eitaa logo
مطلع عشق
277 دنبال‌کننده
5.4هزار عکس
2هزار ویدیو
73 فایل
@ad_helma2015 ارتباط با مدیر کانال برنامه کانال : شنبه ، سه شنبه : امام زمان( عج ) و ظهور ومطالب سیاسی یکشنبه ، چهارشنبه : خانواده وازدواج دوشنبه ، پنجشنبه : سواد رسانه داستانهای جذاب هرشب بجز جمعه ها استفاده از مطالب کانال آزاد است (حتی بدون لینک )
مشاهده در ایتا
دانلود
مطلع عشق
#شعر_عاشقانه #عکس ♥️♥️♥️ انکَحتُ و زوّجتُ" شد آغاز تو و من💍💑 من قبلِ تو را از سرِ عمرم،نشماردم ج
ابتدای کانال👆 @ad_helma2015 ارتباط با مدیر کانال برنامه کانال : شنبه ، سه شنبه : امام زمان( عج ) و ظهور ومطالب سیاسی یکشنبه ، چهارشنبه : خانواده وازدواج دوشنبه ، پنجشنبه : حجاب وعفاف داستانهای جذاب هرشب بجز جمعه ها استفاده از مطالب کانال آزاد است (حتی بدون لینک )
😔از تبارخستگانم ... 😢 حال و روزم خوب نیست 😔بیقرارت میشوم 😢بگو کجایی مهدی جان 😔تابه کی صبرو صبوری... 😢تا چه وقتی انتظار 😔من دلی اشفته دارم.... 😢نام من ایوب نیست!! 💠اللهم عجل لولیک الفرج ‌❣ @Mattla_eshgh
مطلع عشق
💠⚜💠⚜💠⚜💠 ⚠️هیچ کس به من نگفت😔 5⃣2⃣قسمت بیست و هشتم 😢هیچ کس به من نگفت: که در دوران غیبت کبری، باید
💠⚜💠⚜💠⚜💠 ⚠️هیچ کس به من نگفت😔 9⃣2⃣قسمت بیست و نهم 😢هیچ کس به من نگفت: که تو آنقدر مقام و منزلت داری که در هنگام ظهور، عیسی (ع)، پیامبر بزرگ خدا، با افتخار در نماز به شما اقتدا می‌کند و تعارف پر از محبت شما را قبول نمی کند که امام همه، حتی پیامبران در آن روز شمایی. 😊و چقدر خوشحال است عیسی (ع) که در رکاب شما و یار شماست. 😔به ما نگفتند که خضر نبی، دائماً در حضور شماست و شما را به یاری مدد می‌کند و دوستدار شماست به قلب و دست و زبان. و چون خدمت به شما را بهترین کار می‌دانست از خداوند درخواست عمر طولانی کرد تا بماند و خدمتش را به شما کامل کند. 😊دعا کن تا بتوانم قدمی در راه خدمت شما هر چند کوتاه بر دارم. 🔹دیگران گر به تماشای جمال تو خوشند 🔹ما شب و روز به یک وعده دیدار خوشیم 🔹ادامه دارد ... 📘کتاب "هیچکس به من نگفت" ✍نویسنده: حسن محمودی 29 ‌❣ @Mattla_eshgh http://eitaa.com/joinchat/1912668160Cb98d13f3dc
نکات سریال اسرائیلی : 📌چگونگی عملکرد شبکه در ایران(نظم،هماهنگی،نحوه ارتباط گیری اعضای شبکه با یکدیگر در داخل و خارج کشور و....) 📌نحوه جنگ سایبری اسرائیل بر علیه ایران 📌ارتباط دوستانه دختر نفوذی اسرائیلی و پسر هکر ایرانی(خط تعلیق فرعی) یعنی نوع ارتباط با برخی عناصر داخلی 👈 سریال ها با برنامه نقش بسیار استراتژیکی ایفا میکنند لطفا آگاهانه انها را دنبال کنید. ‌❣ @Mattla_eshgh
مطلع عشق
🍃 این سوالو اینطوری اصلاح میکنیم که چرا قانون باید دست یه قدرت مرکزی باشه ؟! 🔸چرا نباید دست قانون
🔻شما آمار طلاق رو‌ببینید ، 🔶ببینید ما چقدر مراجعه به قانون داریم ؟! 🔶البته این خودش جای حرف بسیار داره ، الان به این کار نداریم . 👌 🔻به عنوان مثال عرض کردیم ✅ 🔺یا فرض کنین ، 🍂رئیس جمهور هی هر روز صبح پاشه بره دادگاه ، 💠به خاطر کنترل فعالیت های دیروزش ، خب این مدیریت نمیشه✅ ذهنی بحث نکنید عملا نگاه کنید 🔷دکتر شریعتی میفرمایند : ⚡️اینها یعنی قوانین دغدغه جمعی حقوقدانه که ، ⚡️تو کتابخونه نشینن به واقعیت های عینی جامعه شون کاری ندارن ، نگرانی شخصی اون هاست ! با نگرانی شخصی اون ها هم نمیشه جامعه رو اداره کرد ...!✅✅ 🔺ما حرفی نداریم ، 🔶قدرت مرکزی رو قانون قرار بدیم ، 🔶ولی قانون رو کی باید اجرابکنه ؟! 🔻یه دفعه ای ، از یه لفظ بسیار زیبا فریب نخوریم🙄 🔷قانون، علی ابن ابیطالب میخاد که اجرا بشه ، ⚡️تا در اجرای این قوانین آنقدر به خودش سخت بگیره که بتونه مکانیزم حکومت علی علیه السلام رو ‌رعایت و پیاده بکنه . ⚡️ما اسم نحوه ی اینکه کسی مانند علی حکومت بکنه تا قانون اجرا بشه رو میذاریم «ولایت ،» شما چی میذارین ؟! ⚡️صرفا با نظارت عمومی 🔶اونجوری که جامعه دموکراتیک اقتضا میکنه ✨ با نظارت عمومی ما هیچ‌ وقت به سالمترین آدم ها و دقیق ترین آدم ها نمیرسیم. شنبه ، سه شنبه در👇 ‌❣ @Mattla_eshgh http://eitaa.com/joinchat/1912668160Cb98d13f3dc
مطلع عشق
چیک چیک...عشق قسمت ۱۵۳ _حسام گفت نمیاد ؟ چرا ؟ _نمی دونم گفت انگار چند روزی سرش شلوغه بشکنی زد
...عشق ۱۵۴ چهار روز گذشت بدون اینکه هیچ خبری از اشکان بشه ، باید بخاطرش خدا رو شکر می کردم چیزی که این 2 روزه خیلی عذابم می داد برام تازگی داشت ! یعنی هر چی بود حتی از گفتنش به سانازم وحشت داشتم اونم این بود که به شدت به حسام فکر می کردم و دلتنگش بودم ! انگار فکر و خیالها باعث شده بود بیشتر به فکرش بیافتم شایدم از روی عادته هر روز دیدنش بود ! خلاصه سعی می کردم به روی خودم نیارم تا بلاخره سرش خلوت بشه و بتونه بیاد دنبالم البته قبلا خونه مادرجون می دیدمش هفته ای چند بار ولی این چند روز اصلا ندیده بودمش انگار واقعا درگیری داشت یاد خبر ساناز افتادم که با شنیدن حرف حسام پیش کشید ولی نگفت و وعده بعدا رو داد ... تصمیم گرفتم از زیر زبونش بکشم ترسیدم از اینکه خدایی نکرده برای حسام مشکلی پیش اومده باشه و من ندونم .... دوست داشتم یه جوری همه لطف هاشو جبران کنم به سانی اس زدم که امروز بعدازظهر بیا خونه ما دلم برات تنگ شده ، گرچه اون زرنگتر از این بود که خام من بشه میوه رو گذاشتم روی میز و نشستم ... مامان نبود توی آشپزخونه نشسته بودیم _خوب تعریف کن چه خبر ؟ سانی : _عسیسم تو تعریف کن _از چی؟ _از همونی که بخاطرش منو کشوندی اینجا خوشملکم _مرض ! مثل آدم حرف بزن ... خیلی وقت بود از سرت افتاده بود این لوس حرف زدنا ! _آره توام فهمیدی ؟ خندیدیم ... یه خیار برداشت و گاز زد و گفت : _خوب بگو دیگه _چی بگم ؟ _خبر تازه ای شده ؟ _نه اصلا ! خدا رو شکر انگار امن و امانه _خدا رو شکر ... پس میگی باور کنم دو روزه دلت برام تنگ شده ؟ _هر جور راحتی .... _باشه نیت دیدن بود که دیدیم همدیگه رو ، من برم بالا قراره ریحانه بهم زنگ بزنه سریع دستشو گرفتم و گفتم : _کجا بیشعور ؟ دو دقیقه نیست اومدی ... حالا ریحانه بعدا زنگ بزنه ‌❣ @Mattla_eshgh
چیک چیک...عشق قسمت ۱۵۵ دوباره نشست و گفت : _پس جون سانی بی رودروایسی بگو چی می خوای بدونی که انقدر مزه مزه می کنی تا بگی ؟ دخملم من مثل کف دست تو رو می شناسم ! _هیچی بابا ! راستش امروز یکدفعه یاد اون خبره افتادم که گفته بودی ... منم که مثل خودت فضول گفتم بپرسم ببینم چه خبره حداقل شاید فکرم یه طرف دیگه بره اعصابم راحت بشه سرشو آورد جلو و گفت : _حالا اگر بر عکس شد چی ؟ _یعنی چی ؟ _یعنی اگر خبری که می خوام بهت بدم بدتر باعث اعصاب خرابیت شد چی ؟ _اتفاقا بیشتر مشتاق شنیدن شدم ! بگو ببینم چی شده ؟ اومد روی صندلی کناری نشست و با صدای آروم گفت : _ببین الهام جون من و تو که غریبه نیستیم ، هستیم ؟ _خوب نه ! _منم که شاخ ندارم دارم ؟ _نمی دونم خودت بهتر می دونی .. داری؟ _نه به اندازه تو ! _بی ادب !!! _الهام واقعا خری ... ببخشیدا ! ولی از ته دلم دارم میگم _چرا ؟ خوب چی شده ؟ تو رو خدا بگو انقدر منو نپیچون تکیه داد و دست به سینه نشست ... برام جالب بود از خوردن دست کشیده ! شونه ای بالا انداخت و گفت : _هیچی حالا فعلا چیزی معلوم نیست ، می دونی که ما چه عادتی داریم ... تا یه خبری بشه اول باید مادرجون در جریان قرار بگیره ولی گویا هنوز بهش چیزی نگفتن پس همچین معتبر نیست خبرم _خوب در مورد چیه ؟ _حسام ! با ترس گفتم : _حسام ؟ مگه چی شده !؟ اتفاقی براش افتاده ؟ لبخندی زد که خوب فهمیدم منظورش چیه ! _نه عزیزم انقدر دلواپس نشو ، ولی اگر همینجوری پیش بره حتما یه اتفاقی براش میوفته _من دلواپس نشدم ، از روی فضولی پرسیدم _آره می دونم تو که راست میگی ! ولی الی جونی گمونم باید کم کم دورشو خط بکشی ‌❣ @Mattla_eshgh
چیک چیک...عشق قسمت ۱۵۶ _اَه ساناز جون بکن ببینم چی میخوای بگی ! شونه ای بالا انداخت و گفت : _هیچی یادته اون روز که اومدی و از اشکان حرف زدی ؟ یادته گفتی حسام گفته که چند روزی نمیاد دنبالت سرش شلوغه ؟ _خوب آره ! هنوزم خبری ازش ندارم _بله ، چون واقعا بچه سرش شلوغه _مشکلی براش پیش اومده که تو با خبر شدی ؟ باز زاغ سیاه چوب زدی ؟ _نه جونم ، مشکل که چه عرض کنم ، اینجور که من فهمیدم و از شواهد امر معلومه ......... کم کم باید شیرینی بخوریم!!! کلافه شدم بس که مقدمه می چید و نمی رفت سر اصل مطلب ... با بداخلاقی گفتم : _حتی تو خبرتم به فکر خوردنی ! شیرینی ِ چی ؟ نیشخندی زد و با ناراحتی گفت : _شیرینی عروسی حسام خان ! مطمئنم وقتی با خبر شدم پارسا زن و بچه داره همچین حالی بهم دست نداد ! انگار از بالای یه کوه پرتم کردن پایین ... نمی دونم چرا ولی کوبیدم روی میز و بلند شدم با صدای بلند گفتم : _بسه این مسخره بازی رو تمومش کن ، هنوز نمی دونی این چیزا شوخی بردار نیست ؟ منو بگو که مچل ِ تو شدم _چته چرا داغ کردی ؟ گفتم شاید ، تازه من تا مطمئن نباشم چیزی نمی گم چون مثل تو عجول نیستم ... حتی فهمیدم طرف کیه گول زدن خودم بی فایده بود ! کاملا مشخص بود که ساناز جدیه و شوخی نمی کنه ... وا رفته نشستم روی صندلی و گفتم : _جدی که نمیگی ؟ _چرا متاسفانه زبونم رو کشیدم روی لبم و گفتم : _خوب؟ دختره کیه ؟ _خوب ... فکر کنم نسترن ! دختر عمه ی حسام ... همونی که هر سال روز عاشورا میریم خونشون هیئتشون . نسترن رو خوب یادم بود ، چون همیشه از آرامش و ملاحتی که توی چهره اش بود خوشم میومد ... حتی یه بار به مامان گفته بودم که اگر سنش به احسان می خورد من به عنوان خواهر شوهر پسندیدمش خیلی ناز و دلنشین بود ... ولی نمی دونستم یعنی حتی فکرشم نمی کردم که حسام بخواد ..... _هوی الهام ! میگم یادته ؟ سرمو تکون دادم ، دوباره گفت : ‌❣ @Mattla_eshgh
چیک چیک...عشق قسمت۱۵۷ _اون روز عمه خونه ما بود ... منم طبق معمول دیر از خواب بیدار شدم خواستم برم تو آشپزخونه صبحانه بخورم که دیدم انگار دارن در مورد خواستگاری با مامان حرف می زنند خوشحال شدم گفتم حتما یه فرجی شده قراره واسه من خواستگار بیاد ، فال گوش وایستادم ، ولی وقتی گوش کردم دیدم زرشک ! عمه داره برای دردونه اش آستین بالا می زنه ... انقدر از خانوم بودن نسترن و هنرمندی هاش تعریف کرد که برای اولین بار از دستش شاکی شدم ! البته اینم بگم که داشت می گفت در حد صحبته بین خودشون ! یعنی عمه به حاجی پیشنهاد داده ، ولی غلط نکنم هنوز حسام خبردار نشده بود که براش چه لقمه ای گرفتن شایدم با خبر شده که یهو سرش شلوغ شده دیگه ! خدا می دونه ... نفس آرومی کشیدم ،سیبی از توی بشقاب برداشتم و با چاقو روش شکل های نا مشخص می کشیدم گفتم : _یعنی حسام دوستش داره ؟ _الله اعلم ! سعی کردم بی تفاوت باشم ... به نشونه ی مهم نبودن شونه بالا انداختم و به سختی گفتم : _ایشالا که مبارکه ، بلاخره عمه هم عروس دار شد ! _الهام ؟ _هان ؟ _به من نگاه کن کاش می تونستم بفهمم چرا می خواد به چشمام نگاه کنه ! سرمو آوردم بالا ... خندید و گفت : _توام ؟! _من چی ؟ _گمشو ... یعنی انقدر خلم که نفهمم داری سکته میزنی ؟ البته حقم داری ها ، حسام کم تیکه ای نیست ! _مزخرف نگو ساناز ... انقدر بدبختی دارم که دیگه وقت فکر کردن ... _بسه بابا ! خیلی وقته یه اتفاقی افتاده و متاسفانه کسی با خبر نشده ، اگر تو یا حتی حسام خودتونو به اون راه می زنید من یکی کور نیستم می بینم _از چی حرف می زنی ساناز ؟ _برو بابا خودتی ! _ بخدا بین ما هیچی نبوده و نیست ... حسام مثل قبله منم همینطور ... مثل همیشه ! _د ِ نه دِ ! نیست الهام خانوم ، یعنی نمی فهمی حسام نگاهش به تو با قبلنا فرق کرده ؟ نمی فهمی که چجوری مثل پروانه داره دورت می چرخه !؟ ندیدی که حساب پارسا رو چجوری گذاشت کف دستش ؟ البته حقم داری ... اون روز که بیهوش شدی ندیدی ، ولی من که بودم ‌❣ @Mattla_eshgh
مطلع عشق
😔از تبارخستگانم ... 😢 حال و روزم خوب نیست 😔بیقرارت میشوم 😢بگو کجایی مهدی جان 😔تابه کی صبرو صبوری..
پستهای روز سه شنبه(امام زمان (عج) و ظهور)👆 روز چهارشنبه(خانواده وازدواج)👇
💕 اگر در زندگی محبت وجود داشت، سختی های بیرون خانه آسان خواهد شد. برای زن هم سختی های داخل خانه آسان خواهد شد. در ازدواج، اصل قضیه است. دخترها و پسرها این را بدانند. این محبتی را که خدا در دل شما قرار داده، حفظ کنید. (مدظله العالی) ‌❣ @Mattla_eshgh