هدایت شده از پویش سواد رسانهای
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💠 گوشه ای از سخنرانی #امین_بسطامی سخنرانی ظهور و بانوان
🔴 موضوع کلیپ: بشر نمیتواند فکر کند
❌ خود ما مانع ظهوریم ...!!
🔸🔹🔸🔹
☑️ کانال پویش سواد رسانه ای
➡️ @ResanehEDU
هدایت شده از KHAMENEI.IR
🔰 گلایه "رهبر انقلاب" از اهانت و ظلم به برخی بزرگان پاکدست قبلی قوه قضائیه
🔻 رهبر انقلاب با گلایه از اهانت و ظلم به برخی بزرگان پاکدست قبلی قوه قضائیه در جریان قضاوتها و اظهارنظرهایی که در خصوص دادگاه اخیر شده افزودند: خطاب من در این موضوع مردم و جوانان مؤمن است که مراقب باشند تعدی نکنند و به افراد معاند که به دنبال گرفتن انتقام از مواضع انقلابی و محکم قاطع فلان شخصیت هستند، کاری ندارم.
🔺️ حرکت مبارزه با فساد که اکنون در قوه قضاییه بهخوبی مشاهده میشود و خود را نشان داده است، از دوره آقای آملی لاریجانی آغاز شد و ایشان هم در داخل و هم در بیرون از قوه شروع کننده آن بودند و اینها نباید از نظر دور باشد. ۹۹/۴/۷
مطلع عشق
چیک چیک...عشق قسمت ۴۵ صبح اگر مامان صدام نمیزد حتما خواب میموندم چون هنوزم حسابی خسته بودم . با کل
#چیک_چیک...عشق
#قسمت ۴۶
_ من اصولا آدم شناس خوبی هستم عزیزم . ۱۲ یادت نره . بای
احمق ! حتی نذاشت جوابشو بدم . آدم شناس خوبی هستم ! آره جون خودت ... یه بار که قالت بذارن میفهمی چه
خبره !
شاید اگر یکم لحنش ملایم بود حتما قبول میکردم که برم . ولی نوع حرف زدنش جوری بود که انگار من عاشق دل
خستش شدم و منتظرم وقت تعیین بکنه فقط !
تصمیم گرفتم نرم تا ببینم چیکار میکنه . دوباره رفتم سراغ عکس و تراکت .
ساعت از ۱۲ گذشته بود از ترس اینکه یه وقت نیاد بالا و بهم گیر بده رفتم ۲ تا چای ریختم و بردم پیش محمودی
که حداقل به هوای اون خیالم راحت باشه .
داشتیم در مورد ستاره حرف میزدیم و اینکه خیلی دختر بانمک و خوبیه که در باز شد و پارسا اومد تو ... لیوان چای
رو که نزدیک دهنم برده بودم دوباره آوردم پایین !
دستش به دستگیره در بود وقتی منو دید لبخند شیطنت آمیزی زد و گفت : خسته نباشید خانومها !
محمودی که تازه متوجه شده بود برگشت سمت پارسا و با خوشرویی همیشگی گفت :
سلام آقای نبوی مرسی .شما خسته نباشی
منم برای اینکه جلوی محمودی تابلو نشم سری تکون دادم و یه سلام آروم گفتم .
پارسا در رو بست و رو به من گفت :
چایش خوشمزست !؟
محمودی سریع بلند شد
_وای ... الان براتون یه فنجون میارم
_مرسی
خدا لعنتت کنه میترا ! چه وقت آشپزخونه رفتن بود ؟ اومد بالای سرم وایستاد و با صدای آروم گفت :
_گفتم که از انتظار خوشم نمیاد . دلت میاد منو نیم ساعت پایین الاف کنی !؟ فکر میکردم مهربون و خوش قول باشی
داشتم با انگشت لبه لیوان رو دور میزدم .
_ من قولی نداده بودم که بد قولی کنم
_ چه بدقولی بدتر از این که منو دلمو چشم انتظار گذاشتی ؟
با استرس به آشپزخونه نگاهی انداختم ...
_ الهام ؟
لحن صدا کردنش جوری بود که ناخواداگاه بهش خیره شدم ....
بعد از چند لحظه گفت :
_ گفته بودم رنگ چشمات خیلی قشنگه ؟ میترسم غرقش بشم !
وقعا کم آوردم ! به عادت همیشگی لبم رو گاز گرفتم و سریع سرم رو انداختم پایین
صدای خنده اش بلند شد :
_اصلا من عاشق همین خجالت کشیدنت شدم از روز اول !
_بفرمایید ..
❣ @Mattla_eshgh
چیک چیک...عشق
قسمت ۴۷
حضور میترا باعث شد یه نفس راحت بکشم ! گرچه به نظر من اگر قرار بود کاپوچینو درست کنه کمتر طول کشیده
بود تا ریختن یه فنجون چای !
تشکر کرد و فنجون رو گرفت و بدون هیچ حرفی رفت توی اتاقش
_ چیزی شده الهام ؟
_ نه ! چطور؟
_ آخه صورتت خیلی قرمز شده
_ فکر کنم گرمم شده به خاطر چایی
_ آهان .. خوب میگفتیم
خیلی اعصاب داشتم این دختره هم نشست از خاطرات سیزده بدر پارسال و عید ده سال پیش و نحوه آشنایی
بابابزرگ خدا بیامرزش با زن سومش گفت و گفت... میترسیدم همینجوری پیش بره پیشینشون بخوره به زال و
رودابه !
گرچه من هیچی از حرفاش نمیفهمیدم و فقط صدای پارسا تو مخم زنگ میزد . از روز اول ! یعنی از همون روز
استخدام از من خوشش اومده ؟
حالا خوبه چشمام آبی نیست یاد دریا بیوفته و غرق بشه !
اصلا کاش میرفتم کافی شاپ حداقل میفهمیدم منظورش و هدفش چیه !؟ عجب اشتباهی کردما .
کلافه شده بودم . کاش به سانی گفته بودم اون یه راهی پیش پام میذاشت . عقلم مخالف همه چیز بود ولی دلم هی نهیب میزد
دیوونه مگه یه دختر چی میخواد ؟بیشتر از اینکه یه پسر خوش تیپ و امروزی مثل پارسا بیاد وایسته جلوش و بگه من عاشقت شدم !!
شانس تا این حد!؟
این که میخواستم تنهایی از این موانع فکری بگذرم خیلی سخت بود برام . ترجیح دادم امروز هر جوری هست قضیه
رو تمام و کمال برای ساناز تعریف کنم ببینم نظر اون چیه اصلا !.
میترا که میخواست بره بهش گفتم تا ایستگاه مترو باهات میام و اینجوری تقریبا از دست پارسا که یه وقت نگه
برسونمت فرار کردم !
خونه که رسیدم داشتم از خستگی میمردم . نهار رو خوردم و تقریبا بی هوش شدم . وقتی بیدار شدم ساعت 6
بعدازظهر بود ! ماشاال به خودم واقعا ..
یادم افتاد که قرار بود برم پیش سانی و یکم بحرفم باهاش . لباسهام رو عوض کردم و رفتم به مامان بگم دارم میرم
خونه عمو .
داشت طبق معمول توی آشپزخونه کار میکرد
_مامان من میرم خونه عمو اینا پیش سانی
_برو عزیزم ولی ساناز میخواد بره خونه مادرجون
❣ @Mattla_eshgh
چیک چیک...عشق
قسمت ۴۸
_چرا ؟
_چون الان مادرجون زنگ زد گفت ما هم بریم پایین میخواد سوغاتی ها رو تقسیم کنه . دوست داره ما پیشش
باشیم
_آخ جون .پس من برم ؟
_آره برو من یکم کار دارم خودم میام
_پس بابای
_به سلامت
درسته میخواستم تنهایی با ساناز حرف بزنم ولی خوب سوغاتی الان مهمتر بود دیگه . رفتم پایین . عمه مریم و
مادرجون تنها بودند معلوم بود سانی هنوز داره عصرونه میخوره !
منم از فرصت استفاده کردم و خودم رو کلی برای مادرجون لوس کردم تا وقتی بقیه بیان . ولی این سانی عجیب
زیرک بود همین که اومد تو و دید من کنار مادرجون نشستم دستشو زد به کمرش و گفت :
_خوشم باشه ! خانوم فعال شدند ... بوی سوغاتی به دماغت خورده الی جون ؟؟
_برو بابا ! مگه من مثل توام که فقط سر یخچال باشم ؟ من از وقتم استفاده میکنم عزیزم
سپیده نشست پیش عمه و گفت : بسه تو رو خدا من میخوام برم درس بخونم وقت ندارم . بیایین ببینیم مادرجون
کدوممون رو از همه بیشتر دوست داشته و چی برای کی آورده !؟
زنعمو مثل همیشه با آرامش خندید و گفت : دخترا زشته والا ! یکی از اینجا رد بشه و حرفاتونو بشنوه فکر میکنه تا
حالا نه سوغاتی گرفتین نه درست و حسابی زندگی کردین !
مادرجون که قربونش برم فقط به ما نگاه میکرد و نخودی میخندید انگار خودش بهتر میدونست دعواها هنوز ادامه
داره !!
که اتفاقا ادامه داشت چون برای سانی و سپیده پارچه مجلسی خیلی شیک آورده بود که از همین الان سانی شروع
کرد براش الگو کشیدن. ولی نوبت من که شد یه پارچه مشکی گرفت دستش و بهم گفت :
_بیا عزیزم . اینو که دیدم فقط یاد تو افتادم و بس ! مطمئن بودم از همه چیز بیشتر برازندته . بیا بنداز سرت ببینم
خوشگل میشی یا نه مادر؟
با تردید گرفتم و بازش کردم . چادر عرب بود ! یعنی سوغاتی آوردنت هوار بشه تو مخم ! اینا که همین شاه
عبدالعظیم خودمون میریزه ۳ تا ۱۰۰۰ !
سانی زد زیر خنده : ایول مادرجون ! خوب میدونی چجوری حالگیری کنی اساسی
مادرجون : اتفاقا این از پارچه تو گرون تر شد دخترم
همه زدن زیر خنده . نمیخواستم دلش بشکنه بلند شدم و انداختم سرم . خیلی اندازه بود سایزش
همه شروع کردن تعریف کردن و به به چه چه گفتن ! ولی آخه من کی چادر میپوشیدم ؟ اینو میگن سیاست دیگه !
کلی تشکر کردم و رفتم مادرجون رو بوسیدم . اصلا هم به متلکهای سانی جوابی نمیدادم . تو دلم گفتم دارم برات
لیاقت نداشتی که برات از قصه دلدادگی هام بگم ! همینجوری داشتم حرص میخوردم که نگاهم روی دست مادرجون
خیره موند . یه پارچه براق صورتی از توی ساکش درآورد که توی هیچ پاساژی لنگشو ندیده بودم ! خیلی قشنگ و
شکیل بود جوری که همه با دیدنش ساکت شدند !
❣ @Mattla_eshgh
چیک چیک...عشق
قسمت ۴۹
سپیده سریع گفت : واااای این چه خوشگله ! من عوض میکنم سوغاتیمو
مادرجون خندید و گفت: تو فداکاری نکن دخترم . اینو خدا بخواد برای زن حسامم آوردم میخوام ایشالا عروسم که
شد بدم بهش که پای سفره عقد بپوشه
اسم حسام که میومد من صدام همیشه میرفت بالا چه برسه که اسم زن احتمالیشم بیاد !
_وا ! اینو میگن تبعیضا ! ما نوه هاتونیم برامون انقدر مایه نذاشتین که حالا به فکر سفره عقد زن حسام خان هم بودین !
اما نگاهی که مادرجون بهم کرد و حرفی که پشتش زد باعث شد دهنم تقریبا بسته بشه !
_الهام جان هیچ کسی نمیدونه چی پیش میاد عزیزدلم نه من نه تو . من کاری رو میکنم که قلبم بهم میگه اینو آویزه
گوشت کن مادر
ولی من چه میدونستم که قلب پاکش چیزی رو میبینه که من صد سال بعدم نمیتونستم حدس بزنم حتی !!
هنوز تو فکر حرف مبهم مادرجون بودم که ساناز یواشکی بهم گفت :
_بیخیال بابا . حالا توام همیشه گیر بده به این حسام بدبخت ! خوبه از همه هم بی آزار تره ها
_ من چیکار به اون دارم ؟ اصلا به من چه زنه عزیزش چی میخواد بپوشه سر عقد ؟!
_ تو گفتی منم باور کردم حسود جونم !
_ برو بابا تو حسودی که عمرا به پای تو برسم
_آره تو خوبی ! میگم الی میای بریم خونه ما یکم بشینیم حرف بزنیم ؟ بی معرفت از وقتی رفتی سر کار دیگه اصلا
حواست به من نیستا . نمیگی آخه من دلم برات تنگ میشه ؟ من عادت داشتم یه عمری هر روز مزخرفات تو رو
بشنوم !؟
خندیدم و گفتم :
_ خوب مثل آدمیزاد شام دعوتم کن ببین میام یا نه ! دیگه اینهمه منت کشی نداره که
_نیشتو ببند ! منت کشی کجا بود ؟ وظیفته بیای به من سر بزنی خیر سرت از تو بزرگترما
_دیگه 6 ماه این حرفا رو نداره که ... ولی خوب باشه حالا که اصرار میکنی فکرامو میکنم ببینم میتونم بیام امشب
شام خونتون یا نه؟!
_ تو رو خدا یه وقت به زحمت نیفتی ! مدیونی اگه قرارهاتو به خاطر من کنسل کنیا !
_ نه بابا تو ارزشت بیشتر از این چیزاست عزیزم . من اگه سمپوزیوم خارج از کشورم داشتم امشب واسه خاطر تو
کنسلش میکردم فدات شممم
_ چی چی زیوم ؟!
_ هیچی ! میگم یعنی شام افتادم خونتون
_آهان . بهتر حداقل به هوای تو مامانمون یه غذای خوشمزه میپزه
_ نترکی که همش داغ شکمتو داری تو !
❣ @Mattla_eshgh
مطلع عشق
📌 #طرح_مهدوی 🌅 #عاشقانه_مهدوی 🔆 یوسف جان! سالهاست عطر حضورت در جهان پیچیده و شامهی کائنات از بوی
پستهای روز شنبه(امام زمان (عج) و ظهور)👆
روز یکشنبه(خانواده وازدواج)👇
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌸﷽🌸
🌸صبح آمده است
برخیز وبگو :بسم الله
سرشار ز نعمتی تو
ماشاءالله🌸
🌸بسپار به دوست
هرچه را میخواهی
لاحول ولا قوه الا بالله🌸
🌸صبحتون بخیر و الهی
دلتون زلال وآسمانی
زندگیتون پاک وخدایی🌸💖🌸
❣ @Mattla_eshgh
مطلع عشق
#هفت_نکته_کلیدی_در_انتخاب_همسر ۵.تحقیق 🕵♂ #قسمت_دوازدهم ج) میدان تحقیق در تحقیق باید به #سراغ چن
:
💞💞💍💍💞💞
#انچه_مجردان_باید_بدانند
🌺موضوعاتی که قبل از ازدواج باید درمورد آن صحبت کنید
#قسمت اول
✅باید #گفتگویی صادقانه درمورد علت دوست داشتن #همدیگر داشته باشید.
👈🏻نمونه سوالات: چرا #میخواهی با من ازدواج کنی؟چه چیزهایی #درمورد تو هست که من نمیدانم؟ چیزی درمورد من هست که #اذیتت کند؟
✅باید چیزهایی که #باور دارید و «ارزشهای اصلی» رابطه تان را تشکیل میدهند با #هم مطرح کنید
(آنچه در رابطه با همسرتان بیش از هر چیز دیگری #برایتان اهمیت دارد).
👈🏻نمونه سوالات: چه #اعتقادات معنوی داری؟ تا چه اندازه به محترمانه رفتار کردن با #همدیگر متعهد هستی؟ صداقت و روراستی تا چه اندازه برای شما مهم است؟
✅باید درمورد اینکه #بچه دار شدن برایتان مهم است یا خیر با هم حرف بزنید.
👈🏻نمونه سوالات: آیا #دوست داری بچه داشته باشی؟ آیا بیماری آمیزشی خاصی داری که در بچه دار شدن #تاثیر داشته باشد؟
✅باید درمورد #فرایند تکامل رابطه تان در طول این مدت و طوری که دوست دارید#سال آینده باشد با هم حرف بزنید.
👈🏻نمونه سوالات: #پنج سال آینده ازدواجمان را چطور میبینی؟ چه امیدها و #آرزوهایی برای ازدواجمان داری؟ ازدواجمان چه تاثیری بر روابطمان با #دوستان و خانواده خواهد گذاشت؟
❣ @Mattla_eshgh
📚نام کتاب: "دخیل عشق"
🖋نویسنده: مریم بصیری
📑انتشارات: جمکران
📖توضیحات:
داستان دخیل بستن زنی به نام صبوره در کنار ضریح حضرت امام رضا (ع) برای ازدواج با یکی از یادگاران دفاع مقدس را روایت میکند.
#رمان
لینک خرید کتاب:
http://yon.ir/gsoZ2
❣ @Mattla_eshgh
مطلع عشق
#افزایش_ظرفیت_روحی 1 ⭕️ معمولا ما آدم ها بسیاری از موفقیت های زندگی خودمون رو از دست میدیم به خاطر
#افزایش_ظرفیت_روحی 2
❇️ گفته شد که اگه آدم میخواد تو تمام اتفاقات زندگیش خیلی قوی عمل کنه و آسیب نبینه لازمه که قدرت روحی خودش رو بالا ببره.
✔️ برای بالا بردن قدرت روحی اولا ادم باید "اهل پذیرش رنج" باشه. نباید از سختی های دنیا فرار کنه. "حتی باید گاهی به استقبال برخی از رنج ها هم بره".
⭕️ آدمی که تا بهش سختی میرسه غر میزنه خب معلومه که خیلی اذیت خواهد شد.
❇️ برای خودت اینو جا بنداز که تا زمانی که توی دنیا هستی قراره رنج بکشی.☺️
اگه یه جایی رنج نکشیدی کلی خوشحال شو و بگو خدایا شکر که این چند ساعت بهم رنجی نرسید. ممنوووووون!😊
اگه آدم بتونه چنین روحیه ای رو در خودش به وجود بیاره فوق العاده صبور میشه و روحش بزرگ و قدرتمند خواهد شد....
✅ ما اساس و مبنای زندگی کردن رو پذیرش رنج قرار میدیم تا بتونیم از لذت های زندگی مون بیشتر از بقیه کیف کنیم...👌🏻
#پذیرش_رنج
❣ @Mattla_eshgh
01.mp3
1.76M
✅ تفاوت های زن و مرد در علم روز جهان
پسره منتظره برن خواستگاریش!😊
استاد پناهیان
❣ @Mattla_eshgh
مطلع عشق
چیک چیک...عشق قسمت ۴۹ سپیده سریع گفت : واااای این چه خوشگله ! من عوض میکنم سوغاتیمو مادرجون خندید
#چیک_چیک...عشق
#قسمت ۵۰
خلاصه با اینکه میخواستم چیزی از پارسا و پیشنهادش به سانی نگم ولی هنوز 3 ساعت از دعوت رسمی ساناز
نگذشته بود که دو تایی تو اتاقش نشسته بودیم و من طی یه عملیات ضربتی همه ماجرا رو بی کم و کاست براش
تعریف کردم
حرفای من تموم شده بود ولی ساناز بی حرکت مونده بود و دهنش به عرض ۲ متر باز مونده بود !
حیف که گوشیم رو میز بود وگرنه یه عکس قشنگ ازش میگرفتم با این ژست به یاد ماندنیش !
_ الهام ! بگو که اینها دروغ بود و صرفا زاده تخیلات مزخرف خودت !
_ گمشو . مگه داستانهای باور نکردنیه ؟همش عین حقیقت بود
_ولی من اصلا باورم نمیشه !
_ چی رو ؟ اینکه قاپ این پسره رو دزدیم !؟؟
_فعلا که اون مخ تو رو دزدیه !
حرفش نیشدار بود . خوشم نیومد ... انگار خودش از سکوتم فهمید که گفت :
_الهام ناراحت نشو منظوری نداشتم عزیزم . ولی خوب نمیتونم درک کنم یه آدم انقدر وقیح باشه که به خودش
اجازه بده انقدر راحت به تو پیشنهاد دوستی بده !؟
_من کی گفتم پیشنهاد دوستی داده !؟
_خوب معلومه دیگه ! اگر از تو خوشش میومد و میخواست برای ازدواج پا پیش بذاره که دیگه آدرس میگرفت و
سنگین و رنگین پا پیش میذاشت . ولی وقتی انقدر راحت از احساساتش برات میگه و انقدرم پررواه فقط فکر دوستی
تو سرشه که داره میچرخه !
حرفش منطقی به نظر میومد ! ولی نه برای من که یه جورایی داشتم درگیر یه احساس جدید میشدم !
با سرسختی گفتم :
_ ببین ساناز الان زمونه عوض شده نگاه به خانواده های خودمون نکن که هنوز رسمی میرن خواستگاری و مثل
قدیمیا مراسماشون سنتیه ! االن دیگه پسرا و دخترا خودشون تصمیم میگیرن آشنا میشن و قرار ازدواج میذارن بعدا
که به تفاهم و توافق رسیدن خانواده رو در جریان میذارن . شاید پارسا هم که یه تیپ کامال امروزیه از این قاعده
مستثنا نباشه !
_چی میگی الهام !؟ معلومه که من به خانواده خودم و فرهنگی که توش بزرگ شدم نگاه میکنم ! من و تو یه عمر با
همین سنتها و عقاید بزرگ شدیم . حالا درسته که تو زورت رسید و خیلی جاها در رفتی مثل همین چادر سر کردن !
ولی هیچ وقت فکر نکن که میتونی افکار خیلی امروزی داشته باشی و به خیلی چیزا پشت پا بزنی ! چون به هر حال
تربیتت که تو ذهنت جا افتاده مثل خانوادته !
تازه همین پارسا که میگی امروزیه و انقدر راحت حرف دلشو ریخته به پات چقدر بهش اعتماد داری ؟ هان ؟ اصلا
میدونی تو گذشتش چی بوده ؟
_به من چه که تو گذشتش چی بوده سانی ؟! در ضمن چرا باید طرز تفکر من مثل تو یا مامانم باشه ؟ مگه همه یه
جور فکر میکنن؟ من دلم میخواد با یه پسری ازدواج کنم که همه جوره های کلاس و جدید باشه ! که اتفاقا پارسا هم
دقیقا همین مدلیه
❣ @Mattla_eshgh
#چیک_چیک...عشق
#قسمت ۵۱
ساناز سری تکون داد و با یه لبخند گفت :
_ میگم نمیتونی منکر فرهنگ خانوادت باشی نگو نه ! تو تنها چیزی که تو ذهنته و به زبون میاری همین ازدواجه !
ولی مطمئن باش این پارسای هفت خطی که من میبینم به تنها چیزی که فکر نمیکنه ازدواجه !
_ یعنی چی؟
_یعنی کوفت ! از همون روز اولی که گفتی فلشت رو باز کرده و عکست رو دیده حس خیلی بدی بهش داشتم ! اصلا
فکر نمیکردم انقدر راحت باهاش برخورد کنی . اون به حریم خصوصیت بی اجازه وارد شد الهام !کاری که میتونه
حالا حالاها ادامش بده !
از روی تخت با عصبانیت بلند شدم و گفتم :
_ببین ساناز حرف بیخود نزن ! اون اتفاقی بود .تقصیر خودمم بود که حواسمو مثل بچه آدم جمع نکردم پس بیخودی
بهش انگ پررویی نزن
_واقعا که ! خودت میدونی که کی داره حرف بیخود میزنه ! حالا اون به درک اصلا اتفاق بود . تو چند درصد تضمین
میکنی که این اتفاق یا خدایی نکرده از این بدترش باز هم اتفاق نیفته ؟ هان !؟
_ ساناز ! یعنی واقعا فکر میکنی من آدمی هستم که دوباره یه اشتباه رو تکرار کنم !؟
_تکرار کردی و خبر نداری ! اشتباه بعدیت همین بود که سوار ماشینش شدی الهام خانوم اونم دو بار !
_ببین یه جوری حرف نزن که حس کنم دارم با مادرجون صحبت میکنم و فقط نصیحته که میشنوم ازش !
_ آخه خنگ خدا ! چی بهت بگم ؟ من و تو تا حالا کدوممون جرات داشتیم همچین کاری رو بکنیم ؟
_ از بس عقب مونده ایم ! الان دیگه این که سوار ماشین همکارت بشی اصلا کار عجیبی نیستش !
_ هه ! بله ما عقب مونده ایم ! فکر کنم از بس رمانهای عاشقانه خوندی که رئیس شرکته عاشق دختره میشه و 2 بار
سوار ماشینش میکنش و بعدم خیلی عشقولانه میره خواستگاری و همه چی تموم جو زده شدی !
ولی عزیزم واقعیت اینجوری نیستا . همین همکاری که میگی خیلی راحت تو دومین باری که سوار ماشینش شدی
بهت گفته دوستت داره ... حالا اگر 2 بار سوار بشی که خدا میدونه چی پیش میاد !
_میدونی مشکل تو چیه ساناز ؟ تو داری به من حسودی میکنی ! برات متاسفم که به جای همفکری و کمک بهم داری
یه مشت مزخرف و چرندیات میدی به خوردم !
رو به روی همدیگه وایستاده بودیم و با عصبانیت زل زده بودیم بهم !
_ یعنی تا این حد عاشقش شدی که به حرفای عین واقعیت من میگی مزخرف ؟ انقدر تو دلت جا باز کرده که به منی
که یه عمره باهات بزرگ شدم میگی حسود !؟
حرفی نداشتم بزنم . یه جورایی شرمنده شدم فقط ! واقعا خنگ بودم که به ساناز مهربونم با اون لحن تند گفتم
حسود !
سانی رو همیشه به اندازه خواهر نداشتم دوست داشتم . حتی طاقت یه لحظه ناراحتیش رو نداشتم .
خودمو انداختم بغلش و گفتم :
_ببخش ساناز . اعصابم ریخت بهم نفهمیدم چی میگم وگرنه همه میدونن تو حسود نیستی
_مهم نیست میدونم تو بد شرایطی قرار داری .
خودمو کشیدم عقب و گفتم :
❣ @Mattla_eshgh
چیک چیک...عشق
قسمت ۵۲
_سانی تو اگر جای الان من بودی چیکار میکردی ؟چه تصمیمی میگرفتی ؟
_راستشو بگم ؟
_ آره !
_ من اگر جای تو بودم از همین فردا دیگه پامو تو اون شرکت نمیذاشتم الهام !
_چی؟؟ چرا !؟؟
_ چون جایی که توش حس امنیت نباشه برای آدم میشه کابووس که هر لحظه ممکنه همین کابووس به واقعیت
زندگیت تبدیل بشه
_اه ! ساناز ... گندت بزنن با این حرف زدنت ! خوبه که مشاوره نخوندی تو دانشگاه وگرنه بهت شک میکردما !مثل
آدم زیر دیپلم بحرف !
بعدشم کابوس چیه بابا ؟ من تو شرکتی کار میکنم که فکر میکنم امنیتش مناسبه و اتفاقا بر خلاف فکر تو من به
پارسا اعتماد دارم
_باشه . اصلا میدونی چیه به من چه ؟ ایشالا که همچنان موفق باشی الی جون
دستشو گرفتم و نشستیم روی تخت . با مهربونی گفتم :_ من که همه عمرمو با تو گذروندم . ما که دیگه همدیگه رو
میشناسیم ! میدونی که من وقتی دلم بخواد یه کاری رو کنم واقعا نمیتونم پا رو دلم بذارم ولی همیشه هم حد خودمو
دونستم !
منم میدونم که تو همیشه محتاط بودی و نکته بین ! هیچ وقتم آبمون تو این موارد تو یه جوب نرفته . خوب ایندفعه
هم روش
ببین سانی نمیخوام درددل امروزم به قیمت خراب شدنه دوستیمون تموم بشه ! پس از حرفام ناراحت نشو باشه؟
_ باشه ! ولی آخه احمق جون ... من و تو دوستیم فقط؟ من حکم مادرتو دارم اصلا
_آره میدونم . یادته بچه بودیم بهت میگفتم ننه !؟
زدیم زیر خنده . ولی ایندفعه معلوم بود که خندمون از ته دل نیست انگار یه حسی که نمیدونم چی بود تو ذهن
جفتمون بود !
_الی . من یه روز بیام شرکت پارسا رو ببینم ؟ شاید حق با تو باشه و طرف واقعا خوب باشه هان ؟
_خوب بیا ! من که از خدامه . اصلا به خاطر همین که نظر تو رو بدونم اومدم پیشت دیگه
_باشه . فعال که سرم شلوغه بخاطر درسای سپیده ولی تو هفته دیگه یه روز دو تایی میریم . باشه ؟
_باشــــه !
مثل همیشه آخر حرفامون به یه توافق نسبی رسیدیم و به نشونه تحکم این توافق و البته دوستی دستامونو کوبیدیم
بهم .
اون شب ساناز دیگه حرفی نزد چون اخلاقمو میشناخت میدونست باید یه چیزایی بگه که بره تو مخم و بشینم آخر
شب خوب روشون فکر کنم پس همون صحبتهای عصر کافی بود دیگه !
شام موندم و کلی با سانی و سپیده سه تایی اذیت کردیم و خیلی هم خوش گذشت .
❣ @Mattla_eshgh
چیک چیک...عشق
قسمت ۵۳
آخر شب دیگه به زور از دستشون در رفتم و اومدم خونه برای خوابیدن . چون قبلنا که نمیرفتم سرکار شب
پیششون میموندم . ولی الان دیگه باید صبح زود بیدار میشدم و اصلا حسش نبود !
وقتی میخواستم بخوابم تازه یادم اومد که نگفتم حسام ما رو دیده ! دوست داشتم بدونم سانی در این مورد چی واسه
گفتن داره ولی دیگه خیلی دیر وقت بود و برای زنگ زدن زیادی بد موقع . پس بیخیال شدم و گرفتم خوابیدم
درسته که مشورت اون شبم نتونست کمکی کنه برای تصمیمی که میخواستم بگیرم و جوابی که پارسا منتظرش بود .
ولی به هر حال باعث شد به قول دوستام گوشی دستم باشه !
🔻فصل سوم
زمان هیچ وقت منتظر تصمیمات ما نمیمونه و همیشه با بیشترین سرعت ممکن در حال گذره !
چند روز گذشت و من با اینکه جواب واضحی به پارسا ندادم اما تقریبا موافقتم توی حرکات و رفتارم کاملا هویدا بود
. از تیپ هایی که حالا هر روز عوض میکردم ... لبخندهایی که بعد از شنیدن تعریف های پارسا در مورد خودم روی
لبم مینشست ... اینکه جواب اس ام اس هاش رو میدادم ... همه و همه باعث شده بود تا پارسا به اونی که دلش
میخواد که احتمالا همون دوستیه با من بود برسه ... گرچه خودمم کمتر از اون مشتاق نبودم انگار !
یک هفته از این دوستیه نسبتا آروم و بی دردسر میگذشت و خدا رو شکر توی شرکت هیچ برخورد خاصی پیش
نیومده بود که محمودی یا حتی مسعود از ماجرا بویی ببرن .
اون روز داشتیم توی اتاق پارسا در مورد یه هفته نامه که کار طراحیش رو به ما واگذار کرده بودند حرف میزدیم که
زنگ دفتر رو زدند . محمودی طبق معمول ببخشیدی گفت و رفت تا در رو باز کنه .
از فرصت استفاده کردم و شروع کردم انگشتام رو شکستن تا خستگیشون کم بشه .
_آخه این حرکته ؟ انگشتات خراب میشه
حالا مامان نبود گیر بده این شده بود فضول من ! دستام رو گذاشتم روی میز و هیچی نگفتم
_قراره آخر هفته با بچه ها بریم دربند پایه ای ؟
سرم رو آوردم بالا ببینم با منه یا نه ! که دیدم داره منتظر نگاهم میکنه .
_ من ؟!
_خوب آره ! مگه کس دیگه ایم هست اینجا ؟
_ولی من نمیتونم بیام
_چرا !؟ با ستاره و ایمان میخوایم بریم . اتفاقا ستاره خودش خیلی اصرار کرد که توام باشی
نمیدونستم چجوری بپیچونمش همینجوری فکر نکرده گفتم
_مرسی من خودم با ستاره حرف میزنم آخه جمعه مهمون داریم نمیتونم بیام !
❣ @Mattla_eshgh
مطلع عشق
🌸﷽🌸 🌸صبح آمده است برخیز وبگو :بسم الله سرشار ز نعمتی تو ماشاءالله🌸 🌸بسپار به دوست هرچه را میخواهی ل
پستهای روز یکشنبه(خانواده وازدواج)👆
روز دوشنبه(حجاب وعفاف)👇
#عفافگرایی
🔷 درِ اتاقِ رئیسِ "مؤسسه اسلامى نیویورک" را گشود و بی مقدمه گفت: "مى خواهم مسلمان شوم"!
🔷 مرد سرش را از روى کاغذ برداشت و چشمش به #دختر جوانى افتاد که چیزى از وجاهت و جمال کم نداشت. گفت: "باید بروى تحقیق کنى. دین چیزى نیست که امروز آن را بپذیرى و فردا رهایش کنى".
🔷 قبول کرد و رفت، مدتى بعد آمد. مرد راضى نشد... باز هم باید تحقیق و مطالعه کنى. آن قدر رفت و آمد که دیگر صبرش لبریز شد. فریاد کشید و گفت: "به خدا اگر مسلمانم نکنید، مى روم وسط سالن داد می زنم و مى گویم من مسلمانم".
🔷 مرد فهمید که این دختر جوان در عزم خود جدى است. روز میلاد #پیامبر_اکرم (ص) جشنى به پا کردند و او در آن مجلس مسلمان شد و براى اولین بار #حجاب را پذیرفت.
🔷 خانواده مسیحى دختر که با یک پدیده جدید مواجه شده بودند، شروع به آزار و اذیت او کردند و روز به روز بر سختگیرى و فشار خویش افزودند. دختر مانده بود چه کند!
🔷راه مؤسسه اسلامى نیویورک را در پیش گرفت و مسئولان این مرکز را در جریان وضعیت خود قرار داد. آنان نیز با برخى از علماى ایران تماس گرفتند و مطلب را با آنان در میان گذاشتند. در نهایت، کار به اینجا رسید که اگر خطر جانى او را تهدید مى کند، اجازه دارد #روسرى خود را بردارد.
🔷 دختر پرسید: اگر من روسرى خود را برندارم و در راه #حفظ_حجابم کشته شوم، آیا #شهید محسوب مى شوم؟
🔷 پاسخ شنید: آرى و او با صلابت گفت: "والله قسم روسرى خود را برنمیدارم، هر چند در راه حفظ حجابم، جانم را از دست بدهم".
✍️ #حسین_سروقامت
❣ @Mattla_eshgh
مطلع عشق
#رهایی_از_رابطه_حرام 25 ✅ گفته شد که ادم زمانی میتونه توبه واقعی کنه که "برای بعد از توبه" هم برنام
#رهایی_از_رابطه_حرام 26
⭕️ نکته مهم بعدی در این رابطه اینه که برخورد درست با افرادی که گرفتار این موضوع شدن چیه.
💢 آیا هر کسی که گرفتار ارتباط با نامحرم بشه خیلی آدم پلید و کثیفی هست؟
💢 آیا دیگه آدم بشو نیست؟
واقعا اینطور نیست. بالاخره آدمیزاده و گاهی اسیر هوای نفسش میشه. الان اگه آدم خودش هم نخواد حتما بارها در معرض رابطه حرام واقع میشه.
⭕️ فضای مجازی بی در و پیکری که غربگرایان شیاد برای کشور ما درست کردن زمینه رو برای تحریک شهوترانی فراهم کرده و هر کسی که بخواد چند دقیقه در فضای مجازی تاب بخوره حتما گرفتار عکس ها و فیلم های نامناسب خواهد شد.
💢 خصوص در گروه های چتی که با عناوین دروغین وجود داره و همه نوع ادمی شبانه روز مشغول چت کردن هستند.
⭕️ خیلی وقتا طرف یه مرد ۴۵ ساله و متاهل هست ولی خودش رو یه پسر ۲۰ ساله معرفی میکنه! برای دخترا هم به همین وضع!
😒
به اصطلاح میخوان مخ زنی کنن! حتی گاهی یه آقایی خودش رو به عنوان یه خانم معرفی میکنه و برعکس!🙄
⭕️ برای عکس پروفایل هم از تصاویر فتوشاپی و اینترنتی استفاده میکنن و میخوان کمبود شخصیت خودشون رو این طوری جبران کنند.
⭕️ در هر صورت در چنین فضایی اگه کسی گرفتار شد زیاد نمیشه سرزنشش کرد.
اگرچه نباید حق هم داده بشه اما هر کسی هم گرفتار شد رو به عنوان یه #بیمار بهش نگاه کنید که نیاز به درمان داره....
❣ @Mattla_eshgh
http://eitaa.com/joinchat/1912668160Cb98d13f3dc
#عفافگرایی
#حیاورزی
🔷 #حضرت_موسی (علیه السلام)، از آن #دختر (صفورا) چه دید؟!
که حاضر شد، برای #مهریۀ او، ده سال از عمرش را #چوپانی کند!
✅جواب را خداوند
📖 در #قرآن_کریم ذکر کرده است:👇
💠 "فَجاءَتْهُ إِحْداهُما تَمْشِي عَلَي اسْتِحْياءٍ... "
♦️ يکي از آن دو زن که به #آزرم راه مي رفت نزد او (موسي) آمد...
🔷 صفورا، نمونه و الگوي #حيا و حسن انتخاب #همسر بود. ولي با حالت آزرم و حيايي که داشت پيش موسي آمد و اظهار داشت: "پدرم تو را دعوت مي کند تا پاداش آن آبياري که براي ما کردي بپردازد".
🔷 با اينکه موسي مردي تهيدست و فاقد شغل و مقام است، اما معيار صفورا براي انتخاب مردم توانايي و #امانت است. با آن حيايي که دارد اينچنين به پدر خود پيشنهاد ميکند:
💠 "يا أَبَتِ اسْتَأْجِرْهُ إِنَّ خَيْرَ مَنِ اسْتَأْجَرْتَ الْقَوِيُّ الْأَمِينُ "
♦️ اي پدر، اين مرد را به کار بگمار که بهترين کسي که بايد به خدمت برگزيد آن است که توانا و #امين باشد.
به دنبال اين اظهار کمال از سوي صفورا، شعيب به موسي پيشنهاد #ازدواج با دخترش را ميکند:
💠 إِنِّي أُرِيدُ أَنْ أُنْکِحَکَ إِحْدَي ابْنَتَيَّ هاتَيْنِ عَلي أَنْ تَأْجُرَنِي ثَمانِيَ حِجَجٍ... "
♦️ من میخواهم یکی از این دو #دخترم را به #همسری تو درآورم به این شرط که #هشت_سال برای من کار کنی و اگر آن را تا ده سال افزایش دهی، محبّتی از ناحیه توست؛
🔷 نتيجۀ حياي صفورا در دعوت مردي به نزد پدر و حسن معيارش در #انتخاب_مرد، به جايي ميرسد که پيغمبري چون موسي حاضر ميشود #ده_سال براي خاندان شعيب، خدمت کند.
📚سوره قصص، آیات 25 و 26
❣ @Mattla_eshgh
مطلع عشق
چیک چیک...عشق قسمت ۵۳ آخر شب دیگه به زور از دستشون در رفتم و اومدم خونه برای خوابیدن . چون قبلنا
#چیک_چیک...عشق
#قسمت ۵۴
با انگشت پیشونیش رو خاروند و گفت :
_خوب باشه پنجشنبه میریم که بتونی بیای اوکی؟
_ پس شرکت چی؟!
خندید و سرش رو کج کرد :
_تو نمیخواد غصه شرکت رو بخوری الی خانوم . شما با ما راه بیا من خودم هوای همه جا رو دارم . بریم ؟
دروغ چرا !؟ واقعا دوست داشتم برم . ولی یه لحظه ترسیدم از اینکه یکی بو ببره و کارم در بیاد ! تا حالا به جز با
حسام و حامد و احسان با پسر دیگه ای قرار بیرون نذاشته بودم اونم دور از چشم خانواده ! ولی خوب پارسا فرق
داشت ! چرا نرم اصلا ؟ حالا از کجا میخوان بفهمن که من با کی رفتم کجا !؟
_چی شد الی ؟!
تقریبا با تردید گفتم : میام
_خوبه مطمئن باش بهت خوش میگذره .
با اومدن محمودی دوباره بحث کاری و هفته نامه اومد وسط ... ولی من همچنان ذهنم درگیر اولین قرار بیرون
رفتنمون بود !
پنجشنبه یه تیپ نسبتا اسپرت و راحت زدم و با کلی دلشوره رفتم شرکت . حتی به ساناز هم نگفتم که برای اولین
بار قراره با پارسا برم بیرون گرچه جای شکرش باقی بود که ستاره بود و تنها نبودم این باعث میشد استرسم کمتر
بشه !
قرار بود برم شرکت و پارسا خودش بیاد دنبالم . طرفای ساعت ۱۰ بود که زنگ زد و گفت پایین منتظره . به محمودی
گفته بودم امروز یکی دو ساعت بیشتر نیستم سریع خداحافظی کردم و رفتم ... ماشین پارسا رو به روی شرکت
پارک شده بود همین که در ماشین رو باز کردم و نشستم صدای بلند موزیک خارجی که گذاشته بود رفت مستقیم تو
مخم !
تقریبا داد زدم تا صدامو بشنوه
_سلاام . مگه نمیشنوی اینو انقدر زیادش کردی اول صبحی؟؟
طبق معمول عینک دودیش رو زد بالا و با کنترل ضبط رو کم کرد بعد هم با آرامش برگشت سمتم و گفت :
_صبحت بخیر خانوم خشگله . موزیک فقط باید ولوم بالا شنیده بشه تا حس بده به آدم
_بله خوب !
_بریم ؟
سرم رو تکون دادم که یهو با یه تیکاف وحشتناک راه افتاد که از ترس جیغم رفت هوا !خوب شد کمربندمو بسته
بودم .
_این چه طرزه حرکته ؟ سکته کردم !
_چه بداخلاقی امروز ... هنوز راه نیفتاده داری از همه چی ایراد میگیریا
راست میگفت این دلشورهه رو اعصابم تاثیر گذاشته بود . پوفی کشیدم و سعی کردم حواسم رو پرت کنم . زیر
چشمی به پارسا نگاه کردم .. مدل لباس پوشیدنش تقریبا عوض شده بود .
❣ @Mattla_eshgh
چیک چیک...عشق
قسمت ۵۵
یه تی شرت طوسی پر رنگ با شلوار جین آبی و کفشهایی که با بدبختی تونستم ببینم کتونیه اسپرته ... تیپش خوب و
شیک بود!
_پسندیدی عزیزم ؟
عجب زرنگه ها ! حالا خوبه من کلی دقت به خرج دادم تابلو نشه دید زدنم !
_ دقیقا چی رو پسندیدم ؟
_دقیقا تیپ منو !
_اوم ! ای بدک نیست ...
زد زیر خنده و دوباره صدای ضبط رو برد بالا و گفت
_ولی من تیپ تو رو زیادی پسندیدم !
لبخند زدم و چیزی نگفتم . کاش پارسا یکم این نگاه های خیرش رو کم میکرد چون منو واقعا معذب میکرد !
تقریبا همزمان با ایمان و ستاره رسیدیم و پیاده شدیم . ستاره بازم یه آرایش خیلی تند کرده بود جوری که من حس
میکردم چشمش زیر بار اینهمه سایه و ریمل کور نشه خوبه !
انقدر باهام صمیمی و گرم برخورد کرد که انگار نه انگار بار دومیه که همدیگه رو می بینیم ! وای اگر مامان دوسته
جدیدم رو با این تیپ خفنش میدید قطعا منو زنده به گور میکرد !
چیزی که برام خیلی جالب بود رفتارهای عاشقانه ستاره و ایمان بود .. جوری بهم چسبیده بودن که به قول ساناز
انگار آخرین لحظات با هم بودنشونه !
عینک دودیم رو زدم و کنار پارسا راه افتادیم . تقریبا بیشتر مسیر رو به حرفاشون گوش میدادم و ساکت بودم چون
نه آدمهایی رو که اسم میبردن میشناختم نه میتونستم مثل ستاره خنده های خیلی بلند سر بدم !
دیگه کم کم داشتم حس میکردم یه جورایی اضافیم و کاش نمیومدم که پارسا گفت :
_الی خوبی؟ چرا صدات در نمیاد ؟
_خوب دارم به حرفای شما گوش میدم
ستاره : نوچ ! بگو حس غریبی و خجالت بهم دست داده !
سریع دست ایمان رو ول کرد و اومد دست منو کشید و گفت :
اصلا زنونه مردونش میکنیم چطوره؟!
پارسا به ایمان نگاهی کرد و گفت :
_نظر تو چیه ؟
ایمان : نمیدونم چرا الان یه حس خوبی دارم ! انگار تازه دارم نفس میکشم ... نمیدونم چی بود تا همین چند لحظه
پیش چسبیده بود بهم و الان که رفته یه حال خوبی دارم جون تو !
دوتایی زدن زیر خنده منم خندم گرفته بود ولی ستاره در اوج آرامش شونه ای بالا انداخت و همونجوری که راه
میفتاد دوباره گفت :
_پس آق ایمان این حاله خوبتو بچسب که حالا حالا ها بهش نیاز داری .
ایمان : بابا تو چرا باور میکنی عزیزم ؟ یه چیزی گفتم دور همی بخندیم این پارسا یکم شاد بشه !
_تو نمیخواد غصه شاد شدن این پارسا رو بخوری . از من و تو خیلی بیشتر بهش خوش میگذره !
❣ @Mattla_eshgh
چیک چیک...عشق
قسمت ۵۶
صدای چندش اشکان دوباره حواسم رو جمع کرد
_پارسا این یکی دوستت انگار زیادی پاستوریزست ؟
همشون ساکت شدن و پارسا گفت :
_منظور؟
دود توی دهنش رو یه جا داد بیرون و با لحن مسخرش گفت :
_ بی منظور ! خوشم میاد میگردی دوستای تاپ پیدا میکنی !
_ شک داشتی به قابلیتهام ؟ خواستی بیا یادت بدم !
چشمک پارسا و صدای خنده هاشون که دوباره رفت بالا بازم عصبیم کرد ! منظور اشکان از این یکی دوستت چی بود
!؟ مگه چند تا دوست داشته ؟ اصلا چرا پارسا شخصیتش انقدر با تو شرکت فرق داره ؟!
دچار دوگانگی فکری شده بودم ! موبایلم زنگ خورد . مامان بود ! به ساعت گوشی نگاه کردم 3 بود ..
چقدر خنگم حتی یادم رفته بود به خونه یه زنگ بزنم خدا به دادم برسه !
سریع بلند شدم و از روی تخت اومدم پایین و رفتم اون طرف تر جواب دادم
_الو سلام مامان
_علیک سلام .کجایی ؟
_شرکت ! یکم کار داشتم دیرتر میام چیزی شده ؟
_نه عزیزم . فقط دیدم امروز زنگ نزدی دلواپس شدم .حالت خوبه ؟
_آره مامی جونم خوبم خیالت راحت
_میخوای بگم احسان بیاد دنبالت اگه خسته ای؟
_احسان ! نه بابا خودم میام زیاد کارم طول نمیکشه
_باشه پس مواظب خودت باش چیزیم نخور بیرون ناهار قیمه گذاشتم برات
_باشه الهی فدات شم مرسی . فعلا خداحافظ
_خداحافظ عزیزم
قطع کردم و فکر کردم کاش الان خونه نشسته بودم و قیمه خوشمزه مامانمو میخوردم والا از اینهمه احساسات ضد و
نقیض بهتر بود و بیشتر خوش میگذشت !
_کی بود ؟
چه عجب پارسا یاد منم افتاد ! دوست نداشتم دفعه اولی اینجوری خودشو عشق رفیق نشون بده و یهو منو بذاره کنار
بخاطر همین دلخور بودم ازش .
خیلی کوتاه گفتم : مامانم !
_خوب کار واجب داشت ؟
_نه میخواست ببینه کجام خوبم یا نه همین !
_یعنی میخوای بگی از دور کنترلت میکنه دیگه !؟
حس کردم تو لحنش تمسخر داشت به خاطر همین گفتم :
_نخیر ! مامان من هر وقت بیرونم بهم زنگ میزنه و حالم رو میپرسه به این میگن کنترل ؟
❣ @Mattla_eshgh
چیک چیک...عشق
قسمت ۵۷
_بلــــه ! البته از نوع نا محسوس ... حالا چرا اینجا وایستادی بیا بریم بشینیم
_من خسته شدم نمیشه برگردیم ؟
_به این زودی ؟ تازه میخواستیم با بچه ها بریم کارتینگ !
_ دیرم میشه نمیتونم بیام خودتون برید الانم اگر میخوای بمونی بمون من خودم میرم
_حالا چرا قهر میکنی عزیزم ؟ یعنی انقدر خلم موش خجالتیمو اینجا ول کنم و خودم برم دنبال رفقام؟ بیا یکم
بشینیم خودم میرسونمت خوبه ؟
اینکه دوباره مهربون شده بود و من رو به دوستاش ترجیح داده بود باعث شد نرم بشم یه لبخند کوچیک بزنم و
دوباره باهاش برم پیش بچه ها !!
خیلی نموندیم که من بازم از دست این جمع زیادی راحت و دوستانه حرص بخورم و زودتر از اونها بلند شدیم و
خداحافظی کردیم .ضمن اینکه بازم نگاه عجیب اشکان بدرقه راهمون شد !
وقتی توی ماشین داشتیم برمیگشتیم به پارسا گفتم :
_تو همه دوستات همین مدلی هستن ؟
_چه مدلی ؟اگه منظورت از دوست اشکانه که باید بگم اون دوست من نیست دوسته ایمانه ولی همه جا مثل چتر
خودشو پهن میکنه عادتشه !
پوزخندی زد و ادامه داد :
_منم یه حسابایی باهاش دارم که خیلی وقت پیش باید تصفیش میکردم ! ولی هنوزم دیر نشده
_من نمیدونم دوستته یا دشمنت ولی من که اصلا از نگاه های خیرش خوشم نیومد !
با تردید منتظر عکس العمل پارسا نشستم که ببینم چجوری برخورد میکنه . راهنما رو زد و پیچید سمت چپ نیم
نگاهی بهم کرد و گفت :
_نگاه های خیره اش به کجا !؟
_ به من !!
بلند خندید و دستش رو زد روی فرمون ..
_ چی میگی دختر خوب ! اون خودش هزار تا دوست دختر لارج داره صد بار از تو خوشگل تر و پایه تر !
اگه میگفتن برای حس اون لحظه ام یه اسمی بذارم حتما واژه لال شدن یا میخ کوب شدن رو انتخاب میکردم !
یادمه چند سال پیش که یکی از فامیلای دورمون تو یه مهمونی خانوادگی به من و ساناز خیلی خیره نگاه کرده بود
همین که رفتن من بلند گفتم فلانی چقدر بد نگاه میکرد و همین حرف بی فکرانه من باعث شده بود که احسان دیگه
نذاره جایی که اون هست من و سانی باشیم و کلی هم غیرتی بازی در آورده بود و خط و نشون کشیده بود !
و مامان همون شب بهم گفته بوده که آدم جلوی مردهایی که دوستش دارن مثل داداش یا پدرش نباید از نگاه های
خیره مردای نامحرم بگه چون داره پا روی غیرتشون میذاره و این اصلا چیز خوبی نیست گاهی وقتها بهتره یه
چیزایی رو نادیده بگیریم تا آشوب به پا نشه !
❣ @Mattla_eshgh
سلام
خوبین؟😊
بنظر شما داستان چی میشه اخرش؟
اگه شما نویسنده بودین ، چطوری داستانو ادامه میدادین؟
دوست دارم نظرتونو بدونم 👇
@ad_helma2015