مطلع عشق
حالا دیگر پرتوھای آفتاب راھشان را از میان ابرھا باز کردهاند؛ باران کم جانی میبارد. درآسمان بھ دنبال
#شاخه_زیتون
#قسمت ۲
#نویسنده : #فاطمه_شکیبا
🍃نمیدانم پدر چرا تا الان متوجھ نشده! دلم برای کودکی ام تنگ میشود. برای وقتی کھ مامان ستاره ، فقط مامان
ستاره بود. الان برایم یک مجھول شده است؛ یک ایکس بزرگ وسط زندگی ام
صدای بوق ماکروفر باعث میشود سرم را از روی میز بلند کنم. غذا را برمیدارم و درحالیکھ
اخبار تلوزیون را دنبال میکنم، سعی میکنم بخورمش. خوب داغ نشده و ھنوز کمی سرد است؛
اما مھم نیست. دیگر اینکھ مزه غذا چھ باشد در خانھ ی ما مھم نیست، فقط باید سیر شد. ذھنم
درگیر است و چیزی از اخبار نمیفھمم؛ حتی نمیفھمم غذایم کی تمام شد
ھر وقت دلم برای عزیز یا یک خانھ پر سر و صدا تنگ میشود، سراغ آلبوم ھایمان میروم.
آنقدر ھمھ را نگاه کردهام کھ ترتیب ھمھ عکسھا را حفظم. سراغ کمد مامان میروم و ساک پر
از آلبوم را برمیدارم. وسط اتاقم مینشینم و کف زمین پھنشان میکنم. از آلبوم کودکی و جوانی
پدر و عموھا شروع میکنم. عکسھای بچگیشان؛ بچگی عمھ ھا و عموھا. بعد عکس
مدرسھ شان؛ ھرچھ جلوتر میروم عکسھا رنگیتر میشوند. عکسھای عمو صادق در لبنان،
عکسھای جبھھ عمو یوسف کنار دوستان شھیدش. عمو یوسفی کھ تازه دانشجو شده بود. عزیز
میگفت از اواخر دبیرستانش جبھھ رفت اما درسش را در جبھھ خواند و در کنکور الکترونیک
دانشگاه صنعتی آورد. جلوی در دانشگاه صنعتی ھم عکس دارد؛ اما خیلی زود دوباره عکسھا
جبھھ ای میشوند. برای امتحانھا اصفھان میآمد
عزیز میگفت: «یوسف از بچگی عشق کار فنی داشت. دل و روده رادیوھا را میکشید بیرون،
دوباره میساخت.» عمھ میگوید بچگیشان با دستساختھ ھای عجیب یوسف میگذشتھ. اتاق
طبقھ بالای خانھ عزیز مال عمو بوده، داخلش پر از قطعات الکترونیکی و مکانیکی بوده.
پایش را بھ واحد مھندسی رزمی و بعد ھم توپخانھ سپاه باز کرد
ھمینھا بعداً
بھ زندگی عادی اش
عملیات مرصاد آخرین عملیات عمو یوسف بود. بعد از آن، عمو ظاھراً
برگشت. ازدواج کرد، درسش را تمام کرد و سر کار رفت. کمکم سر و کلھ زن عمو در آلبوم
پیدا میشود و کمی بعد مادر. در این مقطع از عکسھا ھمھ واقعا میخندند. عکسھای عقد و
عروسی پدر و عموھا کھ در آنھا سربھ زیریشان عجیب بھ چشم میآید
بھ تنھا عکس من با عمو یوسف میرسم؛ کنار زاینده رود، درحالیکھ در آغوشش ھستم. فکر کنم
پنج_شش ماھھ باشم. زن عمو ھم ایستاده کنار عمو و آنقدر رویش را تنگ گرفتھ کھ صورتش
دقیق مشخص نیست. در عکس بعدی عمو من را میبوسد و در عکس دیگر، صورتش را بر
صورتم گذاشتھ و دستش را دور شانھ ھای زن عمو. با تمام وجود میخندند و من حسرت
میخورم کھ اگر ھنوز ھم بود، شاید بقیھ خنده ھای آلبوم ھم عمیق میشدند
بعد از آن عکسھا، دیگر خنده ھا تصنعی شده اند. مخصوصاً عزیز کھ دیگر بھ دوربین نگاه
نمیکند و نگاھش فقط بھ من است. در بیشتر عکسھا در آغوش عزیز ھستم یا عمھ ھا.
🍃🌹🍃
🌹🍃
🍃
🌹رمان امنیتی، انقلابی #خط_قرمز
جلد اول ؛ رفیق
جلد دوم ؛ خط قرمز (رمان بلند)
🕊 قسمت ۴۶۶
‼️دوازدهم: از هرچه بگذریم، سخن دوست خوشتر است...
الحمدلله که در این شب عزیز به پایان رسید.
السلام علیک یا اباعبدالله...
#فاطمه_شکیبا (فرات)
#خط_قرمز
#پایان.
🇮🇷 #پایان رمان امنیتی خط قرمز
نثار ارواح مطهر شهدای گمنام و مظلوم اطلاعات و امنیت،
سلامتی سربازان گمنام امام عصر با آرزوی توفیق و عاقبت بخیری برای نویسنده محترم سرکار خانم شکیبا،،
صلواتی هدیه بفرمایید.
🍃نویسنده فاطمه شکیبا
🌹کپی بدون نام نویسنده غیرمجاز است
🍃
🕊🍃
🍃🕊🍃
رمان اعتقادی و امنیتی #نقاب_ابلیس
🌟قسمت #چهل_وهشت (اخر)
(حسن)
به مصطفی که متعجب نگاهش میکند، میگوید:
- بدو! پاسداران هنوز شلوغه نیرو میخوان...
-مگه هنوز جمعشون نکردن؟
-نه... داره بدترم میشه. اونجا هم مثل انقلاب نیست؛ دقیقا منطقه مسکونیه. دارن میریزن توی خونههای مردم.
مصطفی میرود که ذوالجناحش را آماده کند. این ذولجناح هم شده مثل ذولجناح تابلوی عصر عاشورا! یا رنگش ریخته، یا تو رفته. چراغش هم شکسته.
مثل بچهها به سیدحسین میگویم:
- میشه منم بیام؟
طوری نگاه میکند که دلم میریزد و جوابم را میگیرم:
-نه! تو برو پیش علی، یه سر بهش بزن.
-چرا من نیام؟
جواب نمیدهد و میرود.
با حسرت خیرهام به سیدحسین و مصطفی که دور میشوند. تا بیمارستان،
با بغضی نفسگیر دست به گریبانم.
دلواپس علیها و عباسهایی هستم که در پاسداران، با دراویش درگیرند. صدای کف و سوت و شعار آنقدر در ذهنم میپیچد که گوشهایم سوت بکشد.
پدر و مادر علی هم بیمارستانند.
مادرش مفاتیح به دست نشسته و پدرش تسبیح میگرداند. مثل همیشه، آرام روی تخت خوابیده. اگر میدانست در گلستان هفتم چه خبر است، بلند میشد و تا خود پاسداران میدوید.
همان بهتر که نمیداند!
حداقل خیالمان راحت است که دیگر کسی با چاقو پهلویش را نمیدرد و به بازویش تیر نمیزند. گفتم پهلو و بازو، سوختم!
کاش بلند شود و کمی باهم حرف بزنیم.
آرام در گوشش زمزمه میکنم:
-علی، چرا خوابیدی پسر؟ توی خیابون پاسداران یه مشت درویش داعش مسلک افتادن به جون نیروی انتظامی... نمیخوای پاشی؟ برات مهم نیست که بریزن خونه زندگی مردم رو بهم بریزن؟ برات مهم نیس دارن با چاقو و قمه و تفنگ برای پلیس خط و نشون میکشن؟
نمیدانم چرا اینها را گفتم.
نباید بفهمد، نگران میشود. از اتاقش میزنم بیرون،
دل ماندن در بیمارستان را ندارم.
بی قرارم، کاش من را هم با خودشان میبردند. سیدحسین و مصطفی را میگویم.
راستی الان کجا هستند؟
دستم میرود که سیدحسین را بگیرم، نه! نمیتواند که جواب بدهد...!
زیارتنامه حضرت زهرا(س) میخوانم؛
به نیابت از عباس، به نیت شفای علی. نفهمیدم کی این اشکهای شور و گرم روی صورتم غلطیدند؛ بی اجازه و هماهنگی!
دلم تاب نمیآورد؛ اخبار را چک میکنم.
نیم ساعتی تا اذان صبح مانده. باورم نمیشود! کی سحر شد؟
چشمانم تازه یادشان میآید نخوابیدهاند،
با نور گوشی شروع به سوختن میکنند. خطوط را به سختی میخوانم:
-شهادت یک بسیجی و سه نفر از نیروهای پلیس به دست دراویش....
چشمانم بیشتر میسوزند.
به پلکهایم التماس میکنم روی هم نیفتند.
مادر و پدر علی پرستارها را صدا میزنند، صدایشان را گنگ میشنوم. چشمانم کلمات را یکی درمیان میخواند:
- آتش... سلاح گرم... قمه... خانه های مردم... اتوبوس... نیروی انتظامی...
پرستارها به سمت تخت علی میدوند.
دوباره به کلماتی که تار و واضح میشوند نگاه میکنم:
- بسیجی... اتوبوس... زیر گرفتن...
پدر علی همانجا سجده میکند، اشک ریزان.
صدایی با شوق میگوید:
-یا فاطمه زهرا(س).
بسیجی، تیراندازی، سلاح گرم و سرد، اتوبوس...!
به گمانم صدای مادر علی است که میگوید:
-یا فاطمه زهرا(س).
🇮🇷 #پایان فصل دوم
والعاقبه للمتقین
این ناچیز، تقدیم به شهید محمدحسین حدادیان و شهید سجاد شاهسنایی، شهدای مظلوم امنیت...🤲🇮🇷
یا زهرا
#فاطمه_شکیبا؛ تابستان 97