مطلع عشق
در_چنگال_عقاب 30 ⬅️ آلفا از خلبان دنای براوو خواست که در موقعیت پشت سر وی، ضمن مراقبت هوایی از فضا
#در_چنگال_عقاب 31
✳️✳️
⬅️ هواپیمای ۷۳۷ آماده برای فرود اضطراری
خلبان هواپیمای شکاری دنا آلفا پس از اطمینان از اینکه چرخهای هواپیمای مسافربری در روی باند قرار گرفت، با آرامش خاطر به دور محوطه فرودگاه چرخی زد و با متوقف شدن هواپیمای مسافربری در انتهای باند، به دستور فرمانده پایگاه، آماده فرود شد. آری، او اکنون به خود میبالید.
دقایقی بعد به خلبان شماره دو نیز اعلام شد که عملیات با موفقیت به پایان رسیده و میتواند در پایگاه فرود بیاید.
***
هواپیمای مسافربری، با عملیات قهر آمیز شکاری رهگیر نیروی هوایی، ناگزیر، وادار به فرود شد. چونان مالک… فرود از تمامی قلههای آرزو و بلکه سقوطی دردناک از آن.
سقوط یک انسان به معنای واقعی کلمه
مالک، با چشمانی از حدقه در آمده، فرود و سقوطش را به یکباره به تماشا نشست؛ بیهیچ قدرت حرکتی، همچون سایهای که محو میشود، سایهای که به سیاهی شب میپیوندد.
مالک در صدد بود تا آخرین مدرک جرمش را از خود دور کند وهمدستانش برای همیشه در هالهای از ابهام بمانند: سیمکارتش را از گوشی خارج و آن را در زیر موکت هواپیما پنهان کرد.
سپس، گوشی خود را هم در پشت شیار صندلی هواپیما جاسازی کرد تا شاید بدین ترتیب برای مدتی همدستانش از آتش انتقام یک ملت دشمن ستیز در امان بمانند، اما چشمان تیزبین دخترکی قرقیزستانی پرده از واپسین تلاش مذبوحانة وی برداشت تا تلفن همراه مالک در دست عوامل اطلاعاتی ایران قرار گیرد. سرنخی دوباره برای قطع ریشههای جنایت.
مات در آسمان
دلواپسی و اضطراب خلبانان شکاری رهگیری تا حصول اطمینان از نشستن امن و بدون حاشیة هواپیمای مسافربری سبب شده بود تا آنها آمادگی هرگونه عملی را برای کنترل یک بحران پیشبینی نشده، ولی محتمل، داشته باشند.
چرخهای هواپیمای مسافربری بوسهای اجباری به باند زد و، دقایقی بعد، این هواپیما به انتهای باند هدایت شد.
برای تهیه مقدمات خروج مسافران به دقایق بیشتری نیاز بود. پس از تهیه مقدمات امنیتی در خروج آنان از هواپیما، درهای هواپیما باز شد و مالک و همراهش در میان مسافران به طور نامحسوس در مجاورت نیروهای امنیتی با اتوبوس به سمت سالن هدایت شدند و به محض رسیدن به درب سالن ترانزیت فرودگاه بندرعباس، در محاصره گارد امنیتی فرودگاه قرار گرفتند. بیآنکه خود بدانند چه بر سرشان آمده، در یک اقدام ضربتی، دو تن از مأموران امنیتی آنها را از صف مسافران برای همیشه جدا کردند تا به چنگال عدالت سپرده شوند. عبدالمالک هنگام دستگیری فریادزنان میگفت: «این رفتار غیر محترمانه شما با یک دانشجو در خارج از وطنش غیرانسانی است!» اما، آخرین تلاش خفاش خون آشام شرق بینتیجه ماند و او در دام مأموران اطلاعاتی ایران اسیر شد.
⬅️ دنیا آلفا در موقعیت شماره یک و دنای براو و در موقعیت شماره ۲، پس از یک عبور ارتفاع پست بر روی باند، خود را در وضعیت فرود قرار دادند. آنها بسیار مشتاق بودند تا ببینند چه چیزی سبب شده است تا آسمان شرق ایران در زیر گامهای آنها و بالهای آهنین هواپیماهای سوخترسان و شکاریهای اف۴ و اف ۱۴ به لرزه درآمده و شکاری که در تله رهگیری هوایی مجبور به نشستن شده بود چیست یا کیست؟ مشتاقانه منتظر شدند.
پس از فرود، هواپیما را در منطقه ایمنسازی تسلیحات هوایی نگاه داشتند و سپس به محل خاموش کردن هواپیما برای پارک کردن ادامه دادند. خلبانان هواپیمای مسافربری و خدمه پروازی، که مبهوت این عملیات ضربتی شده بودند، آهسته هواپیما را ترک کردند.
خلبانان ایرانی از شادی در پوست خود نمیگنجیدند. آنان با سرافرازی با خاک وطن بوسه میزدند.
مأموران برج مراقبت شکوه این فرود را از پشت شیشههای برج جشن گرفته بودند.
ایران، خلبانان و همه کسانی که در این تلاش با هم همکاری کرده بودند، اکنون به خود میبالیدند.
وه! چه افتخار عظیمی است که کودکان گرم و شیرین جنوب شرق ایران از این پس خوابی آرام و بی دغدغه خواهند داشت.
سپیده که بزند. ایران سراسر غرق شادی و امیدی دوباره است. آنجا که با پایان اسفناک عبدالمالک ریگی، حقیر این روایت، رویش جوانههای نو آغاز میشود.
و بار دیگر نیروی هوایی همیشه سرفراز ایران چکامهای به بلندای استقامت و افتخار سروده بود.
و عبدالمالک ریگی، که چونان حیوانی پست و زبون در حلقه گارد فرودگاه جنوب ایران گرفتار آمده، دستبند بر دستانش بود.
مسافران خیره مانده بودند به مالک که به شدت اندوهناک و مات و مبهوت بود.
خلبانان فانتومها یکدیگر را در آغوش میکشیدند…
شکار آنها شروری شابقهدار بود که قریب پنج سال امنیت شرق و جنوب شرق ایران را فدای خیرهسری خود و اربابان خودخواه و بیشرم خود کرده بود. خائنی که مام وطن را به بهای اندک فروخته بود و باید در دادگاهی به نام وطن و در پیش چشمان ملت خود در پشت میز عدالت به خیانتها و بیشرمیهای خود پاسخ میگفت.
آن شب مرکز الرت نگهبانی پایگاه دهم شکاری، شاهد دو رکعت نماز شکر خلبانان شرکت کننده در این عملیات بود که تقدیم درگاه حضرت احدیت شد.
توفیق شرکت در چنین مأموریتی برای هدیه به پیشگاه خداوند رحیم و ملت بزرگ ایران و نظام مقدس اسلامی که اینان پاسداران بزرگ آسمان او بودند
در_چنگال_عقاب 33
⬅️ بررسی فرضیه عدم فرود و پیامدهای آن
در این بخش به مبحث کوتاهی با طرح یک سؤال میپردازیم تا خوانندگان محترم با روند عملیات رهگیری بیشتر آشنا شوند و به برخی ابهامات هم پاسخ داده شود.
اگر خلبان هواپیمای مسافربری، به رغم اخطارهای رادار و شکاری رهگیر، با قصد خروج از آسمان ایران همچنان به پرواز خود ادامه میداد، چه میشد؟
پیش از پاسخ به این سؤال، توجه علاقهمندان را به دو رویداد تقریباً مشابه، که منجر به سوانح اسفباری شد، جلب میکنیم:
در روز اول سپتامبر ۱۹۸۳، پرواز غیرنظامی شماره ۰۰۷ متعلق به خطوط هوایی کرهجنوبی، که از نیویورک عازم سئول بود، توسط نیروی هوایی شوروی سابق سرنگون شد و همه ۲۶۹ مسافر و خدمه آن و همچنین یکی از نمایندگان کنگره آمریکا و یک ایرانی، که از جمله مسافران هواپیما بودند، کشته شدند.
هواپیمای بویینگ ۷۴۷ با شماره سریال ۲۰۵۵۹ر۱۸۹CN در ساعت ۲۳ و ۵۰ دقیقه ابتدا از فرودگاه بینالمللی جان.اف.کندی نیویورک برخاست و پس از سوختگیری مجدد در فرودگاه بینالمللی انکوریج در آلاسکا با ۲۴۵ مسافر و ۲۴ خدمه عازم سئول شد.
هواپیما به سمت غرب و سپس جنوب پرواز کرد تا در فرودگاه بینالمللی سئول فرود آید، اما چرخش به سمت غرب بیش از مقدار معین بود و هواپیما به سمت آسمان شوروی سابق متمایل شد و پرواز خود را بر فراز جزیره کامچاتکا و حریم هوایی ممنوعه شوروی ادامه داد. ظاهراً به علت اختلال در تجهیزات ناوبری، خلبانها و برج کنترل پرواز از ورود هواپیما به حریم هوایی شوروی بیاطلاع بودند.
نیروی هوایی شوروی پس از یک ساعت تعقیب هواپیما روی رادار، دو فروند جنگنده قدیمی از نوع سوخوـ۱۵ را برای رهگیری پرواز ۰۰۷ به پرواز درآورد. مأموریت جنگندهها رهگیری هواپیمای ناشناس، جمعآوری اطلاعات، اخطار به خلبان و هدایت آن به خارج از حریم هوایی شوروی بود. پس از رهگیری و سه بار اخطار پیدرپی، این دو جنگنده با پرواز در نزدیکی بویینگ ۷۴۷ اقدام به شلیک نمادین مسلسل کردند تا توجه خلبانهای کرهای را به محیط اطراف خود جلب کنند که نتیجهای در بر نداشت. در همین حال، خلبان هواپیمای مسافربری برای صرفهجویی در مصرف سوخت و پس از تماس با برج مراقبت توکیو اقدام به کاهش سرعت و افزایش ارتفاع پرواز کرد. این اقدام که سبب خروج هواپیما از مسیر اسکورت جنگندههای سوخو شد، از دید خلبانان شوروی عملی تحریکآمیز تلقی شد و بر احتمال عمدی بودن ورود به حریم هوایی این کشور افزود.
از دید مرکز فرماندهی پایگاه شرق دور در نیروی هوایی شوروی، عدم موفقیت در شناسایی و تماس با هواپیمای مسافربری و عبور آن از حریم هوایی ممنوعه در کامچاتکا و ایالت ساخالین دلایل کافی برای تحریکآمیز بودن پرواز و مخل امنیت ملی قلمداد شد. در پی این تحلیل، فرمان انهدام پرنده مظنون و پرتاب موشک صادر شد و یکی از جنگندههای سوخو با دادن آخرین اخطار مبنی بر شلیک و اجرای قفل راداری، دو موشک هوا به هوای R-8 را به سمت بویینگ ۷۴۷ پرتاب کرد که سبب انفجار و سقوط هواپیما و کشته شدن تمامی سرنشینان و خدمه این پرواز فاجعهآمیز شد.
در_چنگال_عقاب 34
⬅️ در ۱۵ آوریل ۱۹۶۹ یک فروند هواپیمای مراقبت و شناسایی EC-121 متعلق به نیروی دریایی ایالات متحده آمریکا در حال انجام دادن یک مأموریت شناسایی بر فراز دریای ژاپن هدف موشک یک فروند میگ ـ ۱۷، متعلق به نیروی هوایی کرهشمالی، قرار گرفت و تمامی ۳۱ سرنشین آمریکایی آن کشته شدند. هواپیمای فوق در حین پرواز اندکی به سمت سواحل کرهشمالی منحرف شد که در ۵۰ مایلی (۹۰ کیلومتری) بلافاصله با اخطار شدید رادار مبنی بر ترک منطقه روبهرو شد. از دید دولت کرهشمالی، نیروی دریایی آمریکا به مدت دو سال در این منطقه مستقر بوده و سه ماه قبل از حادثه هم دویست پرواز مراقبتی در حوزه استقرار خود انجام داده بود. بنابراین، هیچ توجیهی برای اشتباه غیرعمدی و ناآشنایی با منطقه در ورود به حریم هوایی کرهشمالی وجود نداشت.
گرچه نیروی هوایی و دریایی آمریکا و همچنین رادارهای مستقر در کرهجنوبی و ژاپن تمامی تحرکات و واکنشهای کرهشمالی را زیر نظر داشتند و حتی پرواز ناگهانی دو فروند میگ ـ ۱۷ را هم کشف کردند، تصور بر این بود که این پرواز جنبه نمادین دارد و خطری متوجه حضور نیروهای آنها نخواهد شد. برای دقایقی رادارهای آمریکایی، جنگندههای میگ را گم کردند تا این که ناگهان آنها را در یک پرواز جمع در کنار هواپیمای EC-121 مشاهده کردند. خدمه آمریکایی هواپیما، از طریق سامانههای ارتباطی خود، احتمال خطر و حمله جنگندههای کرهای را به مراکز فرماندهی اعلام کرد و خواستار لغو مأموریت و بازگشت به پایگاه خود شد. EC-121 هرگز پاسخ خود را دریافت نکرد، زیرا دقایقی بعد از روی صفحات رادارها محو شد و پروازهای آلرت از جمله دو فروند جنگنده F-102A سقوط آن را تأیید کردند. گرچه دولت کره مدارک لازم مبنی بر رهگیری، اخطار و الزام به خروج EC-121 را به دادگاه ارائه داد، ولی ریچارد نیکسون، رئیس جمهوری وقت آمریکا، هرگز نپذیرفت که این هواپیما در مرزهای هوایی کره شمالی پرواز کرده است.
خوانندگان عزیز ملاحظه میفرمایند که هر در دو حادثه یک نقطه مشترک وجود دارد و آن «اخلال در امنیت ملی کشور» است. گرچه جامعه جهانی انهدام هواپیمای مسافربری را به شدت محکوم کرد، افراد یا مراکزی که فرمان شلیک به هر دو هواپیمای بویینگ ۷۴۷ کره جنوبی و EC-121 امریکایی را صادر کردند، هرگز تبعات ناشی از این اقدام و بازتاب سیاسی ـ نظامی آن را مدنظر قرار ندادند. آنها فقط و فقط نگران این موضوع بودند که هرگونه تعلل، چشمپوشی از واقعیات و یا تردید در تصمیمگیری ممکن است به بهای زوال حیثیت و امنیت ملی کشورشان تمام شود. بنابراین، با پذیرش تمامی پیامدهای حاصل از یک اقدام خطرناک و پس از گذر از ضوابط و مقررات بینالمللی، آخرین و بدترین راهحل موجود را در انهدام هدف دیدند و آن را عملی کردند.
اما هنوز به سؤال مطرح شده در ابتدای بحث پاسخی داده نشده است. نگارنده شخصاً طی ملاقاتی با تعدادی از خلبانان محترم نهاجا (اعم از شاغل و بازنشسته) این سؤال را مطرح کردم که اگر شما به عنوان یک خلبان مجرب، در موقعیت آلفا (خلبان اف۴) با سماجت خلبان مسافربری در عدم فرود اجباری قرار میگرفتید و سرانجام، مأیوس از تلاش خود، هدف پرنده را در حال گریز و خروج از کشور میدیدید و با توجه به باورهای اسلامی و آموزههای دینی، در صورتی که دستور شلیک میگرفتید، چه میکردید؟
گرچه پاسخها از منظر کیفی حاوی مطالب جالب توجهی بود، اکثر سؤالشوندگان در یک نقطه اشتراک نظر داشتند:?«اقتدار یک ملت و یک نظام و امنیت میلیونها ایرانی بسیار مهمتر از این گونه مسائل است. من بدون تردید شلیک میکردم.»
ادامه دارد ....
🔴رشد ۳۰ درصدی واردات چین از ایران
♦️مبادلات تجاری ایران و چین در ۳ ماهه نخست سال جاری میلادی با رشد ۱۸ درصدی نسبت به مدت مشابه سال قبل مواجه شد و به ۳ میلیارد و ۸۵۰ میلیون دلار رسید.
♦️واردات چین از ایران در ۳ ماه نخست سال جاری میلادی به ۱.۹۳ میلیارد دلار رسیده که این رقم با رشد قابل توجه ۳۰ درصدی نسبت به مدت مشابه سال قبل مواجه شده است.
♦️صادرات چین به ایران نیز در ماههای ژانویه تا مارس ۲۰۲۲ رشد ۸ درصدی داشته و به ۱.۹۲ میلیارد دلار رسیده است.
🌐tn.ai/2699834
❣ @Mattla_eshgh
مطلع عشق
احسان به پرستار نگاه کرد. نگاهی که طبق عادت بود اما بعد سرش را کمی خرچاند و نگاه خیره اش را به دیو
#از_روزی_که_رفتی
#قسمت هشتم
🍃صدرا به جدیت و قاطعیت کالم احسان نگاه کرد و در دل او را تحسین
کرد. مردی که می توانست بهترین تکیه گاه برای زبنب سادات و ایلیا
باشد
تلفن را برداشت و با رها تماس گرفت. آن لحظه بود که احسان بدترین
خبر زندگی اش را شنید.
امشب خواستگاری بود. نه خواستگاری احسان از زینب سادات! پسر
همسایه زودتر دست جنبانده بود. مادرش با زهرا خانم صحبت کرده بود
و امشب می آمدند در طلب زینبش. می آمدند در طلب مطلوبش! رها
حرفی از خواستگاری احسان نزده و آن را به فردا انداخت بود. احسان از
دفتر صدرا بیرون زد و به صدا زدن های صدرا توجه نداشت. پسر
همسایه را میشناخت!همه چیزش به زینب سادات و اعتقاداتش
میخورد. اگر امشب دل زینبش را آن پسر همسایه ی هم ُکفو شده ببرد
چه بر سر این سالها علاقه اش می آید؟ یادش به محمدصادق افتاد و
دلش برای او هم سوخت.
انگار دزدی به اموالش زده باشد، پریشان بود. دزدی که میدانست َقَدر تر
از اوست. وای بر او و ایمان تازه در دل جوانه زده اش. وای از اینکه مثل
آیه ی قصه های رها نباشد.وای بر تو اگر مانند ارمیا، بخت به تو رو نکند
و زینبش بدون تلاش از دست بدهد.
تا به خود آمد، خود را سر خاک ارمیا یافت.
احسان: تو بهم امید دادی ارمیا! تو راه نشونم دادی! کمک کن به من! من
کسی رو ندارم. منم مثل تو یتیم شدم! حق نیست زینبت هم ازم بگیرید!
مگه نگفتی سیدمهدی دستت رو گرفت؟ تو هم مثل سیدمهدی باش!
دستم رو بگیر. نذار تمام امید و آرزوهام رو از دست بدم. ارمیا! پدری کن
برام. مثل مادر سیدمهدی که برات مادری کرد!تو پدری کن. جز تو امیدی
ندارم!
اشک از چشم احسان ریخت. دلش درد داشت. از امیر، از شیدا، حتی از
زینب ساداتی که امروز حتی ندیده بودش....
زینب سادات آن روز پژمرده بود.کلافه در خانه می چرخید و به شوق و
ذوق مامان زهرایش نگاه میکرد. چند باری پسر همسایه را دیده بود. چند
باری دیده بود که لبخند های مادرش عجیب است. یکی دو بار متوجه
شده بود که برادر دیگرش او را تعقیب می کرد. می دانست خانواده
خیلی مذهبی هستند. از سفره ها و جلسات هفتگی خانه شان خبر
داشت. مامان زهرا مدتی بود که مهمان همیشگی مراسمات آن خانه بود.
دل زینب صاف نبود. ابری بود. با وزش باد های نسبتا تند. چند باری از
مامان زهرا پرسیده بود: خواستگار دیگه ای نبود؟
و جواب منفی زهرا خانم و نگاه های مشکوک رها، باعث شد دیگر سکوت
کند و در خود خموده شود.
شاید رها خیالاتی شده بود اما چیزی زینب سادات را عذاب میداد....خاله
شلوغ بود.سیدمحمد آمده بود. سر و صدای دو قلوها کافی بود که خانه را
را پر از شور کند. رها و صدرا قبول نکردند در مراسم شرکت کنند و
نگهداری از بچه ها را به عهده گرفتند. بیشتر بخاطر احسان بود.احسانی
که ساعتها خبری از او نبود. نمی دانستند چگونه برخورد خواهد کرد.
حضور این خواستگاران، دل رها را مادرانه نگران کرده بود. بدتر از همه
رفتار زینب سادات بود. چیزی با ذهن رها بازی میکرد. یعنی چیزی بین
زینب سادات و احسان بود؟ زینب سادات به احسان علاقه داشت؟ نکند
اصلا پای کسی دیگر در میان بود؟ نکند زینب سادات آن دختری که نشان
میدهد نباشد!
رها به زینب سادات شک کرد. به آیه و حاصل عمرش شک کرد! به یادگار
سیدمهدی شک کرد!
ته دلش از این شک و تردید ها، ناراحت بود اما شک چیزی شبیه خوره
است. به جانت که بیوفتد، مغزت را می خورد.
احسان آمد.غمگین و شکسته آمد. با شانه های افتاده آمد. دیگر باور
داشت که همسری برای زینب سادات، تنها رویایی دور از دسترس بود.
زینب سادات هیچ گاه زینبش نمی شد.شد. همسرش، آرام جانش نمی
شد. گاهی بخت یاری نمیکند. گاهی سرنوشت بازی میکند.
تعارفات صدرا را رد کرد. از پله ها بالا رفت.صدای صحبت و خنده از خانه
ای که، خانه امیدش بود، می آمد. بدون توقف وارد واحدش شد. چقدر
حس بدبختی داشت.
دختر آرزوهایش، مقابلی مردی جز او، از خواسته ها و رویاهایش میگفت.
برای جز اویی، شرط و شروط میگذاشت. آرامش کسی غیر او میشد. تمام
آن شیطنت های پیچیده در متانتش از این خانه هم میرفت. در این
جدال، نه او پیروز شد نه محمد صادق! کسی تازه از راه رسید و همه
آرزوهایش را برد!
زینب سادات در سکوت بود. غم چشم هایش را حتی عمومحمدش هم
دیده بود. آنقدر واضح بی میل بود که حتی خواستگارها هم متوجه
شدند. حرف که به صحبت میان جوانان رسید، داماد خجالت زده پشت
سر زینب سادات وارد اتاق شد و در را باز گذاشت. روی صندلی نشست و
زینب سادات بعد از باز کردن پنجره، روی تخت نشست. هوا سرد بود اما
زینب سادات ُگر گرفته بود.
حمید، همان پسر همسایه خواستگار گفت: امشب خیلی ناراحت هستید.
اتفاقی افتاده یا بخاطر حضور ما هست؟
زینب سادات کمی فکر کرد: شاید کمی از هر دو. من فقط روز بدی رو
گذروندم و این مراسم خیلی ناگهانی بود. من چند ساعت بیشتر نیست
فهمیدم و اصلا نتونستم مسائل پیش اومده رو حلاجی کنم. کمی پریشون
هستم.
حمید: پس بهتره امشب تنها کمی با هم آشنا بشیم و بعدا دوباره خدمت
برسیم، تا شما بتونید آماده بشید و فکرهاتون رو بکنید. ازدواج امر مهمی
هست. شما به آمادگی نیاز دارید. من چند وقتی هست شما رو زیر نظر
دارم، درباره شما تحقیق کردم و با آمادگی کامل قدم جلو گذاشتم. بهتره
شما هم فرصتی داشته باشید.
خیلی حرف نزدند. یک معارفه ساده و بعد خواستگاران رفتند. سایه از
خوبی های مادر حمید میگفت. سیدمحمد از اصلالت و شخصیت
خانوادگی آنها تعریف میکرد و هر دو حواسشان به بی حواسی زینب
سادات بود.
دقایقی بعد زنگ در به صدا در آمد. قلب زینب سادات به تپش افتاد.
🍃 احسان خیلی با خود کلنجار رفت. در نهایت مقابل صدرا و رهایش
ایستاده بود و می گفت: پدر و مادرم پشتم رو خالی کردن. پشتم باشید!
من امشب باید از زینب خانم خواستگاری کنم.
رها لبخند زد: برو دوش بگیر و تیپ بزن. مهدی جان مامان! کلید ماشین
رو بردار، برو دسته گل و شیربنی بخر!
مهدی با خنده کلید را قاپید و ضربه ای میان کتف احسان زد و رفت.
محسن کرد: دو قلو ها با من. فقط اون دختر بد اخلاق رو با خودتون
ببرید.
خانواده داشتن خوب است! خیلی خوب! اما خوب تر این است که دور و
بر خودت کسانی را داشته باشی تا شادی ات برایشان مهم باشد. که
پشت و پناه تو باشند...
احسان به طلب زینب سادات رفت! نمی توانست شکست را بدون هیچ
تلاشی بپذیرد. حداقل جلوی وجدان خودش شرمنده نبود!
رها زنگ را زد.
قلب احسان به تپش افتاد...سیدمحمد در را گشود و به مهمان های
پشت در نگاه کرد. لبخند زد و گفت: آقا ما که گفتیم بیاید برای مراسم،
خودتون ناز کردید، الانم دیر تشریف آوردید، خواستگارها رفتن.
صدرا، سیدمحمد را کنار زد و رها با یک با اجازه از در وارد شد. بعد صدرا
دخترک نق نقوی سیدمحمد را در آغوشش گذاشت و گفت: ما خودمون
خواستگاریم، زودتر می اومدیم دعوا میشد!
سیدمحمد به احسان کت و شلوار پوشیده و برازنده شده نگاه کرد و
گفت: پس بفرمایید، خوش اومدید!
زینب سادات در آشپزخانه پناه گرفته بود و خارج نمیشد. قلبش بی مهابا
می تپید. باورش نمیشد. همه چیز خیلی ناگهانی بود. تمام امروز عجیب
بود.
هر چه سایه و زهرا خانم به دنبالش آمدند، پاهایش یارای رفتن نکردند و
همان جا نشست.
اصلا چه میگفت؟
در همین فکر بود که کسی مقابلش نشست. نگاهش محجوبانه بود. پر از
شرم و زینب سادات پر از حیا شد و صورتش گلگون...
احسان: شما نیومدید، مجبور شدم من بیام! من یک توضیح به شما
بدهکار هستم. اول درباره اون صحبت کنیم، بعد بریم سر اصل مطلب.
زینب سادات گوش میداد و احسان با همه توجه و دقتش، کلمات را
میچید: شاید ناراحت شدید از دستم اما برعکس شما که توجهی
ندارید، همکارها متوجه توجه من به شما شده بودن. در حقیقت دروغ هم
نگفتم. رهایی یک جورهایی جای مادر من هست و خاله شما!
زینب سادات شرمگین گفت: کاش به من هم میگفتید.
احسان: حق با شماست، اشتباه کردم. در واقع فکر نمیکردم اینقدر براشون
مهم باشد.
زینب سادات: انگار خیلی مهم بود. برعکس همیشه که به من توجهی
نداشتن، خیلی مورد توجه بودن. احتمالا باید برای خاله از کمالاتشون
تعریف کنم. امروز هجده مدل غذا و دسر به من تعارف شد!
احسان لبخند زد: بیچاره ها خبر ندارن، جای بدی سرمایه گذاری کردن.
چون من امشب اومدم، دختر آرزوهام رو خواستگاری کنم. زینب خانم!
میدونم در حد شما نیستم، میدونم خیلی مونده تا مثل کسی بشم که
مورد قبول شما باشه، این چند سال تمام سعی خودم رو کردم اما این
خواستگارهای شما دلم رو لرزونده! میترسم از دستتون بدم.به من فکر
کنید. به من اجازه بدید یکی از خواستگار های شما باشم. من تمام سعی
خودم رو برای خوشبختی شما میکنم. چیزی برای تضمین ندارم اما قول
میدم در شان شما بشم!
زینب سادات گفت: بابا ارمیا تضمینتون کرده. شما ضامن معتبر
دارید! زینب سادات، احسان حاج و واج مانده را تنها گذاشت و کنار زن
عمویش نشست.
رها با لبخند پرسید: چی شد؟ داماد کجاست؟
احسان با سری پایین افتاده وارد شد و کنار صدرا نشست.
صدرا دستی به شانه احسان زد: پکری؟ جواب رد شنیدی؟
احسان نگاه گیج و مبهوتش را به صدرا دوخت و لب زد: فکر کنم جواب
مثبت گرفتم!
زینب سادات سرش را با شرم پایین انداخت و لبه چادرش را روی
صورتش گرفت تا سرخی آن را بپوشاند. همه متعجب نگاهشان میکردند.
سیدمحمد گفت: به این سرعت؟
بعد اخم کرد و به زینب سادات نگاه کرد: یعنی چی؟
احسان بلند شد و به سمت زینب سادات رفت. سه قدم تا زینب سادات
فاصله داشت که مقابلش روی زمین زانو زد و نگاهش روی او میخکوب
شد: آقا ارمیا چی گفت؟ چی گفت که گفتید ضامن من شد؟
اشک از چشم رها افتاد. سایه که دخترکش را در آغوش خوابانده بود،
مات شد و سیدمحمد و صدرا سر جایشان میخکوب شدند. زهرا خانم
اشک چشمانش را زدود و گفت: برامون بگو چی شده عزیزم.
زینب سادات به یاد آورد:
از سرکار تازه آمده بود. خسته بود.بعد از تعویض لباس، روی تخت دراز
کشید که خوابش برد.
بابا مهدی و مامان آیه بودند که با لبخند نگاهش میکردند. دستش را
گرفتند و قدم زدند. میان پدر و مادر بودن، حس خوبی به او میداد.
حسی فراتر از تمام حس های خوبی که تجربه کرده بود.
کنار چشمه ای نشستند. آیه دست در آب برد و سیدمهدی با لبخندی که
چهره اش را زینت داده بود به آنها نگاه میکرد. بعد نگاه از آنها گرفت و
جایی پشت سرشان را نگاه کرد. گویی به استقبال کسی میرود، از جا بلند
شد. زینب سادات به پشت سرش نگاه کرد و ارمیا را دید که سیدمهدی را
در آغوش گرفت. آنقدر صمیمانه لبخند میزدند که زینب سادات هم لبخند
زد. آیه دستش را گرفت و به سمت مردها رفتند. ارمیا با آن چهره آرام و
دوست داشتنی اش، به آنها مینگریست.
به زینب سادات گفت: خیلی بزرگ و خانم شدی
زینب سادات خندید. سیدمهدی دخترش را در آغوش گرفت و گفت:
ضمانتش میکنی؟
ارمیا گفت: همونجور که تو من رو ضمانت کردی.
سیدمهدی گفت: سه تا شرط دارم.
ارمیا گفت: همش قبول.
آیه گفت: شرط ها رو نمیخواید بدونید؟
ارمیا با همان لبخند گفت: همین سه شرط رو برای من هم گذاشته بود.
سیدمهدی لبخند زد: تو بهترین انتخاب بودی برای امانتی های من.
ارمیا گفت: الان هم من تضمین میکنم که امانت دار خوبی برای امانتی
تو و من هستش.
آیه گفت: ایلیا چی؟
ارمیا گفت: حواسم بهش هست.
سیدمهدی به صورت زینب سادات نگاه کرد و گفت: خوشبختی این
نیست که بدون مشکل زندگی کنید! خوشبختی اینه که با همه مشکلات
همدیگر رو تنها نذارید و خدارو فراموش نکنید. ایمان داشته باش که دنیا
فقط برای امتحان کردن شماست و آرامش بعد از این دنیا، در انتظار
شماست.
دست زینب سادات را به دستان منتظر ارمیا داد. زینب سادات هم قدم با
ارمیا شد.ارمیا گفت: دوست داشتن، نعمت بزرگی هست که خدا به ما
داده. درهای قلبت رو باز کن. من تضمینش میکنم. بهش بگو سه شرط
سیدمهدی، سه شر ِط من هم هست. ایمان، اخلاق ، محبت! تو باعث
شدی من خوشبخت ترین بشم و زندگی خوبی داشته باشم. حالا نوبت
من شده که جبران کنم! ما همیشه کنارت هستیم.
زینب سادات گفت: به کی بگم بابا؟ درباره کی حرف میزنی؟
ارمیا زینب سادات را چرخاند، تا پشت سرش را ببیند و در همان حال
گفت: همونی که امشب میاد.
و زینب سادات نگاهش به احسانی افتاد که مقابل سنگ قبری نشسته و
اشک میریزد.
تنها صورت احسان از اشک خیس نبود. همه اشک میریختند.زینب
سادات به سید محمد نگاه کرد و ادامه داد: اختیار من، دست عمومحمد
هستش. هر چی عمو بگه.
سید محمد بلند شد و دست برادرزاده اش را گرفت و بلند کرد. پیشانی
اش را بوسید و او را در آغوش کشید. همه ساکت بودند. این لحظه برای
این عمو و برادرزاده بود.
سید محمد از روی چادر سر ِ زینبش را بوسید و گفت: یادگار برادرم! همه
دارایی من! زینبم! من چی بگم عمو جان؟منی که به سیدمحمد و ارمیا
ایمان دارم! ایمان دارم که بهترین ها رو برای دردونه ام میخواهند!
زینب سادات با گریه گفت: کاش بابا بود! کاش بابا مهدی بود! کاش بابا
ارمیا بود! عمو تنهام نذار! من مادر ندارم!پدر ندارم! عمو پدری کن برام!
زینب سادات آرام حرف میزد. اما نه آنقدر که صدایش به گوش احسان
نرسد. نه آنقدر آرام که رها و سایه و زهرا خانم به هق هق نیفتند. نه
آنقدر آرام که صدرا نفس بگیرد و چشم بچرخاند و بغضش را پس بزند.
نه آنقدر آرام که ایلیا بلند نشود و دست روی شانه خواهرش نگذارد و
نگوید: من هستم خواهری!
و سیدمحمد هر دو را به سینه بفشارد. آخرین خانواده اش را. آخرین
یادگاری های برادرانش را!
احسان کنار صدرا نشست. سید محمد در حالی که میان زینب سادات و
ایلیا قرار گرفته بود، نشست و گفت: این از نظر والدین عروس!والدین
داماد کجا هستن؟
احسان شرم کرد و سر به زیر انداخت اما صدرا برای همین پدری کردن ها
آنجا بود. رها با نگاهش او را تایید کرد و صدرا سخن گفت: راضی به این
ازدواج نیستن. برای همین نیومدن. البته مادرش ایران زندگی نمیکنه ولی
اللن ایران بود و نیومد. به امید اینکه شما با فهمیدن عدم رضایتشان،
جواب رد بدید. البته بگم که احسان همیشه با والدینش فرق داشت.اللن
هم فرق داره. احسان اهل زندگی هست.
رها ادامه داد: بیشتر جریان زندگی احسان رو میدونید و این مدت هم که
ِن امروز ما، همون ارمیای هفده هجده
سال پیش شماست. یک روز آیه عزیزمون با همه سختی های زندگیش
ساخت و هم مسیر رشد و تعالی ارمیا شد، حالا وقتش رسیده نازدانه آیه
قدم به میدون بگذاره.
زهرا خانم که مادرانه خرج هر دو طرف میکرد رو به سیدمحمد گفت:
میدونم تصمیم سختی هست و امانتی که سنگینیش رو روی شونه هات
حس میکنی، سنگین تر شده! اما به این مرد یک فرصت بدید. بگذارید
اثبات کنه چقدر مرد میدونه! حق نیست وقتی همه شماها، فرصتی برای
اثبات خودتون داشتید و موفق بیرون اومدید، حالا به این جوان فرصت
ندید. شمایی که حتی به محمدصادق هم فرصت دادید!
🍃محمدصادق فریاد زد: نه! اون نمیتونه این کار رو بکنه! حق ندارن این کار
رو بکنن!
مسیح دستش را گرفت و نشاند: با فریاد زدن چیزی درست نمیشه. اگه
از اول حرف منو گوش میکردی، اینجوری نمیشد!
مریم از آشپزخانه خارج شد و خدا را شکر کرد بچه ها بیرون رفته
اند.اوضاع محمدصادقش بهم ریخته بود و مریم کسی را جز خود
محمدصادق مقصر نمیدانست. شاید اگر او هم کسی چون آیه و ارمیا را
داشت، مثل زینب سادات خود را نجات میداد.
محمدصادق جواب مسیح را داد: اون پسر
بدرد زینب
نمیخوره. زینب با یک زندگی قانون مند نظامی بزرگ شده. زندگی پر از
هرچ و مرج یک دکتر، اون رو خسته میکنه. در ثانی، اون پسر اصلا در حد
زینب نیست. نه دین داره، نه ایمان!
مسیح گفت: اما خودش رو خوب نشون میده تا دل زینب رو بدست
بیاره. اونوقت تو چکار کردی؟ هر چی شدی که اون بدش میومد و
فراریش دادی!
مریم به حرف هایشان گوش داد. مثل همیشه در حاشیه بود.
محمدصادق: یعنی این قدر احمق هستن؟ اون عموی بی لیاقتش چرا
جلوش رو نمیگیره!
مر یم گفت: درست صحبت کن
محمدصادق و مسیح متوجه مریم شدند. مریم که نگاهشان را دید قدم
به سمتشان برداشت و در عین حال گفت: زینب سادات عاقل و بالغ
هست و میدونم انتخاب درستی کرده!
محمدصادق اخم کرد و مسیح ابرو بالا انداخت اما مریم بدون توجه
حرفش را زد. میخواست یک بار هم که شده، برای آینده برادرش هم که
شده، قدمی بردارد.
ادامه داد: زندگی قلدری کردن نیست. تحقیر کردن طرف مقابل و بالل
بردن خودت نیست. زندگی این نیست که فکر تو درست هست و همه
به رای تو کارهاشون رو انجام بدن. تو بد کردی محمدصادق! به زینب
سادات و خودت بد کردی. چون مسیح رو الگوی خودت کردی. تو
دردهای خواهرت رو ندیدی! ندیدی که تو قفس طلایش داره میپوسه.
نت هایی که سرم میذاره، روح من رو مثل خوره میخوره. ندیدی
بخاطر دروغ هایی که قبل ازدواج گفت چقدر آسیب دیدم. مسیح من رو
خواست و بدست آورد. اون فقط پیروزی برای خودش و خواسته هاش
میخواست. ندید که چند نفر برای خوش آمد اون شکستن. من رو تو این
چهار دیواری زندانی کرد و فکر کرد عجب مردی هست که حرف حرف
خودش هست.
نگاهش به نگاه مسیح نشست. مسیحی که مات حرف های او بود. مریم
ِ ادامه داد: مهم نیست که زنت رو به زور تو خونه نگه داری ، مهم اینه
خودش تصمیم بگیره! خونه داری بد نیست! خیلی هم خوبه! به شرطی
که اجبار نباشه.
مسیح گفت: من مجبورت نکردم! تو آزاد بودی بری سرکار.
مریم پوزخند زد: آزاد؟ با حرف ها و تهدید ها و منت هایی که میذاشتی؟
با زبونت که مثل زبون مار نیش میزد و هر بار خواستم جایی برم و کاری
کنم، هزار جور حرف زدی؟ که من از بس کار کردم، خانمی بلد نیستم و
خوشی بهم نیومده و باید مثل کلفت ها برای مردم کار کنم؟ یا اینکه
سرکار بری کی مواظب بچه ها باشه و تو که خونه هستی از پس اینها
برنمیای! یادت هست؟ تو من رو با حرفهات زمین گیر کردی! تو من رو با
زبونت میسوزوندی.
به محمدصادق نگاه کرد و ادامه داد: همون کاری که تو با زینب سادات
کردی! فقط اون، مادر و پدری داشت که جلوی اشتباهش رو گرفتن! تو با
این رفتارت هیچ وقت نمیتونی مثل زینب ساداتی رو داشته باشی که آیه
بزرگش کرده !
ایه پر از نشاط و زندگی بود ، زنی هست که باید با اون مشورت کنی! باید حرف
هاش رو بشنوی! نه که نظرهات رو بگی و منتظر باشی انجام بده! زینب
سادات با من فرق داره. اون برای خودش ارزش قایله.
مسیح گفت: چقدر دلت پر بود!
مریم سر به زیر انداخت: خیلی بیشتر از اینها پر هست دل من!
محمدصادق: اما تو همیشه خوشحال بودی!
مریم لبخندش پر درد بود: برای شادی شما بود. خیلی بد هستش که
بازیگر خوبی هستم! هیچ کس نفهمید من روحم رو از دست دادم. منی
خودم رو از دست دادم. الان دیگه حتی خودم رو نمیشناسم و منتظرم
یکی بهم بگه این لیوان آب رو چطور بخورم!
مسیح: لیاقت نداشتی! لیاقت این زندگی و احترامی که بهت دادم رو
نداشتی! تو لیاقتت همون محله و زنهایی بود که به جونت بیفتن! البته
شاید حق داشتن! از قدیم گفتن تا نباشد چیزکی...
محمدصادق یقه لباس مسیح را گرفت: درست صحبت کن باهاش!
مسیح محمدصادق را هل داد و گفت: جمع کن خودت رو! من برات
پدری کردم! حرمت نگهدار!
محمدصادق: مگه تو حرمت خواهرم رو نگهداشتی؟
مسیح خواست چیزی بگوید که مریم گفت: بسه! فقط میخواستم این رو
ببینی! من به این حرفها عادت دارم. فقط میخواستم خودت ببینی که حق
با ارمیا بود که جلوت ایستاد. مثل تو که الان جلوی مسیح ایستادی! تو
خودت هم همین کار رو با زینب سادات کردی. خودت رو درست کن
محمدصادق!
ادامه دارد ...
مطلع عشق
📌 #طرح_مهدوی ؛ #عاشقانه_مهدوی 🔹 ذوق چندانی ندارد بیدوست زندگانی... 🔅 اللهم عجل لولیک الفرج 🖼 #پ
پستهای روز شنبه (امام زمان (عج) و ظهور)👆
روز یکشنبه( #خانواده_و_ازدواج )👇