دنبال کلماتی میگشت که کمتر آزرده ام کنه.شاید هم داشت حرفم رو بالا پایین میکرد تا مناسب ترین جواب رو ارائه بده. دست آخر اینطوری جواب داد: _ببین من نمیدونم یک مرد مومن واقعا در شرایطی که تو داشتی چه تصمیمی میگیره ولی بهت اطمینان میدم اگه اون مرد من بودم عشقت رو قبول میکردم! من با تعجب گفتم:واااقعا؟؟؟ فاطمه با اطمینان گفت:بله!!! ولی حیف که مرد نیستم و تو مجبوری بترشی!!! گفتم:پس تو هم قبول داری که هیچ مردی حاضر نیست منو قبول کنه..درسته؟ فاطمه از اون نگاه های مخصوص خودش رو کرد و گفت: عزیزم تو نگران چی هستی؟؟ اصلا اگه تو توبه کرده باشی چرا باید همسر آینده ت درمورد گناهانت چیزی بفهمه؟خدا همچین قشنگ برات همه گذشته رو پاک میکنه که خودت هم یادت میره! پس نگران هیچ چیز نباش. دوباره آروم گرفتم. وقت اذان مغرب شد.فاطمه اصرار کرد که باهم به مسجد بریم.باید بهانه می آوردم که نرم ولی دلم برای شنیدن صوت حاج مهدوی تنگ شده بود.وقتی مسجدی ها با من مواجه شدند همه با خوشرویی و خوشحالی ازم استقبال کردند و ابراز دلتنگی کردند.خیلی حس خوبی داشت که آدمهای خوب دوستم داشتند.سرجای همیشگی با صوت زیبای حاج مهدوی نماز خوندیم.وقت برگشتن دلم میخواست به رسم عادت او را ببینم ولی من قول داده بودم که دیگه برای ایشون دردسری درست نکنم.ناگهان فاطمه کنار گوشم گفت:میای با هم بریم یه سر پیش حاج مهدوی؟؟ من که جاخورده بودم گفتم:برای چی؟ فاطمه گفت: میخوام یک چیزی برام روشن شه.یک موضوع دیگه هم هست که باید حتما امشب باهاش حرف بزنم. شانه هام رو بالا انداختم.:خوب دیگه چرا من باهات بیام؟!خودت تنها برو فاطمه با التماس گفت:نمیشه تنها برم.خوبیت نداره.تو هم باهام بیا دیگه.زیاد وقتت رو نمیگیرم! فاطمه نمیدانست که چقدر بی تاب دیدن حاج مهدوی هستم ولی روی نگاه کردن به او رو ندارم.مخصوصا حالا که از احساس من باخبره با چه شهامتی مقابلش بایستم؟ قبل از اینکه تصمیمی بگیرم فاطمه دستم رو کشید وبا خودش به سمت درب ورودی آقایان برد. ادامه دارد............. ‌❣ @Mattla_eshgh
🌸خدایا درهای مهربانیت را🌸 🌱به روی دوستانم بگشا و 🌱 🌸شادی،تندرستی و آرامش🌸 🌱را برای همه آنها مقرر کن🌱 ســـــ🌸ــــلام 🌸صبح بخیر🌸 ‌❣ @Mattla_eshgh