eitaa logo
مطلع عشق
279 دنبال‌کننده
5.4هزار عکس
2هزار ویدیو
73 فایل
@ad_helma2015 ارتباط با مدیر کانال برنامه کانال : شنبه ، سه شنبه : امام زمان( عج ) و ظهور ومطالب سیاسی یکشنبه ، چهارشنبه : خانواده وازدواج دوشنبه ، پنجشنبه : سواد رسانه داستانهای جذاب هرشب بجز جمعه ها استفاده از مطالب کانال آزاد است (حتی بدون لینک )
مشاهده در ایتا
دانلود
📕محافظ_عاشق_من🥀 ✍ به قلم : 🍃 قسمت بیستم ناهارشان را در جمع خانوادگی با عشق خوردند و حاج مصطفی از احوال مهدا جویا شد و مجددا با نگرانی های انیس خانوم و بی تفاوتی های مرصاد مواجه شد ، میدانست این استخدامی مشکوک است اما هر چه از همکار هایش در اصفهان جویا شد به نتیجه ای نرسید ، میدانست وقتی مهدا در چشمش نگاه نمیکند و حرف میزند ، چیزی را پنهان میکند . ـ خسته نباشی خانومی خیلی خوشمزه بود ، منم که همیشه گرسنه ی این غذای خوش طعم شمام دو روزه غذا نخوردم . انیس خانم خندید و گفت : نوش جان عزیزم ـ مرصاد ؟ دو تا استکان چایی بیار تراس صحبت کنیم . مائده : چیکار کردی مرصاد ؟ بابا میخواد دستت رو کنه . ـ میبینم دختر بابا کنجکاویش هنوز فعاله من فکر میکردم عوض شدی مائده بهشتی مائده خندید و گفت : بابایی استادی واسه ساکت کردن من . با مرصاد به تراس رفتند و حاج مصطفی رو به پسرش گفت : من سر تا پا گوشم بابا ، فقط حواست به زمان باشه خواهرت نمونه اونجا . ـ ممنون بابا ، بله حواسم هست . ـ بفرما . ـ بابا حقیقتا راجب آقا سجادِ ، من حس میکنم خیلی همه چیزو تموم شده میبینه در صورتی که مهدا هیچ وقت از رضایت خودش نگفته ـ میدونم بابا ، یکم رسول تند رفته این پسر هم به حرفای باباش دل بسته. من همیشه بهشون گفتم تصمیم اول و آخر با مهداست من که نمیتونم مجبورش کنم اگه ازم نظر بخواد فقط میتونم بهش مشورت بدم ... ـ پس شما براش محدودیت قائل نمیشین ؟ آخه همیشه میگین ما خیلی به حاج رسول مدیونیم . ـ منظورت همون اجباره ؟ این قضیه فرق داره بابا ، مهدای من اینقدر عاقل هست که خودش بتونه بهترین تصمیم بگیره . ـ ببخشید بابا اینقدر راحت میگم ولی من حس میکنم به آقا سجاد علاقه نداره ـ اینقدر دختر نجیبی هست که نشه اینو فهمید ولی تو بهش نزدیکتری ، شاید بهتر از من نظرشو بدونی ولی بهتر از من نمیشناسیش ... ـ بله قطعا حق باشماست ولی من بابت این صمیمت خانوادگی نگرانم بابا . ـ درکت میکنم منم کمتر از تو نگران نیستم ولی علاوه بر توکل باید به خدا و حکمتش اعتماد داشت مرصاد ، امیدوارم هر چی صلاحه خودشه پیش بیاد ، نگران دِین منم نباش . ـ ممنون بابا آرومم کردین ، خیلی بهم ریخته بودم . ادامه دارد ...
📕 محافظ_عاشق_من ✍ به قلم : 🍃 قسمت بیست یکم مرصاد نیم ساعت قبل از اتمام کار مهدا ، از خانه بیرون آمد تا وسایلی که خریده بود را به رستوران ببرد ، همین که دست به سمت آسانسور دراز کرد ، همراهش زنگ خورد ، شماره فاطمه بود . عادت نداشت شماره خانمی را با اسم یا حتی فامیل سیو کند و شماره فاطمه را بخاطر گروه خانوادگیشان می شناخت . ـ سلام فاطمه خانوم ـ سلام خوبی آقا مرصاد ؟ شرمنده مزاحم شدم میخواستم آدرس رستوران رو بگیرم تا وسایل رو بیام ببرم آماده کنم دیگه هزینه اضافی ندیم . ـ دست شما دردنکنه ، این جوری شرمنده میشیم . ـ نه بابا ، دشمنتون شرمنده باشه . ـ آخه ... ـ تنها نمیرم آقا هادی که از سرکار اومد باهام میریم ـ خیلی لطف میکنین پس مائده هم ببرین کمک کنه بهتون من وسایل رو میذارم پیشش . جز خانواده خودشان فقط فاطمه میدانست مهدا برای به اصطلاح بهداری سپاه استخدام شده است ، برای همین مرصاد صلاح دید این مسئله را یادآوری کند . ـ فقط فاطمه خانوم ، مهدا داخل آزمایشگاه استادش کار میکنه هاا ـ بله حواسم هست ، نگران نباش برادر ـ خیلی ممنونم . ـ تشکر لازم نیست مهدا خواهرمه ، برو دیگه مزاحمت نشم . ـ نه خواهش میکنم ، سلام به آقا هادی برسونین . ـ سلامت باشی ، خدانگهدار . ـ یاعلی . دنبال بهانه ای برای چرخاندن مهدا در خیابان بود تا قبل از شروع کلاسش خانه نرود که یاد کار های بسیج دانشگاهش افتاد و به امیرحسین زنگ زد تا با او هماهنگ کند : الو امیر ؟ سلام ، خوبی ؟ ـ سلام ، ممنون ، بهتری ؟ ظهر خیلی پکر بودی ! ـ نه الان خوبم ،حل شد رفت پی کارش ! ـ خداروشکر ، خواستی بعدا برام تعریف کن دادا ـ باشه میگم برات ، امیر ؟ ـ جانم ؟ ـ اون بسته هایی که قرار بود واسه بسیج خواهران بخریم ؟ ـ خب ... ـ من برم با مهدا ، خواهرم ، بخرم ؟ ـ اوه اوه با خواهر اعظم ، خدایی این خواهرت با اینهمه مهربونی که داره واسه پسرای دانشگاهشون خیلی ترسناکه ـ نگفتم حرف اضافه بزنی ـ وای ! اخویمون غیرتی شد ، مگه ندیدی اون روز تو دفتر گفت تو هم مثل مرصاد ـ میخواست آدم حسابت کنه چقدر بدبختی تو ؟! ـ من خودم خواهر دارم میفهمم حرفش عاطفی بود برخلاف تو خیلی خوبه ـ باشه بابا اصلا آبجی ما خواهر تو باشه ، خوبه امیر پنج ساله ؟ ـ آره خوبه ، راضیم . ـ بچه پرو ! امیر از اون گذشته من حوصله دختر عمت ندارم خواستین بخرین ملوک السلطنه باشه من نمیام ــ منم حوصله ی *‌ندا* رو ندارم ولی اون مثل خواهرت نیست فهمید سرش کلاه گذاشتیم پاچه میگیره ـ من نمیدونم ؛ با این بهشتم نمیرم ـ خب حالا توام دیگه ، راستی مرصی ؟ ـ مرصیو ..... ـ باشه آروم باش ، جلو محمدحسین بهش میگم دیگه صداش قطع میشه !! ـ چرا ؟ ـ خواستگار داداشمه ، مگه خبر نداری ؟ مرصاد خندید و گفت : زشته پشت دختر مردم حرف نزن . ـ باشه استاد ، خب برو داداشت حلش میکنه غصه نخور ـ وظیفه اته ، یاعلی ادامه دارد ...
📕محافظ_عاشق_من ✍ به قلم : 🍃 قسمت_بیست_دوم جلوی در پادگان ایستاد و نظاره گر نظامیانی شد که با دست و روبوسی خداحافظی میکردند بین برخی نه تنها رقابت کاری دیده نمیشد بلکه فقط رفاقت بود و رفاقت . بالاخره خواهرش با همان سر افتاده و قدم های استوار همیشگیش آمد و چه در ذهن این دختر جوان میگذشت و مرصاد از آن بی خبر بود ماجرا هایی که زندگیشان را در مسیر جدیدی قرار می داد ؛ همه ی آنچه پنهان مانده بود را آشکار می کرد و افرادی را به پازل زندگیشان اضافه کرد . ـ سلام ، جناب سروان ! خسته گفت : سلام ، داداش . من ستوانم ! سروان کجا بود؟! ـ سروانم میشی غصه نخور آبجی جان . ـ غصه چیه دیگه.... ؟! و خمیازه ای کشید که مرصاد گفت : چیه خوابت میاد ؟ ـ آره خیلی ، دیشب نتونستم بخوابم کاش میشد این جلسه نرم . حیف این استادهه گیره ـ مرده ؟ ـ آره ـ کیه ؟ ـ پزشکه . به شما ها ربطی نداره ! ـ چیه اسمش ؟ بگو بدم افقیش کنن مهدا خسته تر از قبل خندید و گفت : چی میگی مرصاد بنده خداا فقط رو تایم کلاسیش حساسه ـ خب چه خبر ؟ ـ خبر که زیاده ولی خب خیلیاش نمیشه گفت .... وای مرصاد !!! مرصاد نگران گفت : چیشد ؟ چیزی تو ماشینه ؟ ـ نه ، آقای موسوی ! ـ کدوم موسوی ؟ سید هادی ؟ ـ آره ، اونم همکارمه . ـ چه شانسی داری تو ... مگه داخل پدافند نبود ؟! ـ قضیه داره ، وای کلی دعوام کرد تازه میگفت برو استعفا بده روز اولی !! ـ اوه اوه ‌، چرا ؟ ـ پرونده ای که براش استخدام شدم ، خیلی کار ساده ای نیست ! ـ سید هادی چیکارست؟ ـ معاون پروژه است . ـ گاوت پنج قلو زاییده ... ـ آره ، بدجور وقتی دیدمش میخواستم گریه کنم ، مرصاد با اون لباس نظامی و اخمی که بهم کرد خیلی ترسیدم . ـ خجالت بکش جناب ستوان ، یه امنیتی که نمیگه ترس ـ وای مرصاد مخم هنگه فعلا ، بیا حرف نزنیم راجبش ـ باشه ، خب بریم دنبال کارای من ؟ ـ همون قضیه ؟ واسه بسیج خواهران ؟ دختر عمه امیرحسین مگه مسئول نیست ؟ ناراحت نشه تو انجام بدی ؟ ـ آره ، ولش کن دختره ی ... ـ اِ مرصاد !! ـ خب خیلی خودخواهه ـ ولش کن ، اگه وظیفه اونه دخالت نکنی بهتره ـ نه با امیر هماهنگ کردم گفت بهش میگه ، بعدشم سلیقه اش خوب نیست ، سلیقه تو جوون پسند تره ـ باشه ، فقط زیاد طول میکشه ؟! میترسم کارت به نعش کشی بکشه ، امروز فوق ظرفیتم کشیدم ، احتمال سوختن باتریم زیاده ـ نه ، زیاد طول نمیکشه ، بعدشم میبرمت دانشگاه ـ باشه ، پس تا میرسیم من یه چرت بزنم همین را گفت و به دقیقه نکشید خوابش برد ، مرصاد نگاهی به چهره خسته غرق در خوابش کرد و لبخند زد . ادامه دارد ... ❣ @Mattla_eshgh مطلع عشق درایتا👇 http://eitaa.com/joinchat/1912668160Cb98d13f3dc مطلع عشق در تلگرام 👇 https://t.me/joinchat/AAAAAEPMpR-8n7jQKaBvdA
۱۱ 🎀 بیان دلایلِ انجام کارها؛ تفکر مثبت را تقویت و همسران را برای پذیرش مسائل آماده میکند. ✅ برای تصمیم هایی که میگیرید توضیح منطقی بیان کنید تا از لجاجت و یکدنگی جلوگیری کنید. ‌❣ @Mattla_eshgh
مطلع عشق
#انچه_مجردان_باید_بدانند 🔰یکی از مهمترین علل شکست در ازدواج توقع و تصورات غلط از آن است خوشبختی
🔰یکی از مهمترین شکست در ازدواج توقع و تصورات غلط از آن است. به خودی خود رخ نمیدهد، بلکه ساخته می شود. شرط و لازمه ارتباط خوب و مؤثر زناشویی ابراز صحیح ، صریح و شفاف احساسات ، و خواسته هاست. حتی بهترین روانشناسان ( و حتی کسانی که قدرت ذهن خوانی دارند)نیز قادر به خواندن ذهن و فکر دیگری نیستند. اگر در قرار باشد کسی تغییر کند آن یک نفر خود ما هستیم ( ما نمی توانیم کس را تغییر دهیم بجز خودمان) . البته این بدین معنی نیست که اشتباه و دیگری را نادیده بگیریم و یا بپذیریم بلکه به معنی شناخت و پذیرش مسئولیت خود در آن مورد و همسر به امید اصلاح است. درست همانند زمانی که همسرمان بیمار شده است و ما با و مراقبت و کمک تلاش می کینم تا هر چه سریعتر بهبود یابد. ❣ @Mattla_eshgh مطلع عشق درایتا👇 http://eitaa.com/joinchat/1912668160Cb98d13f3dc مطلع عشق در تلگرام 👇 https://t.me/joinchat/AAAAAEPMpR-8n7jQKaBvdA
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌺ببینید| حضرت خدیجه، شیفته کدام ویژگی حضرت محمد (ص) شد؟ 🌹دهم ربیع الاول سالروز ازدواج نبی اکرم(ص) و ام‌المومنین خدیجه(س) ‌❣ @Mattla_eshgh
مطلع عشق
📕محافظ_عاشق_من ✍ به قلم : #ف_میم 🍃 قسمت_بیست_دوم جلوی در پادگان ایستاد و نظاره گر نظامیانی شد
📕🥀 ✍ به قلم : 🍃 بیست سوم بعد از اتمام خریدهای بسیج ، مرصاد مهدا را به دانشگاه رساند و خودش برای هماهنگی به رستوران رفت . مهدا با تنی خسته و چهره ای خواب آلود که بی خوابی شب گذشته اش را فریاد میزد ، به سمت کلاس که ده دقیقه تا شروعش مانده بود راه افتاد ، آنقدر خسته بود که سعی میکرد اتفاقات محل کارش را در ذهنش مختوم کند تا با ذره جانی که برایش باقی مانده روی درسش تمرکز کند . وارد کلاس شد چند تا از هم کلاسی هایش پراکنده نشسته بودند ، مثل همیشه در ردیف های آخر نشست تا بتواند روی کلاس احاطه داشته باشد و بهتر تمرکز کند . به ساعتش نگاه کرد هنوز وقت بود تصمیم گرفت به چشمش استراحت بدهد تا بتواند تخته ی ابتدای کلاس را از استاد تفکیک کند . هنوز به ۵ دقیقه نرسیده بود که دستی محکم به پشت گردنش خورد . این حرکت ناگهانی باعث شد تکان تندی بخورد و بسمت زمین شیرجه برود ، سریع خودش را کنترل کرد و صندلی را قبل از افتادن گرفت ، صاف ایستاد و با چشم هایی که از خستگی و کلافگی قرمز شده بودند به فرد خاطی زل زد و با حرص گفت : حســـــــــنا !! حسنا دانشجوی سال چهارم پزشکی بود و رفاقتش با مهدا از دفتر بسیج شروع شد . بعد از اتمام یکی از کلاس هایش برای دیدن مهدا آمده بود که متوجه حالت متفاوت مهدا شد ، نگران گفت : ببخشید معذرت میخوام ، اومدم ببینمت فقط ؛ چیه مهدا حالت خوب نیست ؟ اینقدر بلند این جمله را به زبان آورد که کل کلاسی که تقریبا پر شده بود بسمتشان برگشت . مهدا از این نگاه های خیره بهم ریخت و با دلخوری به حسنا نگاه کرد که یکی از دختر های کلاس که با مهدا لجبازی و کلکل داشت گفت : چیه حاج خانوم ؟ کلاس گذاشتی رو سرت ! و با تمسخر ادامه داد ؛ مگه نمیدونی حق الناسه تمرکز مردم بهم بریزی مهدا : موردی نیست ، عذر میخوام حواستونو از بررسی حوالات اطرافیان پرت کردم . ثمین : ببین عهد قجری زیاد حرف میزنی ... ـ شاید زیاد حرف میشنوم . با غلدری از روی صندلی بلند شد بسمت مهدا رفت و گفت : چته ؟ چه مرگته ؟! چرا پاچه میگیری؟! مهدا پوزخندی نثارش کرد و سعی کرد با آرامش پاسخ بدهد : بفرمایید خانم ناجی بشینین استاد میان و ممکنه از اخبار زنده جا بمونید .... ـ به تو چه ؟! تو چی کاره ای ؟ هان ؟ و با پشت دست محکم به مهدا زد که حسنا از بهت درآمد و با ناباوری رو به مهدا گفت : مهدا تو تمومش کن تو که اهل این حرفا نیستی . مهدا چشمانش را بست و زیر لب شیطان را لعنت کرد و گفت : ببخشید ثمین جان من خسته بودم زیاده روی کردم ، حلال کن . ـ گمشو بابا ! همتون قاطی دارین الان جو پوریای ولی گرفتی که بگی خیلی خوبی ؟! هان ؟ ـ آره جو پوریای ولی گرفتم که جهل و خشم سوارم نشه!! ثمین سری به نشانه تاسف تکان داد و گفت : فک کردی با این رفتارات بقیه جذبت میشن ؟! دنبال چی هستی ؟ چرا میخوای خاص و متفاوت به نظر برسی ؟! نکنه شوهر میخوای بابا بیا یکی از همین برادرا رو با چادر خر کن برو دیگه ... ـ برات متاسفم واقعا تمامیت وجود یه زن رو در این میبینی ؟! منتظر ازدواج و دنبال اغفال مردا !!؟ وقتی ما زنا این شکلی همو می بینیم چطور انتظار داریم مردا درک درستی از ما داشته باشن ـ ببند بابا شما ها برین برا همون حاج آقاهاتون آشپزی و کلفتی کنین ؛ شما ها اصلا چی از خواسته های طبیعی زن میدونین ؟ چی از عشق میدونین ؟! هان ؟ ادامه دارد ...
📕 محافظ_عاشق_من🥀 ✍ به قلم : 🍃 قسمت_بیست_چهارم مهدا خواست جواب این سرکشی های هم کلاسیش را بدهد که حسنا پا به فرار گذاشت و سید مهراد حسینی استاد جوان وارد کلاس شد . ـ سلام ، عصر همگی بخیر همه جواب استاد را دادند و استاد شروع به حضور غیاب کرد . ـ خب قبل از شروع بحث یه نفر بیاد و مطالب جلسه قبل رو در ۵ دقیقه ارائه بده . همهمه ای در کلاس برپا شد که استاد کلاس را ساکت کرد و گفت : خب اگر داوطلب نیست کسی که کمترین نمره رو داره صدا میزنم ؛ تا پیداش میکنم اگر کسی میخواد داوطلب بشه بگه همه میدانستند کمترین نمره احتمالا متعلق به امیر رسولی است کسی که به دلیل ضعف مالی که داشت مجبور بود کار کند و همه او را با تاخیر و غیبت هایی که داشت میشناختند اما غرور و اعتماد بنفس کاذبش به او اجازه نمیداد از کسی کمک بخواهد ؛ همه میدانستند اگر این فرصت را خراب کند قطعا این درس را پاس نخواهد کرد و اخلاق خاصش که از کسی بابت لطفش تشکری نمیکرد باعث شد هیچ کس این فداکاری را نکند . مهدا جزوه اش را بالا پایین کرد و با اشاره به آن سوالی به رسولی نگاه کرد که او شانه ای بالا انداخت و بی تفاوت به استاد خیره شد ؛ تا استاد خواست نام فرد مورد نظرش را صدا بزند مهدا با فکر این که خانواده ی او به حضورش نیاز دارند و با تاخیر در اتمام تحصیلش به مشکل میخورند دستش را بلند کرد و با صدایی که از خستگی گرفته بود گفت : ببخشید استاد ؟ ـ سوال داری ؟ ـ خیر ، من میخواستم مطالب جلسه قبل رو یاددآوری کنم . ثمین : اسپایدرمن وارد میشود ... اغلب دانشجویان کلاس خندیدند که استاد گفت : خانم فاتح شما بیش از ظرفیتتون داوطلب شدین ... ـ اگر لطف بفرمایید اجازه بدین من مطالب امروز رو ارائه بدم مطالعه پیش از کلاسم رو آزمایش میکنم و شما از میزان یادگیری سطح کلاس آگاه میشین ثمین :.... هههه آگاه ... راز بقاست حتما تو هم آفتاب پرستشی استاد : ـ مشکل اینکه که سطح یادگیری شما با سطح یادگیری کلاس مطابقت نداره و شما خانم ناجی ؟ یه بار دیگه بخواید حرف اضافه تر از مباحث کلاس بزنید میتونید برید بیرون و از راه پله پذیرایی کنید . این بار همه جز ثمین و مهدا خندیدند که ثمین گفت : آخه استاد این خانوم حق ما رو ضایع میکنه دنبال نمره و خود شیرینیه ـ خب نظرتون چیه شما تشریف بیارید و برای ما توضیح بدید ثمین به لکنت افتاد و گفت : اِ ...ِ استاد ... چیزه ... من واسه جلسه قبل آمادگی داشتم ـ مشکلی نیست شما فصل ۴ رو کنفرانس بدین ، خیلی مشتاق بنظر میاید . ثمین با حالتی که نشان میداد دوست دارد مهدا را بکشد گفت : بله استاد چشم . ـ خانم فتاح بفرمایید . مهدا شروع به توضیح کرد و سر ۵ دقیقه مبحث را بست که ثمین گفت : یه مبحثو جا انداختی خانوم محترم مهدا : بله ، تدریس مبحث ابتدایی فصل ۳ در قالب ۳ صفحه به زمان تدریس فصل ۴ موکول شده ، ان شاء الله شما جبران میکنید . استاد لبخندی زد و گفت : بفرمایید ممنون ، توضیحات کامل بود ، ضمنا کسایی که نمره شون پایینه فکر نکنن من متوجه نیستم یا اگه از بقیه سوء استفاده میکنن من متوجه نمیشم ... مهدا : ببخشید ، اما استاد من خودم خواستم ... ـ بهتره منو بچه فرض نکنی خانوم فتاح ـ نه ایـنـ... ـ خب کافیه مبحث جدید رو شروع میکنم لطفا دقت کنید تا مجبور نباشم چندبار توضیح بدم . ادامه دارد ...
📕محافظ_عاشق_من🥀 ✍ به قلم : 🍃 قسمت_بیست_پنجم کلاس که تمام شد ، وسایلش را برداشت و خواست از در خارج شود که استاد صدایش کرد : خانوم فتاح ؟ مهدا جلو رفت و گفت : بله ، استاد ـ میخوام گروه بندی کنم واسه آزمایشگاه که قراره بریم ، لیست رو بهت میدم بنابر صلاح دیدت گروه بندی کن ، میخوام سر کلاسم مشکلی نباشه ـ استاد ممکنه بچه ها... ـ تصمیم استاد ربطی به دانشجو نداره ـ بسیار خب ، سعی میکنم درست انجامش بدم . سری به نشانه ی تایید تکان داد ، لیست را بسمت مهدا گرفت و گفت : بگیر ، جلسه بعد هم گروه بندی رو بهشون اعلام کن . ـ بله ، حتما . ـ خب من برم کلاس دارم ! به در اشاره کرد و ادامه داد ؛ تو هم برو حسنا منتظرته . مهدا به طرف در برگشت ، حسنا را دید و بعد از خداحافظی با استاد ، بسمت خروجی دانشگاه راه افتادند که حسنا گفت : مهدا ؟ ـ جانم . ـ قهر نیستی ؟ بخدا نمی دونستم خسته ای ، ببخشید . جون خودم نمیخواستم اذیتت کنم . ـ اووو وایسا ببینم ، کی باز خواستت کرده حالا ؟! بعدشم من ازت خیلی ممنونم که جلومو گرفتی شیطون بدجوری از خستگی روز اول کاری داشت استفاده میکرد منم که ... حسنا ، مهدا را بوسید و گفت : خیلی گلی ... راستی چی شده مهراد اینقدر باهات گرم میگیره ؟! یادم قبلا به خونت تشنه بود . ـ الان غیرتی شدی ؟ ـ آره ، تازشم ممکنه مرصادتون خیلی غیرتی بشه ـ حسنااااا ـ هان ؟ این دوست داره ، مطمئنم . ناسلامتی پسر عمومه ‌، میشناسمش ، فقط ده سال ازت بزرگتره مشکلی نداری ؟ ـ اوه حسنا خوردی مخمو کی گفته ، یه اتفاقی افتاده یکم رفتارش بهتر شده همین . ـ من میخوا... مهدا با صدای بوق مرصاد در ماشین رو به حسنا گفت : ولش کن پسر عموتو ،حسنا ماشین داری ؟ ـ نه داداشم گفت شاید بیاد دنبالم . ـ خب یه زنگ بهشون بزن ببین میان یا نه ! اگه نمیتونن بیان برسونیمت . ـ جایی کار ندارین ؟ مزاحم نباشم ؟ ـ نه بابا ، اینهمه مرصاد مزاحم شما میشه یه بارم تو مزاحم شو اشکالی نداره . حسنا خندید و شماره ی برادرش را گرفت : الو ؟ سلام داداش !.... ممنون..... میتونی بیای دنبالم ؟ ..... نه بابا دشمنت . ... اشکال نداره ... دوستم هست با اون میرم ... کمی از مهدا فاصله گرفت و به فرد پشت خط گفت ‌؛ خواهر دوست امیرحسینه ... فتاح ... آره ... نه اونام شهرک میشینن ... باشه ... مراقبم ... خدانگهدارت با هم بسمت ماشین مرصاد رفتند که حسنا گفت : داداش محمدم بود ، تازه از تهران برگشته . ـ بسلامتی . ـ سلامت باشی ، کلا زیاد حساسه . ـ لازمه ، مرصاد ما هم گاهی اینقدر حساسیت نشون میده تعجب میکنم این همون برادر ۱۹ سالمه ـ برعکس امیرحسین ما اصلا تو باغ نیست .. ادامه دارد ...
📕 محافظ_عاشق_من🥀 ✍ به قلم : 🍃 قسمت_بیست_ششم مرصاد با تعجب به مهدا و حسنا نگاه کرد و با خودش گفت ؛ امیرحسین عرضه نداری بیای دنبال خواهرت آخه ! خاک تو سرت و به امیرحسین پیام داد و گفت به رستوران برود تا خواهرش معذب نباشد . مهدا و حسنا سوار ماشین شدند و سلام کردند ، مرصاد جوابشان را داد و رو به حسنا گفت : خانم حسینی من یکم کار دارم این نزدیکیا اشکالی نداره ؟! ـ نه خواهش میکنم ، شرمنده مزاحمتون شدم . ـ این چه حرفیه ، مراحمین . ـ متشکرم . مرصاد جلوی رستوران ایستاد و گفت : الان میام . مهدا : باشه . گوشی همراهش را عمدا در ماشین گذاشت و داخل رفت و به جمع سلام کرد و گفت : بابا لطفا یه زنگ به تلفن من بزنین ؟ ـ باشه بابا . زنگ زد و قبل از وصل تماس قطع کرد و دوباره زنگ زد ، مهدا گوشی را برداشت و گفت : بابایی ؟ سلام قربونت برم خوبی ؟ ـ سلام ، نور چشم بابا . فدای تو بشم من ، بابا مرصاد هست ؟ حسنا پیامک جدید گوشی را باز کرد و دید فاطمه نوشته ؛ حسنا با مهدا بیاین بالا . حسنا فهمید این نمایش برای مهدا ترتیب داده شده و با لبخند گوشیش را داخل کیفش گذاشت و منتظر به مکالمه مهدا گوش سپرد . ـ نه بابا جون ، گوشیشو داخل ماشین جا گذاشته ، رفت جایی ـ میتونی گوشی رو براش ببری کار دارم بابا جان . ـ باشه چشم الان . رو به حسنا ادامه داد ؛ حسنا من گوشی مرصاد رو ببرم براش . ـ منم بیام دلم میخواد داخلش رو ببینم . ـ باشه بیا بریم . در ماشین را قفل کرد و بسمت رستوران رفتند . ادامه دارد .... ❣ @Mattla_eshgh مطلع عشق درایتا👇 http://eitaa.com/joinchat/1912668160Cb98d13f3dc مطلع عشق در تلگرام 👇 https://t.me/joinchat/AAAAAEPMpR-8n7jQKaBvdA