eitaa logo
مطلع عشق
273 دنبال‌کننده
5.3هزار عکس
2هزار ویدیو
73 فایل
@ad_helma2015 ارتباط با مدیر کانال برنامه کانال : شنبه ، سه شنبه : امام زمان( عج ) و ظهور ومطالب سیاسی یکشنبه ، چهارشنبه : خانواده وازدواج دوشنبه ، پنجشنبه : سواد رسانه داستانهای جذاب هرشب بجز جمعه ها استفاده از مطالب کانال آزاد است (حتی بدون لینک )
مشاهده در ایتا
دانلود
نظر یکی از اعضای عزیز دررابطه باپست بالا
نظر دوست عزیز دیگه مون دررابطه باپست بالا
༻﷽༺ ⁉️سوال : پس از ازدواج چه کسانى به مرد محرم مى شوند؟ ✅جواب: هرگاه کسى زنى را براى خود عقد نماید، هر چند با او نزدیکى نکرده باشد، مادر و مادر مادر آن زن و مادر پدر او هر چه بالا روند به آن مرد محرم مى شوند، ولى دختر زن و نوه دخترى و پسرى آن زن در صورتى به آن مرد حرام مى شوند که با آن زن نزدیکى کرده باشد. ⁉️ : پس از ازدواج چه کسانى به زن محرم مى شوند؟ ✅جواب: پدر شوهر و جدّ او هر چه بالا روند و پسر و نوه پسرى و دخترى شوهر، هرچه پایین آیند به زن او محرمند، چه قبل از عقد متولد شده باشند یا بعد از عقد. ‌❣ @Mattla_eshgh http://eitaa.com/joinchat/1912668160Cb98d13f3dc
۱۸ باسلام، فرزند اولم رو در سن۲۵ سالگی باردار شدم و تصمیم گرفتم طبیعی زایمان کنم،دکتر گفته بود چون پسرت درشته،شاید نتونی. هنگام زایمان بعد پنج ساعت درد،بخاطر اینکه روحیه ام رو از دست داده بودم و فکر میکردم نمیتونم،خودم درخواست سزارین دادم،منتظر بودم دکترم بیاد و تشویقم کنه که بیشتر صبر کنم و مقاومت کنم، ولی دکتر در حالی که پشت میزش در حال خوردن چای بود با بی تفاوتی گفت شوهرش رضایت بده، پولم بریزن تا بیام!!!! سزارین شدم و این به منزله شکست بود برام و بعدها فهمیدم با اینکه پسرم بالای چهار کیلو بود، میشده طبیعی زایمان کنم، پس تصمیم گرفتم بعدی رو حتما طبیعی بیارم، سه سال و نیم بعد دوباره باردارشدم و بازم دکتر گفت دخترت درشته و بیکاری میخای بری طبیعی!! و آیه یأس میخوند هر کس می شنید. منم فرصت و از دست ندادم و با جستجو سریع دکتری رو پیدا کردم که حامی زایمان طبیعی باشه و اینکارو انجام داده بود. بالاخره پیروز شدم، با اینکه دخترم نزدیک ۴ کیلو وزنش بود، خدا دکترم رو خیر بده که چون دیده بود خودم پا در این راه گذاشتم، هنگام زایمان با اینکه خودم داشتم کم میاوردم، خیلی تشویقم کرد، مقایسه کردمش با دکترهایی که میخان سریع پول رو بگیرن و یک ربعه کارو تموم کنن و هیچ وقت از عوارض سزارین، برامون نمیگن و اگه خرده بگیریم، با چشمهای گرد شده میگن مگه بیشتر از دوتا میخای؟!!!! چه خبره تو این اوضاع اقتصادی؟!!!! انگار اونا قراره نونشو بدن! خلاصه به این راحتی تن به سزارین ندین و بعضا بودن کسانی که بعد دو سزارین هم طبیعی رو تجربه کردن،تحقیق کنید و به حرف یکی دو نفر بسنده نکنید. ‌❣ @Mattla_eshgh http://eitaa.com/joinchat/1912668160Cb98d13f3dc
Salavat03_32_MP3.mp3
139.3K
سؤال: برای امر ازدواج پسرم ذکری بفرمایید؟ پاسخ از ایت الله بهجت ( ره) : به همین نیت، زیاد صلوات بفرستید. منبع👇 https://bahjat.ir/fa/content/1012  
مطلع عشق
چیک چیک...عشق قسمت ۹۷ _ چای میل دارید یا قهوه ؟ _مرسی من چیزی نمیخورم _هر جور مایلید _ببخشید
...عشق ۹۸ نمیدونم چرا ولی باورم نمیشد ! بخاطر همین با تنفر گفتم : _چه جالب ! اتفاقا پارسا هم در مورد شما همین چیزا رو میگفت ! _عجب ... خوب منم گذشته چندان خوبی نداشتم اما کتمانش نمیکنم و منکر این نمیشم که با دخترای زیادی دوست بودم ولی هیچ کدومشون رو عاشق خودم نکردم و بعد از یه مدت صرفا بخاطر اینکه تکراری شده باشن ولشون کرده باشم به امون خدا ! من فقط باهاشون دوستم ... جدای از این حرفها من با پارسا یه فرق اساسی دارم _ چه فرقی ؟ مستقیم توی چشم همدیگه خیره شده بودیم ... بعد از چند لحظه از جاش بلند شد و اومد روی صندلی رو به روی من نشست . از این فاصله نزدیک اصلا خوشم نمیومد ... با لحن شمرده ای گفت : _من اگر با صد تا دخترم دوست باشم به هیچ کسی هیچ تعهدی ندارم ! از هر طرف که فکرشو بکنید آزادم اما پارسا .... کلمه تعهد مدام توی ذهنم رژه میرفت ... با ترس گفتم : _چه تعهدی ؟ مثل آدمی که معذب باشه و از روی ناچاری بخواد حرفی رو بزنه گفت : _خوب شما حتما بهتر از من میدونی که تعهد چه معنی میده ! _من الان هیچی نمیدونم آقا اشکان ... خواهش میکنم حرفتونو بزنید چشمم به دهنش بود که اونی رو نگه که فکرشو میکردم ! مردد بود ... دوباره پرسیدم _چه تعهدی ؟ _ پارسا .... _پارسا زن داره ! _چی ؟؟ همزمان با جیغی که زدم از جام پریدم طوری که کیفم پرت شد پایین کنار پام ... نمیخواستم باور کنم که حرفای اشکان واقعیت داره ... چشمام پر از اشک شده بود _این نامردیه که به هر قیمتی سعی کنید دوستتونو خراب کنید ! _من چرا باید پارسا رو خراب کنم ؟ _سند ! سندی هم برای حرفاتون دارید ؟ زهر خندی زد و گفت : _میدونستم باور نمیکنی ولی حرفای من عین واقعیته ! پارسا 6 ساله که ازدواج کرده وقتی که ۲۶ سالش بود ... با دختر عموی بزرگش بیتا نبوی ! با شنیدن اسم بیتا فشار خونم به صفر رسید و افتادم روی صندلی ... اسم بیتا اون لحظه برام حکم بالاترین سند رو داشت ! اشکان با یه لیوان آب اومد بالا سرم ‌❣ @Mattla_eshgh
چیک چیک...عشق قسمت ۹۹ _ببخشید الهام خانوم من که گفتم شما .. بهش نگاه کردم ... گیج شده بودم . فکر همه چیزو کرده بودم الا این ! حس میکردم یه زلزله ۸ ریشتری وجودمو زیر و رو کرده ! با صدایی که انگار توی یه بغض بزرگ گیر کرده بود پرسیدم : _اگه ... زن داره پس چرا ... _چرا چی؟ خیره شدم به میز و به زور زبونم رو که اندازه کوه سنگین شده بود تکون دادم _چرا با من ... با نازی... با هزار نفر دیگه دوست شده ؟ _منم دلیلش رو نمیدونم . ولی بیتا دختر خیلی خوبیه اینو مطمئنم چون چند باری که رفتم شیراز همیشه بهش سر زدم حتی وقتایی که توی بیمارستان بوده شیراز ! تازه داشتم به اشکان اعتماد میکردم چون انگار با حرفاش پازل بهم ریخته ذهنم داشت کنار هم چیده میشد _دکتره ؟ خنده تلخی کرد و نشست _نه متاسفانه بیماره . سالهاست از مریضیه کبد رنج میبره اصلا به همین خاطر برای زندگی به شیراز رفتن چون دکترای اونجا تایید شده هستن برای بیماریهای کبدی . ولی مریضیه بیتا هر روز پیشرفت میکنه و تا حالا نتونستن کار زیادی براش انجام بدن ... خیلی وقته ازش خبری ندارم ... شاید اگر بخاطر پریا نبود خیلی وقته پیش از هم جدا میشدن ! دستم رو گذاشتم روی قلبم و با گنگی پرسیدم : _پریا ؟! _بله ... پریا دختر 2 ساله پارسا و بیتاست . _پارسا بچه داره !؟ سرش رو با تاسف تکون داد ... حالت تهوع بهم دست داده بود نمیتونستم بیشتر از این بشنوم . تحمل این ضربه های سنگین پشت سر هم کار من نبود ! بلند شدم و کیفم رو از روی زمین برداشتم. _کجا الهام خانوم ؟ شما حالتون خوب نیست اجازه بدید یکم بهتر که شدین خودم میرسونمتون منزل _خوبم باید برم _پس میرسونمتون قبل از اینکه دنبالم راه بیفته دستمو آوردم بالا و گفتم : _میخوام تنها باشم ... خوبم _ولی فکر نکنم الان تنهایی براتون مفید باشه! _گفتم که حالم خوبه ! ‌❣ @Mattla_eshgh
چیک چیک...عشق قسمت ۱۰۰ بی حرف وایستاد و دیگه چیزی نگفت ...چند قدم رفتم و دوباره وایستادم ... برگشتم طرفش _کاش این چیزا رو زودتر بهم میگفتین ... قبل از اینکه .... سرش رو انداخت پایین و با لحنی که توش شرمندگی موج میزد گفت : _حق با شماست کوتاهی کردم . واقعا متاسفم .. شاید اگه زودتر شخصیت شما رو میشناختم قبل از اینکه کار به اینجا برسه همه چیز رو میگفتم اشکهای روی صورتم رو با دست پاک کردم و با گفتن خداحافظ از دفترش اومدم بیرون ... از دیدن قیافه خودم توی آینه آسانسور ترسیدم ... حقته الهام ! رفتی با کی دوست شدی بدبخت ؟ با آدمی که ۱۰ سال ازت بزرگتر بود کسی که لیاقت نداشت حتی زن و بچه بی گناه و مریضش رو حفظ کنه !؟ زن و بچه ! وای خدای من ... من چیکار کردم ؟ پارسا با من چیکار کرد !؟ حس خفگی بهم دست داده بود ... حالا میفهمیدم چرا میره شیراز ... چرا میره بیمارستان ... پس این مامانش نبود که مریض بود زنش بود ! زنی که بدون شوهرش با یه بچه سه ساله داره اونجا با مرگ و زندگی دست و پنجه نرم میکنه و شاید اصلا خبر نداره که شوهرش توی تهران به جای کار کردن هزار تا غلط دیگه هم میکنه ! عوضی ... با چه رویی از شیراز بهم زنگ میزد و میگفت دل تنگمه ؟! با ایستادن آسانسور به کندی اومدم بیرون ...هنوزم نمیتونستم تا با چشم خودم ندیدم باور کنم ! شاید میخواستم خودمو گول بزنم ! این بار گناه زیادی سنگین بود برای شونه های نحیف من ! تازه از ساختمون شرکت خارج شده بودم که یه مرد مسن جلوم رو گرفت و گفت : _خانوم صمیمی؟ سرم رو تکون دادم که یعنی خودمم در ماشینش رو باز کرد و گفت : _راننده شرکت هستم آقای شکیبا دستور دادن برسونمتون بفرمایید با این حال بد چی بهتر از این ... بدون هیچ حرفی نشستم عقب ... بعدا از اشکان تشکر میکنم الان کارای مهم تری دارم . مقصدمو به راننده گفتم و سرم رو چسبوندم به شیشه ... میخواستم صورتم رو که داغ کرده بود یکم خنک کنم . حس میکردم بدبخت ترین آدم روی زمینم ! کسی که بازی خورده . اونم از کی ؟ از یه مرد زن و بچه دار ! هر کاری میکردم گریه ام بند نمیومد ... انگار عقلم مدام با سرزنشهاش احساسمو نهیب میزد ... کاش قدرتشو داشتم که ساکتش کنم ! اما نمی شد هر لحظه با به یاد آوردن کوتاهی ها و بی عقلیهای این دو ماه یه بهانه جدید برای بیشتر شدن چشمه اشکم پیدا میشد ! چرا باید با این سنم گول میخوردم ؟ من که تربیت شده یه خانواده مذهبی و معتقد بودم ! کجای کارم انقدر می لنگید که پارسا به خودش اجازه داد اینجوری بهم رو دست بزنه ؟ با وایستادن ماشین فهمیدم رسیدیم به جایی که حالا با تمام وجود ازش متنفر بودم ... ‌❣ @Mattla_eshgh
چیک چیک...عشق قسمت ۱۰۱ اگر به خاطر جواب سوالای نا تموم ذهنم نبود هیچ وقت پامو نمیذاشتم تو این شرکت لعنتی ! بدون اینکه از راننده یه تشکر خشک و خالی بکنم پیاده شدم و در رو بستم . انگار بعضی وقتها آدم تحت تاثیر شرایطش میتونه مودبترین یا حتی بی ادب ترین آدمها باشه! با هر پله ای که میرفتم بالا اشکم بیشتر میشد ... از در و دیوار هم میشه بعضی اوقات متنفر بود ! جلوی در ورودی وایستادم و با دستمال مچاله شده توی جیبم اشکهام رو پاک کردم و رفتم تو ... محمودی پای دستگاه داشت کار میکرد . یه نگاه به اتاق طراحی انداختم ولی نازی رو ندیدم . نشستم روی صندلی کنار میز منشی و سلام کردم . با صدای سلامم محمودی برگشت سمتم و با تعجب نگاهم کرد _سلام . چقدر دیر اومدی امروز . حالت خوبه الهام ؟ سرم رو تکون دادم . اومد طرفم دستشو گذاشت روی شونه ام و گفت : _ولی حسابی رنگت پریده ... چیزی شده ؟ گریه کردی ؟ تصادفی چیزی دیدی ؟ نمیدونستم چه توجیحی براش بیارم که دست از سرم برداره کلافه نگاهی به میز انداختم که با دیدن دسته کلید ناخودآگاه مغزم به کار افتاد ! دستم رو گذاشتم روی دستش و گفتم : _آره تصادف دیدم خیلی حالم بد شده ... میشه یه لیوان آب قند بهم بدی ؟ _حتما ! همین الان برات میارم ... _مرسی .. به سرعت رفت سمت آشپزخونه . فکر کردم تنها آدمی که تو این دفتر واقعا آدم بود همین محمودی بود ! دستم رو دراز کردم و با تردید دسته کلید رو برداشتم . لبمو گاز گرفتم و گفتم : خدایا منو ببخش ! مجبورم ... کلیدی رو که برچسب 3 داشت از توی دسته کلید با دستهای لرزون به زور درآوردم و در حالی که صدای پاشنه های کفش محمودی هر لحظه نزدیکتر میشد دسته کلید رو پرت کردم روی میز و کلید تکی رو گذاشتم توی جیبم . پوفی کشیدم و لبخند رنگ پریده ای بهش زدم . _بیا گلم اینو بخور غلیظ درست کردم زودتر حالت جا میاد _لطف کردی یکم که خوردم از شیرینی زیادش دلم یه جوری شد . انگار یه قندون قند ریخته بود توش و به زور یکم آب ریخته بود روش ! -بخور دیگه _دلمو زد ... همین یکم بسه بهتر میشم . تنهایی ؟ _آره ! نمیدونم چرا امروز اینجوری شده . تو که نیومدی بابایی هم ازش خبری نیست ! _پارسا چی ؟ با تعجب گفت : ‌❣ @Mattla_eshgh
مطلع عشق
#عاشق_بمانیم ۵۸ بدرقه و استقبال از همسرتون؛ اونو برای بازگشت به خونه مشتاق نگه میداره...
پستهای روز یکشنبه(خانواده وازدواج)👆 روز دوشنبه(حجاب وعفاف)👇
🎥 پرسش و پاسخ در باب و 👤 با حضور آقای 🔰 با عنوان "حجاب، دفاع از عشق" 📝 شنبه الی سه شنبه به مدت ۴ روز (21 الی 31 تیر ماه) ⏰ ساعت 18:15 دقیقه از شبکه سه سیما ‌❣ @Mattla_eshgh
مطلع عشق
چیک چیک...عشق قسمت ۱۰۱ اگر به خاطر جواب سوالای نا تموم ذهنم نبود هیچ وقت پامو نمیذاشتم تو این شرک
...عشق ۱۰۲ _پارسا !؟ وای عجب سوتی دادم ... سریع گفتم : _نبوی دیگه ! از بس این بابایی بهش گفته پارسا منم یاد گرفتم _آهان ! چرا میاد قرار بود بره انتشارات توی سهروردی دیگه باید تا نیم ساعت دیگه برسه لیوان رو گذاشتم روی میز _باشه پس من میرم توی اتاقش منتظر میمونم _منتظر چی؟ _راستش دیگه نمیتونم بیام شرکت برای کار ... میخوام بیاد باهاش تصفیه کنم کلا ! _وای چرا ؟ چیزی شده ؟ _نه فقط یه مشکلی برام پیش اومده ... _خیلی حیف میشه که تو بری ... تازه خوشحال بودم یه طراح ثابت و با لیاقت پیدا کردیم ! لیاقت ! اگه این یه قلمو داشتم که الان وضعم این نبود .... _خودمم کارم رو دوست دارم اما فکر نکنم خانواده ام دیگه راضی باشن بیام _میفهمم عزیزم . با اینکه خیلی از شنیدن نیومدنت ناراحت شدم ولی شرایطت رو درک میکنم منم یه زمانی همین مشکل رو داشتم ایشالا که حل بشه ! ... در ضمن میدونم با معرفتی هرازگاهی هم یه سراغی ازم میگیری _حتما . تو تنها همکاری هستی که همه جوره روت حساب میکنم _فدات شم . _خدا نکنه ... با اجازت من اول میرم تو اتاقم وسایلم رو جمع کنم بعدم منتظر نبوی میمونم. _باشه ... در اتاقش بازه . دوست داشتم بهش بگم توام از اینجا برو میترسم پای توام به دل این پارسای لعنتی کشیده بشه ... ولی خوب محمودی اگه زرنگ نبود نمیتونست 2 سال با پارسا کار کنه و گول نخوره ! رفتم توی اتاق و وسایلم رو جمع کردم ریختم توی کیف و با عجله رفتم توی اتاق پارسا و در رو بستم . میترسیدم هر لحظه سر برسه و نتونم کارمو بکنم. خدا رو شکر محمودی حواسش پرت تلفن و دستگاه چاپ بود ! واقعا از اینکه با این اعصاب قاطی هنوزم سر پا بودم تعجب میکردم ! از من بعید بود ... دستم میلرزید ... کیفم رو گذاشتم روی میز کنفرانس وسط اتاق و رفتم پشت میز پارسا روی زمین دو زانو نشستم . کلید رو از جیب مانتوم درآوردم و با کلی استرس کشو رو باز کردم ... کاش حرفای اشکان دروغ باشه . خدایا خودت کمکم کن .... این آخرین امیده که بفهمم بی گناهم و پام وسط زندگیه یکی دیگه کشیده نشده ! از بین پاکتهای توی کشو پاکت مدارکش رو گیر آوردم و کشیدم بیرون ... همه محتویاتش رو ریختم روی زمین ... با دیدن جلد قهوه ای شناسنامه دلم لرزید !
چیک چیک...عشق قسمت ۱۰۳ اشکام رو پس زدم و برداشتمش .... سخت بود ولی بازش کردم . عکس نوجوانی پارسا توجه ام رو جلب کرد .. چقدر قیافش فرق داشت . انگار چشمهاش صد برابر الان معصوم بود ... کاش الانم این شکلی بودی پارسا ! یه قطره اشک افتاد روی عکسش ... به درک ! زدم صفحه بعد و از چیزی که دیدم انقدر احساس عجز کردم که تکیه دادم به میز ... حقیقت بود ! زن داشت ... بیتا نبوی . 23 سالش بود . 6 سال پیش عقد کرده بودن ... 6 سال ! نگاهم اومد پایین تر ... پریا نبوی . یعنی یه فرشته کوچولوی سه ساله داشت پارسا ! واقعا پدر بود ... پدر ! .... نتونستم جلوی هق هقم رو بگیرم ... زانوهام رو جمع کردم و سرم رو گذاشتم روش و با همه وجود زدم زیر گریه . نمیدونم چند دقیقه همونجوری بودم .. با سر و صدایی که از بیرون اومد سرم رو آروم بلند کردم و با چشمهای تارم دوباره به شناسنامه که جلوی روم افتاده بود روی سرامیکهای سفید و انگار داشت بهم دهن کجی میکرد نگاه کردم . کاغذهای روی زمین رو جمع کردم و ریختم توی پاکت و گذاشتمشون توی کشو ... کلید رو گذاشتم روی میز و بلند شدم . حالا باید منتظر اومدن پارسا می موندم . نشستم روی صندلی های وسط اتاق و سعی کردم دیگه گریه نکنم ... خیلی سخت بود اما دوست نداشتم انقدر داغون ببینم ! خیلی طول نکشید که در اتاق باز شد و پارسا اومد تو ... پشتم به در بود و نمیتونستم عکس العملش رو ببینم . صدای قدمهای تندش انگار خنجر اعصابم شده بود ! اومد و جلوم وایستاد ... رو به روم وایستاد و با دیدن قیافه ام گفت : _چی به روز خودت آوردی الهام ؟؟ دستمو گذاشتم روی دسته صندلی و بلند شدم ...فکر میکنم نگاهم پر از نفرت بود وقتی به چشمهاش خیره شدم . بعد از چند لحظه همه توانم رو جمع کردم توی دستم و کوبیدم تو صورت پارسا ... خودمم باورم نمیشد ولی انقدر محکم زدم که صداش تو اتاق پیچید و صورتش کاملا برگشت به سمت مخالف... حتی دست خودمم درد گرفت ! دستشو گذاشت روی گونه اش و با لبخند نگام کرد ... _زدنتم ملسه ! _بسه لطفا منو خر فرض نکن ! _این تاوان دوستی با نازی بود ؟ _کاش تاوان دادنت با یه سیلی تموم میشد ولی نمیشه ! _ چی تو رو انقدر عذاب میده ؟ اینکه من فقط با یه دختر توی یه مهمونی حرف زدم ؟ _حرف زدی ؟! فقط حرف زدی ؟؟ شونه هاش رو انداخت بالا و گفت : _خوب آره ! میبینی که وقتی دیدم تو خوشت نیومد حتی از کارم اخراجش کردم که جلوی چشمت نباشه ! _شایدم من جلوی چشمش نباشم ! ‌❣ @Mattla_eshgh
چیک چیک...عشق قسمت ۱۰۴ _بس کن الهام . چرا یه چیز کوچیک رو انقدر بزرگ میکنی ؟ توی اینجور مهمونی ها همه با هم راحتن ! حتی تو هم میتونی مثل نازی یا ستاره باشی از اینهمه بی پرواییش داشتم منفجر میشدم !خیلی دوست داشتم بهش یه دستی بزنم ! _خوب ... یعنی میخوای بگی تو به جز با من و نازی با کس دیگه ای نه دوستی نه رابطه داری ؟ _معلومه که نه ! عزیزم گپ زدن رو نمیشه به دوستی ربط داد ! من اگر با یه دختر حرف زدم خندیدم رقصیدم دلیل نمیشه که تو رو فراموش کرده باشم یا دوستت نداشته باشم ! _چه جالب !! _ببین از من ناراحت نشو الهام ولی تو خیلی حساسی ! الان دیگه کسی تو جامعه دخترایی با این تیپ رو نمی پسنده ؟ دست به سینه وایستادم و با تمسخر گفتم : _دقیقا با چه تیپی ؟ _خوب مثال همین که تو حجابت انقدر برات مهمه ! اینکه ما دو ماهه دوستیم اما تو حتی یه بارم اجازه ندادی که من دستتو بگیرم ... نمیدونم چه فکری میکنی ؟ وقتی دو نفر همدیگه رو دوست دارن دیگه این چیزا معنی نداره ! _آهان ! یعنی صرفا دوست داشتن میتونه ما رو بهم محرم کنه ؟ پوزخندی زد و نگاهم کرد _محرم ؟! مسخرست ... مگه اینهمه دختر و پسرایی که باهم هستن محرم شدن !؟ دوره این چیزا دیگه تموم شده الهام ! البته میدونی چیه فکر کنم تو فرهنگ خانوادت غلط بوده که حالا با این افکار میخوای پیش بری ... در حالی که الان دیگه کسی این چیزا رو قبول نداره ... _تا وقتی آدمهایی مثل تو دارن جامعه و زندگی دیگرانو به گند میکشن معلومه که کسی ما رو قبول نداره ! اونی که فرهنگ خانوادگیش غلط بوده تویی نه من ... هه ! شاید اگه یکم روی تربیتت کار میکردن الان انقدر وقیح نبودی آقا پارسا ! _چته تو ؟ این حرفای بی سر و تهی که میزنی یعنی چی!؟ یعنی انقدر حسودی الهامم ؟ حس تمسخری که توی نگاش و لحنش بود برام خیلی سنگین بود ! حس کردم خونم داره به نقطه جوش میرسه ... انگشتمو گرفتم طرفش و با عصبانیت گفتم : _خفه شو اسم منو انقدر راحت به زبون نیار ! من به چیه تو و اون باید حسادت بکنم ؟ آدم به چیزایی حسودی میکنه که ارزششو داشته باشن ... به کسایی که دوستشون داره تعصب داره و نمیتونه ببینه کسی جاش رو میگیره ! ولی من الان تنها حسی که به تو دارم میدونی چیه ؟ با تردید پرسید : _چیه ؟ _نفرت ! اما نه یه چیزی بالاتر از نفرت ... تو انقدر پستی که حتی لایق اینم نیستی که من اینجا وایستم و باهات حرف بزنم ! _دیگه خیلی داری تند میری . انگار بیخودی هوا برداشتت چشمهام پر شد از اشک ... لحنم آروم شد ‌❣ @Mattla_eshgh
چیک چیک...عشق قسمت ۱۰۵ _من تند رفتم یا تو ؟ ... چجوری تونستی ؟ چجوری ؟ _اصلا حوصله اشک و آه ندارم حرف آخرم میزنمو تمام ! من به مادرم هم برای کارایی که میکنم جواب پس نمیدم چه برسه به تو ! من آزادم که هر غلطی دلم میخواد بکنم اینو تو گوشت فرو کن از الان تا همیشه ! اگه نمیتونی با این شرایط کنار بیای خود دانی! راه بازه و جاده دراز ... خوشحال بودم که عصبانیش کردم ... داشت چهره پشت نقابشو رو میکرد ! _متاسفم که حرفت درسته ! شاید اگه به مامانت جواب پس میدادی حالا وضع زندگیت این نبود ! _تو نمیخواد بخاطر من و زندگی که توش راحتم و خوش تاسف بخوری ! بهتره هوای خودتو داشته باشی که لقب دهاتی بودن بهت ندن میخواست با مسخره کردن من دهنمو ببنده ! ولی خبر نداشت این تو بمیری از اون تو بمیری ها نیست ! _راست میگی ولی شما که جو تجدد انقدر گرفتت کاش حداقل میفهمیدی فلسفه زندگی چیه بعد اینجا برای منه دهاتی سخنرانی میکردی ! با دست کوبید روی میز و با عصبانیت گفت : _مثل آدم حرف بزن ببینم چی میگی ؟ مگه من چه غلطی توی زندگیم کردم که خودم ازش بی خبرم ؟ میدونستم اگر بدون مدرک چیزی بگم کتمان میکنه ! حالا وقتش بود که برگ برندمو رو کنم تا ببینم بازم سرپوشی روی کثافت کاریهاش میذاره یا نه ! دولا شدم و شناسنامه اش رو از روی کیفم برداشتم و آوردم بالا ... _یعنی میخوای بگی از غلطی که 6 سال پیش کردی هم بی خبری ؟؟ چشمهاش سرخ شده بود ... نگاهش مات بود روی دستم ... انگار با دیدن شناسنامه اش توی دستم همه ادعاش یهو فروکش کرد ! دقیقا مثل بادکنکی که تو اوج پر باد بودن با یه سوزن همه بادش خالی میشه ! ولی خیلی زرنگ بود که بازم خودشو نباخت و با یه عصبانیت ساختگی که کاملا تشخیص دادم تظاهره گفت : _تو به چه حقی ... _به چه حقی چی ؟ به رازت پی بردم ؟ چقدر احمقی ... فکر میکنی تا همیشه میتونی دخترای ساده اطرافتو گول بزنی و نقاب مجردی به صورتت باشه ؟ از بین دندون های کلید شده اش گفت : _خفه شو ! فقط بگو چجوری خبردار شدی ؟ به تمسخر خندیدم و گفتم : _هه ... کیه که با خبر نباشه ... خواجه حافظ شیرازی؟ چشمهاش رو ریز کرد و مثل آدمی که ناگهان چیزی به ذهنش میرسه گفت : _تنها کسی که از گذشته من ... از ازدواج من خبر داره اون اشکان عوضیه ... دیدم که توی تولد وقتی داشتی میرفتی باهاش حرف زدی ... میدونستم افتاده دنبالت تا زهرشو بریزه _اشکان چرا باید زهرشو بریزه ؟ اون خیلی از تو آدم تره که حداقل بهم فهموند دارم تو چه گردابی پا میذارم ! ‌❣ @Mattla_eshgh
❣ حرفِ دل را باید با گفت این روزها را جُز "تو" محرم راز می‌دانند ای تویی که با گره گشایی میکنی ‌❣ @Mattla_eshgh
مطلع عشق
💠⚜💠⚜💠⚜💠 ⚠️هیچ کس به من نگفت😔 1⃣2⃣قسمت بیست و یک 😔هیچ کس به من نگفت:که اگر بیایی، ظلمی باقی نمی‌م
💠⚜💠⚜💠⚜💠 ⚠️هیچ کس به من نگفت😔 2⃣2⃣قسمت بیست و دوم 😔هیچ کس به من نگفت: که در دوران غیبت شما، وظایفی دارم از جنس عشق، که با عمل کردن به آن وظایف، راهی به سوی شما برایم گشوده خواهد شد.🌷 👌مگر نه این است که مؤمن باید در فراق شما قلبش میزبان غم باشد و اندوه در دلش خانه سازد هر چند ظاهرش شاد و پر تبسم جلوه می کند. ⛅️مخفی بودن امام و نرسیدن دست کوتاه ما بر آن مهربان، گرفتن حق امام از ظالمانی که از خلافت و حکومت جهان، حضرت را محروم کرده اند 🍁و همچنین سختی پیمودن راه راست و سخت شدن راه رسیدن به خدا به خاطر غیبت آن یگانه دهر، همه و همه عواملی است که غم را در دل میهمان می کند.💔 😢اگر در نوجوانی، جرعه ای از شربت شیرین عشق محبت به امام را چشیده بودم اکنون در فراق آن محبوب، اینگونه بی خیال ننشسته و در فکر دنیای خویش، گذران عمر نمی کردم.😔 🔹ادامه دارد... 📘کتاب "هیچکس به من نگفت" ✍نویسنده: حسن محمودی 22 ‌❣ @Mattla_eshgh http://eitaa.com/joinchat/1912668160Cb98d13f3dc
📌 توییت توضیحی پیرامون عملکرد مجلس و اوضاع اقتصادی امروز ‌❣ @Mattla_eshgh
🔴 دلایل بی‌حاصلی سوال و استیضاح از 🔹 عملکرد دولت بی‌دستاورد و خسارت‌بار در حوزه‌های مختلف داخلی و خارجی روشن است و از هر منظر کارشناسی به آن نگریسته شود، چیزی برای دفاع ندارد، تا آن‌جا که حتی منتقدترین افراد را عمدتاً رای دهندگان به او تشکیل می‌دهند. 🔹 در این میان، اما سوال اساسی این است که باید چنین دولتی را که عمر ۱۰ ماهه پایانی خود را طی می‌کند با سوال و استیضاح کنار زد؟ آثار سلبی و ایجابی آن برای کلیت نظام و مردم چیست؟ 🔹 به نظر می‌رسد سوال و استیضاح (که البته حق طبیعی مجلس و نمایندگان است) در این مدت باقی‌مانده، آورده خاصی برای نظام و مردم ندارد زیرا: 🔻۱.‌ بعد از بنی‌صدر، رویه و عرف حاکمیتی این بوده که با رئیس جمهور و (در مقاطعی نخست وزیر) برخورد حاد و حذفی صورت نگیرد. این رویه سبب پایداری نظام حکومتی و حفظ آرامش در کشور می‌شود. 🔻۲. استیضاح رئیس یک دولت که هفت سال بر سر کار بوده و وقت بسیاری را با کم‌کاری و مسیر اشتباه تلف کرده، در کمتر از یکسال به عمر آن دولت، هیچ نتیجه عملی در بر نخواهد داشت. به فرض محال با رای عدم صلاحیت، بجز رئیس جمهور سایر ارکان دولت تا چند ماه بر سر کار هستند و عملا تفاوتی نخواهد کرد. 🔻۳. سوال و استیضاح بزرگترین موقعیت برای سیاستمدار حرفه ای برای سوارشدن بر موج هیجان و احساسات، مظلوم نمایی، فرافکنی و استفاده از اشتباهات نمایندگان است. همانطور که حضور ظریف در مجلس نیز با چنین نتیجه ای همراه شد. 🔻۴. منطق بازار و معادلات روانی حاکم بر آن با منطق مورد نظر نمایندگان همخوان نیست. استیضاح و سوال در شرایط فعلی ایران از سوی بازار به معنی ناکامی کل حاکمیت در کنترل شرایط اقتصادی تلقی می‌شود و نه ناکارآیی یک دولت و یک جناح خاص. 🔻۵. بی ثباتی در نظام سیاسی و ناتمام ماندن دوره روحانی، سیگنال خوبی برای قدرت و نفوذ منطقه ای ایران نیست. ولو آنکه روحانی دغدغه محور مقاومت را چندان نداشته باشد اما ناتمام ماندن دولت وی به پرستیژ سیاسی ایران در منطقه ضربه می‌زند و از سوی ناظران منطقه‌ای به عنوان نشانه‌ای از تزلزل نظام ایران تعبیر می‌شود. 🔻۶. تقریبا می‌توان گفت امکان اصلاح مسیر دولت از وضعیت اشتباه فعلی به شکل مبنایی وجود ندارد و ظرفیت اصلاح و نقدپذیری در لایه یک دولت وجود ندارد. از سوی دیگر مجلس می‌تواند در جو آرام و کارشناسی در همین مدت باقی مانده از عمر دولت برخی تصمیمات مفید و موثر را به آن بقبولاند. به شرط آنکه با بخش منصف و دلسوز دولت رابطه برقرار کند و از چالش حاد با بالادستی‌ها اجتناب کند. 🔻۷. میان لایه‌های کنشگر افراطی فتنه و برخی مدیران دولت تدبیر، هم‌پوشانی و ارتباطاتی وجود دارد. حادسازی فضا علیه دولت سبب می‌شود رادیکال‌ها نظرات خود را به تصمیم گیران در دولت توجیه کنند و حوزه ذهنیت _عملکرد اشتراکی آن‌ها گسترده شود. در آن صورت با توجه به طراحی‌های بسیار جدی ضدانقلاب، منافقین، سرویس‌های خارجی و نارضایتی مردم از وضعیت اقتصادی، بستر رقم خوردن یک فتنه چندوجهی فراهم شود. 🔻۸. نفس وجود مجلس فعلی با گرایش‌های انقلابی و کاملا متضاد با دولت، خود نوعی فشار بر دولت است و بازدارنده بسیاری از مسائل است. این فشار مثبت در صورتی که از حد خود فراتر رود به فشار منفی تبدیل می‌شود و اثرات مخربی در پی خواهد داشت. ‌❣ @Mattla_eshgh http://eitaa.com/joinchat/1912668160Cb98d13f3dc
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 چرا رهبرانقلاب اینقدر بیاد سردار سلیمانی هستند و در فراق ایشان گریه میکنند؟ 🔺حاج قاسم سلیمانی قبل از شهادت پرده از این راز برداشتند... ‌❣ @Mattla_eshgh
مطلع عشق
چیک چیک...عشق قسمت ۱۰۵ _من تند رفتم یا تو ؟ ... چجوری تونستی ؟ چجوری ؟ _اصلا حوصله اشک و آه ندار
...عشق ۱۰۶ رگ گردنش متورم شده بود ... زد زیر خنده . از این خنده ها که تو اوج عصبانیت میاد سراغ آدم و مثل هیستیریک میره رو اعصاب ! _اون لعنتی هنوزم چشم دیدن منو نداره ... نمیتونه ببینه که خوشم . فکر میکردم یادش رفته گذشته رو ! اما هنوزم داره میسوزه و میخواد منم با خودش به آتیش بکشه ... ولی کور خونده .. من نمیذارم ... نمیذارم ! همزمان با فریادی که زد با پا لگدی به صندلی چوبی وسط اتاق زد که محکم پرت شد و صدای خیلی بدی داد ... جوری که محمودی سریع در اتاق رو باز کرد و پرسید : _چی شده آقای نبوی حالتون خوبه مشکلی پیش اومده ؟ پارسا داد زد : _به تو ربطی نداره برو بیرون ! محمودی با نگرانی به چهره هامون نگاهی کرد و گفت : _میخواین یه لیوان .. _گفتم برو بیرون ! این بار از دادی که زد منم تکون خوردم ! محمودی در رو بست و رفت ... دوباره برگشت سمتم و با یه ناه مرموز گفت : _چیه ؟ نکنه خودش بهت پیشنهاد دوستی داده ؟ آره !؟ با چشمهای گرده شده از تعجب گفتم : _چرا مزخرف میگی ؟ اونم یکی بدتر از تو ! _تو لیاقت نداشتی که من دوستت داشته باشم ! وگرنه انقدر تو زندگیم فضولی نمیکردی و سرت به کار خودت گرم بود ! _دوست داشتنت ارزونیه زن و بچه ات ! من لیاقتشو نداشته باشم بهتره ... _تو از گذشته من چی میدونی که انقدر برام پوزخند میزنی ؟ هان ؟ _همه چیزو ! اینو که تو یه بچه داری ... یه دختر که همه امیدش توی زندگی مادر و پدرشه ... یه زن داری که مریضه هزارها کیلومتر اونورتر داره میمیره اونوقت تو مثل آدمهای بی مسئولیت به درد نخور اینجا با خیال راحت داری با دخترای هفت قلم آرایش کرده میگردی و خوش میگذرونی _خوبه ! تو که از همه چیز خبر داری حتما اینم میدونی که اون مریضه و داره میمیره ! من نمیتونم همه عمر و جوونیم رو پای یه زن مریض بشینم از دیدن رنگ و روی زردش متنفرم ! _یعنی هر آدمی اگر فهمید زنش مریضه باید ولش کنه به امون خدا و بره دنبال خوشیش چون دیدن چهره مریضش عذابش میده ! انگار واقعا کم آورده بود ... مثل آدمهای شکست خورده خودش رو پرت کرد روی صندلی ... سرش رو گذاشت روی دستاش و با صدایی که شاید از غصه گرفته بود گفت : ‌❣ @Mattla_eshgh
چیک چیک...عشق قسمت ۱۰۷ _آره ! اگه مثل من فقط عاشق قیافه زنش میشد و میرفت دنبالش حتما همین کارو میکرد ! _یعنی چی ؟ قبل از اینکه چیزی بگه منم نشستم روی صندلی ... دیگه حس وایستادن نداشتم زانوهام کم آورده بود . با حالی که داشتم ترجیح میدادم فقط برم خونه ... اما خوب شنیدن حرفهای پارسا هم برام خالی از لطف نبود ! سکوت رو شکست و با تکون دادن سرش شروع کرد حرف زدن _اشتباه کردم ! همه چیز با یه اشتباه بچگانه شروع شد و رسید به اینجا ... شایدم بشه اسمشو گذاشت حماقت!!! شاید اگر بعد از چند سال بیتا رو توی جشن تولدم با اون چهره معصوم و خیلی قشنگ نمیدیدم هرگز حتی به ذهنمم خطور نمیکرد که عاشق بشم و بخوام ازدواج کنم ! خودشون شیراز زندگی میکردن ولی بیتا کارشناسی ارشد تهران قبول شده بود و برای کارهای ثبت نامش اومده بود تهران که مصادف شده بود با تولد من . از بچگی کم حرف و مهربون و خجالتی بود و خیلی خوشگل ! اون شبم بخاطر همین خجالتی بودنش نظرمو جلب کرد ... نمیتونستم در برابر چشمهای قشنگش بی تفاوت باشم ... مخصوصا که اشکان لعنتی مثل یه روباه مکار که دنبال طعمه بگرده سعی داشت با چاپلوسی نظرشو جلب کنه ! نه اینکه غیرتی شده باشم چون اصلا این چیزا زیاد تو خونم نبود ... ولی خوب دوست نداشتم تو خونه خودم جلوی چشمام دخترعمویی رو که تازه کشفش کرده بودم با زرنگی از خود کنند ! خوب بلد بودم چجوری باید دل دخترها رو به دست آورد ... مخصوصا کسی مثل بیتا که گوشه گیری میکرد از جمع ! البته فکر میکردم راحته اما نبود ! توی چند روزی که خونه ما بود زیاد نمیرفتم بیرون ... از هر شیوه ای که فکرشو میکردم استفاده کردم ولی اصلا راه نمیداد . همین که مثل همه دخترای اطرافم خودشو لوس نمیکرد و با روی باز باهام برخورد نمیکرد بیشتر مشتاقم میکرد . یک هفته گذشت ولی نتونستم کاری کنم ... اشکان هم تو این چند روز به بهانه های مختلف بهم سر میزد تا در واقع از دیدن بیتا محروم نباشه ! اینکه بیتا میخواست پس فردا برگرده شیراز و من مثل پسرای دست و پا چلفتی هیچ غلطی نتونسته بودم بکنم دیوونم میکرد تا اینکه اشکان بهم زنگ زد و گفت بیا دم در تو ماشین کارت دارم . آخر شب بود ... هر چی بهش اصرار کردم نیومد بالا ... گفت یه چیزی شده که میخواد باهام مشورت کنه ... اولش یکم چرت و پرت گفت ولی کم کم بحث ازدواج رو پیش کشید ... جوری که باعث تعجبم شد ! از اشکان بعید بود نصفه شبی بی مقدمه حرف از ازدواج بزنه و عاشق شدن ... این چیزا اصاا تو ذات ما نبود چون اصولا تنوع طلب بودیم ! خلاصه شصتم خبردار شد که میخواد پای بیتا رو بکشه وسط ... به هر حال دوستم بود میشناختمش اگر حرفی از علاقه به بیتا میزد نمیتونستم خودمو کنار نکشم ! ‌❣ @Mattla_eshgh
چیک چیک...عشق قسمت ۱۰۸ باید بهش یه دستی میزدم ... من از اونم زرنگ تر بودم ... همین که دهن باز کرد تا بگه از کی خوشش اومده با دست کوبیدم رو پام و گفتم : _ای دل غافل فکر میکردم فقط خودمم که دل و دینمو باختم! با تعجب گفت : _یعنی چی پارسا ؟ توام!؟ کلا آدم هفت خطی بودم! لحنمو غصه دار کردم _آره بابا ... بعد عمری عاشق کسی شدم که حتی از درد دلم خبر نداره ... میدونی اشکان نمیتونم به این راحتی ازش بگذرم . حس میکنم تنها کسیه که میتونه آدمم کنه ! میخوام همه چی رو ببوسم و بذارم کنار اگه فقط یه بله بهم بگه با تردید گفت : _اینکه خیلی خوبه پسر ... حالاطرف کی هست که به تو با اینهمه ابهت و جذبه ات نگاه نمیکنه ؟ _باورت نمیشه اگه بگم _حالا بگو اصلا من میشناسمش؟ _دختر عموم بیتا وقتی اینو میگفتم خیره شده بودم به چشمای پر از سوالش... میخواستم طعم شیرین پیروزی رو بچشم وقتی شکستش رو حس میکرد! با صدایی که از ته چاه در میومد گفت : _بی ..تا ؟ _آره بیتا ! پوزخندی زد و دستی به موهاش کشید ... بعد از چند لحظه با رگه هایی از خشم گفت : _خیلی آشغالی پارسا ! مثل سگ داری دروغ میگی همین که بو بردی میخوام چی بگم عاشق شدی؟ _من خیلی وقته که عاشق شدم ... عاشق دخترعمویی که اگر قرار باشه بین من و تو کسی رو انتخاب کنه اون منم چون حق بیشتری دارم _چه حقی ؟ نکنه نافتونو واسه هم بریدن ؟ _شایدم ! ببین داداش من بهتره آدم بفهمه نباید به ناموس کسی چشم داشته باشه زد زیر خنده و تو خنده گفت : _دمت گرم خندیدم ! ... تو مگه ناموسم حالیته ؟ _به خودم مربوطه ! در ضمن باید بگم دیر جنبیدی و از کفت رفت ... قبل از شام خواستگاری کردم و جوابمم گرفتم! انگار کپ کرد چون مات نگاهم کرد ولی چند لحظه بعد گفت: _همین الان گفتی از درد دلت خبر نداره ! _آره چون نمیدونه عاشقش شدم ... فکر میکنه مامانم خودش خواسته نه من ! یقه ام رو چنگ زد و با عصبانیت صداشو برد بالا _واسه من فیلم بازی نکن عوضی ... تو آدم زن گرفتنی ؟ ‌❣ @Mattla_eshgh