4_6001175855001241082.docx
23.8K
💠 #برگه پاسخ به #شبهات_محرم (1)
👈 چرا امام حسین (ع) برای رفع تشنگی خود و یاران، اقدام به حفر چاه نکردند ⁉️⁉️
#نسخهword
👈 در نشر این مطالب در فضای حقیقی و مجازی کوشا باشید
@ma_va_o
▪️•▪️•▪️
#توصیه_های_مهدوی_استاد_عبادی
📖در زیارت عاشورا دو بار از خداوند، طلب یاری برای گرفتن انتقام خون امام حسین (ع) را در رکاب امام عصـر (عج) می خواهیم.
👌سینه زن امام حسین باید بداند که صرف عزاداری و گریه کردن برای اباعبدالله حسین، وظیفه کامل ما نیست بلکه وظیفه اصلی ما وقتی کامل می شود که از این سینه زنی ها و عزاداری ها، پلی بزنیم برای یاری امام غائب.
💠از یاران امام حسین (ع)، الگو بگیریم و مردانه برای قیام حضرت مهدی (عج)، آمادگی کسب کنیم.
▪️•▪️•▪️
@marefatemahdavi
مطلع عشق
قسمت ۶۲ 👇 فاطمه رو با ناراحتے در آغوش گرفتم.یکے از بچه های مسجد ڪه دوستے نزدیکے با فاطمه بلند ڪشید
#داستان_عسل
#قسمت ۶۳👇
از جا پریدم و از ڪوپه خارج شدم.فاطمه کمے آنطرف تر ڪنار پنجره ایستاده بود و بیرون رو تماشا میڪرد.
کنارش ایستادم.
مدتے در سڪوت تلخ او، نظاره گر بیابانها بودم.دنبال کلمہ ای میگشتم تا به او بفهمانم حس او را میفهمم.ولے پیدا ڪردنش ڪار سختے بود.
فاطمه آه عمیقی کشید.با صدایے خشدار آهسته گفت:
منو ببخش ناراحتت ڪردم.گفته بودم ضعیفم.
بنظرم فاطمه ضعیف نبود.او سلاحش ایمانش بود.انسانهاے مومن هیچ وقت ضعیف نبودند.
گفتم:هروقت حالم بد بود آرومم ڪردے ولی الان واقعا نمیدونم چیڪار ڪنم حالت خوب شه.
فاطمه خنده اے ڪرد و گفت:ڪی گفتہ من حالم بده؟! من فقط یک ڪم رفتم تو رل آدم حسابیا!
و بعد جورے خندید ڪه از چشماش اشڪ جاری شد.فاطمه عجیب ترین دخترے بود که در زندگیم دیده بودم.تشخیص اینکہ الان واقعا ناراحتہ یا خوشحال ڪار سختے بود.گفت:
_چرا عین خنگا نیگام میڪنی؟؟! موافقے بریم ڪافه یه چیزے بخوریم؟
من متحیر مونده بودم.اجازه دادم دستمو بگیره و با خودش بہ ڪافه ببره.تا پایان سفربا فاطمه فقط گفتیم وخندیدیم.انگار نه انگار ڪه اتفاقے افتاده!!!
به تهران رسیدیم.دل ڪندن از همدیگر واقعا ڪار مشکلے بود.در سالن ترمینال ،خانواده هاے اکثر بچه ها با دستہ گل یا شیرینے به استقبال عزیزانشون اومده بودند.مادر وپدر فاطمه هم گوشہ ای از سالن، انتظار او رامیڪشیدند.بازهم احساس خلا ڪردم.وقتے میدیدم هرڪسے از ما یک نفر رو داره ڪہ نگرانش باشہ و براے او اومده دلم میشڪست.ڪاش من هم ڪسے رو داشتم ڪه نگرانم بود.ڪاش آقام اینجا بود.ساڪم رو میگرفت.چفیہ ام رو از روے شونہ ام برمیداشت ومیبوسید و با افتخار میگفت:قبول باشه سیده خانوم!
اما قبلا هم گفتم.سهم من در دنیا فقط حسرت خوردن چیزهایے بود ڪه از دید خیلیها خیلے ڪم اهمیتہ!نذاشتم ڪسے از حس خرابم چیزے بفهمہ
اینجا تهرانه! شهرے ڪه من توش نقاب زدنو خوب یاد گرفتم. اینجا دیدن اشڪات ممنوعه! و از امروز، ڪامران وسحر ونسیم مسعود هم تعطیلند!
چشمم به حاج مهدوی بود.اینحا آخر خط بود! باید ازش جدا میشدم.وشاید دیگر هیچ وقت فرصت درد دل ڪردن با او رو پیدا نمیڪردم.او ڪمترین توجهے بہ من نداشت.جوونهاے مسجدے دوره اش ڪرده بودند.تصویرے ڪه تا چندماه پیش مدام ڪنار مسجد تکرار میشد و برام لذت بخش بود ولے اینڪ قلبم رو میشڪست...
⏪ ادامه دارد...........
❣ @Mattla_eshgh
قسمت ۶۴ 👇
نفهمیدم فاطمه کے نزدیڪم اومد.با خوشحالے گفت:ببخشید معطلت ڪردم.توقع نداشتم تو این وقت پدرو مادرم اینجا باشند.بغضم رو فروخوردم.
او پرسید:تو چطورے میخواے بری؟؟کسے نمیاد دنبالت؟! میخوای ما برسونیمت؟
من عادت نداشتم ڪسے رو زحمت بدم.گفتم:ممنونم عزیز دلم.آژانس میگیرم.اینطورے راحت ترم هستم.
فاطمه گفت:ما قراره با برادر اعظم بریم.میخواے اول بگم اعظم تو رو برسونه؟
با اطمینان گفتم:اصلا حرفشم نزن.من عادت دارم به این شڪل زندگے.
نگاهے گذرا به حاج مهدوی انداختم. اوهنوز هم با جوانها سرگرم بود.با تردید به فاطمه گفتم:بنظرت اگر با حاج مهدوی خداحافظی ڪنم زشته؟!
فاطمه به طرف اونها نگاه ڪرد و گفت:نه چرا باید زشت باشه؟! بنده ی خدا اینهمه زحمت ڪشید برامون بیا با هم بریم. وبعد دستم رو گرفت و ساڪ بہ دست نزدیک حاج مهدوی رفتیم.
فاطمه براے متوارے ڪردن جمعیت یه یاالله نسبتا بلند گفت و بعد ادامه داد:
_حاج اقا با اجازه تون..
حاج مهدوی از خیل جمعیت بیرون اومد و باز به رسم همیشگے سر پایین انداخت و به فاطمه گفت:تشریف میبرید؟ خیلے زحمت ڪشیدید خانوم.ان شالله سفر ڪربلا ومکه.خستہ نباشید واقعا
فاطمه هم با حجب وحیاے ذاتیش جواب داد: هرکارے ڪردیم وظیفه بود.ان شالله از هممون قبول باشه.خوب اگر اجازه میدید بنده مرخص شم.
حاج مهدوی پرسید:وسیله دارید؟
خوش بحال فاطمه!او حتے نگران وسیله ی او هم بود!
فاطمه نگاهے بہ پدرو مادرش انداخت و اونها هم تا او را دیدند به سمت ما اومدند.
-بله حاج آقا پدرو مادرم زحمت ڪشیدند اومدند دنبالم.احتمالا با یکے از هم محلہ ای ها ڪه وسیله دارند برگردیم .
حاج مهدوی تا چشمش بہ پدرومادر فاطمه افتاد رنگ و روش تغییر ڪرد و گونه هاے سفیدش گل انداخت.
انگار یک دستے محڪم قلبم رو فشار میداد .هرچه بیشتر میگذشت بیشترپے به رابطه ے عمیق این دو میبردم و بیشتر نا امید میشدم.پدرومادر فاطمه با سلام واحوالپرسے نزدیڪمون شدند.من لرزش دستان حاج مهدوی رو دیدم. من شاهد تپق زدنش بودم..و میدونستم معنی این حرڪات یعنے چے! قلبم! بیشتر از این نمیتونستم اونجا بایستم.
⏪ ادامه دارد.........
❣ @Mattla_eshgh
قسمت ۶۵ 👇
حاج مهدوی خطاب بہ اونها گفت:اجازه بدید من برسونمتون رضا ماشینو آورده اونها هم انگار همچین بدشون نمے اومد باهاش برن.چقدر خودمونے حرف میزدند.بابای فاطمہ دستشو گرفت و گفت:نه حاجے مزاحمت نمیشیم.وسیلہ هست.من چرا اونجا ایستاده بودم؟اصلا مگه من ربطے بہ اونها داشتم؟اونها انگار یک جمع خانوادگے بودند.من بین اون همه صمیمیت مثل یڪ مترسڪ بیچاره وغصہ دار ایستاده بودم و لحظه بہ لحظه بیحال ترو نا امیدتر میشدم!!
راهمو ڪج ڪردم..اولش با قدمهاے آروم ولے وقتے صداشون قطع شد با قدمهاے سریع از سالن اصلے دورشدم و به محوطہ ی اصلے پناه آوردم. اونها اینقدر گرم صحبت با یکدیگر بودند ڪه حتے متوجہ رفتن من نشدند!
مردے در حالیکہ ساڪم رو از دستم میگرفت با لهجه ے معمول راننده ها، ازم پرسید:
_آبجی ڪجا میرے؟
عین مصیبت دیده ها چند دقیقه نگاه بہ دهانش ڪردم و بعد گفتم:پیروزے!
اون انگار از حرڪاتم فهمید ڪه تو حال خودم نیستم و خواست گوشمو ببره.خیلے راحت گفت:
_با بیست تومن میبرمت
قیمتش اینقدر بالا بود ڪہ شوڪ صحنہ ی چندلحظہ ی پیش رو خنثے ڪنه!!
ساڪم رو از دستش بیرون ڪشیدم و گفتم :چه خبره؟ مگه سر گردنه ست؟!لازم نڪرده نمیخوام.
صبر نڪردم تا چونہ بزنہ.از ڪنارش رد شدم و بہ سمت ماشینها رفتم.
صداے فاطمه رو شنیدم ولے خودمو زدم به نشنیدن. راننده هاے مزاحم یکے پس از دیگرےسد راهم میشدند وهرڪدوم بعد از شنیدن اسم مسیرم یڪ قیمت پرت میگفتند و بعدشم با ڪلے منت و غر غر دنبالم راه مےافتادند ڪه نرخش همینه.حالا تو تا چقدر میتونے بدے!!
در میان هجوم اونها فاطمه شانہ ام رو گرفت ونفس نفس زنان گفت:چرا هرچے صدا میڪنم جواب نمیدے؟ ڪجا رفتی بے خداحافظے؟؟
دلم نمیخواست نگاهش ڪنم ولے چاره ای نداشتم! او از احساس من خبرے نداشت.شاید اگر میدانست ڪه چقدر نسبت بہ روابط او و حاج مهدوی حساس وشکننده ام در حضور من ڪمتر بہ او نزدیک میشد. اما این همہ ی مشڪل من با فاطمه نبود.فاطمه شش ماه با من دوست بود و من هیچ چیز از او نمےدانستم. درحالیڪه من بدترین اعترافاتم رو درحضورش ڪرده بودم. او دوست نداشت من چیزے از زندگیش بدونم...
⏪ ادامه دارد.........
❣ @Mattla_eshgh
مطلع عشق
▪️عشق، نه رنگ دارد، نه طعم ... اما به هرچه میخورد؛ تار و پودش را به سمتِ تو تغییر میدهد. بیخود ن
پستهای روز شنبه(امام زمان (عج) و ظهور)👆
روز یکشنبه(خانواده وازدواج)👇
🖤 خاموش روشن
خاموش روشن💛 ....
خاموش ،
روشن میکنی چراغ دلم را !
من از سپاه تـُـ بیرون نِمــیرَوَم.....
❣ @Mattla_eshgh
⚠️جز خدا پناهی ندارد...
چندی پیش پس از سخنرانی ... راهی محل استراحت بودم که جوان راننده از زندگیاش برایم صحبت کرد. میگفت بعد از به مقصد رساندن شما میخواهم به همراه همسرم برای سقط جنین به مطب دکتر برویم! وحشتزده پرسیدم: جدی میگویی؟ گفت: بله. از او خواستم چند دقیقه توقف کند تا در خودرو با هم صحبت کنیم. او پذیرفت.
اشک در چشمانم حلقه زد. به او گفتم: چرا میخواهید بچه را سقط کنید؟ گفت: وضعیت زندگیام دلخواه نیست. با همسرم به این نتیجه رسیدیم که چند سالی صبر کنیم، بعد که وضعمان بهتر شد، بچهدار شویم! گفتم: سن شما چقدر است؟ گفت: ۲۲ سال
به او گفتم: با خودت فکر کن ۲۲ سال پیش، هنگامی که در رحم مادر بودی، اگر همین تصمیم امروز شما را مادرت در مورد تو بهکار گرفته بود، حالا چه سرنوشتی داشتی؟ در آن صورت تو الان زنده نبودی ... خدا میدانست تو چقدر به حمایت او نیازمندی.
به همین خاطر به همهی پدران و مادران، از جمله پدر و مادر تو دستور داده بود که آدمکشی نکنند و از سقط جنین بپرهیزند. بر اثر پیروی آنها از دستور خدا، تو زنده ماندی. اینک بچهای که در رحم همسر توست همان حال ۲۲ سال پیش تو را دارد. او جز خدا پناهی ندارد و اهل بیت علیهم السلام به ما سفارش کردهاند: بترس از ستم به کسی که جز خدا پناهی ندارد.
... تو برای نداشتن اندکی پول به انجام کاری رو میکنی که همهی درهای رحمت خدا را بر تو میبندد. مورد نفرین خدا و فرشتگان قرار میگیری. زندگیات تلخ و ناگوار میشود. گرفتاریهای پیشبینی نشده، یکی پس از دیگری به سراغت میآید و نمیدانی از چیست. هر کدام را که برطرف میکنی، گرفتاری دیگری بهوجود میآید و همه از نکبت این گناه است...
بگذار برایت ماجرایی نقل کنم:
چندی پیش زنی از شهرستان ... تماس گرفت و گفت: در جلسه سخنرانی شما حضور داشتهام. میخواهم دربارهی سقط جنین حکایت زندگیام را به شما نقل کنم. من دو فرزند داشتم. سومی را سقط کردم. بعد از سقط بار دیگر حامله شدم. قصد داشتم این را هم سقط کنم.
بعضی از دوستانم گفتند: از این گناه بپرهیز. مبادا خدا به تو غضب کند و یکی از بچههایت یا شوهرت بمیرد! خندیدم و آنها را به مسخره گرفتم و دومین بچهام را هم سقط کردم. به خدا قسم هنوز از سقط فرزند دومم چند ماهی بیش نگذشته بود که شوهرم بر اثر یک بیماری ساده، در زمانی کوتاه نحیف و ضعیف شد و در جوانی مُرد.
از این ماجرا عبرت بگیر. هنگامی که بعدها شما دارای چند فرزند شوی، روزی همهی آنها خواهند دانست که شما در گذشته یک برادر یا خواهر آنها را کشتهاید. آنها درباره شما چه قضاوت میکنند؟ ... آنها شما را فردی خودخواه، ناامید از رحمت خدا، ناآشنا به حقوق فرزندان و گناهکاری میشناسند که جرمش آدمکشی است!
آن جوان با شنیدن صحبتهای من که به واقع دلسوزانه بود، دگرگون شد. بیدرنگ به همسرش تلفن کرد و گفت: به طور کلی از سقط بچه منصرف شدم. در هیچ صورت آن را سقط نمیکنیم.
#جنایت_سقط_جنین
❣ @Mattla_eshgh
#عاشق_بمانیم ۲
💞 همدیگه رو با القاب زیبا خطاب کنیم؛
لطیــــف و عـاشقانه
❣ @Mattla_eshgh
مطلع عشق
. 19 #اصلاح_خانواده جر و بحث! 🔶توی یه خانواده ، هیچ وقت زن و شوهر نباید شرایطی رو پیش بیارن که روش
.
20
#اصلاح_خانواده
گناه بد رفتاری با زن و فرزند
🔥🔥
✅خیلی مهمه که مومن با خانوادش درست برخورد کنه.
درست برخورد کنه که هیچ، باید "عالی" برخورد کنه.👌👆✔️
و چقدر بدبخت هست اون "مذهبی نمایی" که صبح تا شب ، بسیج و هیات و مسجد و حوزه و... میره
اما خانوادش رو اذیت میکنه...📛
⛔️
پیامبراکرم فرمود:
ملعون است ، ملعون است کسی که خانواده ی خود را تباه کند.
اصول کافی ج۴ ص۱۲
بعضی از مرد ها هستن که انقدر بدرفتاری میکنن که همسر و بچه هاش از نبودنش خوشحال میشن..
دیگه اونا چقدر بیچاره اند....
🔴🔴🔴
پیامبر اسلام فرمودند:
"بدترین مردم، مردی است که بر خانواده خود سختگیری کند."
الجامع الصغیر ج۲ ص ۷۷
شخصی از پیامبر اکرم پرسید: ای رسول خدا؛ مراد از سخت گیری بر خانواده چیست؟
فرمودند : مرد هرگاه وارد خانه شد همسرش بترسد و هرگاه از خانه بیرون رفت، همسرش بخندد...
مجمع الزواید ج ۸ ص ۲۵
💠🔵💠
عمرت رو پای کارای فرهنگی کم اهمیت نذار.
وقتت رو برای خانوادت بذار، هزاران برابر نورانی میشی..
🔺➖🔵➖✔️
اصلاح خانواده یکشنبه چهارشنبه در 👇
🌹🆔 @Mattla_eshgh
#باهم_بسازیم ۶
👓خوش بینی به خواست و تقدیر خداوند،
راهی به سوی تفکر مثبت است.
اگر انسان معتقد باشد آنچه که خدا برایش رقم زده یا به تاخیر انداخته؛
هرچند دلخواهش نباشد، برای او بهترین است؛
مثبت فکر میکند.
❣ @Mattla_eshgh
مطلع عشق
قسمت ۶۵ 👇 حاج مهدوی خطاب بہ اونها گفت:اجازه بدید من برسونمتون رضا ماشینو آورده اونها هم انگار همچین
#داستان_عسل
#قسمت ۶۶ 👇
🍃حتے از دخترعموش ڪه دیگہ زنده نیست! این منصفانہ نبود! او به من اعتماد نداشت.حق هم داشت.من مثل او خانواده دار نبودم.من یک دختر بے سرو پا بودم ڪه معلوم نبود چیڪار ڪردم و چیکار قراره بڪنم.چرا باید با من صمیمی میشد و مسایل شخصیش رو بهم میگفت؟ ! لابد او میترسید دونستن مسایل شخصیش از جانب من خطرے براش ایجاد ڪنه!شاید تاثیرهمه ے این افکار بود ڪه بہ سردی گفتم:دیرم شده بود.نمے تونستم صبر ڪنم خوش وبش شما تموم شہ
فاطمه جاخورد! با تعجب پرسید:
_عسل؟یعنے تو از اینکه پدرومادرم با سلام احوالپرسی وقتتو گرفتن ناراحت شدی وقهر ڪردی؟؟
خدایا کمکم ڪن..کمکم ڪن تا مثل فاطمه قوی باشم ودر اوج ناراحتی احساساتم رو پنهون ڪنم.چرا در مقابل فاطمه نمیتونم نقاب بزنم؟!
به زور خندیدم وگفتم:نہ خنگہ!! گفتم تا شما سرتون گرمہ بیام بیرون ببینم چہ خبره.ماشین هست یا نہ! ڪہ ظاهرا اینقدر زیاده ڪہ نمے ذارن برگردم داخل... میدونم دروغم خیلے احمقانہ بود ولے این تنها چیزے بود ڪه در اون شرایط بہ ذهنم رسید.
فاطمه هم باورش نشد.بجاے جواب حرف من ،به سمتے دیگر نگاه ڪرد وگفت :همه منتظر منند باید زود برم.خیلے ناراحت شدم اونطورے رفتی هرچقدر صدات ڪردم جواب ندادے! میخواستے با حاح مهدوی خدافظی ڪنی ولی حرفش رو قطع ڪردم.
با شرمندگے گفتم: الهی بمیرم برات.ببخشید.باور ڪن من اونقدر بیےادب نیستم ڪہ بی خداحافظے بزارم برم.
اوهنوز نفس نفس میزد.گفت:
میدونم..میدونم.در هرصورت بدے خوبے هرچے دیدے حلال ڪن.ما دیگه داریم میریم. دلم شور افتاد.پرسیدم:با ڪے میرین؟؟
فاطمه گفت:با اعظم اینا دیگہ
ته دلم روشن شد.گفتم:آخہ حاج آقا میگفت میخواد برسونتتون
فاطمه خندید:نہ بابا اون بنده ے خدا حالا یک تعارفے ڪرد. درست نبود مزاحمش بشیم با او تا ڪنار ماشین برادر اعظم همراه شدم. اونها خیلے اصرارم ڪردند ڪه مرا تا منزلم برسونند ولے من ممانعت ڪردم.فاطمه نگرانم بود.گفت رسیدے زنگ بزن وقتےرفتند، به سمت راننده ها حرڪت ڪردم و مشغول چانہ زدن با آنها شدم ڪه صداے حاج مهدوی رو از بین همهمه ی جوانهایے ڪہ اونشب از دید من مثل ڪنه بهش چسبیده بودند شنیدم.سرم رو برگرداندم تا ببینمش.او هم مرا دید.این بار نه یڪ نگاه گذرا بلڪه داشت با دقت نگاهم میڪرد.و من دوباره میخ شدم..!!
⏪ ادامه دارد..........
❣ @Mattla_eshgh
قسمت ۶۷ 👇
تماما چشم شدم.! بدون اینکه صداے راننده ی سمج رو بشنوم.وبدون اینکہ بترسم از اینڪہ او دوباره نگاه بی حیاے من عصبانیش کند.
او نزدیکم آمد.پرسید :هنوز اینجا هستید؟؟ گمان کردم با خانوم بخشے رفتید! با من من گفتم:نههه..من مسیرم با اونها یکی نیست!
او پشت گوشش رو خاراند و دوباره به زمین گفت:مگه شما هم محلے نیستید؟؟
با مکث گفتم: نه..
نگاهے بہ اطراف انداخت.گفت ڪسے دنبالتون نیومده؟
چقدر امشب این سوال تلخ تڪرار میشد!گفتم:من ڪسے رو ندارم.
گفت:خدارو دارید..
تو دلم گفتم خدارو دارم ڪه شما الان در اوج نا امیدے و دلشکستگیم ڪنارم ایستادے.
گفت:مسیرتون ڪجاست؟
گفتم : پیروزی
با تعجب نگاهم ڪرد و دوباره سرش را پایین انداخت.بعد از ڪمے مڪث رو ڪرد به یڪے ازجوونهایے ڪه همراهش بودند و گفت:رضا جان شما اول خواهرمونو برسون.این از هرچیزے ارجح تر وافضل تره.
رضا جوانے قدبلند و چهارشانه بود ڪہ ازنظر ظاهری خیلے شباهت بہ حاج مهدوی داشت.سریع سوییچ رو از جیبش در آورد و گفت:رو چشمم داداش.پس شما با ڪی میرید؟ حاج مهدوی گفت.ما چهارتا مردیم یه ماشین میگیریم میریم.من ڪه انگار قرار نبود خودم نقشے در تصمیم گیرے داشته باشم خطاب به آن دو گفتم:نہ ممنون.من داشتم ماشین میگرفتم. اصلا نمیخوام ڪسے رو تو زحمت بندازم.
رضا ساڪم رو از رو زمین برداشت و با مهربونے گفت:نہ خواهرم. صلاح نیست.این راننده ها رحم و مروت ندارن.ڪرایه رو اندازه بلیط هواپیما میگیرن.
میخواستم مقاومت بیشتری ڪنم ڪه حاج مهدوی گفت:تعلل نڪنید خانوم.بفرمایید سریعتر تا اذان نشده برسید منزل.
من درحالیڪہ صدام میلرزید یک قدم نزدیکتر رفتم و با شرمندگے گفتم:من در این سفر فقط بہ شما زحمت دادم.حلالم ڪنید.
حاج مهدوی گفت:زحمتے نبود.همش خیرو رحمت بود.در امان خدا خیر پیش!!
چاره ای نبود.باید از او جدا میشدم.رضا جلوتر از من راه افتاد و در ڪمال تعجب بہ سمت ماشین مدل بالایے رفت وسوییچ رو داخل قفل انداخت!!
سوار ماشین شدم و او هم در ڪمال متانت آدرس دقیق را پرسید وراه افتاد
در راه از او پرسیدم :ببخشید فضولے میکنم. شما با حاج مهدوی نسبتے دارید؟ او با همان ادب پاسخ داد:
_ایشون اخوے بزرگم هستند.
حدسش زیاد سخت نبود.چون رضا هم زیبایے او را بہ ارث برده بود.ولے لباسهای رضا شبیہ جوانان امروزے بود و رنگ موهایش تیره تر از برادرش بود.
گفتم:خوشبختم من فڪر نمیڪردم ایشون برادرے داشته باشند.
رضا جواب داد:عجیبہ ڪه نمیدونید. خوب البته ظاهرا شما در محلہ ی ما زندگے نمی ڪنید.وگرنه همہ خانواده ی ما رو مےشناسند
با چرب زبانے گفتم:بله بر منڪرش لعنت! طبیعیه! خانواده ی سرشناس ترین امام جماعت اون محل باید هم، شناس باشه.
او تشکر ڪرد و باقے راه، در سڪوت گذشت.بخاطر خلوتے خیابانها سریع رسیدیم.از اوتشڪر ڪردم و باڪلی اظهار شرمندگے پیاده شدم.او صبرڪرد تا من وارد آپارتمان ڪوچڪم بشم و بعد حرڪت ڪند. چہ حس خوبے داره ڪسے نگرانت باشه و نسبت بہ تو حس مسئولیت داشته باشه.!!
اذان میگفتند.ساڪم رو گذاشتم و رفتم وضو گرفتم. ناگهان لبخند مسرت بخشے زدم!راستے راستے من نماز خون شده بودم!
⏪ ادامه دارد.........
❣ @Mattla_eshgh
قسمت ۶۸ 👇
همہ چیز تا چند روز عادے بود.هر روز از خواب بلند میشدم.روزنامہ میخریدم و دنبال ڪار میگشتم و بعد از نماز ظهر بہ سمت محلہ ے قدیمے میرفتم و در پایگاه بسیج مشغول فعالیت میشدم.
از فاطمہ خواستم اگرڪار خوبے سراغ دارد بہ من معرفے ڪند واو قول داده بود هرڪارے از عهده اش بربیاد برام انجام دهد.
سیم ڪارتم هم تغییر دادم تا یڪے از راههاے ارتباطیم با ڪامران قطع بشہ.
وسط هفتہ بود.دلم حسابے شور میزد.و میدونستم سر منشاء این دلشوره چہ چیز بود!
بلہ!!گذشتہ سیاهم! !
آخر هفتہ بود.
تازه از مسجد برگشتہ بودم وداشتم براے خودم ڪمے ماڪارونے درست میڪردم ڪہ زنگ خانہ ام بہ صدا در اومد. اینقدر ترسیدم ڪہ ڪفگیر از دستم افتاد.
هیچ ڪسے بجز نسیم و مسعود آدرس منو نداشت! پس تشخیص اینڪہ چہ ڪسے پشت درہ زیاد سخت نبود.
چون تلفنهاشون رو جواب ندادم سروڪلہ شون پیدا شده بود.من دراین مدت منتظر این اتفاق بودم ولے با تمام اینحال نمیتونستم جلوے شوڪ و وحشتم رو بگیرم.شاید بهتر بود در را باز نڪنم!!
اصلا حال خوبے نداشتم.باید بہ آنها چہ میگفتم؟
میگفتم من دیگہ نمیخوام ادامه بدم چون راه زندگیمو پیدا ڪردم؟
یا میگفتم عاشق شدم.عاشق یڪ روحانے ڪہ مطمئنم از من خواستگارے نمیڪنہ؟!!!
خدایااا ڪمڪم ڪن.
تلفن همراهم زنگ خورد.
حتما خودشون بودند.
اما نہ!!
اونها ڪہ شماره ے منو ندارند.بہ سمت گوشیم دویدم.
فاطمہ بود.چقدر خوب ڪہ او همیشہ در سخت ترین شرایط سروڪلہ اش پیدا میشد.
داخل اتاق خواب رفتم و درحالیڪہ صداے زنگ آیفون قطع نمیشد گوشے رو جواب دادم.فاطمہ تا صداے لرزونم رو شنید متوجہ حالم شد.پرسید:
_سادات جان چیشده؟ اتفاقے افتاده؟
من با عجلہ ودستپاچہ جواب دادم:
_فاطمہ بہ گمونم نسیم، همون دخترے کڪہ من و باڪامران آشنا ڪرده پشت دره!
فاطمہ با خونسردے گفت:خوب؟؟ ڪہ چے؟؟
من با همون حال گفتم:چے بهش بگم؟
اون فهمیده من جواب ڪامرانو نمیدم اومده ببینہ چرا تغییر نظر دادم
فاطمہ باز با بے تفاوتے جواب داد:خوب این ڪجاش ترس داره؟ خیلے راحت بهش بگو دوست ندارم دیگہ باهاش ارتباط داشتہ باشم!
مثل اینڪہ واقعا فاطمہ اون شب هیچ چیز نشنیده بود.با ڪلافگے گفتم: آخہ مشڪل سر همینہ دیگہ!! آنها اگہ بفهمند من با ڪامران بہ هم زدم بیچارم میڪنند.ڪلے آتو از من دارند.
_من نمیفهمم ارتباط تو با ڪامران چہ ربطے بہ نسیم داره آخہ؟
خداے من!!! مجبور بودم دوباره لب بہ اعتراف وا ڪنم.ولے نہ!! دلم نمیخواست بیشتر از این، فاطمہ پے بہ گذشتہ ے سیاهم ببرد.
هرچہ باشد او رقیب من بہ حساب میومد.
با عجلہ گفتم : حق با توست.بهش میگم دوسش ندارم وتموم
خواستم تماس رو قطع ڪنم ڪہ فاطمہ گفت:
_عسل وقتے تصمیم میگیرے توبہ ڪنے خدا تو رو درمسیر آزمایشهاے سختے قرار میده و تو رو با ترسهات ونقاط ضعفت مواجہ میڪنہ تا ببینہ چند مرده حلاجے..آیا توبہ ت نصوحہ یا یڪ عهد بے ثبات!!! اگہ با شجاعت بہ جنگ گناهانت رفتے شڪ نڪن خدا با دست غیبش موانع رو از سر راهت برمیداره اما اگہ زور ترس و نفست بیشتر از اعتقادت بہ قدرت خدا باشہ میبازے! خیلے بدم میبازے..
شڪ نڪن...موفق باشے..خداحافظ
گوشے رو قطع ڪرد.ومن حرفهاے تڪون دهنده و زیباش رو مرور میڪردم.او خواستہ یا ناخواستہ پندهایے بهم داد ڪہ جواب چہ ڪنم چہ ڪنم چند لحظہ ے پیشم بود.
صداے زنگ آیفون قطع شده بود.حتما پشیمون شدند و برگشتند ولے نہ..!! پشت در خونہ بودند وزنگ میزدند.متوسل شدم بہ شهیدهمت و پشت در گفتم:ڪیہ؟؟
نسیم گفت:زهرماار ڪیہ!!..در وباز ڪن
پرسیدم: تنهایے؟؟
گفت: آره بازڪن مسخره
نفس عمیقے ڪشیدم و در رو باز ڪردم.
اونگاه معنے دارے ڪرد و در حالیڪہ داخل میومد گفت:چرا در وباز نمیڪردے؟
گفتم:دستشویے بودم...
او با تمسخر گفت: اینهمہ مدت؟؟
من جواب دادم:
اولا اینهمہ مدت نبود وپنج دقیقہ بود.ولے سرڪار خانم از بس ڪہ دستشون رو زنگ بود براشون این زمان طولانے بنظر رسید. دوما از صبح معده ام بہ هم ریختہ گلاب بہ روت...
او انگار ڪمے قانع شده بود..اما فقط ڪمے!!
رو نزدیڪ ترین مبل نشست و در حالیڪہ با ناخنهاش ور میرفت گفت:مجبور شدم زنگ همسایتونو بزنم درو باز ڪنہ.میدونستم خونہ اے.
با ڪنایہ گفتم:عجب! !! جدیدا چقدر پیگیر شدے!!
او خودش رو بہ نشنیدن زد.
⏪ادامه دارد.........
❣ @Mattla_eshgh
قسمت ۶۹ 👇
بے توجہ بہ کنایہ ے من گفت:
_چہ بوے خوبے..شام چے دارے؟
دلم نمیخواست شام پیشم باشہ.
گفتم:ماڪارونے
بلند شد وبہ سمت آشپزخونہ رفت.
-تو همیشہ دستپختت عالے بود.خونہ ے سحر یادت میاد؟اکثر اوقات غذا با تو بود.سحر هم از روے مهربونیش در ازاش هرماه یہ پولے بهت میداد تا خرجت دربیاد!!!!!
عصبانے از جملات تحقیر آمیزش بلند شدم و اعتراض ڪردم.
_بہ هیچ وجہ این طور نبود.روزے ڪہ سحر خواست اینڪارو ڪنہ من عصبانے شدم. در حالیڪہ منصفانہ ش هم بخواے حساب ڪنے این حق من بود.شما دوتا همش دنبال رفیق بازے و یللے تللے ڪردنتون بودید و من، هم باید درس میخوندم ،هم خونہ رو مرتب نگہ میداشتم وهم غذا میپختم!!!
از قرار معلوم او میخواست بہ هر ترتیبے شده تلافے معطلے پشت در رو سرم دربیاره.
او استاد تلخ زبونے و تحقیر ڪردن بود.با عشوه ی همیشگے اش بہ سمتم چرخید و در حالیڪہ ابروشو با غرور بالا میداد گفت:
-عزیزم شما مفت ومجانے تو اون خونہ زندگے میڪردے و مفت ومجانے شڪمتو سیر میڪردے در قبال اینهمہ محبت، شستن چهارتا تیڪہ ظرف و پخت وپز چیزے نبود ڪہ !!!
اون دیگہ واقعا شورش رو در آورده بود.دلم میخواست بہ سمتش حمله کنم و تا میخورد بزنمش ولے این راه خوبے نبود.مقابلش ایستادم و با نفرت گفتم:
-اے بے چشم ورو..اونهمہ ڪار تو اون خونه بود بعد میگے چهارتا ظرف و ظروف؟!! آره! حق با توست.اون هم درقبالش خونشو در اختیارمون گذاشتہ بود.بازم دم من گرم ڪہ زیر دینش نموندم. تو چے میگے این وسط ڪہ فقط از موقعیت سواستفاده ڪردے و خوردے رقصیدے و مهمونے رفتے!! من در مقابل سحر مسوول بودم نه تو ڪہ خودت سربار اون بودے!!
او بہ یڪباره صورتش تغییرڪرد و مثل گربہ با ڪلمات بیرحمش چنگم ڪشید:
-من خودم خرج خودمو میدادم..بابام ماه بہ ماه برام پول مےفرستاد و منم گاهے واسہ خونہ خرید میڪردم.یا تو دورهمے هامون مهمونتون میڪردم..
خنده ے بلند وحرص دربیارے ڪردم.او حقش بود حرص بخورد وتحقیر شود چون منو تحقیر و گلوم رو زخمے بغض ڪرده بود.
میان خنده ام گفتم: هههه تا جاییڪہ من یادم میاد شما هرچے باباجون بیچاره ت میفرستاد خرج قرو فرت میڪردے.!!طفلڪ پدر بیچاره ت فڪر میڪرد تو دارے خودتو میڪشے درس میخونے!!
شاید نباید عصبانیش میڪردم.چون او بے رحمانہ ترین ڪلمات رو نثارم ڪرد وبعدش لال شدم وبازنده ے این جدال لفظے من بودم.
گفت:چیہ؟؟ حسودیت میشہ بابام ماه بہ ماه برام پول میریخت؟؟!! از اینڪہ هیچ ڪسے رو در طول زندگیت نداشتے و همیشہ عین گداها زندگے ڪردے دارے میسوزے؟! مثل اینڪہ یادت رفتہ ڪے از تو عسل ساخت.؟؟؟ من!!!!
گونه هام سرخ شد.بغضم داشت میترڪید..دستام میلرزید.روے مبل نشستم.و بہ این فڪر ڪردم ڪہ یڪ انسان تا چہ حد میتونہ بے رحم و ظالم باشہ.
حالا ڪہ ازپیروزے اش خیالش راحت شد مقابلم زانو زد و با قیافہ ای مظلوم گفت:معذرت میخوام. .نمیخواستم اینا رو بگم.تو عصبانیم ڪردے..
نباید اجازه ے پایین اومدن بہ اشڪهامو میدادم.
نہ! ! او حق نداشت بیشتر از این شاهد شڪستن من باشد.با حرص و نفرت نگاهش ڪردم و طبق عادت دندانهامو بہ هم ساییدم.
-براے چے اومدے اینجا؟
او دست از تلاش برنداشت:
-بخدا اومده بودم حالتو بپرسم ..نگرانت بودم..
با پوزخندی حرفش رو قطع ڪردم:بہ یڪے بگو نشناستت!! حرفتو بزن وبرو.هرچے ڪہ لازم بود بشنوم رو شنیدم
او با دلخورے ڪنارم نشست و طلبڪارانہ گفت:_چرااینطورے میڪنے؟ یڪے گفتے یڪے شنیدے!! جنبہ داشتہ باش دیگہ.
با عصبانیت بهش گفتم:من جنبہ ندارم..بخاطر همین هم دیگہ نمیخوام ببینمت.
چقدر خوب!! درستہ تحقیر شدم و دلم شڪست ولے در عوض بهترین بهانہ دستم اومد تا از شر دخترے ڪہ سالها با حسادتها و بے ادبیهاش دلم رو نشانہ گرفتہ بود بہ هم بزنم. واین واقعا ارزشش رو داشت.
او بلند شد و چند دقیقہ اے مقابلم ایستاد.خودش هم فڪر نمیڪرد ڪہ زبون مثل زهرمارش بہ همین سرعت همہ ے نقشہ هاش رو براے از زیر زبان حرف ڪشیدن من خراب ڪرده باشہ.
بگمانم داشت فڪر میڪرد چطورے قبل از رفتنش علت بہ هم زدن رابطہ ے من و ڪامران رو بفهمہ.
بعد از ڪلے مڪث گفت:
_ڪسے ڪہ بخاطر یہ جدال الڪے و لفظے دوست ده سالہ ے خودشو بگہ نمیخواد ببینہ، طبیعیہ ڪہ بخواد دوست پسرے ڪہ شیش ماهہ تمومہ معطلشہ هم بزاره کنار..
پس بالاخره راه صحبت ڪردن در موردڪامران رو پیداڪرد! چہ بهتر!!
الان این قدر شهامت دارم ڪہ زل بزنم تو تخم چشمش و بگم دیگہ نیستم.
⏪ادامہ دارد.........
❣ @Mattla_eshgh
مطلع عشق
🖤 خاموش روشن خاموش روشن💛 .... خاموش ، روشن میکنی چراغ دلم را ! من از سپاه تـُـ بیرون
پستهای روز یکشنبه(خانواده وازدواج)👆
روز دوشنبه(حجاب وعفاف)👇
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔴 اگه براتون سوال شده که چرا رسانههای غربی و اصلاحاتی خبری از سارا بهمنیار کار نکردن این فیلم رو ببینید!
دست ندادن #سارا_بهمنیار با یک مرد حین گرفتن مدال طلا در لیگ جهانی کاراته وان
❣ @Mattla_eshgh
هدایت شده از محسن مجتهدزاده « شیخ قمی »
❤️🕌🖤نذر «حسینیه مجازی»🖤🕌❤️
شامل روضه به زبان اسپانیایی
و حدیث خوانی، مقتل خوانی، منبر محرم در «حسینیه مجازی»
▪️به زبانهای فارسی و اسپانیایی
▪️آنلاین و آفلاین
✔️با هدف:
▫️ایجاد آمادگی جهت زیارت اربعین
▫️و عزاداری با معرفت
✔️با همت و حمایت خیرین عزیز برگزاری این دوره ها به صورت آتش به اختیار و با هدف افزایش معرفت حسینی تولید و در اختیار فراگیران قرار داده شده است.
✔️روش حمایت از این دوره ها:
عزیزان با پرداخت حداقل 20 هزارتومان می توانند در هزینه تولید این دوره های تخصصی_تبلیغی مشارکت فرمایند و از اجر و ثواب معنوی بهره مند شوند.
🕌لبیک یا حسین ع🕌
📌لینک پرداخت اینجا:
◼️ https://idpay.ir/tablighgharb/shop/121224
🏴 @TablighGharb
🔴 بازی هایی با هدف #مدیریت_افکار و #نرمالیزاسیون
🏳🌈 بازیهای درون تصویر را نگاه کنید. هر کدام به شیوهای نماد #همجنسبازان را درون آیکون بازی جای دادهاند.
💢یعنی حتی اگر فرد زیاد هم بازی را انجام ندهد اما مدام آیکون بازی که شامل شیرینی، آبنبات و نماد همجنسبازان است را در صفحه دستگاه خود میبیند و به همین سادگی ذهن وی نسبت به این گناه شنیع، تلطیف میشود.
🎮 همانطور که میبینید رده سنی این بازیها مثبت سه سال است. یعنی غربیها روی بازیهایی برنامه ریزی کردهاند که بتوانند روی ذهن افراد از کودکی تأثیر بگذارند.
✅ حواس تان به بازیهایی که کودکان تان استفاده میکنند، باشد. همچنین سعی کنید مدت زمانی هر چند کوتاه را برای بازی با فرزندان تان اختصاص دهید.
#ناخودآگاه
#جنگ_نرم
#جنگ_رسانه_ای
🔸🔹🔸🔹
❣ @Mattla_eshgh
#بسم_رب_النور...
جهانیان هنوز معنای تمدن را نمیدانستند؛ که زن ایرانی در دوره هخامنشیان با آن حجاب مثال زدنی در تمام دنیا حجاب و ارزش زن را نشان داد...
هنوز اسلام محمد رسولالله ؛روی زمین فراگیر نشده بود که زن ایرانی منزلت و نجابت و حیای زنانه اش را میشناخت...
هنوز انسیه الحورا؛ اسوه زنان جهان پا به دامان پر برکت خدیجه کبری نگذاشته بود که زنان ایرانی با شال و چادرهای خاص و بلندشان؛ حجاب را در معنای واقعیش نشان دادند...
هنوز غربی ها برای منزلت زن تعریفی نداشتند که ایرانی ها جایگاه زن را با حجاب و حیای شرقی بی مثالش نشان جهان دادند...
پس حجاب هیچگاه تعریف اسلام؛ حداقل برای زن ایرانی نبوده!!!!
حجاب پوشش تحسین برانگیز بانوی ایرانی در تمام دوران تاریخی سرزمین ما بوده...این را تاریخ؛ با حیا و حجاب خاص شاهدخت ایرانی؛ شهربانوی نازنین ایران زمین؛تایید میکند...
زنی که حجاب و حیا و نجابت ایرانی وارش او را لایق همسری بزرگمردی چون حسین بن علی و مادری چهارمین امام پاکدل شیعیان کرد..
تاریخ و تاریخدانان نیز در اینکه حجاب از مشرق زمین و سرزمینی بنام ایران به جهان رسیده تردیدی نداشته اند...
حال باید دید چرا بانوی ایرانی به جایی رسیده که به تاریخ گهربار حجاب و عفاف در این سرزمین غنی پشت کرده است....!!!!
#آهو_بانو
#حجاب
❣ @Mattla_eshgh
🔴 الهام چرخنده: بارها هم خودم و هم فرزندم کتک خوردیم، نمیخواهم در قطعه هنرمندان دفن شوم!
🔸بارها هم خودم و هم فرزندم کتک خوردیم و می دانم حفظ این حجاب و حسینی بودن سخت است ولی من راهم را انتخاب کردهام چون از یک «پاپتی پرگناه» برگشتهام و از حضرت زینب (س) و حسین (ع) کمک گرفتهام و فکر میکنم در برابر سختیهای حضرت زینب (س) که ایشان را در خار مغیلان کشیدند من کسی نیستم و این سختیها چیزی نیست و همه میتوانیم زینب زمان خود باشیم.
🔸دیگر نمیخواهم در قطعه هنرمندان دفن شوم، من باید درس عبرت برای دختران جوان کشورم باشم و راه رفته به سوی دنیای غرب را که به سمت تباهی است به دختران سرزمینم نشان دهم و از عواقبش بگویم تا شاید نفر دومی وارد آن نشود و امروز هر ضربهای که دشمن وارد میکند، من در مسیرم مصممتر میشوم.
❣ @Mattla_eshgh
مطلع عشق
قسمت ۶۹ 👇 بے توجہ بہ کنایہ ے من گفت: _چہ بوے خوبے..شام چے دارے؟ دلم نمیخواست شام پیشم باشہ. گفتم:ما
#داستان_عسل
#قسمت ۷۰ 👇
🍃وقت خوبے بود براے خاتمہ دادن بہ همہ ے این بازیها.!
بهش گفتم..با چشمان خیره..و با محڪم ترین ڪلمات!!!
-بزار براے همیشہ روشنت ڪنم. دیگہ نمیخوام تو این بازے باشم! بخاطر همین هم با ڪامران بہ هم زدم. تمام.!!!
او ضربہ اے نسبتا محڪم بہ زانوم زد و گفت:
-لوس نشو!!چرا همہ چیز و با هم قاطے میڪنے؟ از من عصبانے هستے، بہ اون بیچاره چیڪار دارے؟
سعے میڪردم نگاهش نڪنم.از بچگے این اخلاق و داشتم. اگرڪسے دلم رو میشڪست یا ازش بدم میومد بہ هیچ طریقے نگاه تو صورتش نمیڪردم مگر براے فهموندن حس تنفرم بهش!
گفتم:خودتم میدونے این تصمیم مال الان نیست.
او لحنش رو لوس ڪرد.
ڪلڪ..نڪنہ لقمہ ے چرب وچیلے ترے پیدا ڪردے؟ هان؟؟
پوزخند زدم:تا اون لقمہ ے چرب وچیلے از دید تو چے باشہ؟!
گفت:معلومہ!! پولدارتر!! دست ودلبازتر!!
الان وقتش بود نگاهش ڪنم!
گفتم:اینها ملاڪهاے توست!!ملاڪها وایده آلهاے من با تو خیلے فرق داره.! من مال این شڪل زندگے نیستم! تا حالاشم اشتباه ڪردم قاطے این ڪثافتڪاریها شدم.دیگہ نمیخوام!!
او با عصبانیت نفسش رو بیرون داد.بوے سیگار میداد.دوباره پوزخند زدم!!
گفت:بببین الڪے قصہ سرهم نڪن!یا باید احمق باشے ڪہ بہ چنین موردے پشت ڪنے یا ڪیس بهترے پیدا ڪردے! چطور تو این ده سال عذاب وجدان نداشتے و با پول این بیچاره ها این زندگے و دم ودستگاه رو بہ هم زدے حالا الان بہ یڪباره متحول شدے؟
بلند شدم و بہ آشپزخونہ رفتم.
ماڪارونے دم ڪشیده بود.زیرش روخاموش ڪردم و دوباره بہ سمتش برگشتم.
⏪ادامہ دارد.........
❣ @Mattla_eshgh
قسمت ۷۱ 👇
سعے ڪردم بغضم نترڪہ:
-تو این ده سال بہ قول خودت مجبور بودم! گدا بودم .احمق بودم وگول شما بے دین وایمونها رو خوردم.ولے از حالا بہ بعد میخوام رو پاے خودم بایستم.ڪار ڪنم و بہ روزے خودم راضے باشم.نمیخوام آه این گنهڪارا دنبال زندگیم باشہ.
نسیم قهقهه ای سرداد!!
-واے تو روخدا بس ڪن!! چے عین ملاها حرف میزنے!!ببینم مطمئنے چیزے بہ سرت نخورده
با صداے آرامترے گفتم:
شاید!!!
نسیم دست برد تو ڪیفش و پاڪت سیگارشو در آورد.
سریع گفتم:نڪش!!! خودت میدونے بوش اذیتم میڪنہ
او پاڪتش رو روے میز پرت ڪرد و درحالیڪہ با ناراحتے بہ سمتم میومد گفت:
کنهههه!! مثل اینڪہ واقعا یہ مرگت شده! ! ولے من باورم نمیشہ ڪہ قشم متحولت ڪرده باشه.!!
ایستاد مقابلم.
گفت:ڪامران و میخواے چے ڪار ڪنے؟میدونے اگه بفهمہ سرڪار بوده چہ بلایے سرت میاد؟
باز شروع ڪرده بود بہ تحقیر و تهدیدم!!فڪر میڪرد بچہ ام.
با غیظ گفتم:بلا سرم میاد یا سرمون میاد؟؟؟!!خودت هم خوب میدونے اگر او چیزے بفهمہ براے شما هم بد میشہ!
او لحنش تغییر ڪرد.گفت:
و تو دنبال دردسر درست ڪردن براے مایے؟ اینطورے میخواے مزد محبتمونو بدے؟؟
صورتم رو برگردوندم.
-شما پورسانتتون رو گرفتید!!
او خودش رو زد به مظلومیت!
گفت:همین؟؟!؟! پس رفاقت چے؟ پس حساب نون ونمڪ چے میشہ؟ ده سالہ زیر بال و پرت رو گرفتیم.ده سالہ هواتو داشتیم بعد اینطورے میگے دستت درد نڪنہ؟!
چه چرندیاتے!! با بے حوصلگے گفتم:لطفا سعے نڪن با زرنگے همہ چے رو باهم ترڪیب ڪنے.!!فڪر هم نڪن اینقدرڪودنم ڪہ نمیفهمم این حرفهات یہ جور تهدیده!! تا زمانے ڪہ تو و مسعود بہ ڪامران چیزے نگید اون متوجہ نمیشہ چہ ڪلاهے سرش رفتہ.!!
اون جاخورد.سعے ڪرد حالتش رو عادے جلوه دهد.
رفت سراغ حرف آخر!
گفت:این حرف آخرتہ نہ؟؟!
سرم رو بہ علامت مثبت تڪون دادم.
سریع ڪیفش رو برداشت وپاڪت سیگارشو داخلش انداخت وبہ سمت در وردے رفت:
-امیدوارم پشیمون نشے
وتقققق!!!!!!
همانجا ڪہ بودم نشستم. چہ دقایق نفس گیرے بود!
دلم شکڪستہ بود اما قرص بود.دیگہ
نمیترسیدم!!
فڪر ڪنم این یعنے ایمانے ڪہ فاطمہ ازش حرف میزد!
⏪ادامہ دارد........
❣ @Mattla_eshgh