eitaa logo
مطلع عشق
281 دنبال‌کننده
5.4هزار عکس
2هزار ویدیو
73 فایل
@ad_helma2015 ارتباط با مدیر کانال برنامه کانال : شنبه ، سه شنبه : امام زمان( عج ) و ظهور ومطالب سیاسی یکشنبه ، چهارشنبه : خانواده وازدواج دوشنبه ، پنجشنبه : سواد رسانه داستانهای جذاب هرشب بجز جمعه ها استفاده از مطالب کانال آزاد است (حتی بدون لینک )
مشاهده در ایتا
دانلود
برادر کوچکترم سی و پنج ساله است و متاسفانه هنوز مجرد😔 از بیست و دو سالگی به مادرم و من که تنها خواهرش هستم، اصرار می کرد که می خوام ازدواج کنم، ما هم اول سر سری گرفتیم و بعد جدی بهش گفتیم حالا زوده... برادرم هم چند سال اصرار کرد. بعدش از صرافتش افتاد. اون موقع از نظر علمی بسیییییار درخشان بود و تو کارش هم موفق بود علاوه بر اینکه بسیار معتقد هستن بعده ها فهمیدیم که تو اون سنین چون تو هر موقعیتی که بود درخشان بود، مورد توجه دختر خانمها بوده و .... به همین جهت دوست داشته ازدواج کنه تا راحت بشه و بقول خودش هم به گناه نیافته و هم دخترها دست از سرش بردارند. البته کلا هم به تشکیل خانواده خیلی خیلی علاقه مند هستند. متاسفانه از حدود بیست و هفت سالگی ایشون تا همین حالا در تلاشیم که یک همسر مناسب براشون پیدا کنیم اما نمیشه 😔😔😔😔 اینکه برادرم رو می بینیم که هنوز به تنهایی زندگی می کنه و خانواده ای برای خودش نداره دلمون رو به درد میاره اما بدتر و سخت تر از اون عذاب وجدانی هست که برای همیشه همراه منه خیلی پشیمونم اماچه فایده ! چند بار به برادرم گفتم که شرمندش هستم اما بهش حق میدم که نتونه من رو ببخشه، هر وقت من تونستم سالهای طلایی زندگیش رو بهش برگردونم ،اونم میتونه منو ببخشه ! برادرم می دونه که از بچه هام بیشتر دوستش دارم و همه ی جونم براش میره و شب و روز به فکرشم و همه ی آرزوم خوشبختیشه اما چه فایده، خود من مانع خوشبختیش شدم. می دونم این عذاب وجدان که مثل خوره تمام روح و روان و حتی جسمم رو درگیر کرده تا آخر عمر باهامه اما هیچ کاری از دستم برنمیاد جز استغفار و آرزوی اینکه یه روزی برادرم این ظلم بزرگی رو که در حقش کردم ببخشه خواهش می کنم اگر می تونید به ازدواج یک جوان کمک کنید، این کار رو بکنید اگر خواهر یا برادرتونه، یا حتی آشنا یا فامیل یا همسایه ....... اگر می تونید دو نفر رو به هم معرفی کنید، اگر می تونید با یک جوون حرف بزنید تا عقیده اش نسبت به ازدواج درست بشه، خلاصه هررر کاری می تونید بکنید تا به ازدواج جوانها کمک کنید بخدا باقیات الصالحات هست. انشاالله نظر لطف امام زمان علیه السلام شامل حال همه ی جوانها باشه ‌❣ @Mattla_eshgh
1_199661422.ogg
991.1K
سلام حاجاقا، آقایی با خانوادشون اومدند خواستگاری و فقط یک جلسه صحبت کردیم و شناخت کاملی حاصل نشده، سوال من اینه که با استخاره گرفتن میشه فهمید که آیا من خوشبخت میشم یا نه ؟؟ (اشتباهات رایج در مورد استخاره ازدواج ) هم بشنوید و هم ارسال کنید برای دوستانتون تا بقیه هم خدایی نکرده مورد های احتمالا خوب رو از دست ندن به بهانه استخاره !! ‌❣ @Mattla_eshgh
مطلع عشق
رنج_مقدس قسمت_صد_و_سی_و_ششم به کنار چشمه که می رسيم زنده می شوم. چقدر من از اين چشمه خاطره دارم. فق
صد و سی و هفتم دنيا روی دور مسخره اش افتاده است. حالا متوجه می شوم که هر کس می تواند هر طور که بخواهد زندگی چند روزه اش را اداره کند. پدر با دادن جانش برای آرمان الهی و شيرين با دادن عقل و آبرويش، برای جان گرفتن از هوس بشری. اين مسخره ترين دوری است که دنيا را مجبور می کند تا بر مدار آن بچرخد. هوس و لذتش مزه تلخ دنيايی است که در دهان خيلی ها می ماند. مثل زهر است. گنداب است. دلت می خواهد آن را تف کنی، اما وقتی می بينی خيلی ها با لذت آن را می بلعند، حالت تهوع می گيری. معده پر و خالی هم ندارد. مدام عق می زنی. با اختيار هم عق می زنی تا هر چه هست و نيست، از اين شيرينی دنيا از معده ات بيرون بيايد. پدر از سکوت بهت آور شيرين استفاده می کند و به حرف می آيد: - من حاضرم ليلا را راضی کنم تا دست دلش را از مصطفی بردارد. خونی که تا به حال با سرعت طوفانی در رگ هايم می دويد به آنی منجمد می شود. لرزم می گيرد. پدر دست می گذارد روی دستم و فشار می دهد تا عکس العمل ناگهانی مرا کنترل کند. به چشم های به خون نشسته مصطفی که با حيرت بالا می آيد، محل نمی گذارد. - ولی به شرطی که تو تمام شرط های مصطفی را قبول کنی. لبخند پيروزمندانه ای روی لب های شيرين می نشيند. - خيالتان راحت. خوشبختش می کنم و همه شرط ها را هم قبول می کنم. شيرين رو می کند به مصطفای بی جانی که محکم نشسته. - هر چی بگی گوش می دم. به اين قرآن قسم. و قرآن سر تاقچه را بر می دارد و مقابل مصطفی روی زمين می گذارد. مصطفی قرآن را از روی زمين بر می دارد و می بوسد. روي پايش می گذارد. دوست دارم دوباره اختيار نفس کشيدنم را دست خودم بگيرم و در لحظه ای اجازه ندهم تا ديگر بيايد، اينقدر که حال مصطفی نه، حال و روز شيرين برايم دردناک است. شيرين انگار که من هستم. مصطفی زل می زند به صورت پدر و می گويد: - من روی حرف شما حرف نمی زنم. شرطم اينه که شيرين دست تمام اون هايی که باهاشون رابطه داشته رو بگيره بياره پيش روی پدر و مادر من و خودش. اجازه بده پرينت تمام صحبت ها و پيام هاشو بگيرم. حتی شوهر سابقش هم بدونه که شيرين زمان بودن با اون با چند نفر ديگر ارتباط داشته تا حلالش کنه. همه بايد شيرين رو ببخشن تا من بتونم زندگی جديد شروع کنم. شيرين می خواهد حرفی بزند که مصطفای سير شده از دنيا بدون آنکه نگاهش کند ادامه می دهد: - هنوز همه شروطم رو نگفتم. اگر برای تو قيامت معنايی نداره و همه چيز توی اين سر و شکم خلاصه می شه، من قيامت باورم. حقّم رو بابت تمام تهمت ها می بخشم، از حق ليلا هم می گذرم، اما از حقّم براي يک زندگی مشترک پاک نمی گذرم. بقيه اش رو بگم يا نه؟ تموم می کنی اين بازی رو يا تموم اين باری رو که داره اين وسط خالی می شه به حراج بذارم؟ پدر صدايش می زند. ساکت می شود. حالا اين شيرين است که کبود شده است. مصطفی بلند می شود تا برود. کنار در مکثی می کند و می گويد: - حاج آقا اين شرط اول و دوممه. بقيه شروطم هم بعداً اگر خواست می گم. فقط نمی دونم همسر سابقش اگر خيلی چيزها رو بفهمه و بقيه ديگه، چند سال بايد توی دادگاه ها بره و بياد. من گرمم است يا کره زمين به توليد گرما افتاده است؟ انگار که تمام تلاشش را می کند تا بنی بشر را به خاطر خطاهايش ذوب کند. می خواهد که سر به تن جن و انس خطاکار نباشد. از اينکه شاهد بدترين ماجراهاست، شرمگين است. پدر سر پايين انداخته و مغموم لب باز می کند. - شيرين خانم! زندگی اونقدر طولانی نيست که چند مدتش هم بخواهد به اين بازی ها بگذره. حتماً آلبوم عکس داری. يک دور نگاه کن. فاصله کودکيت تا جوانيت، قدر يکسال هم به نظر نمی آد. هيچ کس مثالی نداره برای اينکه بگه دنيا چه قدر زود می گذره و چه بی قدر و قيمته. تا بخواهی امروز رو دريابی فردا شده. مصطفی هم يک تکه از امروزه. من اين حرف ها رو به ليلا هم می گم. مصطفی هم يک تکه از امروزه که وقتی به دستش می آری، متوجه می شی که برای تو کمه. گاهی حتی خسته ات هم می کنه. بدی که می کنه متنفر می شی. متوجه می شی که چه قدر کسل و افسرده ای. مصطفی عشق نيست. فقط يک هم قدمه به سمت عشق. شايد تو بگی که از لج مصطفی دنبال تمام اين هوس ها رفتی. حالا ببين خودت رو، فکر و روحت رو خراب کردی، اما باز هم مصطفی رو نداری. دنيا مثل باتلاق می مونه. اگر برای رسيدن به لذت هاش زياد دست و پا بزنی، خفه ات می کنه. دير نشده هنوز، به جای اين که دنبال مصطفی بری، برو از کسی که اون رو خلق کرده، طلب بهترين راه رو بکن. شروط مصطفی رو قبول کردن يعنی تمام آبرويی که خدا برات نگه داشته، خودت از بين ببری. زندگيت رو سخت تر نکن.
رنج_مقدس قسمت_صد_و_سی_و_هشتم صدای گريه شيرين بلند می شود، سرم را مثل يک وزنه سنگين شده بالا می آورم. رگ هايم تير می کشد. درد در تمام سلول هايم سر به فرياد بلند کرده است. شيرين حرف می زند و پدر برايش جواب ها دارد. فقط وقتی به خودم می آيم که زير سرمم. بدنم می سوزد. آتش در تمام تنم زبانه می کشد. چشمم را که باز می کنم، حس می کنم حرارت از چشمانم بيرون می زند. می سوزد و اشک سرازير می شود. می بندمش. کسی سَرم را نوازش می کند؛ اما از ورای هرم گرما نمی توانم ببينم. - ليلاجان! خوبی خواهری؟ يک بار فکر می کردم خوبی حس است يا فعل؟ اما الآن می گويم: خوبی الماس اين است که ناياب است. نه! من ديگر هيچ وقت خوب نيستم. - چی شديد تو و مصطفی؟ اسم مصطفی در ذهنم تکرار می شود. چه بر سر من و مصطفی آمد. الآن او هم تب کرده است؟ او هم بيمارستانی شده است؟ حتما از غصه درد های شيرين است. نمی توانم حرف بزنم. تا دکترها اجازه بدهند و برويم يک روز طول می کشد. نگران تبم هستند که پايين نمی آيد. توی ماشين، علی آهسته برايم حافظ می خواند. جز اين تحمل هيچ ندارم. سراغ مصطفی را نمی گيرم. می ترسم از جواب ها. چه قدر پير شده، شايد هم چشمان من ديدش عوض شده است. دنيا تب کرده است. مادر برايم شربت عسل و کاسنی می آورد. نمی خواهم؛ يعنی نمی توانم که بخواهم. نفرت معده ام هنوز بر طرف نشده است. چهل و هشت ساعتی در تب می سوزم. اين روزها که به ساعت نمی گذرد. به ثانيه دور می زند و برای من دير و تلخ می گذرد. بايد امشب اسم تک تک افراد اطرافم را بنويسم و ببينم که کدامشان کمکم کرده تا من کس ديگری بشوم؛ متفاوتِ متغيرِ پيشرو. دنبال بی نهايت رفتن با کدامشان ممکن است؟ همه که اهل ماندن و گنديدن هستند. بايد کسی را پيدا کنم که مثل همه نباشد. هزاران فکر در مغز سوزانم، می آيد و می رود؛ يعنی اگر مصطفی همان ابتدا تن به همراهی با شيرين می داد، او خراب نمی شد؟ مصطفی که بوده، من هم که نبودم، پس چرا شيرين آنقدر زشت زندگی کرده است؟ من حتم دارم اگر عفيف می ماند، حالا بچه هم داشتند. چه با هم، چه با ديگری. ديشب فهميدم که شيرين از تمام کارهايش در اين مدت، نه تنها لذت نمی برده، بلکه زجر سنگين بر باد دادن حيا و نور وجودش در لحظات تنهاييش، او را کشته است. شايد هم لذت واقعی را مصطفی می برده که هر بار هوسش را به بند می کشيده و در سخت ترين سن، خودش را پاک نگه داشته است. اصلاً اصل لذت همين است. به آنی که شأن تو نيست، دل نبازی؛ هر چند که بهترين جلوه را مقابلت کند. الحق که حضر ت امير(ع) چه فرموده است: بها و ارزش شما بهشت است، به کمتر از بهشت خودتان را نفروشيد. در تب که می سوزم، موحد می شوم. حتماً مصطفی هم که در بند ترک هوس بوده، رنجی را که تحمل کرده، ثمره اش شده همين. اين سه روزه بدون او عجيب سخت گذشت. پنج روز بيشتر تا قرار عقد باقی نمانده است. همه ساکت اند تا شيرين تصميم بگيرد. حتی مصطفی که دلم برايش تنگ شده و از نبودنش می ترسم؛ يعنی تا کی بايد در حسرت لحظه ای بهتر باشم؟ بيست سال کنار پدربزرگ و مادربزرگ به اين اميد طی کردم که روزی کنار خانواده قرار می گيرم. هر چند که آن بيست سال هم جز سختی دوری هيچ غصه ای نداشتم. يکدانه ای بودم زير چتر محبت شديد و ناز و نوازش. حتی وقتی هم که مريض بودند و پرستارشان بودم، زبانشان آنقدر محبت می ريخت به پايم که مشتاقانه دورشان می چرخيدم. دنبال مقصر گشتم و گشتم تا يقه پدری را گرفتم که بيش از همه سر می زد و محبت می کرد. شايد چون جلوی چشمم بود. يا شايد چون مظلوم تر و کم حرف تر بود. شايد هم خودش خواست که سيبل تمام اتهامات من بشود، اما بقيه راحت باشند. بعد که همه اينها تمام شد مصطفی آمد. پر محبت و پر نشاط.
ولی راستی مقصر اين لحظات تلخ فعلی من کيست؟ بايد اين بار يقه چه کسی را بچسبم و مقصر بدانم؟ نکند تمام زندگی چای قند پهلوست. تلخی اش يک استکان و شيرينی اش اندازه قندی کوچک است و من بايد راضی باشم که يک استکان چای تلخ را با قندی کوچک بخورم، يعنی پدر مرا بخشيده؟ تاوان خودخواهی هايم را می دهم؟ می خواهد خيلی مست دنيا نشوم و خودم را گم نکنم. ياد گلبهار می افتم. ياد دوستانش و استدلال هايشان. مدل تلخی و رنج زندگی آنها با من خيلی فرق می کند. آنها نمی دانند از دنيا چه می خواهند. تئاتر شادی بازی می کنند. مجسمه شادی می شوند، آنها واقعيت زندگيشان بازيگری است. من که اينطور فکر نمی کردم. من قائل به رنج مقدس بودم. رنجی که از دنيا می بينی تا طالبش نشوی. مثل شير مادر که بعد از دو سال برای بچه ضرر دارد و مادر، ماده تلخی می مالد تا کودک ديگر طلب شير نکند، غذاخور شود و رشد کند. پس من چه مرگم شده که در همه رنج هايم دنبال مقصر می گردم تا يقه اش را بچسبم و او را به ديوار بکوبم. مصطفی رنج مقدسی کشيده تا پاک بماند. حقش نيست که دچار زحمت شود. مادر که اعتقاد دارد خدا می خواهد وصلت پاکان رخ بدهد. خدايا! اين ترديدها از کجا آمده که ميل رفتن ندارد. کنار چشمه از تو خواستم دستم را بگيری، پس چه شد؟ حتماً اين تدبير پدر همان دست محبت است که دوست دارد خودم محکم بگيرم و رها نکنم. *** شب پنجم بدون مصطفی است. شيرين برای پدر پيام زده بود: - «کاش من پدر و مادری مثل شما داشتم. به ليلا بگيد تا آخر عمرش، چشم من حسرت زده زندگی اش می مونه. البته هم بگيد ببخشه.» زير آسمان سجاده می اندازم. دنبال يک بی نهايت هستم؛ کسی که بشود هميشه در جست و جويش بود و هميشه هم داشتش. خسته شده ام از هر چيزی که يک زمانی تمام می شود. محدوديت ها کلافه ام می کند. بايد همه کلاف های سردرگم زندگی ام را باز کنم. به هر کدام از بودهای دور و برم که دل بسته ام، بعد از مدتی، کوچکی شان افسرده و دل مرده ام کرده است. عالم و آدم نمی تواند دلخواهم بشود. سردم می شود؛ اما گرمای التماس اين که می خواهم زير چترش برای هميشه بمانم، حرارتی ايجاد می کند که سرما را نفهمم. صبح از خانه بيرون می زنم. با پدر راهی می شويم. پدر گفته بود: دنيا همش همينه. اگه همين چند سال زندگی، پر از ارزش افزوده و مقاومت در مقابل هوس های سطحی نباشه، پشيمان می شی. اين روزها جاده جمکران چشم انتظارتر و گريان تر از همه است. چند روز بيشتر تا نيمه شعبان نمانده است. تا برگرديم غروب شده است. صدای مسعود و علی تا سر کوچه می آيد. معلوم است که دوباره دارند واليبال بازی می کنند. کليد می اندازم و در را باز می کنم. از سر و صدايشان خنده ام می گيرد. توپ که می افتد توی حوض، تازه متوجه می شوم که چهار نفرند. مصطفی مات م ماند. چه لاغر شده است! سعيد می آيد سمتم و بغلم می کند: - اين پنج روز اندازه پنج سال سخت گذشت. و می رود داخل خانه. مسعود و علی هم دستی تکان می دهند و می روند... می ماند مصطفی و من و توپی که توی حوض چرخ می خورد و موج ايجاد می کند. مصطفی خم می شود و توپ را بر می دارد. می آيد سمت من. قلبم تپش می گيرد. نگاهم به قطره های آب است که از توپ می چکد. کنار هر قدمش قطره ای هم می افتد. مقابلم می ايستد و توپ را به سمتم می گيرد. مانده ام که در چرخه گردون دنيا که هر چرخشش موج امتحانی را به سمت تو راه می اندازد، اين آب حيات چه می کند؟ دست مصطفی که زير چانه ام می نشيند و سرم را بالا می آورد، تازه صورت گُر گرفته و چشمان خسته زيبايش را می بينم. - ليلاجان! قرار نيست تنها باشی! با هم می سازيم. نه فضای مه آلود دارم، نه قطره های شبنم را. اين بار حس دانش آموزی را دارم که سر جلسه امتحان نشسته ام. بی اختيار می گويم: - می ترسم. - اگر در جاده ای که امروز در آن قدم زدی می مانی، آرام باش. نمی گذارد حرفی بزنم. دستم را می گيرد و می بردم سمت زمين بازی. چادر و مقنعه ام را در می آورم. موهای آشفته ام را با دستش صاف می کند. پشت تور، سرويس را که می زند، تازه دوزاريام می افتد که با مصطفی وارد بازی دنيا شده ايم... پایان ❣ @Mattla_eshgh مطلع عشق درایتا👇 http://eitaa.com/joinchat/1912668160Cb98d13f3dc مطلع عشق در تلگرام 👇 https://t.me/joinchat/AAAAAEPMpR-8n7jQKaBvdA
سلام شبتون بخیر😊 جایی نرین همینجا باشین 🙃 فرداشب داستان جدید داریم ، مطمعنم نخوندینش
🔻 سلبریتی های ایران ...! 💢 پرویز پرستویی پست اینستاگرام درباره‌ی رو لایک کرده!!! 🔴 این‌ها برای سرنوشت یک مملکت تصمیم می‌گیرند ... ‌❣ @Mattla_eshgh
مطلع عشق
#افزایش_ظرفیت_روحی 13 🔶 یه نکته خیلی مهم رو باید بهش دقت کنیم. ✅ ما آدم ها خیلی بیش از اینکه به د
14 ❇️ دستور! 🔵 گفتیم که آدم باید خیلی بیشتر از اینکه دنبال یادگیری باشه باید دنبال "عمل کردن" باشه. 💢 گاهی وقتا داشتن یه کوه علم و آگاهی یه ذره میتونه به آدم قدرت روحی بده ولی انجام یه عمل کوچک کلی باعث بزرگ شدن روح انسان میشه. 🔶 خب حالا اگه بخوایم با عمل کردن، روح خودمون رو بزرگ کنیم راهش چیه؟ آفرین! مبارزه با راحت طلبی.😊👌🏻 👈🏼 خوب دقت کنید: در اولین مرحله از مبارزه با راحت طلبی باید یه حرفی رو همیشه برای خودمون مرور کنیم: ✔️ من باید کارای شخصیم رو خودم انجام بدم. من نباید برای انجام کارای شخصیم به کسی دستور بدم☺️ این "اولین قدم" برای شروع مبارزه با راحت طلبی هست. ❇️ کلا سعی کن تا اونجا که میشه برای کارای شخصیت به کسی دستور ندی. ☢️ اگه مثلا یه لیوان آب میخوای تا خواستی به مادرت یا همسرت یا به دیگری بگی بیاره، همون موقع صبر کن! بزن تو گوش راحت طلبیت و خودت بلند شو و لیوان آب برای خودت بیار.👌🏻👏🏼👏🏼👏🏼 💢 اینجوری نفست رو تربیت کن. هوای نفس طوریه که اگه برای تربیتش وقت نذاری ول میشه و پس فردا توی زندگی بیچارت میکنه... پس تمرین این درس ما این شد: برای کارای شخصی به کسی دستور ندیم. و خودمون انجام بدیم💪🏼 ❣ @Mattla_eshgh مطلع عشق درایتا👇 http://eitaa.com/joinchat/1912668160Cb98d13f3dc مطلع عشق در تلگرام 👇 https://t.me/joinchat/AAAAAEPMpR-8n7jQKaBvdA
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 💥بدحجابی دلایل مختلفی دارد، اما کمبود مردان خانواده، می‎تواند یکی از مهمترین دلایل بدحجابی زنان باشد. 🔥 قبل از اینکه زن را نشانه بگیرد، مرد را نشانه گرفته است. ‌❣ @Mattla_eshgh
. بانوی آمر در پارک کشاورز رشت مورد ضرب و شتم این زن قرمزپوش قرار گرفت بطوری که سرش رو زیر آب حوضچه پارک بقصد خفه کردن فرو برد! خانم فقط بخاطر مزاحمت سگهای این زن بهش گفت سگها رو محیط عمومی ول نکن که زن وحشیانه حمله کرد. چرا قانون ضعیف باشه تا قانون شکنان گستاخ بشن؟ ‌❣ @Mattla_eshgh