🌿 قسمت_پنجاه_یکم
صورتم را که بر میگردانم با قیافه ی در هم سجاد رو به رو میشوم . سریع چادرم را روی پایم میاندازم .
چطور آمد که من متوجه حضورش نشدم ؟
سجاد اخم تصنعی میکند
_چرا انقدر لجبازی ؟
با حالت عاجزانه ای میگویم
+پام درد میکنه . میخوام ببینم این همه درد برای چیه .
ابرو بالا می اندازد
_الان مثلا ببینی دردت درست میشه ؟
با کلافگی سرم را به سمت مخالف بر میگردانم و ساعدم را روی چشم هایم میگزارم .
درد کم کم دارد امانم را میبرد .
چند دقیقه در سکوت میگذرد .
هر بار که نگاه میکنم میبینم سجاد دارد من را دید میزند . انگار میداند منتظر فرصتی هستم تا پایم را ببینم .
دردم به حدی رسیده که تحملش برایم سخت شده است .
ساعدم را پایین می اورم و دوباره به سجاد نگاه میکنم .
برای یک لحظه به او دقت میکنم .
چقدر با همیشه فرق دارد .
چه کسی فرکرش را میکرد پسر نجیب و سر بزیری مثل سجاد حالا انقدر جدی و محکم شده است .
آنفدر متفاوت است که نمیتوانم باور کنم این همان سجاد قبلیست .
امروز به من ثابت شد که سجاد در شرایط سخت یک مرد به تمام معناست .
با شنیدن صدای پا دست از کاویدن سجاد بر میدارم .
به بالای تپه چشم میدوزم که سوگل را میبینم .
پشت سرش شهروز دست در جیب شلوار جینش کرده و با غروز از تپه پایین می آید .
با دیدن شهروز انگار سطل آب سردی روز سرم خالی کرده اند .
چه میخواستم و چه شد .
آمدم از دست شهروز فرار کنم بدتر گیر شهروز افتادم .
سوگل با دیدن من سریع از تپه پایین می آید وکنارم مینشیند .
چشم هایش نگران ، اجزای صورتم را میکاود . دستم را میگیرد و میفشارد و با نگرانی ای خواهرانه میگوید
_چی شده نورا ؟
به پایم نگاه مکنم . سوگل رد نگاهم را دنبال میکند و متوجه میشود . دوباره من را نگاه میکند
_خیلی درد داری ؟
+تقریبا . دردش هی داره زیاد میشه
دوباره صدای پای شهروز باعث میشود سرم را بر گردانم
🌿🌸🌿
《عمری گذشت و ساختم با نداشتن
ای دل چه خوب بود اگر تو را هم نداشتم 》
ناشناس
ادامه دارد ....
❣ @Mattla_eshgh
مطلع عشق درایتا👇
http://eitaa.com/joinchat/1912668160Cb98d13f3dc
تلگرام 👇
https://t.me/joinchat/AAAAAEPMpR-8n7jQKaBvdA
اینستا👇
@Mattla_eshgh_insta
مطلع عشق
#فایل_صوتي_امام_زمان ۵۹ برای اثباتِ عشقِت؛با قلبت بیا وسط! نه با پولت، مَقامِت و... 🔆ازت یه قلب می
پستهای روز سه شنبه (امام زمان (عج) و ظهور)👆
روز چهارشنبه( #خانواده_و_ازدواج )👇
#دعای_هر_روز_رمضان #روز اول
خدای من؛
- روزه مرا در اینروز ، روزهی روزهداران حقیقی قرار بده.
- و نمازم را مانند نمازگزاران واقعی ...
- و مرا بیدار کن از خوابِ غافلان!
ای خدایِ عالمیان!
جرم و گناه مرا ببخش و زشتیهایم را عفو بفرما
" ای عفو کنندهی گناهکاران "💫
❣ @Mattla_eshgh
#باهم_بسازیم ۵۷
انواع ذهنیت های منفی:
"محرومیت عاطفی"
🔹 در این طرز فکر فرد می اندیشد👇
_نیازهای من از جهت پرورش همدلی عاطفه و مراقبت هرگز به اندازه کافی از سوی دیگران برآورده نخواهد شد.
_هیچ کس وجود ندارد که نیازهایم را درک کند و به من عشق بورزد و یا اهمیت کافی دهد.
این اندیشه، خشم رنجش و بهره کشی را به همراه دارد.
❣ @Mattla_eshgh
💓همــــــدل
🤍شاعر محمود عابدی
تو را ای هم نفس همدل ، تو را همخانه می دانم
دو حبّه که کنار هم ، شود یک دانه می دانـــــــم
سکوتِ کوچه را بشکن، کبوترها نمی خوانــــــند
بجز تو هر که می بینم، همه بیگانه می دانـــــم
دو همسر پیر و عاشق که غروبان خسته و لرزان
گرفته دستِ هم محکم ،روند هم شانه می دانم
من از حسّ هوایی که نفس های تو می گـــــیرد
چنان مستم همه ذرّاتِ آن خُمخانه می دانــــــم
کنارم هستی و می بینمت امّا چه می ترســـم
گهی چشمامو می مالم همه افسانه می دانم ...
#شعر
❣ @Mattla_eshgh
#خانومها_بخوانند
👈خانم هایی که بچه دارن،
🔵 حواسشون باشه یه خانم با سیاست هیچ وقت جلوي بچه به پدر بچه بي احترامي نمي کنه.
❌اينجوري کم ترين ضررش اينه که به خودش اجازه ميده که يه وقتي به باباش بي احترامي کنه.
ضرر اصليش اينه که همسرتون اون احساس قدرتي که به عنوان پدر خانواده توي خونه بايد داشته باشه رو از دست ميده.
فکر ميکنه که شما بچه رو به اون ترجيح ميدين.
هميشه مخصوصا جلو بچه ها بهش بگین: "شما بهترین بابای دنیایی...
🍃🌸 ❣ @Mattla_eshgh
مطلع عشق
🌿 قسمت_پنجاه_یکم صورتم را که بر میگردانم با قیافه ی در هم سجاد رو به رو میشوم . سریع چادرم را روی پ
#لبخند_بهشتی
🌿 قسمت_پنجاه_دوم
دوباره صدای پای شهروز باعث میشود سرم را بر گردانم .
شهروز با قدم هایی آهسته به سمت من در حال حرکت است .
با استرس از سوگل میپرسم
+شهروز برای چی اومده ؟
_اومده پاتو معاینه کنه
میخواهم دلیلش را از سوگل بپرسم که یاد حرف های شهریار می افتم . گفته بود شهروز لیسانس پرستاری دارد .
سریع دستم را رو به شهروز دراز میکنم و محکم میگویم
+جلو نیا .
شهروز ابروهایش را در هم میکشد و با تعجب میگوید
_چرا ؟
برای چند لحظه می ایستد و در فکر فرو میرود و تازه میفهمد دلیل حرفم چیست .
لبخند مرموزی گوشه ی لبش جا خوش میکند و سریع تر از قبل به سمتم می آید .
این بار بلند تر و قاطع تر میگویم
+گفتم جلو نیا .
بدون توجه به حرفم به راهش ادامه میدهد .
این بار با صدای که بیشتر به جیغ شباهت دارد میگویم
+خوب گوش کن ببین چی دارم میگم . دستت بهم بخوره جیغ میزنم .
شده پامو قطع میکنم ولی نمیزارم تو بهش دست بزنی .
شهروز پوزخندی میزند و با کنایه میگوید
_چون تعصب داری این ها رو میگی ؟
با خشم میگویم
+نه چون ذات کثیف تو رو میشناسم .
میترسم یه بلایی سرم بیاری چون از من بدت میاد .
اگر هم بلایی سرم نیاری پس فردا منتشو سرم میزاری .
سجاد و سوگل بهت شده نگاهشان بین من و شهروز در چرخش است .
شهروز اخم غلیظی میکند . پا تند میکند و به سمت من می آید .
برای یک لحظه از شدت ترس بدنم شل میشود .
قبل از اینکه شهروز به من برسد سجاد سریع جلویش می ایستد ، دست هایش را روی شانه ی شهروز میگزارد و آرام به عقب هدایتش میکند .
اما انگار شهروز نمیخواهد کوتاه بیاید ، دست سجاد را پس میزند .
شهروز میخواهد حرفی بزند که سجاد زیر گوسشش چیزی زمزمه میکند .
نمیدانم چه گفت اما هر چه که ببود آتش شهروز را خاموش کرد .
سجاد بازوی شهروز را میگیرد تا او را همراه خود ببرد .
🌸🌿🌸
《ای ساربان آهسته ران کارام جانم میرود
وان دل که با خود داشتم با دلستانم میرود》
سعدی
🌿 قسمت_پنجاه_سوم
سجاد با زوی شهروز را میگیرد تا اورا همراه خود ببرد .
شهروز در آخرین لحظه نگاه غضبناکی به من میکند و با صدایی دورگه میگوید
_مطمئن باش تقاص تک تک کاراتو ازت میگیرم .
سجاد زیر لب ( لا اله الا الهی ) میگوید و همراه شهروز دور میشود .
این دومین بار بور که شهروز را انقدر عصبانی میدیدم .
شهروز آدمی نبود که بی گدار به آب بزند ، همیشه قبل از اینکه حرفی را بزند خودش را برای جواب های طرف مقابل آماده میکرد .
بخاطر همین ویژگی اش بود که در بدترین شرایط فقط خونسرد نگاهت میکرد .
هم خونسرد بودنش ترسناک است و هم عصبانیتش وحشتناک است .
نمیدانم با وجود ترسی که از شهروز دارم چرا انقدر در برابرش با جسارت رفتار میکنم .
سرم را تکان میدهم و سعی میکنم دیگر به شهروز فکر نکنم .
سرم را که به سمت مخالف برمیگردانم سوگل را میبینم که بهت زده به من خیره شده است .
انگار زبانش بند آمده .
لبخند کوچکی میزنم و خطاب به سوگل میگویم
_من با شهروز دعوام شده تو چرا ترسیدی ؟
سوگل به خودش می آید و لبش را به زور به لبخند میکشد . انگار هول کرده است
_نه نترسیدم فقط انتظار همچین اتفاقی رو نداشتم .
سعی میکند بحث را عوض کند
_پات بهتره ؟
آنقدر ذهنم درگیر شد که به کلی پایم را فراموش کردم
+آره دردش یکم آروم شده .
با شنیدن صدای پایی سر برمیگردانم .
سجاد را میبینم اما خبری از شهروز نیست . چشم میچرخانم که متوجه میشوم شهروز دارد از تپه بالا میرود .
سجاد نگاه پر مفهومی به من میکند .
انگار حس من را درک میکند . بلاخره او هم مار گزیده است و چند باری کنایه های تلخ شهروز را تحمل کرده است .
رو به سوگل میگوید
_من بهت گفتم شهریار رو بیار چرا شهروز رو آوردی ؟
سوگل خجالت زده سر به زیر می اندازد
+شهریار رفته بود وسایل رو از ماشین بیاره نبود
سجاد یک تای ابدویش را بالا میدهد
_اولن شهریار نه و آقا شهریار . دومن باید با من مشورت میکردی .
ولی حالا کاریه که شده عیب نداره .
سوگل بیش از قبل خجالت میکشد . خون به گونه هایش میدود و سرخ میشود . چشم هایش را از سجاد میدزدد که مبادا چشم هایش راز عشقش را فاش کنند .
سجاد دوباره موبایلش را از جیبش بیرون میکشد و از ما دور میشود .
🌿🌸🌿
《گر تو گرفتارم کنی ، من با گرفتاری خوشم
ور خوار چون خارم کنی ، ای گل بدان خواری خوشم》
ابوالقاسم حالت
🌿 قسمت_پنجاه_چهارم
سجاد دوباره موبایلش را از جیبش بیرون میکشد و از ما دور میشود .
بعد از جند دقیقه باز میگردد و رو به من میگوید
_با شهریار صحبا کردم یکم دیگه میاد .
دوباره درد پایم شروع میشود . آخ بلندی میگویم .
سوگل با هول و ولا میگوید
_چی شد ؟
+پام خیلی درد میکنه
_یکم صبر کن
+چاره ی دیگه ای ندارم
چشم هایم را میبیندم و منتظر میمانم .
۱۰ دقیقه ای میگذرد اما خبری از شهریار نیست .
درد پایم بیش از اندازه زیاد شده است .
از درد عرق کرده ام و زیر لب ناله میکنم .
سوال های متعددی در ذهنم چرخ میخورند اما توان بحث کردن را ندارم .
بغض به گلویم چنگ میزند و اماده ی تلنگری برای گریه کردن هستم که صدای ذوق زده ی سوگل در گوشم میپیچد
_آقا شهریار اومد
چشم هایم را آرام باز میکنم و شهریار را میبینم که نفس نفس زنان از تپه پایین می آید .
لبخند بی جانی از سر شادی میزنم .
شهریار سریع کنار پایم مینشیند ، انگار سجاد همه چیز را از پشت تلفن برایش توضیح داده است .
چادر را از روی پایم کنار میزند ، سجاد که بالای سرم ایستاده به محض کنار رفتن چادر سر بر میگرداند و دوباره از ما دور میشود .
با خیال راحت نفسم را بیرون میدهم .
شهریار تند تند از من سوال میپرسد
_چقدر وقته از تپه افتادی ؟
+حدودا یک ساعت
_دردت زیاده ؟
+خیلی
نگاهش را به صورت رنگ پریده ام میدوزد ؛ نگاهش پر از دلسوزیست . سر بر میگرداند و میگوید
_نفس عمیق بکش
قل از اینکه فرصت پیدا کنم چیزی بپرسم درد زیادی به پایم حجوم می اورد .
بلند داد میزنم
+شهریار !
شهریار کلافه میگوید
_فقط نفس عمیق بکش
نفس کشیدن هم برایم سخت است چه برسد به نفس عمیق .
قطره های اشک بی اختیار از گوشه ی چشمم سر میخورند .
درد مدام بیشتر و بیشتر میشود و تحملش برای من غیر ممکن است .
بازوی شهریار را میگیرم و با گریه میگویم
+شهریار ترخدا دارم از درد میمیرم
دوباره نگاه دلسوزانه ای به من می اندازد و با عجز زمزمه میکند
_ببخشید ولی مجبورم
دستم از روی بازوی شهریار سر میخورد . حتی دیگر توان نگه داشتن دستم را هم ندارم .
سوگل که تا به حال با چهره ای رنگ پریده و ترسان به پایم خیره شده بود به خودش می آید .
🌿🌸🌿
《پیش از اینت بیش از این ، اندیشه ی عشاق بود
مهرورزی تو با ما شهره ی آفاق بود》
حافظ
🌿 قسمت_پنجاه_پنجم
دستم از روی بازوی شهریار سر میخورد ، حتی دیگر توان نگه داشتن دستم را هم ندارم .
سوگل که تا به حال با چهره ای رنگ پریده و ترسان به پایم خیره شده بود به خودش می آید و میگوید
_آروم باش عزیزم چیزی نیست داره شیشه ها رو در میاره الان دردت آروم میشه
با تعجب میگویم
+شیشه ؟
سوگل انگار از حرفی که زده پشیمان شده است .
دوباره درد به پایم حجوم می اورد ،از شدت درد بدنم بی حس میشود و چشم هایم آرام آرام سنگین میشود . دیگر نمیتوانم در برابر درد مقاومت کنم .
چشم هایم ناخودآگاه بسته میشود و دیگر چیزی نمیفهمم .
♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡
با احساس سوزشی در دستم چشم هایم را باز میکنم . نگاهی به دستم میکنم و سوزن سرم را در دستم میبینم .
پرستار متوجه بیدار شدنم میشود ، لبخند گرمی میزند
_به به بلاخره بیدار شدی ؟!
لبخند کم رنگی میزنم و سر بر میگردانم
مادرم را میبینم که کنار تخت نشسته و آرام و بی صدا گریه می کند ، شهریار هم کمی دورتر به دیوار تکیه داده است .
اتفاقات صبح در ذهنم تداعی میشود و تازه متوجه میشوم که در بیمارستان هستم .
نگاهی به پایم میاندازم ، با آتل بسته شده است .
پرستار از اتاق خارج میشود و هنگام خروج میگوید
_وقتی سرم تموم شد خبرم کنید
به سمت مادرم بر میگردم .
دستم را میگیرد و میان دستانش میفشارد
_سلام عزیزم چقدر دیر بیدار شدی
گریه اش شدت میگیرد .
گریه های مادرم کمی من را میترساند ؛ میترسم مشگل پایم عمیق باشد .
با ترس میپرسم
+چرا گریه میکنید ؟
سعی میکند خودش را کنترل کند
_این وضعیت پاته میخوای گریه نکنم !؟.
اصلا چرا انقدر دیر به من خبر دادید ؟
شانه بالا می اندازم
+من از هیچی خبر ندارم برای خومم سواله
شهریار کنار مادرم می آید و چیزی در گوشش میگوید . با تمام شدن حرف شهریار گریه ی مادرم بند می آید و با اکراه از روی صندلی بلند میشود و از اتاق خارج میشود .
شهریار سریع جای مادرم مینشیند و بلخند پهنی میزنم
_سلام به خواهر خسته . وقت خواب ؟
با خنده میگویم
+منو تا توی گور هم بزارن باز تو سر به سرم میزاری ، مگه وضعیتمو نمیبینی؟
_اولن دور از جونت دومن حالا مامانت دوتا قطره اشک ریخته فکر کردی چه خبره .
دوباره میخندم .
تنها کسی که میتواند من را در بدترین شرایط بخنداند شهریار است .
سوال ها مجددن به ذهنم حجوم می آورند .
خنده ام را جمع میکنم و جدی میگویم
+من چند تا سوال دارم بهم جواب میدی ؟
🌿🌸🌿
《ای نفس خرم باد صبا
از بر یار آمده ای ، مرحبا》
سعدی