#دلبسته_کردن_همسر
#راز اول
💞 همسرتان را علیرغم تفاوت ها همان طور که هست بپذیرید و از تلاش برای تغییر او دست بردارید.
💖 نخستین اصل موثر در رابطه با همسر این است که او را همانگونه که هست نه آنطور که ما فکر میکنیم باید باشد یا می تواند باشد دوست بداریم.
💝 عشق به همسرمان را به واژه « اگر» محدود نکنیم.
💖💝💞🌺🌸🌹
📚هفت راز دلبسته کردن همسر- فاطمی
❣ @Mattla_eshgh
مطلع عشق
#جلسه_چهل_و_هشتم_۳ 🌻🌾🌷🌿🌹 4⃣ اگر بلغم و سودا در کبد زیاد شد، قوه مدبره مجبور به ایجاد صفرا در خون
#جلسه_چهل_و_هشتم_۴
🌸🌹🌼🌷🌺🌻
6⃣ اگر صفرا در مغز زیاد شود
👈 حرکت های تند پدید می آید.
👈 رفتار سبک مغزی از خود بروز می دهد.
👈 عجول و تند و تیز می شود.
👈 نمی گذارد کسی حرف بزند، فقط خودش حرف می زند.
مثل گنجشک 🐦.
زود فهم، بی قرار، خواب کم دارد، خواب بریده بریده دارد. بازیگوش می شود و تمرکز ندارد.
بیش فعال شده و حوصله توجه ندارد و موها در این حالت سیخ می شود.
✳️ هر چه خشکی و گرمی مغز بیشتر شود
درک مغزی بیشتر می شود 👈 ولی توان حفظ کم می شود.
🌼💟 درمان : سرکه انگبین میل کنند.
می توان با توجه به مزاج و نوع غلبه اخلاط در بدن شخص
به جای عرق نعناع، عرق کاسنی یا شاهتره در سرکه انگبین ریخته شود یا میزان سرکه را به یک و نیم واحد افزایش داد.
مصرف زیاد کاهو و سرکه طبیعی و دوری از عصبانیت و هیجان برایش خوب است.
سالاد کاهو و سبزی خرفه زیاد میل بکند.
به مناظری که باعث آرامشش می شود بیشتر نگاه کند و عطر طبیعی محمدی یا گلاب هنگام خواب بزند. ✅👌💐
#طب_اسلامی
❣ @Mattla_eshgh
http://eitaa.com/joinchat/1912668160Cb98d13f3dc
برشی از زندگی نخبه ایرانی با 7 فرزند + مستند- اخبار دین ، قرآن - اخبار فرهنگی تسنیم - Tasnim
https://www.tasnimnews.com/fa/news/1398/09/10/2145555/%D8%A8%D8%B1%D8%B4%DB%8C-%D8%A7%D8%B2-%D8%B2%D9%86%D8%AF%DA%AF%DB%8C-%D9%86%D8%AE%D8%A8%D9%87-%D8%A7%DB%8C%D8%B1%D8%A7%D9%86%DB%8C-%D8%A8%D8%A7-7-%D9%81%D8%B1%D8%B2%D9%86%D8%AF-%D9%85%D8%B3%D8%AA%D9%86%D8%AF
همسر مقام معظّم رهبری:
✅ سرمشق ما...
سالهاست که ما اشیای تجملاتی را به خانهمان راه ندادهایم. زیبایی خوب است، اما نباید خودمان را درگیر زندگی تجملاتی بکنیم. ما در خانهمان دکوراسیون به معنای متداول آن، فرشها و پردههای قیمتی، مبلمان و غیره نداریم. سالها پیش خودمان را از این چیزها رها کردهایم.
والدین آقای خامنهای در این رابطه سرمشق ما بودهاند و مادر ایشان چنین تجملاتی را مورد انتقاد قرار میدادند و من نیز همین عقیده را دارم. همیشه به فرزندانمان توصیه میکنم که آنها هم باید در رفتار شخصیشان اینگونه باشند. زیرا اشیای لوکس غیرضروری است.
📚کتاب «خانواده»
#سبک_زندگی_اسلامی
#ساده_زیستی
❣ @Mattla_eshgh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
رهبری با آمدن داعش نگفت تنم میلرزد! با آمدن هیچ نیروی نظامی در منطقه این حرف را نزد، اما در مورد پیری جمعیت و وضعیت زاد و ولد جامعه این حرف را زد ...
+ صحبتهای مهم کارشناس جمعیت در صدا و سیما
#نشر_حداکثری
❣ @Mattla_eshgh
مطلع عشق
رنج_مقدس قسمت_صد_ام علی حسابی مخم را کار گرفته برای اينکه به مصطفی جواب بدهم. ديروز خيلی شيک و رسمی
#رنج_مقدس
#قسمت صد و یکم
خودم مانده ام آخرين نفر تصميم گيرنده. حتی سعيد و مسعود هم شده اند همراه علی و موافق مصطفی. مصطفايی که الآن سه روز از رفتنش گذشته است. بی اختيار ذهنم درگير شده است. چرا من بايد روزهای نبودن مصطفی را بشمارم؟
موقع خواب طبق عادت دستم را دراز می کنم تا کتابم را بردارم، اما نيست. می دانم که دوباره اين ها آمده اند و من زندگی ندارم. از اتاق بيرون می زنم. مادر نشسته است و از روی کتابی يادداشت بر می دارد. آداب قبل از خوابش است. کنجکاوانه می روم سراغش و جلد کتاب را می بندم تا اسم را بخوانم. بنده خدا مجبور است اعتراض نکند. صورتش را می بوسم و لپم را جلو می برد. دو تا ماچ آبدار و قربان صدقه ای که می رود نيشم را تا بناگوش باز می کند. پنجاه ساله هم که بشوم دوست دارم مادرم با صدا ببوسدم. می روم سراغ پسرها و در اتاقشان را که باز می کنم، اول از همه چشمم کتابم را که دست مسعود است می بيند. زودتر از من می جنبد و کتاب را پشت سرش می برد.
- آتش بس، آتش بس!
ببين چه کسی هم می گويد آتشبس! دزدی اش را می کند، خون و خونريزی راه می اندازد، تازه می گويد آتش بس! با حرص می گويم:
- مسعود جان بيست صفحه مانده جلد اولش رو تموم کنم. بعد می دم بهت. فقط يه سؤال دارم، تو چرا دو جلدش رو برداشتی؟ هنوز جلد اول به اون قطوری رو نخوندی دوميش رو می خوای چه کار؟
- گفتم ناقص نباشه.
قيافه اش آنقدر حق به جانب و جدّی ست که علی و سعيد را به خنده می اندازد. علی سرش توی گوشی اش است و سعيد قرآن به دست روی رخت خوابش نشسته است. مستأصل به علی نگاه می کنم تا به دادم برسد. با انگشتانش اشاره می کند که کتاب را بدهد. وقتی تعلل مسعود را می بيند می رود جلو و کتاب را می گيرد. جلد کتاب را نگاه می کند.
- رمانِ چی هست؟
نه خير، امشب شب کتاب خواندن من نيست، دستم را ستون در می کنم و می گويم:
- من از دست جنس شما به کی شکايت کنم؟ علی کتاب رو بده.
کتاب را می گذارد روی ميز و مسعود می گويد:
- سازمان ملل.
- اون که خودش شريک دزده و رفيق قافله.
- حالا چند دقيقه مهمان ما باش و بعد هم کتاب را ببر. نگفتی داستان چيه؟
می روم سمت ميز کتاب را بر می دارم:
- يک دانشجو که عاشق استادش، فيروزه، ميشه. خيالتون راحت شد؟
هرسه با هم می گويند: «اوه!» و تا بخواهم عکس العملی نشان بدهم، دستشان جلو آمده برای گرفتن کتاب. بساطی دارم امشب از دست اين سه تا.
سعيد می گويد:
- چشم بابا رو دور ديدی! چشمم روشن.
مسعود هم جلد دوم را توی بغلش می گيرد و می گويد:
- من مرده هر چی قصه عاشقي و تحوليام، جلد يک هم نباشه من از جلد دو شروع می کنم.
و علی هم که انگار متهم گرفته، دستم را سفت گرفته و نگه داشته:
- همين کتابا رو می خونی که نمی تونی به مصطفی جواب مثبت بدی.
مصطفی هم شده چماق علی بالای سر من.
- بابا تاريخيه!
علی خيلی جدّی دراز می کشد و مشغول خواندن کتاب می شود. بايد منتظر بمانم تا خوابشان ببرد.
رنج_مقدس
قسمت_صد_و_دوم
توی پارک منتظر نشسته ايم تا مادر بيايد. علی می خواست برای بچه های مسجد جايزه بخرد. همه را بسيج کرده بود تا دنبال جايزه بگرديم منتهی جنس ايرانی. الآن هر سه کارگر علی شده ايم.
در هر مغازه که می گفتيم آقا جنس ايرانی داری، مثل يک موجود فضايی نگاهمان می کرد. مادر را هم گم کرديم در اين بازار وانفسا. چقدر تماس گرفتيم تا جواب داد و قرار است بيايد.
سعيد با برگی که از درخت کنده سرگرم است و مسعود با وسايلی که خريديم. چهره های اين برادر های دوقلو، با آن لباس های هم رنگشان، و با آن ته ريش هميشگی خيلی تو دل برو است. فرصت خوبی پيدا کرده ام برای اينکه سؤالاتم را بپرسم.
- علی تو برای چی ازدواج کردی؟
مسعود می خندد.
- تو چرا اينجوری سؤال می کنی؟ آخه کی می خوای ياد بگيری، مقدمه ای، مؤخره ای، فضاسازی ای؟ همين خودِ بدجنست، منو مجبور کرديد و الآن گرفتار اينم که خودم اينجام دلم اونجاست و با ابرو اشاره به جايی می کند.
مسعود تند می گويد:
- اِ... برادر من تميز صحبت کن، خانواده اينجا نشسته.
- نه اينکه تو خودت خيلی پاستوريزه هستی آقای خانواده!
- من که مهم نيستم، اما بالاخره اين سعيد اهل هيچ حرفی نيست. من با اين حرف های شما چه طوری توی دانشگاه کنترلش کنم.
ولشان کنم همين طور کَل کَل می کنند.
- مسعود دو کلمه حرف حساب می خواهيم بزنيم ها. می دونی منظورم اينه که شما مردا نگاهتون به زن چيه؟ زاويه ديدتون به خلقت و جايگاه زن رو می خوام.
علی با ريشه های روفرشی بازی می کند. دارد حرفش را آماده می کند. مسعود از فرصت استفاده می کند و می گويد:
- اينکه جوابش سخت نيست خواهر من. نگاهمون نگاه حضرت آدم به حواست.
- يا شيخ می شود اين فقره را توضيح مفصل بر ما مرحمت کنی!
مسعود ابرو بالا می اندازد و می گويد:
- نه ای فرزند. ديگر اينقدر پيشرفته نيستم که معنی اش را بدونم. خودت مگر عقل نداری؟ بفهم ديگه.
سعيد می گويد:
- فکر کن اين سؤال رو نامزدت ازت بپرسه.
- نامزد اينقدر پيشرفته نمی گيرم. اصلاً زن رو چه به اين حرفا.
بعد هم صدايش را کلفت می کند:
- ميگم زن برو چاييتو بريز! بچه رو ساکت کن! نگاه به زن، نگاه به مرد! مرد اصل عالم خلقته، زن چايی ريزش.
سنگی از کنار روفرشی بر می دارم و پرت می کنم طرفش. خم می شود و جاخالی می دهد و تند می گويد:
- غلط کردم، غلط کردم، مرد مدافع عالم خلقته، زن فلاخن اندازش!
رنج_مقدس
قسمت_صد_و_سوم
سنگ بزرگ تری پرت می کنم که می گيرد با خنده می گويد:
- نه خدا وکيلی ليلا! اون جوکه هست که: زنه به شوهرش می گه خوش به حال حضرت حوا...! شوهر بيچاره ش از همه جا بی خبر می پرسه چرا؟ زنه می گه چون شوهرش آدم بود!
مسعود جوّ سؤال را به هم زده است؛ اما علی حواسش هست. کمی که می گذرد می گويد:
- زن و مرد شايد تو شکل خلقتی و يا نقشی که دارن با هم تفاوت هايی داشته باشن، اما جايگاهشون پيش خدا و نتيجه نهايی مقام و درجه يکسان دارن. حالا يکی نقش پدر داره، يکی نقش مادر.
سعيد می گويد:
- خيلی اشتباهه که با زن ها طوری برخورد شده که خودشون رو زيردست مرد نشون می دن.
بعد اشاره می کند به جمع دخترانی که پشت سر من هستند و گاهي صدای خنده شان می آيد.
- چرا بايد اينجوری بپوشند و جلب توجه کنند؟ چون فکر می کنند ما پسرها بايد اون ها رو انتخاب کنيم. محلشون اگه نذاريم احساس سرخوردگی می کنند.
و سری به ناراحتی تکان می دهد. علی کنار چادر من را گرفته و دارد خاکش را می تکاند:
- چرا ما مردها نمی پرسيم نگاهتون به مرد چيه اما شما می پرسيد؟ من هر چی کتاب تاريخی و سيره خوندم اصلاً نديدم امامای ما تفاوت خلقتی بين زن و مرد قائل باشند. همون قدر که يه مرد جايگاه داشته، زن هم جايگاه داشته. همون قدر که يه مرد بايد درست باشه يه زن هم... اصلاً نگاه خدا يکسانه.
- هيچی ديگه... اگه قبلا می گفتيم زن چايی بيار، حالا زن می گه مرد پول بده، کلفَت بگير، پوشک عوض کن، آب حوض بکش. کارش که تموم می شه می گه برو بمير.
علی می گويد:
- خدا يه قصد و غرضی از خلقت داشته، دو جنس زن و مردش هم هدفمند بوده. آدميزاد مثل همه چی که گند می زنه زده تمام اين مناسبات رو به هم ريخته.
- اوهوم... کاش من يک زن بودم! نگو خدا اول بابا آدم رو خلق کرد تا فضاسازی کنه دلش تنگ بشه بعد بهش مامان حوا رو می ده که بگه چه قدر ناز داره، به کَس کَسونش نمی دم... چند مدت صبر کردم اگر آدم بودی يه گنجينه دارم می دم نگهش داری.
علی می گويد:
- چه عجب بالاخره يک حرف خوب زدی!
سعيد می گويد: بحث محبت و رشد روحی هم توی زن خيلی جلوتر از مرده.
مسعود می گويد:
- فعلاً که خانم های محترم خودشون اينطور فکر نمی کنن. بريم يه مطب پيدا کنيم.
- واا چرا؟
در جوابم می گويد:
- می خوام تغيير جنسيت بدم، من طاقت اين همه تحقير رو ندارم. تازه احساس شخصيت کرده بودم، اما حالا که فهميدم فقط نان آور و آشغال بر خونه ام و نوکر و غلام حلقه به گوش و آب حوض کش و نفقه بده هستم، از مرد بودن پشيمان گشته ام!
سعيد دستش را می کشد و می گويد:
- لازم نکرده تو يکی تغيير جنسيت بدی.
مسعود می نشيند.
- باشه چون گفتی، وگرنه تصميمم جدی بود.
- تو آدم که نشدی. بعد از تغيير جنسيت هم حوا نمی شی...
رنج_مقدس
قسمت_صد_و_چهارم
گاهی اينقدر رسم و رسومات دست و پاگير می شوند، که پشيمان می شوی. به نظرم بايد از زندگی محوشان کرد. کاری که دقيقاً ريحانه و علی با آن در حال کشتی گرفتن هستند. برای خودم طرح و برنامه می ريزم که از اين سدّ عظيم چه طور رد بشوم. ناخودآگاه در کنار هراسی که از همان آينده در دلم نشسته است، برای آينده برنامه ريزی می کنم.
قول دادم برايشان مرصّع پلو با سالاد درست کنم. بسم الله می گويم و مشغول می شوم. گوشی ام را روشن می کنم تا گوش کنم. ياد مصطفی می افتم که امروز بايد آمده باشد. توی اين مدت دوسه باری مادرش زنگ زده و يک بار هم روضه گرفته بود. مادر رفت و من نرفتم. نمی خواستم با رفتنم تلقی جواب مثبت ايجاد کنم. هنوز متحيرم بين همه نکات مثبت و ترس هايم. فرصت برای اشتباه هم قائل نمی شوم. اگر قرار است که بشود، بايد درست و راست بشود. اگر هم نه که نه. اصلاً مثل رمان های خيابانی دوست ندارم که پستی و بلندی و هيجان زندگی ام به خاطر دعواها، سوءظن ها و اشتباهات بسيار و تکراری باشد و مثل آن ها من ساعت ها بگريم، او هم سر به خيابان بگذارد و فرت و فرت سيگار بکشد. از تصوير مصطفای پريشان سر کوچه سيگار به دست، خنده ام می گيرد که صدايی می گويد:
- سلام... اين غذا که با نشاط درست بشه خوردن داره.
هنوز جواب سلام را درست نداده ام که می رود سمت همراهم و می گويد:
- خدايی اش داشتی سخنرانی گوش می دادی يا به مصطفی... عه عه! ببخشيد آقا مصطفی فکر می کردی؟
دويدن خون توی صورتم را حس می کنم. سرم را پايين می اندازم و مشغول خرد کردن خيارها می شوم. دستش می رود سمت کاهوها. با دسته چاقو می زنم روی دستش. دستش را پس می کشد. تکيه می دهد به صندلی و زل می زند به صورتم:
- باشه باشه.
و از غفلت من استفاده می کند. کاهو را بر می دارد و عقب می کشد. ناخنک زدن های کودکيمان را حالا هم دوست دارم. اوج محبت بچه هاست به وجود مادر و تمامی احتياجشان به حضور او. ناخنکی می زند به غذايی که تمام و کمالش از محبت بر می آيد. بالاخره رفت و آمدها، انتخاب ها، خريدها، پختن ها و چيدن ها، اگر از کوزه محبتی نتراويده باشد، بدون طعم و دورريختنی می شود.
وحالا علی نيامده بود ناخنک بزند. می خواست پيغامی بدهد که با پشت دستی ای که خورد، همتش بر باج گرفتن افتاد. بلدم با نگاهی تمام همّ وغمش را جابه جا کنم. علی برادر من است... هر چند که اين مدت کاری کرده که بگويم: «علی وکيل وصی مصطفی است در خانه ما.»
***
از آن روز که خبر آمدن مصطفی را داده تا حالا که سه روز گذشته، اخم و تَخم کرده تا جواب بدهم. ريحانه با علی هم جرّ و بحث کرده. به خاطر من دو زوج قهرند و دو خواهر و برادر.
سکوت خانه را مادر می شکند:
- علی برو ريحانه رو بيار برای شام...
و سکوت علی. می روم داخل اتاقم تا مادر سراغ من نيايد برای چرايی سکوت عزيز کرده اش، اما مادر دنبالم می آيد و اين يعنی که هيچ کس مثل مادر بچه هايش را نمي شناسد. در را می بندد و من چشمم را.
- بشينم؟
دستم را به نشانه بالای اتاق نشان می دهم.
- اختيار داريد سرورم، تاج سرم.
- ديگه زبون نريز که من نپرسم. حواسم هست.
مادرها هميشه حواسشان هست و حواس پرت نشان می دهند. سخنران راديو هم می گفت که يکی از گزينه های تربيتی بچه ها غفلت است. تمام خطاهايی که نديد گرفته می شود تا حيای بين مادر و بچه از بين نرود. درحاليکه مادر بيشتر از آنکه به فکر خودش باشد، غصه فرزند خطاکار را می خورد که اگر نفهمد چه کرده تا ثريا ديوارش کج بالا می رود. هرچند ما بچه ها در خيال خودمان آنقدر مواظبيم که مادر و پدر نفهمند و آبرو هميشه در کاسه بماند. همان هم باعث می شود خيلی وقت ها ترک خطا کنيم. اما مادر اين بار نشان می دهد که می خواهد بداند، پس می ماند. مقابلش می نشينم. امان نمی دهد که حرف بی ربط بزنم.
❣ @Mattla_eshgh
مطلع عشق درایتا👇
http://eitaa.com/joinchat/1912668160Cb98d13f3dc
مطلع عشق در تلگرام 👇
https://t.me/joinchat/AAAAAEPMpR-8n7jQKaBvdA
مطلع عشق
#باهم_بسازیم ۶ 👓خوش بینی به خواست و تقدیر خداوند، راهی به سوی تفکر مثبت است. اگر انسان معتقد باشد
پستهای روز یکشنبه(خانواده وازدواج)👆
روز دوشنبه( #حجاب_و_عفاف )👇
♦️امام خامنه ای
🌟اگر زنان در #حركت اجتماعی یك ★ملتی حضور نداشته باشند،
🌟آن حركت به #جائی نخواهد رسید،
★موفق نخواهد شد.❌
🥀وداع #همسر و فرزند۲۰روزه
#شهید مدافع حرم
#شهید_سجاد_طاهرنیا🌷
❣ @Mattla_eshgh
مطلع عشق
" تنهامسیر ": #افزایش_ظرفیت_روحی 10 ⭕️ راحت طلبی موضوعی هست که از اول زندگی و در اولین روز تولد انس
#افزایش_ظرفیت_روحی 11
🔶 در مورد راحت طلبی باید به این نکته توجه کرد که ریشه بسیاری از گناهان فردی و اجتماعی همین غول راحت طلبی هست.
💢 راحت طلبی شاید خودش زیاد بد به نظر نرسه ولی نامرد مقدمه همه بدبختی هاست.
😒
❇️ اگه کسی میخواد مشکلات فردی و اجتماعی رو حل کنه اول از همه باید قصه راحت طلبی رو حل کنه!
🚫 مثلا شما وقتی دست روی #فقر میذارید میرسید به راحت طلبی... وقتی مردم یک جامعه اهل راحت طلبی بشن اون مردم فقیر خواهند شد...
💢 مثل زمان ما که بیشتر مردم دنبال کارهایی هستند که بدون زحمت کشیدن پولدار بشن!
❌ مواردی مثل بورس، بانک، قانون جذب، شرکت های بازاریابی شبکه ای و انواع کلاهبرداری های دیگه با تکیه بر روحیه راحت طلبی افراد هست که به ثروت های عظیم میرسند و اختلاس های بزرگ رو رقم میزنند....
🖥📲 شما در طول روز میتونید ببینید که چه تعداد از تبلیغات هایی که در تلویزیون و رسانه ها میشه مربوط به تحریک راحت طلبی انسان هاست...
#راحت_طلبی
❣ @Mattla_eshgh