مطلع عشق
#انچه_مجردان_باید_بدانند 🔰یکی از مهمترین علل شکست در ازدواج توقع و تصورات غلط از آن است خوشبختی
#انچه_مجردان_باید_بدانند
#قسمت_سوم
🔰یکی از مهمترین #علل شکست در ازدواج توقع و تصورات غلط از آن است.#خوشبختی به خودی خود رخ نمیدهد، بلکه ساخته می شود.
#اولین شرط و لازمه ارتباط خوب و مؤثر زناشویی ابراز صحیح ، صریح و شفاف احساسات ، #نظرات و خواسته هاست. حتی بهترین روانشناسان ( و حتی کسانی که #ادعای قدرت ذهن خوانی دارند)نیز قادر به خواندن ذهن و فکر دیگری نیستند.
اگر در #ازدواج قرار باشد کسی تغییر کند آن یک نفر خود ما هستیم ( ما نمی توانیم #هیچ کس را تغییر دهیم بجز خودمان) . البته این بدین معنی نیست که اشتباه و #خطای دیگری را نادیده بگیریم و یا بپذیریم بلکه به معنی شناخت و پذیرش مسئولیت خود در آن مورد و #حمایت همسر به امید اصلاح است. درست همانند زمانی که همسرمان بیمار شده است و ما با #مهر و مراقبت و کمک تلاش می کینم تا هر چه سریعتر بهبود یابد.
❣ @Mattla_eshgh
مطلع عشق درایتا👇
http://eitaa.com/joinchat/1912668160Cb98d13f3dc
مطلع عشق در تلگرام 👇
https://t.me/joinchat/AAAAAEPMpR-8n7jQKaBvdA
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌺ببینید| حضرت خدیجه، شیفته کدام ویژگی حضرت محمد (ص) شد؟
🌹دهم ربیع الاول سالروز ازدواج نبی اکرم(ص) و امالمومنین خدیجه(س)
❣ @Mattla_eshgh
مطلع عشق
📕محافظ_عاشق_من ✍ به قلم : #ف_میم 🍃 قسمت_بیست_دوم جلوی در پادگان ایستاد و نظاره گر نظامیانی شد
📕#محافظ_عاشق_من🥀
✍ به قلم : #ف_میم
🍃 #قسمت بیست سوم
بعد از اتمام خریدهای بسیج ، مرصاد مهدا را به دانشگاه رساند و خودش برای هماهنگی به رستوران رفت .
مهدا با تنی خسته و چهره ای خواب آلود که بی خوابی شب گذشته اش را فریاد میزد ، به سمت کلاس که ده دقیقه تا شروعش مانده بود راه افتاد ، آنقدر خسته بود که سعی میکرد اتفاقات محل کارش را در ذهنش مختوم کند تا با ذره جانی که برایش باقی مانده روی درسش تمرکز کند .
وارد کلاس شد چند تا از هم کلاسی هایش پراکنده نشسته بودند ، مثل همیشه در ردیف های آخر نشست تا بتواند روی کلاس احاطه داشته باشد و بهتر تمرکز کند .
به ساعتش نگاه کرد هنوز وقت بود تصمیم گرفت به چشمش استراحت بدهد تا بتواند تخته ی ابتدای کلاس را از استاد تفکیک کند .
هنوز به ۵ دقیقه نرسیده بود که دستی محکم به پشت گردنش خورد . این حرکت ناگهانی باعث شد تکان تندی بخورد و بسمت زمین شیرجه برود ، سریع خودش را کنترل کرد و صندلی را قبل از افتادن گرفت ، صاف ایستاد و با چشم هایی که از خستگی و کلافگی قرمز شده بودند به فرد خاطی زل زد و با حرص گفت : حســـــــــنا !!
حسنا دانشجوی سال چهارم پزشکی بود و رفاقتش با مهدا از دفتر بسیج شروع شد .
بعد از اتمام یکی از کلاس هایش برای دیدن مهدا آمده بود که متوجه حالت متفاوت مهدا شد ، نگران گفت : ببخشید معذرت میخوام ، اومدم ببینمت فقط ؛ چیه مهدا حالت خوب نیست ؟
اینقدر بلند این جمله را به زبان آورد که کل کلاسی که تقریبا پر شده بود بسمتشان برگشت .
مهدا از این نگاه های خیره بهم ریخت و با دلخوری به حسنا نگاه کرد که یکی از دختر های کلاس که با مهدا لجبازی و کلکل داشت گفت :
چیه حاج خانوم ؟ کلاس گذاشتی رو سرت ! و با تمسخر ادامه داد ؛ مگه نمیدونی حق الناسه تمرکز مردم بهم بریزی
مهدا : موردی نیست ، عذر میخوام حواستونو از بررسی حوالات اطرافیان پرت کردم .
ثمین : ببین عهد قجری زیاد حرف میزنی ...
ـ شاید زیاد حرف میشنوم .
با غلدری از روی صندلی بلند شد بسمت مهدا رفت و گفت : چته ؟ چه مرگته ؟! چرا پاچه میگیری؟!
مهدا پوزخندی نثارش کرد و سعی کرد با آرامش پاسخ بدهد : بفرمایید خانم ناجی بشینین استاد میان و ممکنه از اخبار زنده جا بمونید ....
ـ به تو چه ؟! تو چی کاره ای ؟ هان ؟ و با پشت دست محکم به مهدا زد که حسنا از بهت درآمد و با ناباوری رو به مهدا گفت : مهدا تو تمومش کن تو که اهل این حرفا نیستی .
مهدا چشمانش را بست و زیر لب شیطان را لعنت کرد و گفت : ببخشید ثمین جان من خسته بودم زیاده روی کردم ، حلال کن .
ـ گمشو بابا ! همتون قاطی دارین الان جو پوریای ولی گرفتی که بگی خیلی خوبی ؟! هان ؟
ـ آره جو پوریای ولی گرفتم که جهل و خشم سوارم نشه!!
ثمین سری به نشانه تاسف تکان داد و گفت : فک کردی با این رفتارات بقیه جذبت میشن ؟! دنبال چی هستی ؟ چرا میخوای خاص و متفاوت به نظر برسی ؟! نکنه شوهر میخوای بابا بیا یکی از همین برادرا رو با چادر خر کن برو دیگه ...
ـ برات متاسفم واقعا تمامیت وجود یه زن رو در این میبینی ؟! منتظر ازدواج و دنبال اغفال مردا !!؟ وقتی ما زنا این شکلی همو می بینیم چطور انتظار داریم مردا درک درستی از ما داشته باشن
ـ ببند بابا شما ها برین برا همون حاج آقاهاتون آشپزی و کلفتی کنین ؛ شما ها اصلا چی از خواسته های طبیعی زن میدونین ؟ چی از عشق میدونین ؟! هان ؟
ادامه دارد ...
📕 محافظ_عاشق_من🥀
✍ به قلم : #ف_میم
🍃 قسمت_بیست_چهارم
مهدا خواست جواب این سرکشی های هم کلاسیش را بدهد که حسنا پا به فرار گذاشت و سید مهراد حسینی استاد جوان وارد کلاس شد .
ـ سلام ، عصر همگی بخیر
همه جواب استاد را دادند و استاد شروع به حضور غیاب کرد .
ـ خب قبل از شروع بحث یه نفر بیاد و مطالب جلسه قبل رو در ۵ دقیقه ارائه بده .
همهمه ای در کلاس برپا شد که استاد کلاس را ساکت کرد و گفت :
خب اگر داوطلب نیست کسی که کمترین نمره رو داره صدا میزنم ؛ تا پیداش میکنم اگر کسی میخواد داوطلب بشه بگه
همه میدانستند کمترین نمره احتمالا متعلق به امیر رسولی است کسی که به دلیل ضعف مالی که داشت مجبور بود کار کند و همه او را با تاخیر و غیبت هایی که داشت میشناختند اما غرور و اعتماد بنفس کاذبش به او اجازه نمیداد از کسی کمک بخواهد ؛ همه میدانستند اگر این فرصت را خراب کند قطعا این درس را پاس نخواهد کرد و اخلاق خاصش که از کسی بابت لطفش تشکری نمیکرد باعث شد هیچ کس این فداکاری را نکند .
مهدا جزوه اش را بالا پایین کرد و با اشاره به آن سوالی به رسولی نگاه کرد که او شانه ای بالا انداخت و بی تفاوت به استاد خیره شد ؛ تا استاد خواست نام فرد مورد نظرش را صدا بزند مهدا با فکر این که خانواده ی او به حضورش نیاز دارند و با تاخیر در اتمام تحصیلش به مشکل میخورند دستش را بلند کرد و با صدایی که از خستگی گرفته بود گفت :
ببخشید استاد ؟
ـ سوال داری ؟
ـ خیر ، من میخواستم مطالب جلسه قبل رو یاددآوری کنم .
ثمین : اسپایدرمن وارد میشود ...
اغلب دانشجویان کلاس خندیدند که استاد گفت : خانم فاتح شما بیش از ظرفیتتون داوطلب شدین ...
ـ اگر لطف بفرمایید اجازه بدین من مطالب امروز رو ارائه بدم مطالعه پیش از کلاسم رو آزمایش میکنم و شما از میزان یادگیری سطح کلاس آگاه میشین
ثمین :.... هههه آگاه ... راز بقاست حتما تو هم آفتاب پرستشی
استاد :
ـ مشکل اینکه که سطح یادگیری شما با سطح یادگیری کلاس مطابقت نداره و شما خانم ناجی ؟ یه بار دیگه بخواید حرف اضافه تر از مباحث کلاس بزنید میتونید برید بیرون و از راه پله پذیرایی کنید .
این بار همه جز ثمین و مهدا خندیدند که ثمین گفت : آخه استاد این خانوم حق ما رو ضایع میکنه دنبال نمره و خود شیرینیه
ـ خب نظرتون چیه شما تشریف بیارید و برای ما توضیح بدید
ثمین به لکنت افتاد و گفت : اِ ...ِ استاد ... چیزه ... من واسه جلسه قبل آمادگی داشتم
ـ مشکلی نیست شما فصل ۴ رو کنفرانس بدین ، خیلی مشتاق بنظر میاید .
ثمین با حالتی که نشان میداد دوست دارد مهدا را بکشد گفت : بله استاد چشم .
ـ خانم فتاح بفرمایید .
مهدا شروع به توضیح کرد و سر ۵ دقیقه مبحث را بست
که ثمین گفت : یه مبحثو جا انداختی خانوم محترم
مهدا : بله ، تدریس مبحث ابتدایی فصل ۳ در قالب ۳ صفحه به زمان تدریس فصل ۴ موکول شده ، ان شاء الله شما جبران میکنید .
استاد لبخندی زد و گفت : بفرمایید ممنون ، توضیحات کامل بود ، ضمنا کسایی که نمره شون پایینه فکر نکنن من متوجه نیستم یا اگه از بقیه سوء استفاده میکنن من متوجه نمیشم ...
مهدا : ببخشید ، اما استاد من خودم خواستم ...
ـ بهتره منو بچه فرض نکنی خانوم فتاح
ـ نه ایـنـ...
ـ خب کافیه مبحث جدید رو شروع میکنم لطفا دقت کنید تا مجبور نباشم چندبار توضیح بدم .
ادامه دارد ...
📕محافظ_عاشق_من🥀
✍ به قلم : #ف_میم
🍃 قسمت_بیست_پنجم
کلاس که تمام شد ، وسایلش را برداشت و خواست از در خارج شود که استاد صدایش کرد :
خانوم فتاح ؟
مهدا جلو رفت و گفت : بله ، استاد
ـ میخوام گروه بندی کنم واسه آزمایشگاه که قراره بریم ، لیست رو بهت میدم بنابر صلاح دیدت گروه بندی کن ، میخوام سر کلاسم مشکلی نباشه
ـ استاد ممکنه بچه ها...
ـ تصمیم استاد ربطی به دانشجو نداره
ـ بسیار خب ، سعی میکنم درست انجامش بدم .
سری به نشانه ی تایید تکان داد ، لیست را بسمت مهدا گرفت و گفت : بگیر ، جلسه بعد هم گروه بندی رو بهشون اعلام کن .
ـ بله ، حتما .
ـ خب من برم کلاس دارم ! به در اشاره کرد و ادامه داد ؛ تو هم برو حسنا منتظرته .
مهدا به طرف در برگشت ، حسنا را دید و بعد از خداحافظی با استاد ، بسمت خروجی دانشگاه راه افتادند که حسنا گفت : مهدا ؟
ـ جانم .
ـ قهر نیستی ؟ بخدا نمی دونستم خسته ای ، ببخشید . جون خودم نمیخواستم اذیتت کنم .
ـ اووو وایسا ببینم ، کی باز خواستت کرده حالا ؟! بعدشم من ازت خیلی ممنونم که جلومو گرفتی شیطون بدجوری از خستگی روز اول کاری داشت استفاده میکرد منم که ...
حسنا ، مهدا را بوسید و گفت : خیلی گلی ... راستی چی شده مهراد اینقدر باهات گرم میگیره ؟! یادم قبلا به خونت تشنه بود .
ـ الان غیرتی شدی ؟
ـ آره ، تازشم ممکنه مرصادتون خیلی غیرتی بشه
ـ حسنااااا
ـ هان ؟ این دوست داره ، مطمئنم . ناسلامتی پسر عمومه ، میشناسمش ، فقط ده سال ازت بزرگتره مشکلی نداری ؟
ـ اوه حسنا خوردی مخمو کی گفته ، یه اتفاقی افتاده یکم رفتارش بهتر شده همین .
ـ من میخوا...
مهدا با صدای بوق مرصاد در ماشین رو به حسنا گفت : ولش کن پسر عموتو ،حسنا ماشین داری ؟
ـ نه داداشم گفت شاید بیاد دنبالم .
ـ خب یه زنگ بهشون بزن ببین میان یا نه ! اگه نمیتونن بیان برسونیمت .
ـ جایی کار ندارین ؟ مزاحم نباشم ؟
ـ نه بابا ، اینهمه مرصاد مزاحم شما میشه یه بارم تو مزاحم شو اشکالی نداره .
حسنا خندید و شماره ی برادرش را گرفت :
الو ؟ سلام داداش !.... ممنون..... میتونی بیای دنبالم ؟ ..... نه بابا دشمنت . ... اشکال نداره ... دوستم هست با اون میرم ... کمی از مهدا فاصله گرفت و به فرد پشت خط گفت ؛ خواهر دوست امیرحسینه ... فتاح ... آره ... نه اونام شهرک میشینن ... باشه ... مراقبم ... خدانگهدارت
با هم بسمت ماشین مرصاد رفتند که حسنا گفت : داداش محمدم بود ، تازه از تهران برگشته .
ـ بسلامتی .
ـ سلامت باشی ، کلا زیاد حساسه .
ـ لازمه ، مرصاد ما هم گاهی اینقدر حساسیت نشون میده تعجب میکنم این همون برادر ۱۹ سالمه
ـ برعکس امیرحسین ما اصلا تو باغ نیست ..
ادامه دارد ...
📕 محافظ_عاشق_من🥀
✍ به قلم : #ف_میم
🍃 قسمت_بیست_ششم
مرصاد با تعجب به مهدا و حسنا نگاه کرد و با خودش گفت ؛ امیرحسین عرضه نداری بیای دنبال خواهرت آخه ! خاک تو سرت و به امیرحسین پیام داد و گفت به رستوران برود تا خواهرش معذب نباشد .
مهدا و حسنا سوار ماشین شدند و سلام کردند ، مرصاد جوابشان را داد و رو به حسنا گفت : خانم حسینی من یکم کار دارم این نزدیکیا اشکالی نداره ؟!
ـ نه خواهش میکنم ، شرمنده مزاحمتون شدم .
ـ این چه حرفیه ، مراحمین .
ـ متشکرم .
مرصاد جلوی رستوران ایستاد و گفت : الان میام .
مهدا : باشه .
گوشی همراهش را عمدا در ماشین گذاشت و داخل رفت و به جمع سلام کرد و گفت : بابا لطفا یه زنگ به تلفن من بزنین ؟
ـ باشه بابا .
زنگ زد و قبل از وصل تماس قطع کرد و دوباره زنگ زد ، مهدا گوشی را برداشت و گفت : بابایی ؟ سلام قربونت برم خوبی ؟
ـ سلام ، نور چشم بابا . فدای تو بشم من ، بابا مرصاد هست ؟
حسنا پیامک جدید گوشی را باز کرد و دید فاطمه نوشته ؛ حسنا با مهدا بیاین بالا . حسنا فهمید این نمایش برای مهدا ترتیب داده شده و با لبخند گوشیش را داخل کیفش گذاشت و منتظر به مکالمه مهدا گوش سپرد .
ـ نه بابا جون ، گوشیشو داخل ماشین جا گذاشته ، رفت جایی
ـ میتونی گوشی رو براش ببری کار دارم بابا جان .
ـ باشه چشم الان .
رو به حسنا ادامه داد ؛ حسنا من گوشی مرصاد رو ببرم براش .
ـ منم بیام دلم میخواد داخلش رو ببینم .
ـ باشه بیا بریم .
در ماشین را قفل کرد و بسمت رستوران رفتند .
ادامه دارد ....
❣ @Mattla_eshgh
مطلع عشق درایتا👇
http://eitaa.com/joinchat/1912668160Cb98d13f3dc
مطلع عشق در تلگرام 👇
https://t.me/joinchat/AAAAAEPMpR-8n7jQKaBvdA
مطلع عشق
#باهم_بسازیم ۱۱ 🎀 بیان دلایلِ انجام کارها؛ تفکر مثبت را تقویت و همسران را برای پذیرش مسائل آماده می
پستهای روز چهارشنبه(خانواده وازدواج)👆
روز پنجشنبه( #حجاب_و_عفاف )👇
#تربیت_فرزند
🔻#تربیت_جنسی کودک
❤️خانوم وآقای خونه؛
برای تثبیت حیا و تربیت جنسیِ صحیح کودکتون؛
👈از سن سه_چهار سالگی
به هیچ وجه، با کودک غیر همجنس تون به حمام نرین.
❣ @Mattla_eshgh
مطلع عشق
#افزایش_ظرفیت_روحی 15 ☢️ گفتیم که آدم اگه بخواد زندگی راحتی داشته باشه اتفاقا باید با راحت طلبی خو
#افزایش_ظرفیت_روحی 16
🔶 خیلی خوبه که آدم راحت طلب باشه و "راحتی های عمیق" رو بخواد.
❇️ مثلا کسی که اهل رعایت حجاب هست اتفاقا دنبال راحتی خودش و خانواده و جامعه خودش هست.
💕 یه بانوی محجبه، انسان مهربانی هست که برای راحتی دیگران حاضره یه مقدار به خودش زحمت بده که در نهایت جامعه امن بشه و خودش هم راحت تر زندگی کنه.😌
⭕️ اما کسی که اهل رعایت حجاب نیست ظاهرش اینه که بله یه تیکه روسری یا چادر سرش نیست و مثلا راحته.
ولی پس فردا شوهر همین خانم یا برادرش یا... درگیر یه رابطه حرام میشه، پس فردا همین خانم درگیر روابط فاسد میشه و راحتی توی زندگیش نابود میشه.
💢 کسی که فکر کنه با بی حجابی زندگی راحت تری میتونه داشته باشه واقعا آدم ساده ای هست.
میگه توی فلان فامیل حجاب ندارن و همه با هم راحتن!
🙄
- کجا راحتن؟! اصلا میشه توی یه فامیلی حجاب نباشه و بعد راحت هم بود؟🤔
- آیا زن و مردای فامیل همش توی فکر همدیگه نیستن؟! کسی میتونه روی زندگی خودش تمرکز کنه و راحت باشه؟
💢 خب همینه دیگه.
اگه کسی دیدید اهل رعایت حجاب نیست و گفت ما راحتیم! یه دو دقیقه ای براش توضیح بده مطلب رو تا متوجه بشه که بی حجابی زیاد هم کار راحتی نیست!
سعی کنیم واااااقعا راحت باشیم...
❣ @Mattla_eshgh
⁉️کجای قرآن گفته حجابو رعایت کنیم
🌷۱. ولایبدین زینتهن.....................۳۱نور
زینت خود را رابه نامحرم نشان ندهید
🌷۲. ولایضربن بارجلهن..............۳۱نور
باکفش صدا دار جلب توجه نکنید
🌷۳. ولاتخضعن بالقول........۳۲ احزاب
صداتون را زیبا نکنید و بامردان نازک و نرم سخن مگویید
🌷۴. ولاتبرجن.......................۳۳ احزاب
مانند دوره جاهلیت پیشین با آرایش و خود آرایی بیرون نیایید
🌷۵. یدنین علیهن من جلابیبهن
۵۹ احزاب : به زنان و دختران خود و زنان مؤمنان بگو که خویشتن را به چادر فرو پوشند تا از تعرض هوس رانان آزار نکشند
🌷 ۶ . ولیضربن بخمرهن علی جیوبهن..۳۱ نور : روسری های خود را برسینه خود افکنید
❣ @Mattla_eshgh
مطلع عشق
📕 محافظ_عاشق_من🥀 ✍ به قلم : #ف_میم 🍃 قسمت_بیست_ششم مرصاد با تعجب به مهدا و حسنا نگاه کرد و با خ
📕#محافظ_عاشق_من
✍ به قلم : #ف_میم
🍃 #قسمت بیست هفتم
مهدا به همراه حسنا وارد شدند ابتدا چشم چرخاند تا مرصاد را پیدا کند که گارسونی جلو آمد و گفت : میتونم کمکتون کنم ؟
ـ وقتتون بخیر . برادرمو پیدا نمیکنم ، یه پسرجوونِ قد بلند هستش .... الان اومد داخل
ـ فکر کنم رفتن طبقه بالا
ـ متشکرم .
ـ خواهش میکنم ، بفرمایید خوش آمدید .
با حسنا از پله ها بالا رفتند و دنبال مرصاد گشتند چند میز اشغال شده را دور زدند و به قسمت ویژه رستوران رسیدند که صدای فشفه و دست اعضای خانواده و مهمان ها مهدا را شگفت زده کرد ، انتظار نداشت چنین صحنه ای را شاهد باشد .
با تمام احساسش گفت : ممنونم از همه ...
مرصاد : خب مهدا جان قضیه رو هندی نکن گریمون گرفت .
همه خندیدند که فاطمه جلو آمد مهدا را بوسید و گفت : تبریک میگم آبجی قشنگم .
ـ ممنون فاطمه جان .
تک تک جلو آمدند و تبریک گفتند ، هادی دلخور تبریک گفت و این فاطمه را متعجب کرد اما صلاح دید در خانه از همسرش سوال کند .
امیرحسین : مهدا خانوم ؟
ـ بله
ـ دارویی هست بشه ساخت و داد به یه نفر یکم دور از جون جمع آدم شه ؟!
ـ دارو که هست ولی خوردنی نیست ، عمل کردنیه
ـ چطوری ؟
ـ این که ما هم مثل آدم رفتار کنیم
همه خندیدند که مرصاد گفت : خوردی ؟ خواهرمنو دست کم گرفتی
حاج مصطفی : امیرحسین جان بابا ؟ مرصاد گفت پدر شما هم پاسداره ، اسمشون چیه ؟
ـ سید حیدر حسینی
حاج مصطفی خندید و گفت : بابات فرمانده من بوده پسر
ـ واقعا ؟ میشناسینش ؟
ـ بله ، مگه جبهه رفته ای هست نشناسه پدر شما رو ؟! من نمی دونستم شما بچه های سیدحیدرین ، فکر میکردم هنوز کاشان هستین ، من ۲۰ سالی هست که از شهر و همشهری دورم ، داداشات چطورن ؟ فک کنم اسم اون داداش شیطونت محمدحسین بود نه ؟
ـ خوبن الحمدالله ، آره ولی همه میگن محمدحسین خیلی عوض شده البته هنوز منو حسنا در امان نیستیم از دستش .
مائده : هدیه هامونو بدیم مرصاد ؟
ـ اول بذار کیک بیارم
مهدا : وای مرصاد چیکار کردین من چطور جبران کنم آخه ؟!
ـ راهنماییت میکنم نگران نباش
کیک را که آوردند مهدا با اشاره به طرح کیک ، آهسته به مرصاد گفت : میبینم تمام دارو های دنیا رو ریختی رو این کیک
مرصاد آهسته تر گفت : دیگه شرمنده نتونستم روش برات ژ ۳ و فشنگ و تانک بدم طراحی کنن
ـ نه دستت دردنکنه ، راضی به زحمت نیستم
حسنا با خجالت رو به جمع گفت : شرمنده من و امیر حسین مزاحم شدیم من نمی دونستم آقا مرصاد برنامه دارن ، حلال کنید
انیس خانوم : نه دخترم این چه حرفیه اصلا شما نبودی جمع ما کم داشت
ـ خبر داشتم دست خالی نمیومدم
ـ دیگه از این حرفا نزنیا ، با ما راحت باش حسنا جان
ـ خیلی ممنون انیس خانوم شما لطف دارین .
بعد از صرف کیک و نوشیدنی ، همه هدیه های خودشان را دادند و ماند سجاد که یک روسری همراه یک حلقه انگشتر عقیق هدیه داد و گفت به حرم متبرک کرده است و این حرف ، ابروهای مرصاد را بهم پیچاند و این ناراحتی از چشم هیچ کس دور نماند .
مهدا برای حمایت از برادرش تشکر کوتاهی کرد و حتی سر جعبه انگشتری را باز نکرد .
ادامه دارد ...
📕محافظ_عاشق_من🥀
✍ به قلم : #ف_میم
🍃 قسمت_بیست_هفتم
مهدا به همراه حسنا وارد شدند ابتدا چشم چرخاند تا مرصاد را پیدا کند که گارسونی جلو آمد و گفت : میتونم کمکتون کنم ؟
ـ وقتتون بخیر . برادرمو پیدا نمیکنم ، یه پسرجوونِ قد بلند هستش .... الان اومد داخل
ـ فکر کنم رفتن طبقه بالا
ـ متشکرم .
ـ خواهش میکنم ، بفرمایید خوش آمدید .
با حسنا از پله ها بالا رفتند و دنبال مرصاد گشتند چند میز اشغال شده را دور زدند و به قسمت ویژه رستوران رسیدند که صدای فشفه و دست اعضای خانواده و مهمان ها مهدا را شگفت زده کرد ، انتظار نداشت چنین صحنه ای را شاهد باشد .
با تمام احساسش گفت : ممنونم از همه ...
مرصاد : خب مهدا جان قضیه رو هندی نکن گریمون گرفت .
همه خندیدند که فاطمه جلو آمد مهدا را بوسید و گفت : تبریک میگم آبجی قشنگم .
ـ ممنون فاطمه جان .
تک تک جلو آمدند و تبریک گفتند ، هادی دلخور تبریک گفت و این فاطمه را متعجب کرد اما صلاح دید در خانه از همسرش سوال کند .
امیرحسین : مهدا خانوم ؟
ـ بله
ـ دارویی هست بشه ساخت و داد به یه نفر یکم دور از جون جمع آدم شه ؟!
ـ دارو که هست ولی خوردنی نیست ، عمل کردنیه
ـ چطوری ؟
ـ این که ما هم مثل آدم رفتار کنیم
همه خندیدند که مرصاد گفت : خوردی ؟ خواهرمنو دست کم گرفتی
حاج مصطفی : امیرحسین جان بابا ؟ مرصاد گفت پدر شما هم پاسداره ، اسمشون چیه ؟
ـ سید حیدر حسینی
حاج مصطفی خندید و گفت : بابات فرمانده من بوده پسر
ـ واقعا ؟ میشناسینش ؟
ـ بله ، مگه جبهه رفته ای هست نشناسه پدر شما رو ؟! من نمی دونستم شما بچه های سیدحیدرین ، فکر میکردم هنوز کاشان هستین ، من ۲۰ سالی هست که از شهر و همشهری دورم ، داداشات چطورن ؟ فک کنم اسم اون داداش شیطونت محمدحسین بود نه ؟
ـ خوبن الحمدالله ، آره ولی همه میگن محمدحسین خیلی عوض شده البته هنوز منو حسنا در امان نیستیم از دستش .
مائده : هدیه هامونو بدیم مرصاد ؟
ـ اول بذار کیک بیارم
مهدا : وای مرصاد چیکار کردین من چطور جبران کنم آخه ؟!
ـ راهنماییت میکنم نگران نباش
کیک را که آوردند مهدا با اشاره به طرح کیک ، آهسته به مرصاد گفت : میبینم تمام دارو های دنیا رو ریختی رو این کیک
مرصاد آهسته تر گفت : دیگه شرمنده نتونستم روش برات ژ ۳ و فشنگ و تانک بدم طراحی کنن
ـ نه دستت دردنکنه ، راضی به زحمت نیستم
حسنا با خجالت رو به جمع گفت : شرمنده من و امیر حسین مزاحم شدیم من نمی دونستم آقا مرصاد برنامه دارن ، حلال کنید
انیس خانوم : نه دخترم این چه حرفیه اصلا شما نبودی جمع ما کم داشت
ـ خبر داشتم دست خالی نمیومدم
ـ دیگه از این حرفا نزنیا ، با ما راحت باش حسنا جان
ـ خیلی ممنون انیس خانوم شما لطف دارین .
بعد از صرف کیک و نوشیدنی ، همه هدیه های خودشان را دادند و ماند سجاد که یک روسری همراه یک حلقه انگشتر عقیق هدیه داد و گفت به حرم متبرک کرده است و این حرف ، ابروهای مرصاد را بهم پیچاند و این ناراحتی از چشم هیچ کس دور نماند .
مهدا برای حمایت از برادرش تشکر کوتاهی کرد و حتی سر جعبه انگشتری را باز نکرد .
ادامه دارد ...