💐🍃🌿🌸🍃🌾🌼
حیا سرمایه توست ای بانو...!!!
عاشقانه دوستش بدار...
چرا ڪه تو وارث تنها گل یاس عالمی
ڪه بهانه خلقت عالمیان شد...
↬ ❣ @Mattla_eshgh
•┈┈••✾•💓•✾••┈┈•
مطلع عشق
#نکته #استاد_پناهیان: 🔷تاثیرات تغذیه روی روح انسان بسیار است و توصیههای اهل بیت علیهم السلام هم
#نکته
#اصلاح_سبک_زندگی ۳
📣قدم اول رفع مشکلات روحی و اخلاقی
#قسمت سوم
#استاد_پناهیان:
☀️ رسول گرامی اسلام(ص) میفرماید: «اگر کسی چهلساله شود و دوای دردهای خودش را تشخیص ندهد، در این آدم خیری نیست».
📢هر کسی باید بفهمد چه بخورد حالش بهتر میشود و چه نخورد حالش بدتر میشود؛ هر کسی باید بداند معمولاً در چه زمینههایی بیمار میشود و دوای دردش چیست؛ در حال حاضر اگر از آدم چهل سال به بالا وضعیت یبوست و اجابت مزاج را بپرسی، نمیداند چه باید بگوید.
🌀قبول ندارم که اینها تصادفی و بر اثر بیتوجهی پدید آمده است، اینها با نقشه بوده است؛ یک نمونه از آن، نقشه داشتهاند که دین را بهگونهای معرفی کنند که بنده طلبه در کل ایران اسلامی مملکت شیعه، 10 سال بین مردم بچرخم، یک نفر از من سؤالی در مورد تغذیه و بهداشت نخواهد کرد!
💡گفتیم جسم بر روح مؤثر است و اگر جسم بر روح مؤثر است باید توصیه جسمانی داشت تا وضعیت روح، خوب شود؛ در دین، این توصیهها فراوان است
💠در روایات، این توصیهها وجود دارد همچنین قید شده است که خود فرد بهدنبال بقیه آن برود؛ از امیرالمؤمنین(علیه السلام) پرسیدند: «در قرآن همه علوم وجود دارد جز طب!»، حضرت فرمود: «یک جمله در قرآن وجود دارد که همه طب در آن است "کلوا واشربوا ولاتسرفوا"».
♦️در سبک زندگی ما، مراعاتهایی از این قبیل، وجود ندارد؛ در بسیاری از موقعیتهای خاص عبادی، برای ما دستورات جسمی، طب و تغذیه قرار داده شده است؛ روزه که یک عبادت فوقالعاده است، یک موضوع کاملاً جسمانی است.
✅دو توصیه به ما شده است؛ نخست اینکه خود را بشناس که بعد از چهلسالگی، باید پزشک خود باشی؛ دوم اینکه دین توصیههایی برای تغذیه دارد اما ما هر دو را ترک کردهایم؛ طبیب خود بودن را توصیه دین نمیدانیم و توصیههای طبیبانه دین را که مربوط به جسم است هم نشنیدیم و بلد نیستیم.
❣ @Mattla_eshgh
http://eitaa.com/joinchat/1912668160Cb98d13f3dc
🎆 #بعثت ناجی زنان شد
🌟 نقش بعثت پیامبر اسلام در جلوگیری از ظلم تاریخی به زنان
حضرت آیتالله خامنهای:
🌑 [پیش از بعثت] فقط در منطقه عربی نبود که جاهلیت حاکم بود. در دو امپراتوری عظیم آن روز - یعنی امپراتوری #ایران_ساسانی و #امپراتوری_روم - همین جاهلیت وجود داشت.
🌑 در همین #ایران، درس خواندن و معرفت آموختن، مخصوص به طبقاتی بود و عامه مردم حق نداشتند درس بخوانند.
🌑 بردهداری به بدترین شکلش، معامله با ضعفا به بدترین شکل،
🌑 مسأله زن و حضور زنان در جامعه و معامله با زنان در زشتترین و تحقیرآمیزترین شکل. همهجا #جاهلیت بود؛ همه جا معرفت غریب بود.
🌗 #اسلام آمد و خورشید معرفت اسلامی بر دلها و ذهنها تابید و این کاروانِ رشد و ترقّىِ انسانی با سرعت پیش رفت.
🌕 هر جا اسلام رفت، تودههای مردم از آن استقبال کردند و قدرتهای پوشالىِ مانع و مزاحم، به آسانی کنار گذاشته شدند.
❣ @Mattla_eshgh
💢 ترجمهی متن داخل تصویر:
اشکالی نداره، خودتان را میتوانید لَمس کنید!!
🌐 سایتهای مشهور پورن آمریکایی، در شرایط #کرونا، علاوه بر رایگان کردن خدماتشان، مردم جهان را به گناه #زنای_ذهنی، خودارضایی و استمناء تشویق میکنند!!
📈 بر اساس آمارهای بینالمللی، بیش از ۵۰۰ میلیون وبسایت پورن در جهان وجود دارد که ۸۹ درصد مصرفکنندگان آن آمریکایی هستند. لازم به ذکر است آمریکا بیش از ۴۰درصد زنازاده دارد و گناهان زنا، همجنسبازی و خودارضایی در آمریکا به اسم حقوق بشر، قانونی است!!!
#چشم_و_دل_سیرهای_هرزه
#تمدن_ولدالزنا
#تمدن_لواط
❣ @Mattla_eshgh
مطلع عشق
🔺قسمت_سیزدهم 🌾به ایران برگشتیم اما جر و بحث ها همچنان ادامه داشت. پدر و مادرم متوجه شدند من رضای س
#مثل_هیچکس
#قسمت_چهاردهم
#نویسنده : فائزه ریاضی
🌾روزها می گذشت و یک لحظه نمی توانستم از ذهنم دورش کنم. چند بار به بهشت زهرا رفتم، چند ساعت
همان جا به انتظار نشستم. اما از او خبری نبود. یک بار در کلاس معارف دانشگاه درباره ی نذر کردن
شنیده بودم. نذر کردم اگر دوباره او را ببینم نمازهایم را بخوانم. فکر می کردم خدا بخاطر نماز خوان شدنم
او را دوباره سر راهم قرار می دهد. اما بیفایده بود. هر روز بی تاب تر می شدم. گاهی در خواب اتفاقات آن
روز را میدیدم و همان جملات را از زبانش میشنیدم. "اکثر آدم هایی که میان اینجا یه گمشده ای دارن..."
راست میگفت. من هم گمشده ای داشتم. باید همانجا پیدایش می کرم. مادر و پدرم نگران بودند.
نمیدانستند چه اتفاقی افتاده. فقط چند باری غیر مستقیم گفتند دچار افسردگی شده ام و باید تحت نظر
مشاور باشم. اما زیر بار نمی رفتم. محمد هم کم کم متوجه پریشانی ام شده بود. به پیشنهاد خودش یک روز
باهم سر خاک شهدا قرار گذاشتیم. تا آن روز چیزی از آن دختر و احساساتم نگفته بودم. مثل همیشه زودتر
از قرار آمد و وقتی رسیدم آنجا بود.
_ سلام آقای رضای گل. خوبی؟
+ سلام. ممنون. تو خوبی؟
_ الحمدلله مقدمه چینی کنم و صغری کبری بچینم؟ یا یهو برم سر اصل مطلبی که بخاطرش قرار
گذاشتم؟
+ برو سر اصل مطلب.
_ عاشق شدی؟
از رک و صریح بودنش غافلگیر شدم. تا بحال درباره ی چنین مسائلی باهم صحبت نکرده بودیم. نمیدانستم
اسم این احساس را چه میگذارند. نمیدانستم چطور متوجه شده. گفتم :
+ نمیدونم.
_ رنگ رخسارت که خبر میدهد از سرّ درونت.
+ نمیدونم اسمش چیه. ولی...
چشمهایم اشک آلود شد. محمد مرا در آغوش گرفت و گفت :
_ از سر و روی پریشون و رنگ زردت مشخصه گرفتار شدی. ولی پسر خوب این چه قیافه ایه برا خودت
درست کردی؟ مثال تو خوش تیپ مایی... حالا بگذریم از اینا. اومدم اینجا بگم اگه دلت میخواد دربارش
حرف بزنی من حاضرم شنونده باشم.
+ نمیدونم چی شد. یه روز همینجا نشسته بودم. یکی اومد و صدام زد. یه غریبه ی آشنا... دوباره همینجا
دیدمش. چند کلمه حرف زد. یه آتیشی به جونم افتاد و رفت... حالا نمیدونم باید چیکار کنم. وقتی دور می
شد اشکام میریخت محمد. نمیدونم چرا، نمیدونم کی بود، نمیدونم چی بود، فقط آشنا بود... مطمئنم آشنا
بود.
دوباره چشمهایم پر از اشک شد. محمد با لبخند روی دستم زد و آهی کشید. بعد از چند ثانیه سکوت گفتم
:
+ همینجا از یه شهید گمنام خواستم دوباره ببینمش. ولی دیگه نیومد. نذر کردم اگه ببینمش نمازخون
بشم. بخدا اگه سر راهم قرار بگیره میخونم...
_ حالا بیا یه قرار دیگه ای با خدا بذار. تو نمازخون شو، بعد از هر نماز دعا کن خدا دوباره اونو سر راهت قرار
بده.
+ ولی نذر کردن که اینجوری نیست.
_ دیدی وقتی تو در حق کسی خوبی کنی اونم سعی می کنه خوبیتو برات جبران کنه؟ حالا تو بیا و اول
نذرتو ادا کن، بعد امیدوار باش که حاجتتو بگیری.
+ اگه نماز بخونم ولی دیگه نبینمش چی؟ آخه تا کی بخونم؟ تا کی منتظر باشم؟
_ یه مدت بخون. اگه ندیدیش دیگه نخون.
حرفش به دلم نشست و پیشنهادش را قبول کردم. تا آن روز فقط چند باری در حرم امام رضا نماز خوانده
بودم. به نمازهای یومیه مسلط نبودم. خجالت می کشیدم به محمد بگویم که ترتیب و جزییات نماز ها را بلد
نیستم. در کتاب ها جستجو کردم و یاد گرفتم. اوایل برایم سخت بود اما کم کم تسلطم بیشتر شد. بعد از
نماز از صمیم قلب برای دیدار مجددش دعا می کردم. یکی دو هفته گذشت. کمی آرام تر شدم. انگار هربار
که قامت میبستم بار غصه برای دقایقی از شانه ام برداشته می شد. اما هنوز دلم بی تاب بود و مرتب به
بهشت زهرا می رفتم...
❣ @Mattla_eshgh
http://eitaa.com/joinchat/1912668160Cb98d13f3dc
قسمت_پانزدهم
🌾انگار هربار که قامت میبستم بار غصه برای دقایقی از شانه ام برداشته می شد. اما هنوز دلم بی تاب بود و
مرتب به بهشت زهرا می رفتم. پدر و مادرم متوجه نماز خواندنم شدند. پدرم که تا آن روز کمتر درمورد
تصمیماتم اظهار نظر می کرد یک شب صدایم زد و گفت :
_ بیا چند دقیقه بشین اینجا من و مادرت میخوایم باهات صحبت کنیم.
مادرم با طعنه گفت :
+ آقا افتخار نمیدن که. الان خلوتشون بهم میخوره.
پدرم نگاه سنگینی به مادرم کرد و ادامه داد :
_ ببین رضا، من و مادرت خیلی مدته متوجه شدیم تو اون آدم سابق نیستی. خیلی مدته میخوایم باهات
حرف بزنیم. ولی مراعات حالتو می کنیم. ببین پسرم تو دیگه مرد شدی، بزرگ شدی، مهندس شدی. ما
نمیدونیم چی باعث شده تو انقدر بهم بریزی و با هرچیزی که ما میگیم مخالفت کنی ولی دوست نداریم تو
این حال و روز ببینیمت. خودت بهتر از هر کسی میدونی من و مادرت هرکاری توی این زندگی میکنیم
برای رفاه توئه. پس سعی نکن انقدر تو روی ما وایسی و با رفتارات پیش غریبه و آشنا سرشکسته مون کنی.
من هیچوقت نخواستم توی کارها و تصمیماتت دخالت کنم یا مجبورت کنم طوری رفتار کنی که باب میل
منه. با اینکه گاهی گستاخی ها و سرکشی هات از حد گذشت. مثل شب آخر سفر ترکیه. اون کاری که توی
رستوران کردی من و مادرت رو پیش جمع کوچیک کرد. همه تصور کردن تو یه بچه ی ترسو و بی دست وپایی. الانم مثال برای ما نمازخون شدی. نمیخوام مجبورت کنم نخونی، ولی میدونم دو روز دیگه میخوای
توی جمع بگی وقت نمازه من نمیام، وقت نمازه من نمیرم، وقت نمازه فلان کارو نمی کنم.
مادرم بغض کرده بود و سردرد داشت. با صدای لرزان گفت :
+ مگه من بجز تو که یه دونه بچهمی کی رو دارم توی این دنیا؟ مگه ما برات چی کم گذاشتیم که باهامون
اینجوری میکنی؟
نتوانست ادامه دهد و اشکهایش سرازیر شد. پدرم جعبه ی دستمال کاغذی را برایش نگه داشت. از دیدن
اشک های مادرم تحت تاثیر قرار گرفته بودم. از اینکه دیدم پدر و مادرم بخاطر من این همه غصه خوردند
قلبم به درد آمده بود. روی پای مادرم افتادم، پایش را بوسیدم و گفتم :
_ غلط کردم. باور کنین من هیچوقت نخواستم شمارو اذیت کنم...
گریه ی مادرم شدید تر شد، مرا در آغوش گرفت و باهم اشک ریختیم. بعد از آنکه کمی قربان صدقه ام رفت
و آرام شد قول دادم بیشتر مراعات حالشان را بکنم.
اواخر تابستان بود. طبق هرسال برای زیارت به مشهد رفتیم. این سفر برایم فرق می کرد. با دلی اندوهگین و
لبریز از نیاز رفته بودم. همیشه سفر ما زیارتی و سیاحتی بود. اما این بار دلم میخواست فقط در حرم بمانم و
دعا کنم. میدانستم اگر بازهم در گردش و تفریح همراه پدر و مادر نروم باعث ناراحتیشان می شود. به ناچار
همراهشان می رفتم و وانمود می کردم حالم خوب است، اما هربار که از حرم برمیگشتم چشم های قرمزم
حال دلم را لو می داد. روز آخر قبل از خداحافظی روبروی حرم نشستم و گفتم :
" من حرف زدن بلد نیستم. تا الان که 21 سالمه هر سال اومدم اینجا اما هیچوقت ازتون چیزی نخواستم.
میگن شما هر دردی رو شفا میدی، هر گره ای رو باز می کنی، هر زخمی رو مرهم میذاری، هر پریشون
حالی رو آروم می کنی. ازت میخوام یا این محبتی که به دلم افتاده رو ازم بگیری یا کمکم کنی پیداش کنم.
امام رضا... گرفتارم... "
بعد از درد و دل کردن نماز خواندم و خداحافظی کردم. پس از آن سفر احساس آرامش بیشتری می کردم. با
آنکه بعد از چند ماه حاجتم را نگرفته بودم اما نماز خواندن را ادامه دادم. یک روز محمد از من پرسید :
_ چرا با اینکه حاجتتو نگرفتی هنوز نماز می خونی؟
من هم بدون مکث گفتم :
+ فقط برای آرامش خودم...
❣ @Mattla_eshgh
http://eitaa.com/joinchat/1912668160Cb98d13f3dc
قسمت_شانزدهم
🌾آن تابستان به یاد ماندنی گذشت. ترم سوم آغاز شد. انگار این عشق پخته ترم کرده بود. صبورتر شده بودم.
در برابر پدر و مادرم با احتیاط بیشتری رفتار می کردم. دختر دلنشین قصه ام را فراموش نکرده بودم. حتی
گاهی صدا و چهره اش را مرور می کردم. اما دیگر ساعتها در بهشت زهرا به انتظار نمی نشستم و مثل سابق
هفته ای یکبار همراه محمد به آنجا می رفتم. بیشتر تمرکزم روی درس هایم بود. مادرم متوجه شده بود
چند وقتی است با کسی به نام محمد دوست شده ام. اصرار داشت دعوتش کنم تا از نزدیک با او آشنا شود.
اما میدانستم اگر محمد را ببیند مرا از دوستی با او منع می کند. با اصرار شدید مادرم قرار شد شب تولدم
(که اواخر مهر بود) برای جشنی چهار نفره محمد را دعوت کنم. برخلاف تصورم محمد به محض اینکه
پیشنهاد مادرم را شنید، قبول کرد. آن روز تا عصر کلاس داشتیم. پس از کلاس باهم به کتابفروشی رفتیم و
بعد هم به سمت خانه حرکت کردیم. وقتی رسیدیم ماشین پدرم در پارکینگ نبود. هرچقدر زنگ زدم کسی
در را باز نکرد. فکر کردم حتما کار مهمی پیش آمده و رفتهاند. در را باز کردم. همه جا تاریک بود. به محض
اینکه سمت کلید برق رفتم چراغ ها روشن شد. که ایکاش هرگز نمی شد...
"تولد تولد تولدت مبارک / مبارک مبارک تولدت مبارک..."
تمام اهل فامیل به دعوت مادرم جمع شده بودند. در فامیل ما هم کسی به حجاب اعتقادی نداشت! انگار
دنیا روی سرم آوار شده بود... از شرمندگی پیش محمد آب شدم. طفلک سرش را زمین انداخته بود و
نمیدانست چه کند. با گرفتاری و زحمت به بهانه ی لباس عوض کردن از وسط مهمان ها رد شدیم و به اتاق
رفتیم. لال شده بودم. با خجالت به محمد گفتم :
_ بخدا من نمیدونستم مادرم اینارو دعوت کرده. واقعا معذرت میخوام. خیلی شرمنده شدم. منو ببخش. اگه
میدونستم اینجوریه هیچوقت نمیگفتم امشب بیای. قرار بود فقط من و تو و مادر و پدرم باشیم. نمیدونم چی
شد...
محمد با ناراحتی لبخندی زورکی زد و گفت :
+ ایرادی نداره. گاهی پیش میاد. اگه اجازه بدی من برم.
_ شرمندم... اصلا نمیدونم چی بگم.
مادرم را صدا زدم و گفتم محمد قصد خداحافظی دارد چون جمع خانوادگی است و او معذب می شود. مادر
هم که دلیل رفتن محمد را فهمیده بود با لحن تمسخرآمیزی از او عذرخواهی کرد و گفت برای غافلگیر
شدن من از قبل چیزی درباره ی تعداد مهمان ها نگفته بود. آن شب کاملاً فهمیدم که مادرم بو برده بود
آشنایی با محمد باعث تغییر سبک زندگی ام شده و با این کار میخواست آب پاکی را روی دست محمد
بریزد. از عصبانیت نمیتوانستم حتی یک لبخند خشک و خالی بزنم. هدیه ی تولد پدر و مادرم سوییچ یک
رنوی سبز بود. در دهه ی هفتاد رنو تقریباً ماشین روی بورسی بود. با اینکه از دیدن این هدیه غافلگیر شدم
اما ذره ای از ناراحتی ام کم نشد...
❣ @Mattla_eshgh
http://eitaa.com/joinchat/1912668160Cb98d13f3dc
مطلع عشق
💐🍃🌿🌸🍃🌾🌼 حیا سرمایه توست ای بانو...!!! عاشقانه دوستش بدار... چرا ڪه تو وارث تنها گل یاس عالمی ڪه
پستهای دوشنبه(حجاب وعفاف)👆
روز سه شنبه (امام زمان (عج) و ظهور👇
باسلام و ادب
* دوره تخصصی مجازی #کامل_الزیارات
* برگزاری دوره از طریق #ایتا
* ویژه #خواهران
* خواهرانی که دسترسی به تلگرام ندارند و در ایتا حضور دارند را #مطلع_کنید تا در این دوره ایتایی که روضه امام حسین علیه السلام در آن برپاست شرکت کنند.
🎁 تخفیف ۲۰ درصدی ثبت نام دوره کامل الزیارات همچنان ادامه دارد
🔗 اطلاعات بیشتر و ثبت نام:
🔗 https://eitaa.com/tablighgharb/921
مطلع عشق
باسلام و ادب * دوره تخصصی مجازی #کامل_الزیارات * برگزاری دوره از طریق #ایتا * ویژه #خواهران * خوا
دوستان خودمم شرکت کردم ، دوره قبلی رو ، واقعا عالیه
پیشنهادم اینه شرکت کنین واستفاده کنین ازاین فرصت 😊💐
مطلع عشق
خب تا الان این ها رو توضیح دادیم👇 🔻وجود تفاوت ها... 🔻نظام تسخیری... 🔻رخ دادن ظلم... 🔻ضرورت ایجاد
#جلسه_سوم
#قسمت_سیزدهم
🌺 مبحث #کمی_از_اسرار_ولایت
باما همراه باشید
✅👆🏼🌺
⚫️⚫️⚫️
⚠️به اینجا رسیدیم که در این نظام تسخیری ضرورت طبع جریان قدرت اقتضا میکند👇👇👇
🔹 برای اداره ی جامعه ی بشری یک رهبری و کنترل مرکزی واحد و ناظر بر روند چرخه ی حیات داشته باشیم
✅💯✅
حالا بریم سراغ توضیحش
👇👇👇
استدلالی که الان آمریکایی ها دارن برای نظم نوین جهانی چیه🤔⁉️
میگن یه قدرت مرکزی باشه کل عالم رو کنترل بکنه🌏✔️
🔻استدلالی که پشت سرش شورای امنیت هست چیه⁉️
استدلالی که پشت سرش سازمان ملل هست چیه⁉️
استدلالی که پشت سرش قوانین حقوقی بین المللی هست چیه رفقا⁉️
چرا دوست دارن عالم رو به نظم در بیارن همه رو یک پارچه کنن⁉️
👌میدونین در عالم بشریت
🔄 وقتی قدرت های پراکنده موجود باشن
🔀تنازع این قدرت ها خودشون بالاترین مصیبت هست‼️
فیلم های قدیم ژاپنی رو دیدین🎎❔❕
قدرت های منطقه ای مستقل از هم دیگه باشن باهم جنگ نمیکنن⁉️
داستان های تاریخ حیات بشر رو در هزاره ی اخیر شما ملاحظه بکنید📚🔍
🔍در دو هزارسال اخیر ملاحظه بکنید
تمامش جنـــگ بین قدرت هاست⚔💯
یکی دوتا سوال بکنم فکر کنم بحث کفایت بکنه
ما با جزییاتش هم نیاز نداریم صحبت بکنیم ❎
جزییاتش رو خود شما میتونین تحقیق کنید...تدوین کنید✔️
خب سوال بکنم ازتون...☺️
🔷🔹آیا در جامعه ی انسانی با توجه به نظام تسخیری امکان دارد که جلوی قدرت گرفتن بعضی از افراد رو بگیریم⁉️
🔸جواب سوالمون👇👇
نه امکان نداره...❌
⚠️اگر قدرت پیدا کنن نزاع بین این قدرت ها خودشون مهمترین عامل بدبختی بین انسانها نخواهند شد⁉️
بله...
👌لذا فرا دست همه قدرت ها
اگر یک قدرت باشه ☝️
که بتونه تمام این قدرت ها رو سامان بده
❌دیگه کسی با یه دونه زنجیر دژبانی حکومت نخواد بکنه بخواد حس ریاست خودش رو ارضا بکنه
و ظلم به دیگران بکنه🚫
✅👌باید یک قدرت تمام کننده بالای سر همه ی این قدرت ها موجود باشه 💪
اگه این توضیح رو بپذیرید ما این بحث رو تندتر تمام میکنیم🤗
کفایت میکنه❓
❣ @Mattla_eshgh
http://eitaa.com/joinchat/1912668160Cb98d13f3dc