eitaa logo
مطلع عشق
277 دنبال‌کننده
5.4هزار عکس
2هزار ویدیو
73 فایل
@ad_helma2015 ارتباط با مدیر کانال برنامه کانال : شنبه ، سه شنبه : امام زمان( عج ) و ظهور ومطالب سیاسی یکشنبه ، چهارشنبه : خانواده وازدواج دوشنبه ، پنجشنبه : سواد رسانه داستانهای جذاب هرشب بجز جمعه ها استفاده از مطالب کانال آزاد است (حتی بدون لینک )
مشاهده در ایتا
دانلود
مطلع عشق
#قسمت_دهم 🌾ساعت قرار فرا رسید. از دور میدیدمش. با آنکه یک ربع زودتر رسیدم اما محمد قبل از من آمده
: فائزه ریاضی 🌾به نیروی درونی که محمد درباره اش حرف میزد فکر می کردم. بعد از آن روز چند بار آخر هفته ها همراه محمد به بهشت زهرا رفتم. یک روز درباره ی قبر پدرش سوال کردم و گفت که پیکرش هرگز به دستشان نرسیده . در پروژه های گروهی با محمد و دوستانش هم گروه شدم. برای من که همیشه لباس اسپرت می پوشیدم، قرار گرفتن در جمعی که همه پیراهن یقه بسته و شلوار پارچه ای تنشان می کردند سخت بود. بخاطر ظاهرم به شوخی "خوش تیپ" صدایم میزدند. اوایل معذب بودم اما کم کم با دیدن صمیمیتشان یخم باز شد. ترم دوم هم تمام شد و تعطیالت تابستانی آغاز شد. یک روز در اتاقم مشغول بودم که مادرم آمد و گفت : _ رضا جان، یه خبر خوب! قراره دو هفته دیگه با خاله مهناز و دایی مسعود اینا بریم ترکیه. پاسپورتتو بده بابات میخواد بلیط بگیره. تاریخ داره دیگه؟ پیرارسال میخواستیم بریم دبی تازه تمدید کرده بودیم. نه؟ + ترکیه؟ چرا یهو بی خبر! الان به من میگین؟ _ وا... تو که درس و دانشگاهت تموم شده کلاسی چیزیم نمیری. برای چی نگرانی؟ میگم که دو هفته مونده. دیگه کی بهت میگفتم مادر؟ حالا پاسپورتتو بده بابات عجله داره میخواد بره. + ولی مامان... من یه عالمه برنامه دارم! نمیتونم بیام! _ رضا لجبازی نکن. ایندفعه دیگه عید و سیزده بدر نشد که هرچی ما کوتاه اومدیم تو باز کار خودتو کردی. ما میریم. تو هم میای. بحثم نکن. پاسپورتت کوش؟ احساس کردم مقاومت بیفایده است. تسلیم شدم و شناسنامه و پاسپورتم را دادم. پدرم بعد از گرو گذاشتن وثیقه برای سربازی و با کمی پارتی بازی توانست بلیطم را بگیرد. دایی مسعود یک دختر و دو پسر داشت. شاهین یک سال از من بزرگتر بود و شایان هنوز مدرسه نمی رفت. دخترش شهلا هم دبیرستانی بود و عشق بازیگری داشت. دوقلوهای خاله مهناز هم دبستانی بودند. از شهلا خوشم نمی آمد. یک جور خاصی بود. نمی فهمیدم چرا در فامیل پرنسس صدایش می زدند. همین مساله هم باعث می شد احساس زیبایی کند. همیشه میگفت در آینده بازیگر بزرگی می شوم. پدرم در فامیل به خوش سفری معروف بود. هرجا می رفت بهترین رستوران ها، کافه ها، پارک ها و جاهای دیدنی را شناسایی می کرد و سعی می کرد همه از سفر لذت ببرند . سفر آغاز شد. از همان ابتدا با گم شدن شایان (پسر کوچک دایی مسعود) در فرودگاه ترکیه فهمیدم با وجود بچه های قد و نیم قد چه آینده ای در انتظار ماست. سفر شلوغی بود. قرار بود یک هفته آنجا بمانیم. بیشتر سعی می کردم از جمع جدا شوم و کنار دریا قدم بزنم. گاهی هم به اجبار با آنها می رفتم. یک روز همراه پدر و مادرم برای خرید به پاساژ بزرگی رفتیم. در مغازه ها دنبال هدیه ای برای محمد بودم، اما هرچه نگاه می کردم چیز مناسبی نمی دیدم. سرگرم تماشای ویترین یک مغازه بودم که پدرم از چند مغازه آنطرف تر بیرون آمد و صدایم زد : _ رضا. بیا مامانت کارت داره. به سمت مغازه لباس فروشی که مادر و پدرم در آن بودند حرکت کردم. وقتی وارد مغازه شدم مادرم گفت: _ مامان جان کجایی؟ چرا همش از ما عقب میفتی پسرم. بیا اینارو نگاه کن برات انتخاب کردم ببین خوشت میاد. این شلوارک سرمه ای و تیشرت زرده خیلی قشنگن. مارکم هستن جنسشون خوبه. اینجا هوا گرمه میتونی وقتی میری کنار ساحل بپوشی. اون تیشرت رکابیم برات برداشتم، چند تا رنگ داره ببین خودت همینا کافیه مامان. حالا شاید جای دیگه ای هم چیزی دیدم . با اینکه سعی کردم دلش را به دست بیاورم اما از چهره اش مشخص بود ناراحت شده است... ‌❣ @Mattla_eshgh http://eitaa.com/joinchat/1912668160Cb98d13f3dc
🔺قسمت_دوازدهم دایی مسعود و شاهین و عمو هادی (شوهرخاله مهناز)یکی دو باری همراه پدرم به کافه رفتند اما من سعی می کردم به بهانه های مختلف همراهشان نباشم. حوصله ی شلوغی را نداشتم و از حضور در این جمع ها لذت نمی بردم. آخرین شب سفر برای شام به یکی از بهترین و گران ترین رستوران های شهر رفتیم. بعد از ورود فهمیدیم تنها نوشیدنی که آنجا سرو می شود انواع گران ترین مشروب های دنیا است! در خانواده و فامیل ما استفاده از مشروب سالی چند بار در عروسی و سفرهای خاص و مراسم های ویژه مجاز بود. به اصرار عمو هادی که سنم از هجده سال گذشته و میتوانم مثل بزرگتر ها از این نوشیدنی ها لذت ببرم پدرم یکی از آن ها را برایم انتخاب کرد. در فاصله ی آماده شدن غذا نوشیدنی ها را آوردند. ذهنم بهم ریخته بود. مرتب با خودم فکر می کردم باید چه کار کنم. صدای هیچ کدامشان را نمیشنیدم. با خودم گفتم " آنها خانواده ام هستند، چیزی را توصیه نمی کنند که به صلاحم نباشد. شاید زیادی حساس شده ام. این فقط یک نوشیدنی است مثل بقیه نوشیدنی ها. اگر باز هم مخالفت کنم حتما پدر و مادرم شاکی می شوند. من بزرگ شده ام و همه ی بزرگترهای فامیل گاهی از این نوشیدنی ها استفاده می کنند. اگر خوب نبود دفعه ی بعد نمی خورم..." هرچقدر با خودم کلنجار می رفتم خودم را قانع کنم نمی توانستم. گر گرفته بودم. صدای خنده هایشان توی سرم می پیچید. به عمو هادی که روبرویم نشسته بود نگاه کردم. مشغول جک گفتن و خندیدن و نوشیدن بود. تا متوجه شد نگاهش می کنم به لیوان مقابلم اشاره کرد و با دست علامت داد که بردار. مادرم نگاهی به چهره ام انداخت و فهمید تحت فشارم. رو به عمو هادی گفت : _ هروقت تشنه اش بشه میخوره. دایی مسعود که کنارم نشته بود گفت : _ نه بابا طفلی گناهی نداره یادش ندادین دیگه. شاهین قبل هجده سالگیش منت می کرد براش بریزیم ما نمیذاشتیم. دایی مسعود لیوان را بلند کرد و دستم داد. شاهین و شهلا شروع کردند به دست زدن و با تمسخر تشویق کردن. من گیج و منگ شده بودم و چهره ها را تار میدیدم. لیوان را نزدیک دهانم بردم. هرم نفس هایم آنقدر زیاد بود که لبه ی لیوان بخار گرفت. چشمهایم را بستم. ناگهان بوی گلابی که بعد از شستشوی قبر شهدا فضا را فرا گرفته بود به مشامم رسید. بلافاصله تصویر آن دختر چادری جلوی چشمم آمد : " ببخشید ممکنه در این شیشه گلاب رو باز کنید...". یاد آن نیروی درونی و حرف های محمد افتادم : "بعضی چیزا حس کردنیه..." چشمهایم را باز کردم و بی اختیار لیوان را پرت کردم روی زمین و به سرعت از رستوران خارج شدم. پدرم دنبالم آمد. داد زدم و گفتم : " ولم کنین میخوام تنها باشم" و شروع کردم به دویدن. احساس می کردم نفسم تنگ شده و به اکسیژن نیاز دارم. آنقدر دویدم تا کنار ساحل رسیدم. جلوی دریا نشستم. دریا آرام و بی صدا بود. بغضم ترکید. نفهمیدم چقدر زمان گذشت. ناگهان متوجه شدم یک مرد جوان ایرانی کنارم نشست و گفت : _ چی شده هم وطن؟ تنهایی؟ اینجا غریبی؟ چرا اینجوری بهم ریختی؟ ظاهرا نزدیک ساحل دکه داشت و نوشیدنی می فروخت. وقتی فهمیده بود حال خوبی ندارم آمده بود دلداری ام بدهد. اشکهایم را با آستینم پاک کردم و گفتم : + با خانوادم اومدم. اما... غریبم... شما اینجا چیکار می کنین؟ _ کاسبی می کنم. بیا بریم یه قهوه بخور یکم حالت بهتر شه. با خانوادت حرفت شده؟ + تقریبا... میخواستن مجبورم کنن کاری رو انجام بدم که دلم نمیخواست. ولی من نتونستم. _ میدونم چی میگی. نمیخوام بپرسم چی شده، ولی بعنوان یه آدمی که بعد از کلی شکست خوردن با بدبختی خودشو سرپا کرده بهت میگم، دنبال چیزی برو که قلبت میگه درسته حتی اگه همه دنیا بگن اشتباهه. منم اگه پی اونی رفته بودم که که دلم میگفت، الان اینجوری و با این وضع اینجا نبودم... از حرف هایش فهمیدم زندگی سختی داشته و برای فرار از مشکلات به آنجا پناه آورده. اما آرزوهایش درهم شکسته بود و راه بازگشتی نداشت. وقتی آرام تر شدم خداحافظی کردیم و به سمت هتل برگشتم. دستهایم توی جیبم بود و آرام آرام قدم میزدم. ناگهان چیزی در ویترین یک مغازه توجهم را جلب کرد. یک گوی چرخان که داخلش یک نیمکت و یک درخت پاییزی بود، وقتی میچرخید، آهنگ میزد و برگ هایش بالا و پایین میفتادند. زیبا بود. داخل مغازه رفتم ، چشمم به تابلوی زیبایی افتاد. برای محمد خریدم و از مغازه خارج شدم، اما فکرم پیش گوی موزیکال مانده بود. هنوز دور نشده بودم که دوباره برگشتم و گوی را هم خریدم. همانطور که حدس میزدم وقتی رسیدم با قهر مادر و خشم پدر مواجه شدم. فردایش به ایران برگشتیم اما جر و بحث ها همچنان ادامه داشت... ‌❣ @Mattla_eshgh http://eitaa.com/joinchat/1912668160Cb98d13f3dc
🔺قسمت_سیزدهم 🌾به ایران برگشتیم اما جر و بحث ها همچنان ادامه داشت. پدر و مادرم متوجه شدند من رضای سابق نیستم و تغییر کرده ام. آرام بودم ، آرام تر از همیشه. اما برای خانواده ام تبدیل به فرزندی سرکش شده بودم که با همه ی قوانین مخالفت می کرد. تابستان سپری می شد، برخلاف سال قبل که سخت مشغول درس و کنکور بودم بیشتر اوقاتم به بیکاری می گذشت. یک روز کاوه زنگ زد و ظهر همان روز برای نهار در رستوران قرار گذاشتیم. از اینکه مجبور شده بود بعد از دعوای من و آرمین دوستیمان را قطع کند اظهار شرمندگی می کرد. آن روز درد و دل مفصلی برایم کرد و گفت بر خلاف رضایت قلبی اش توی رودربایستی با آرمین مانده و هنوز هم اخلاق های آزار دهنده ی او ناراحتش می کند. درکش می کردم. سعی کردم دلداری اش بدهم. بعد از نهار به یاد گذشته کمی در خیابان ها قدم زدیم و بعد جدا شدیم. حدودا ساعت چهار عصر بود. بیکار بودم. با اینکه چند روز قبل به بهشت زهرا رفته بودم تصمیم گرفتم دوباره بروم. در خلوت و سکوت آنجا راحت تر فکر می کردم. وارد قطعه ی شهدای گمنام شدم و کمی بین قبرها قدم زدم. ناگهان توجهم به کسی که جلوتر روی یک قبر نشسته بود جلب شد. کمی نزدیک تر رفتم و نگاه کردم. همان دختر دلنشین با همان کتاب کوچک مشغول دعا خواندن بود. بعد از چند دقیقه سرش را روی قبر گذاشت و اشک هایش جاری شد. انگار دلش پر بود. با آنکه نه تصویر واضحی از چهره اش دیده بودم و نه به درستی میشناختمش اما با دیدن اشکهایش دلم لرزید. کمی نزدیک تر شدم، احساس کردم هرچیزی بگویم ممکن است بی ادبی تلقی شود. چند دقیقه ای جمالتم را بالا و پایین کردم. صدایم را صاف کردم و گفتم : _ سلام. سرش را بلند کرد، به سرعت اشکهایش را پاک کرد و رویش را گرفت. تا روی ابروهایش را با روسری پوشانده بود اما بازهم صورتش مثل ماه می درخشید. سعی می کرد نگاهم نکند. باد ملایمی چادرش را تکان می داد و دل من هم تاب می خورد. جواب سلامم را داد. گفتم : _ منو یادتون میاد؟ + نخیر. _ چند هفته ی پیش در یه شیشه گلاب رو براتون باز کردم. بعد شما باهاش یه قبرو شستین... + بله... یادم اومد. _ ببخشید مزاحمتون شدم. شرمنده. امیدوارم درباره ی من فکر بدی نکنید. فقط میخواستم ببینم شما یادتون نمیاد ما همدیگرو کجا دیدیم؟ آخه چهره تون خیلی برام آشناست. از دفعه ی قبل همش دارم به ذهنم فشار میارم ولی چیزی یادم نمیاد. + فکر نمی کنم شمارو جایی دیده باشم. بجز دفعه ی پیش که همینجا دیدمتون. _ باشه... فکر کردم شاید منم برای شما آشنا باشم. صدایش ملایم و دلنشین بود. کلمات را شمرده و با صلابت ادا می کرد. نمیدانستم چطور این مکالمه را سر و سامان دهم. کمی هول کرده بودم. دلم نمیخواست خداحافظی کنم اما چیزی برای گفتن نداشتم. پشت کردم و آهسته چند قدم دور شدم. دلهره داشتم. دوست نداشتم دورتر بروم. دلم را به دریا زدم، برگشتم و گفتم : _ اشکالی نداره یه سوالی بپرسم؟ با جدیت اخم هایش را گره کرد و گفت : + چه سوالی؟ _ چرا میاین اینجا؟ انگار توقع شنیدن این جمله را نداشت. فکر کرده بود مزاحم خیابانی ام. کمی اخمش را باز کرد و جواب داد : + بخاطر دلم. برای تسکین دردهام. اکثر آدم هایی که میان اینجا یه گمشده ای دارن... بقیه ی حرفش را خورد و گفت: + ببخشید آقا من باید برم. خدانگهدار. اجازه نداد خداحافظی کنم و به سرعت دور شد. در همان نقطه ایستادم و دور شدنش را دیدم. صدایش، جمالتش، مدام در گوشم می پیچید. احساس می کردم با دور شدنش عزیزی را از دست می دهم. اما بهانه ای برای نگه داشتنش نداشتم. غریبه ی آشنای من دور می شد و بی اختیار پشت قدم هایش اشک می ریختم. در چند دقیقه و با چند جمله دچار احساسی شدم که تا آن روز تجربه نکرده بودم. دچار دختر دلنشینی که هیچ نشانه ای از او نداشتم. همانجا نشستم و از همان شهید خواستم کمک کند تا دوباره او را ببینم. اما نمیدانستم که این اتفاق هرگز نمی افتد و دیگر او را در قطعه ی شهدا نخواهم دید... ‌❣ @Mattla_eshgh http://eitaa.com/joinchat/1912668160Cb98d13f3dc
‌‌💐🍃🌿🌸🍃🌾🌼 حیا سرمایه توست ای بانو...!!! عاشقانه دوستش بدار... چرا ڪه تو وارث تنها گل یاس عالمی ڪه بهانه خلقت عالمیان شد... ↬ ❣ @Mattla_eshgh •┈┈••✾•💓•✾••┈┈•
مطلع عشق
#نکته #استاد_پناهیان: 🔷تاثیرات تغذیه روی روح انسان بسیار است و توصیه‌های اهل بیت علیهم السلام هم
۳ 📣قدم اول رفع مشکلات روحی و اخلاقی سوم : ☀️ رسول گرامی اسلام(ص) می‌فرماید: «اگر کسی چهل‌ساله شود و دوای دردهای خودش را تشخیص ندهد، در این آدم خیری نیست». 📢هر کسی باید بفهمد چه بخورد حالش بهتر می‌شود و چه نخورد حالش بدتر می‌شود؛ هر کسی باید بداند معمولاً در چه زمینه‌هایی بیمار می‌شود و دوای دردش چیست؛ در حال حاضر اگر از آدم چهل سال به بالا وضعیت یبوست و اجابت مزاج را بپرسی، نمی‌داند چه باید بگوید. 🌀قبول ندارم که اینها تصادفی و بر اثر بی‌توجهی پدید آمده است، اینها با نقشه بوده است؛ یک نمونه از آن، نقشه داشته‌اند که دین را به‌گونه‌ای معرفی کنند که بنده طلبه در کل ایران اسلامی مملکت شیعه، 10 سال بین مردم بچرخم، یک نفر از من سؤالی در مورد تغذیه و بهداشت نخواهد کرد! 💡گفتیم جسم بر روح مؤثر است و اگر جسم بر روح مؤثر است باید توصیه جسمانی داشت تا وضعیت روح، خوب شود؛ در دین، این توصیه‌ها فراوان است 💠در روایات، این توصیه‌ها وجود دارد همچنین قید شده است که خود فرد به‌دنبال بقیه آن برود؛ از امیرالمؤمنین(علیه السلام) پرسیدند: «در قرآن همه علوم وجود دارد جز طب!»، حضرت فرمود: «یک جمله در قرآن وجود دارد که همه طب در آن است "کلوا واشربوا ولاتسرفوا"». ♦️در سبک زندگی ما، مراعاتهایی از این قبیل، وجود ندارد؛ در بسیاری از موقعیتهای خاص عبادی، برای ما دستورات جسمی، طب و تغذیه قرار داده شده است؛ روزه که یک عبادت فوق‌العاده است، یک موضوع کاملاً جسمانی است. ✅دو توصیه به ما شده است؛ نخست اینکه خود را بشناس که بعد از چهل‌سالگی، باید پزشک خود باشی؛ دوم اینکه دین توصیه‌هایی برای تغذیه دارد اما ما هر دو را ترک کرده‌ایم؛ طبیب خود بودن را توصیه دین نمی‌دانیم و توصیه‌های طبیبانه دین را که مربوط به جسم است هم نشنیدیم و بلد نیستیم. ‌❣ @Mattla_eshgh http://eitaa.com/joinchat/1912668160Cb98d13f3dc
‌ 🎆 ناجی زنان شد 🌟 نقش بعثت پیامبر اسلام در جلوگیری از ظلم تاریخی به زنان ‌ حضرت آیت‌الله خامنه‌ای: 🌑 [پیش از بعثت] فقط در منطقه عربی نبود که جاهلیت حاکم بود. در دو امپراتوری عظیم آن روز - یعنی امپراتوری و - همین جاهلیت وجود داشت. 🌑 در همین ، درس خواندن و معرفت آموختن، مخصوص به طبقاتی بود و عامه مردم حق نداشتند درس بخوانند. 🌑 برده‌داری به بدترین شکلش، معامله با ضعفا به بدترین شکل، 🌑 مسأله زن و حضور زنان در جامعه و معامله با زنان در زشت‌ترین و تحقیرآمیزترین شکل. همه‌جا بود؛ همه جا معرفت غریب بود. 🌗 آمد و خورشید معرفت اسلامی بر دلها و ذهنها تابید و این کاروانِ رشد و ترقّىِ انسانی با سرعت پیش رفت. ‌🌕 هر جا اسلام رفت، توده‌های مردم از آن استقبال کردند و قدرتهای پوشالىِ مانع و مزاحم، به آسانی کنار گذاشته شدند. ‌❣ @Mattla_eshgh
💢 ترجمه‌ی متن داخل تصویر: اشکالی نداره، خودتان را می‌توانید لَمس کنید!! 🌐 سایت‌های مشهور پورن آمریکایی، در شرایط ، علاوه بر رایگان کردن خدمات‌شان، مردم جهان را به گناه ، خودارضایی و استمناء تشویق می‌کنند!! 📈 بر اساس آمارهای بین‌المللی، بیش از ۵۰۰ میلیون وب‌سایت پورن در جهان وجود دارد که ۸۹ درصد مصرف‌کنندگان آن آمریکایی هستند. لازم به ذکر است آمریکا بیش از ۴۰درصد زنازاده دارد و گناهان زنا، همجنس‌بازی و خودارضایی در آمریکا به اسم حقوق بشر، قانونی است!!! ‌❣ @Mattla_eshgh
مطلع عشق
🔺قسمت_سیزدهم 🌾به ایران برگشتیم اما جر و بحث ها همچنان ادامه داشت. پدر و مادرم متوجه شدند من رضای س
: فائزه ریاضی 🌾روزها می گذشت و یک لحظه نمی توانستم از ذهنم دورش کنم. چند بار به بهشت زهرا رفتم، چند ساعت همان جا به انتظار نشستم. اما از او خبری نبود. یک بار در کلاس معارف دانشگاه درباره ی نذر کردن شنیده بودم. نذر کردم اگر دوباره او را ببینم نمازهایم را بخوانم. فکر می کردم خدا بخاطر نماز خوان شدنم او را دوباره سر راهم قرار می دهد. اما بیفایده بود. هر روز بی تاب تر می شدم. گاهی در خواب اتفاقات آن روز را میدیدم و همان جملات را از زبانش میشنیدم. "اکثر آدم هایی که میان اینجا یه گمشده ای دارن..." راست میگفت. من هم گمشده ای داشتم. باید همانجا پیدایش می کرم. مادر و پدرم نگران بودند. نمیدانستند چه اتفاقی افتاده. فقط چند باری غیر مستقیم گفتند دچار افسردگی شده ام و باید تحت نظر مشاور باشم. اما زیر بار نمی رفتم. محمد هم کم کم متوجه پریشانی ام شده بود. به پیشنهاد خودش یک روز باهم سر خاک شهدا قرار گذاشتیم. تا آن روز چیزی از آن دختر و احساساتم نگفته بودم. مثل همیشه زودتر از قرار آمد و وقتی رسیدم آنجا بود. _ سلام آقای رضای گل. خوبی؟ + سلام. ممنون. تو خوبی؟ _ الحمدلله مقدمه چینی کنم و صغری کبری بچینم؟ یا یهو برم سر اصل مطلبی که بخاطرش قرار گذاشتم؟ + برو سر اصل مطلب. _ عاشق شدی؟ از رک و صریح بودنش غافلگیر شدم. تا بحال درباره ی چنین مسائلی باهم صحبت نکرده بودیم. نمیدانستم اسم این احساس را چه میگذارند. نمیدانستم چطور متوجه شده. گفتم : + نمیدونم. _ رنگ رخسارت که خبر میدهد از سرّ درونت. + نمیدونم اسمش چیه. ولی... چشمهایم اشک آلود شد. محمد مرا در آغوش گرفت و گفت : _ از سر و روی پریشون و رنگ زردت مشخصه گرفتار شدی. ولی پسر خوب این چه قیافه ایه برا خودت درست کردی؟ مثال تو خوش تیپ مایی... حالا بگذریم از اینا. اومدم اینجا بگم اگه دلت میخواد دربارش حرف بزنی من حاضرم شنونده باشم. + نمیدونم چی شد. یه روز همینجا نشسته بودم. یکی اومد و صدام زد. یه غریبه ی آشنا... دوباره همینجا دیدمش. چند کلمه حرف زد. یه آتیشی به جونم افتاد و رفت... حالا نمیدونم باید چیکار کنم. وقتی دور می شد اشکام میریخت محمد. نمیدونم چرا، نمیدونم کی بود، نمیدونم چی بود، فقط آشنا بود... مطمئنم آشنا بود. دوباره چشمهایم پر از اشک شد. محمد با لبخند روی دستم زد و آهی کشید. بعد از چند ثانیه سکوت گفتم : + همینجا از یه شهید گمنام خواستم دوباره ببینمش. ولی دیگه نیومد. نذر کردم اگه ببینمش نمازخون بشم. بخدا اگه سر راهم قرار بگیره میخونم... _ حالا بیا یه قرار دیگه ای با خدا بذار. تو نمازخون شو، بعد از هر نماز دعا کن خدا دوباره اونو سر راهت قرار بده. + ولی نذر کردن که اینجوری نیست. _ دیدی وقتی تو در حق کسی خوبی کنی اونم سعی می کنه خوبیتو برات جبران کنه؟ حالا تو بیا و اول نذرتو ادا کن، بعد امیدوار باش که حاجتتو بگیری. + اگه نماز بخونم ولی دیگه نبینمش چی؟ آخه تا کی بخونم؟ تا کی منتظر باشم؟ _ یه مدت بخون. اگه ندیدیش دیگه نخون. حرفش به دلم نشست و پیشنهادش را قبول کردم. تا آن روز فقط چند باری در حرم امام رضا نماز خوانده بودم. به نمازهای یومیه مسلط نبودم. خجالت می کشیدم به محمد بگویم که ترتیب و جزییات نماز ها را بلد نیستم. در کتاب ها جستجو کردم و یاد گرفتم. اوایل برایم سخت بود اما کم کم تسلطم بیشتر شد. بعد از نماز از صمیم قلب برای دیدار مجددش دعا می کردم. یکی دو هفته گذشت. کمی آرام تر شدم. انگار هربار که قامت میبستم بار غصه برای دقایقی از شانه ام برداشته می شد. اما هنوز دلم بی تاب بود و مرتب به بهشت زهرا می رفتم... ‌❣ @Mattla_eshgh http://eitaa.com/joinchat/1912668160Cb98d13f3dc
قسمت_پانزدهم 🌾انگار هربار که قامت میبستم بار غصه برای دقایقی از شانه ام برداشته می شد. اما هنوز دلم بی تاب بود و مرتب به بهشت زهرا می رفتم. پدر و مادرم متوجه نماز خواندنم شدند. پدرم که تا آن روز کمتر درمورد تصمیماتم اظهار نظر می کرد یک شب صدایم زد و گفت : _ بیا چند دقیقه بشین اینجا من و مادرت میخوایم باهات صحبت کنیم. مادرم با طعنه گفت : + آقا افتخار نمیدن که. الان خلوتشون بهم میخوره. پدرم نگاه سنگینی به مادرم کرد و ادامه داد : _ ببین رضا، من و مادرت خیلی مدته متوجه شدیم تو اون آدم سابق نیستی. خیلی مدته میخوایم باهات حرف بزنیم. ولی مراعات حالتو می کنیم. ببین پسرم تو دیگه مرد شدی، بزرگ شدی، مهندس شدی. ما نمیدونیم چی باعث شده تو انقدر بهم بریزی و با هرچیزی که ما میگیم مخالفت کنی ولی دوست نداریم تو این حال و روز ببینیمت. خودت بهتر از هر کسی میدونی من و مادرت هرکاری توی این زندگی میکنیم برای رفاه توئه. پس سعی نکن انقدر تو روی ما وایسی و با رفتارات پیش غریبه و آشنا سرشکسته مون کنی. من هیچوقت نخواستم توی کارها و تصمیماتت دخالت کنم یا مجبورت کنم طوری رفتار کنی که باب میل منه. با اینکه گاهی گستاخی ها و سرکشی هات از حد گذشت. مثل شب آخر سفر ترکیه. اون کاری که توی رستوران کردی من و مادرت رو پیش جمع کوچیک کرد. همه تصور کردن تو یه بچه ی ترسو و بی دست وپایی. الانم مثال برای ما نمازخون شدی. نمیخوام مجبورت کنم نخونی، ولی میدونم دو روز دیگه میخوای توی جمع بگی وقت نمازه من نمیام، وقت نمازه من نمیرم، وقت نمازه فلان کارو نمی کنم. مادرم بغض کرده بود و سردرد داشت. با صدای لرزان گفت : + مگه من بجز تو که یه دونه بچهمی کی رو دارم توی این دنیا؟ مگه ما برات چی کم گذاشتیم که باهامون اینجوری میکنی؟ نتوانست ادامه دهد و اشکهایش سرازیر شد. پدرم جعبه ی دستمال کاغذی را برایش نگه داشت. از دیدن اشک های مادرم تحت تاثیر قرار گرفته بودم. از اینکه دیدم پدر و مادرم بخاطر من این همه غصه خوردند قلبم به درد آمده بود. روی پای مادرم افتادم، پایش را بوسیدم و گفتم : _ غلط کردم. باور کنین من هیچوقت نخواستم شمارو اذیت کنم... گریه ی مادرم شدید تر شد، مرا در آغوش گرفت و باهم اشک ریختیم. بعد از آنکه کمی قربان صدقه ام رفت و آرام شد قول دادم بیشتر مراعات حالشان را بکنم. اواخر تابستان بود. طبق هرسال برای زیارت به مشهد رفتیم. این سفر برایم فرق می کرد. با دلی اندوهگین و لبریز از نیاز رفته بودم. همیشه سفر ما زیارتی و سیاحتی بود. اما این بار دلم میخواست فقط در حرم بمانم و دعا کنم. میدانستم اگر بازهم در گردش و تفریح همراه پدر و مادر نروم باعث ناراحتیشان می شود. به ناچار همراهشان می رفتم و وانمود می کردم حالم خوب است، اما هربار که از حرم برمیگشتم چشم های قرمزم حال دلم را لو می داد. روز آخر قبل از خداحافظی روبروی حرم نشستم و گفتم : " من حرف زدن بلد نیستم. تا الان که 21 سالمه هر سال اومدم اینجا اما هیچوقت ازتون چیزی نخواستم. میگن شما هر دردی رو شفا میدی، هر گره ای رو باز می کنی، هر زخمی رو مرهم میذاری، هر پریشون حالی رو آروم می کنی. ازت میخوام یا این محبتی که به دلم افتاده رو ازم بگیری یا کمکم کنی پیداش کنم. امام رضا... گرفتارم... " بعد از درد و دل کردن نماز خواندم و خداحافظی کردم. پس از آن سفر احساس آرامش بیشتری می کردم. با آنکه بعد از چند ماه حاجتم را نگرفته بودم اما نماز خواندن را ادامه دادم. یک روز محمد از من پرسید : _ چرا با اینکه حاجتتو نگرفتی هنوز نماز می خونی؟ من هم بدون مکث گفتم : + فقط برای آرامش خودم... ‌❣ @Mattla_eshgh http://eitaa.com/joinchat/1912668160Cb98d13f3dc
قسمت_شانزدهم 🌾آن تابستان به یاد ماندنی گذشت. ترم سوم آغاز شد. انگار این عشق پخته ترم کرده بود. صبورتر شده بودم. در برابر پدر و مادرم با احتیاط بیشتری رفتار می کردم. دختر دلنشین قصه ام را فراموش نکرده بودم. حتی گاهی صدا و چهره اش را مرور می کردم. اما دیگر ساعتها در بهشت زهرا به انتظار نمی نشستم و مثل سابق هفته ای یکبار همراه محمد به آنجا می رفتم. بیشتر تمرکزم روی درس هایم بود. مادرم متوجه شده بود چند وقتی است با کسی به نام محمد دوست شده ام. اصرار داشت دعوتش کنم تا از نزدیک با او آشنا شود. اما میدانستم اگر محمد را ببیند مرا از دوستی با او منع می کند. با اصرار شدید مادرم قرار شد شب تولدم (که اواخر مهر بود) برای جشنی چهار نفره محمد را دعوت کنم. برخلاف تصورم محمد به محض اینکه پیشنهاد مادرم را شنید، قبول کرد. آن روز تا عصر کلاس داشتیم. پس از کلاس باهم به کتابفروشی رفتیم و بعد هم به سمت خانه حرکت کردیم. وقتی رسیدیم ماشین پدرم در پارکینگ نبود. هرچقدر زنگ زدم کسی در را باز نکرد. فکر کردم حتما کار مهمی پیش آمده و رفتهاند. در را باز کردم. همه جا تاریک بود. به محض اینکه سمت کلید برق رفتم چراغ ها روشن شد. که ایکاش هرگز نمی شد... "تولد تولد تولدت مبارک / مبارک مبارک تولدت مبارک..." تمام اهل فامیل به دعوت مادرم جمع شده بودند. در فامیل ما هم کسی به حجاب اعتقادی نداشت! انگار دنیا روی سرم آوار شده بود... از شرمندگی پیش محمد آب شدم. طفلک سرش را زمین انداخته بود و نمیدانست چه کند. با گرفتاری و زحمت به بهانه ی لباس عوض کردن از وسط مهمان ها رد شدیم و به اتاق رفتیم. لال شده بودم. با خجالت به محمد گفتم : _ بخدا من نمیدونستم مادرم اینارو دعوت کرده. واقعا معذرت میخوام. خیلی شرمنده شدم. منو ببخش. اگه میدونستم اینجوریه هیچوقت نمیگفتم امشب بیای. قرار بود فقط من و تو و مادر و پدرم باشیم. نمیدونم چی شد... محمد با ناراحتی لبخندی زورکی زد و گفت : + ایرادی نداره. گاهی پیش میاد. اگه اجازه بدی من برم. _ شرمندم... اصلا نمیدونم چی بگم. مادرم را صدا زدم و گفتم محمد قصد خداحافظی دارد چون جمع خانوادگی است و او معذب می شود. مادر هم که دلیل رفتن محمد را فهمیده بود با لحن تمسخرآمیزی از او عذرخواهی کرد و گفت برای غافلگیر شدن من از قبل چیزی درباره ی تعداد مهمان ها نگفته بود. آن شب کاملاً فهمیدم که مادرم بو برده بود آشنایی با محمد باعث تغییر سبک زندگی ام شده و با این کار میخواست آب پاکی را روی دست محمد بریزد. از عصبانیت نمیتوانستم حتی یک لبخند خشک و خالی بزنم. هدیه ی تولد پدر و مادرم سوییچ یک رنوی سبز بود. در دهه ی هفتاد رنو تقریباً ماشین روی بورسی بود. با اینکه از دیدن این هدیه غافلگیر شدم اما ذره ای از ناراحتی ام کم نشد... ‌❣ @Mattla_eshgh http://eitaa.com/joinchat/1912668160Cb98d13f3dc