eitaa logo
مطلع عشق
277 دنبال‌کننده
5.4هزار عکس
2هزار ویدیو
73 فایل
@ad_helma2015 ارتباط با مدیر کانال برنامه کانال : شنبه ، سه شنبه : امام زمان( عج ) و ظهور ومطالب سیاسی یکشنبه ، چهارشنبه : خانواده وازدواج دوشنبه ، پنجشنبه : سواد رسانه داستانهای جذاب هرشب بجز جمعه ها استفاده از مطالب کانال آزاد است (حتی بدون لینک )
مشاهده در ایتا
دانلود
مطلع عشق
#آموزش_مبانی_طب_اسلامی #استاد_جمالپور #جلسه_۳۹ 🌸💐✨بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمنِ الرَّحيم✨💐🌸 #جلسه_س
۳ 🌷✨🌹✨🌻 ✳️ خلقت انسان : ✨🌺 إِذْ قَالَ رَبُّكَ لِلْمَلَائِكَةِ إِنِّي خَالِقٌ بَشَرًا مِّن طِينٍ [ ﻳﺎﺩ ﻛﻦ ] ﻫﻨﮕﺎﻣﻰ ﺭﺍ ﻛﻪ ﭘﺮﻭﺭﺩﮔﺎﺭﺕ ﺑﻪ ﻓﺮﺷﺘﮕﺎﻥ ﮔﻔﺖ : ﻫﻤﺎﻧﺎ ﻣﻦ ﺑﺸﺮﻱ ﺍﺯ ﮔﻞ ﺧﻮﺍﻫﻢ ﺁﻓﺮﻳﺪ .(١٧) ✨🌼 فَإِذَا سَوَّيْتُهُ وَنَفَخْتُ فِيهِ مِن رُّوحِي فَقَعُوا لَهُ سَاجِدِينَ ﭘﺲ ﺯﻣﺎﻧﻲ ﻛﻪ ﺍﻧﺪﺍﻣﺶ ﺭﺍ ﺩﺭﺳﺖ ﻭ ﻧﻴﻜﻮ ﻧﻤﻮﺩم ﻭ ﺍﺯ ﺭﻭﺡ ﺧﻮﺩ ﺩﺭ ﺍﻭ ﺩﻣﻴﺪم ، ﺑﺮﺍﻱ ﺍﻭ ﺳﺠﺪﻩ ﻛﻨﻴﺪ .(٢٧) (سوره مبارکه ص) 💐 ✨💐 خداوند متعال هنگام خلق انسان فرشته ای فرستاد به زمین و از سراسر زمین از قسمت های مختلف خاک بر آورد و با هم مخلوط می کند و در معرض بارندگی قرار داد و مدت نامعلوم در معرض آفتاب قرار داد و طبیعی است که در این فاصله هوا هم می خورد. ✅ 🌸 از این فرآیند یک مجسمه مادی بنام "آدم" درآمد. به این مجسمه ساخته شده از آب و خاک و آتش و هوا 👈 "روح الهی" دمیده شد. 🔶 انسان با پنج عنصر برانگیخته شد. پس انسان یک موجود دو ✌️ بعدی شد : ⬅️ بعد مادی و ⬅️ بعد معنوی. ✅👈 لذا حفظ سلامت انسان از دو طریق ممکن است. یعنی باید به هر دو بعد توجه شود و در هر دو بعد تعادل حفظ شود. ⚠️ اختلاف نظر ما با طب کلاسیک در مورد همین دو بعد بودن انسان در خلقت است، بر همین اساس 👈 اختلاف نظر در بعد بیماری و در نتیجه 👈 اختلاف نظر در بعد درمان داریم. 🔷 پس انسان برتر از مجموعه مخلوقات است. چرا ؟؟؟؟ 🔹 زیرا بقیه مخلوقات آسمانی تک عنصری هستند. ملائکه از نور و جن از آتش است. مخلوقات زمینی (گیاهان و حیوانات) یک مزاج یا دو مزاج یا سه مزاجه اند. ♦ مثلا : 👈 مورچه تبلور سودا دارد. 👈 زنبور تبلور صفرا دارد. 💠 انسان از نظر طبیعی دارای چهار مزاج است، بنابراین دارای برتری طبیعی است. از نظر معنوی هم از روح الهی برخوردار است. پس ازنظر معنوی هم برتر است. ✳️ هرگاه تعادل ۴ اخلاط در بدن پدید آید یعنی 👈 سلامتی. 🔻حفظ این تعادل ⚖ یعنی بهداشت. 🔺ایجاد تعادل یعنی درمان. ✅💐 یکشنبه چهارشنبه در👇 ‌❣ @Mattla_eshgh
کتاب " " از مجموعه آثار پژوهشی شناخت رهبری✨ ❤️ گزیده ای از رهنمودهای اخلاقی و رفتاری رهبر انقلاب به آقا دامادهای جوان 📙امام خامنه ای: آنطور نباشد که مرد چون در دوران مجردی، ساعت ۱۰شب میآمده خانه ی پدر و مادرش،حالا هم که زن گرفته این طور ادامه بدهد،نه!حالا باید ملاحظه ی همسرش را بکند. ۱۳۷۳/۰۹/۰۲ ✔️(بخشی از کتاب) به همت و گردآوری و تدوین شده است. (۴) ‌❣ @Mattla_eshgh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
📌 ضرورت توجه در انتخاب همسر 🤱🏻 کدام رَحِم باید نسل آینده ما را بسازد؟! 🌸 پیامبر گرامی اسلام (ص): 🍃 نگاه کن فرزندت را در کدام رَحِم قرار می‌دهی؛ چرا که [رگ و] ریشه، تأثیرگذار است. 📚 مسندالشهاب، ج۲، ص۳۷۱ ‌❣ @Mattla_eshgh
وقت طلا۲۴_-1931639606.mp3
14.03M
💎 موضوع: واسطه گری ازدواج برای فرزند و نزدیکان ‌❣ @Mattla_eshgh
مطلع عشق
#بسوزه_پدر_عاشقی 😍😜 قسمت_بیست_و_نهم 🔰 بعد از اینکه گواهینامه م اومد و دست فرمونم هم خوب شد به ما
😍😜 سی ام 👈از زبان مینا : اعتقادات محسن یه جورایی خاص بود و اعتقادات من رو هم داشت کم کم شبیه خودش میکرد. اصلا باورم نمیشد با توجه به ظاهرش اینقدر روی بعضی از مسائل حساس باشه. با اینکه مذهبی نبود ولی روی خیلی از مسائل از خودش حساسیت نشون میداد. یه روز گفت: -مینا؟ -بله؟ -یکی از دلیل های علاقه من به تو نوع پوششت بود و این که مطمئنم مثل بقیه دخترهای دانشگاه جلف نیستی -ممنون 😊 -اما ازت یه چیزی میخوام -چی؟ میخوام که تو گروه دانشگاه دیگه پست نزاری و تو گروه های مختلط هم نباشی و حتی تو دانشگاه هم با هیچ پسری حتی شده درسی و یا هر بهانه ای حرف نزنی..با دخترها هم بهتره زیاد نگردی چون حسودن و معمولا حرفاشون باعث فتنه میشه. -باشه اما خود شما که تو خیلی گروهها هستین😕 -نه...دختر و پسرها خیلی فرق دارن تو این قضایا...بزرگ تر بشی این چیزا رو بهتر درک میکنی عزیزم...بدون من صلاحت رو میخوام... -یعنی به من شک دارین؟😦 -نه عزیزم...به بقیه شک دارم 😊 نمیدونستم چی تو سرش میگذره فقط میدونستم که دوستش دارم و این برام مهمه... چند ماهی همین جوری گذشت تا اینکه محسن تصمیم گرفت قضیه رو علنی کنه و بیاد خواستگاریم. ازم خواسته بودبا مجید هم دیگه ارتباطی نداشته باشم و حتی خونه شون هم کمتر برم. 👈از زبان مجید: نمیدونستم دیگه باید چیکار کنم حرکات مینا برام معادله چند مجهولی بود😥 از طرفی اگه دوستم داره چرا هیچ علامت و نشونه ای نیست و اگه دوستم نداره چرا به پام مونده 😞 دیگه از واسطه و واسطه بازی خسته شده بودم میخواستم رو در رو با مینا حرف بزنم و حرفام رو بهش بگم... گوشی رو برداشتم و شروع به تایپ کردن حرفای دلم کردم... "سلام مینا خانم راستش این مدت خیلی کلنجار رفتم که باهاتون حرف بزنم ولی همیشه خجالت جلوم رو میگرفت و نمیتونستم چیزی بگم مینا خانم خودتون میدونید من چقدر شما رو دوست دارم ولی تو این مدت حرکات شما و رفتارتون طوری بود که هر روز منو نا امید تر میکرد. انگار اصلا براتون مهم نیستم. تا پیام ندم پیامی نمیدید و اگرم جواب بدید با سردی و انگار از سر مجبوریه. مینا خانم من روزی رو شب نکردم و هیچ شبی رو روز نکردم که به شما فکر نکرده باشم اما متاسفانه..." دست رو بردم سمت گزینه ارسال ولی دستم میلرزید و نمیتونستم فشارش بدم قلبم داشت میلرزید. فکری به سرم زد. همه متن رو پاک کردم باید حضوری باهاش حرف بزنم...چشم تو چشم... ساعت رو نگاه کردم ، نزدیک ظهر بود... لباسم رو پوشیدم و با ماشین رفتم سمت دانشگاش. تا رسیدم جلوی در دیدم... ⏪ ادامه دارد...... ‌❣ @Mattla_eshgh http://eitaa.com/joinchat/1912668160Cb98d13f3dc
😍😜 قسمت_سی_و_یکم 👈از زبان مجید: جلوی دانشگاه رسیدم دیدم که مینا داره از درب دانشگاه بیرون میاد و انگار منتظر کسیه و مدام اینور و اونور رو نگاه میکنه و حواسش پرته.. میخواستم برم پایین ولی پاهام سست شد... قلبم تند تند میزد... استرس داشتم و حرفهام یادم رفته بود یه دقیقه چشمهام رو بستم و حرفهایی که میخواستم بزنم رو با خودم مرور کردم. یه نفس عمیق کشیدم و رفتم پایین و به سمتش حرکت کردم. داشت داخل حیاط دانشگاه رو نگاه میکرد و حواسش به اینور نبود که از پشت سرش گفتم: -سلام دختر خاله -سلام..شما اینجا؟😦 -اومدم چند کلمه ای باهاتون حرف بزنم... راستش فکر میکردم خیلی باید کلنجار برم تا قبول کنه حتی باهام حرف بزنه ولی در عین ناباوری دیدم خودش دوست داره سوار ماشینم بشه و بریم دور بزنیم 😊 واقعا آدم ها پشت گوشی و تو حقیقت باهم فرق دارن😊 👈از زبان مینا: بعد از کلاس منتظر محسن بودم که بیاد و باهم بریم بیرون... قرار بود امروز حرفهای جدی بزنیم...درباره ازدواج و خواستگاری و... رفتم جلوی در دانشگاه و منتظر بودم که یهو دیدم کسی از پشت سرم صدام میکنه.. از لحن صداش فهمیدم مجیده... واییی خدا این اینجا چیکار میکنه؟؟!😑 الان اگه محسن ببیندش چی؟😥 -سلام...شما اینجا؟ -اومدم چند کلمه ای باهاتون حرف بزنم... میخواستم جواب رد بدم ولی فکر کردم الاناست که محسن بیاد بیرون و شر درست بشه.. آخه گفته بود با مجید دیگه هم صحبت نشم ماشین مجید رو دیدم که یه گوشه پارکه برگشتم بهش گفتم خیلی خوب...فقط سریع از اینجا بریم...نمیخوام دوستام منو ببینن با شما. مجید کاملا گیج شده بود و نمیدونست باید چیکار کنه و سریع رفت در ماشین رو باز کرد تا سوار بشم و خودشم سوار شد و راه افتاد... -کدوم سمت بریم دختر خاله؟ -نمیدونم...فقط زودتر از اینجا بریم... -خوب از اینجا که میریم ولی منظورم اینه رستوران بریم یا کافه یا... -هیچکدوم...تو مسیر حرفتون رو بزنید و هر وقت تموم شد بی زحمت من رو تا خونه برسونید... خوب میشنوم...بفرمایین. -والا نمیدونم چه جوری شروع کنم ولی هدفم از اومدن اینه که میخواستم ببینم چرا شما با من سردی میکنید؟ -آقا مجید فکر کنم خانواده م به شما گفته بودن که ارتباطتون رو با من نزدیک نکنید...درسته؟ -بله اما نه دیگه در حد دو تا غریبه😞 -شما نامحرمید...چه انتظاری از من دارید؟؟ -خوب من قصدم خیره 😕 -آقا مجید دخترها به مردی اطمینان میکنن که بتونند بهش تکیه کنند...شما شغلتون چیه؟؟ سربازیتون در چه وضعیه؟؟ اصلا مستقل هستید؟؟ به نظرم دنبال علت ها تو خودتون بگردید نه تو دیگران ⏪ ادامه دارد.. ‌❣ @Mattla_eshgh http://eitaa.com/joinchat/1912668160Cb98d13f3dc
😍😜 قسمت_سی_و_دوم 🔰 مینا رو رسوندم و تو راه برگشت من موندم و کلی فکر و خیال.... اینکه ازکجا باید شروع کنم و چیکار باید بکنم؟ اینکه چه جوری باید مستقل بشم؟ چه جوری باید شوهر ایده آل مینا بشم و تو دلش خودم رو جا کنم؟ خودم رو گذاشتم جای مینا واقعا من هم اگه همچین پسر بی عرضه ای میومد خواستگاریم بهش اعتماد نمیکردم😞 گیج گیج شده بودم😕 رفتم سمت دانشگاه خودم و دیدم رو برد آگهی مسابقه ی بین المللی ای رو زده یه فکری به سرم زد شاید با اول شدن تو این مسابقه که خیلی هم معتبره بتونم یک کم برای مینا خود نمایی کنم... سریع رفتم ثبت نام کردم چون مسابقه سختی بود از دانشگاه ما کسی ثبت نام نکرده بود به جز من و زینب که قاعدتا باید یک تیم میشدیم اصلا این قضیه رو دوست نداشتم ولی مجبور بودم، به خاطر مینا و به خاطر نشون دادن استقلالم مجبور بودم! به خاطر اینکه نشون بدم بی عرضه نیستم! این مسابقه برام خیلی مهم بود و به خاطر همین آزمایشگاه دانشگاه رو با التماس فراوان گرفتیم و شروع کردیم به ساختن نمونه ها... روزهای اول تنهایی میرفتم به زینب خانم چیزی نمیگفتم تا اینکه یه روز اومد و گفت: -آقا مجید ببخشید میتونم یه چیزی بگم؟ -بفرمایین؟ -شما از من بدتون میاد؟ یا از حضورم ناراحتید؟ همونطور که در حال ور رفتن با نمونه ها بودم گفتم: -نه چرا باید همچین چیزی باشه؟ -نمیدونم...ولی حس میکنم اضافی هستم😕 -نه...اینطور نیست😦 -آخه همه کارها رو دارید بدون اطلاع تنها انجام میدید😞 فهمیدم داره راست میگه و جوابی هم نداشتم...راستش نمیخواستم زیاد دور و برم باشه و حتی لحظه ای فکرم از مینا دور بشه... شماره شو گرفتم تا ساعتهای کارگاه رو باهاشون هماهنگ کنم... زینب دختری آروم و منطقی بود و گاهی اوقات حس میکردم با مینا دارم این پروژه رو انجام میدم توی ذهنم میگفتم الان اگه مینا اینجا به جای زینب بود چی میشد😞 روزهای اول به جز خوندن فرمول ها و عددها با هم حرفی نمیزدیم ولی بعد چند هفته که راحت تر شدیم یه فکری به ذهنم زد آخه زینب تنها دختری بود به جز مینا که میتونستم باهاش حرف بزنم، به ذهنم زد ماجرای مینا رو براش تعریف کنم و ازش مشاوره بخوام بالاخره اونم دختره و بهتر میدونه چطور باید با دخترا رفتار کرد... مشغول کار بودیم که گفتم: -خانم اصغری -بله؟ -میخواستم در مورد یه قضیه ای ازتون سئوال کنم.. -بفرمایین 😊 -والا راستش نمیدونم چه جوری بگم... -راحت باشین 😊😊 ⏪ ادامه دارد....... ‌❣ @Mattla_eshgh http://eitaa.com/joinchat/1912668160Cb98d13f3dc
ســــــــــلام ✋😊
یه چن تا عکس ببینیم ، روحمون تازه شه🙂☺️