eitaa logo
مطلع عشق
279 دنبال‌کننده
5.4هزار عکس
2هزار ویدیو
73 فایل
@ad_helma2015 ارتباط با مدیر کانال برنامه کانال : شنبه ، سه شنبه : امام زمان( عج ) و ظهور ومطالب سیاسی یکشنبه ، چهارشنبه : خانواده وازدواج دوشنبه ، پنجشنبه : سواد رسانه داستانهای جذاب هرشب بجز جمعه ها استفاده از مطالب کانال آزاد است (حتی بدون لینک )
مشاهده در ایتا
دانلود
مطلع عشق
#پروفایل #حجاب ‌❣ @Mattla_eshgh
پستهای روز دوشنبه( حجاب و عفاف )👆 پستهای سه شنبه ( (عج) و ظهور)👇
هدایت شده از استاد محمد شجاعی
#فایل_صوتي_امام_زمان ۶۳ زود، دیــــر می شود❗️ صدایی هر روز، تو را می خواند! صدایِ کسی که راهِ آسمان را میشناسد! بدون او در هیاهوی زمین، گُم شده ای! دیر میشود... او منتظر برگشتن توست👇 @ostad_shojae
مطلع عشق
#رمان_محمد_مهدی 60 🔰 ساسان می خواست با این مثال نشون بده به همه ما که وقتی همه این ستاره ها و ماه ،
61 💠 ساسان اومد کنارم نشست من همچنان تو تعجب بودم خیلی هم تعجب کرده بودم!!! چطور ممکنه چنین جوابی داده باشه؟ واقعا از خودش بود یا کسی دیگه... آخه پدرش که کلا خدا رو قبول نداره، مادرش هم با اون چیزهایی که ساسان خودش تعریف میکرد، این طور جواب دادن ازش بعید بود تو همین فکر و خیال ها بودم که دیدم یه مرتبه خانم معلم من رو صدا میکنه 🌀محمد مهدی جان ، محمد مهدی جان ! ❇️ گفتم بله خانم معلم! 🌀 خب پسرم حالا شما بگو که جواب سوال رو پیدا کردی یا نه؟ ❇️ گفتم بله خانم معلم ، پیدا کردم با کمک پدرم اما بیشترش رو خودم جواب دادم ! همون جوابی که با باباهادی مرور کرده بودم رو گفتم و خانم معلم خیلی خوشش اومد اما یه مرتبه هممون تعجب کردیم!!! ⏺ خانم معلم دست تو کیفش کرد و یه جایزه بیرون آورد که کاغذ کادوی خیلی خوشگلی روی اون پیچیده شده بود ! همه دوست داشتیم بدونیم این کادو برای چی هست؟! 🌀 خانم معلم گفت این کادو رو میخوام بدم به کسی که بهترین جواب رو داده! ✅ دل تو دل بچه ها نبود! خودم هم کلی استرس داشتم ! جایزه گرفتن اون هم جلوی بچه ها ، خیلی میتونست جالب باشه 🌀 خانم معلم گفت : بچه ها به نظر شما کدوم جواب از همه بهتر بود؟ یکی گفت جواب ساسان! یکی گفت نه ، جواب محمدمهدی قشنگ تر بود یکی گفت جواب خودم از همه بهتر بود!!! کل کلاس رو هم همه بچه ها گرفته بود بعضی ها اسم های دیگه ای رو هم میگفتن تا اینکه یه مرتبه خانم معلم اومد سمت من و ساسان !!!
62 🔰تا اینکه خانم معلم اومد سمت من و ساسان ! دیگه داشتم از هیجان می مردم، قلبم خیلی تند داشت می زد زیر چشمی مراقب ساسان هم بودم ، دستپاچه شده بود... خدایا ، یعنی میشه جایزه رو من بگیرم؟ اخه این جایزه یه لذت دیگه داشت از بقیه جایزه هایی که خانم معلم یا پدر و مادرم برای خریده بودن متفاوت تر بود 👌 جایزه ای که خود خدا به من داده! چون سوال درباره خدا رو جواب داده بودم 🔰 یاد صحبتهای یکی از مشاورین دینی تو تلویزیون به معلم ها و خانواده ها افتادم که داشت می گفت یکی از بهترین راه های تشویق بچه ها به سمت خدا و دین ، تعیین یک سری وظایف از جمله پاسخ به سوال یا نمازخواندن یا هرچیز دیگه و بعد اون ، هدیه دادن به کسانی که خوب انجام دادن ، هست با این راه بچه ها با ذوق و شوق مسائل دینی خودشون رو یاد می گیرن و یه انگیزه بالایی براشون پیدا میشه بابا هادی هم همیشه برای من از این کارها میکنه دوچرخه ای که خونه دارم رو به خاطر یاد گرفتن تفسیر سوره ناس و فلق طبق تفسیر حاج اقا قرائتی ، برام خریده بود همه اینها داشت تو ذهن من مرور میشد و خانم معلم هم لحظه به لحظه داشت نزدیک تر میشد... ❇️ نگاه همه بچه ها اومد سمت ما دیگه هرچی چشم تو کلاس بود ، داشت من و ساسان و کادوی داخل دست های خانم معلم رو نگاه می کرد... یه کادو بیشتر نبود، یا می رسید به من یا ساسان اما کدوم یکی از ما ؟ اصلا جایزه چی می تونست باشه ؟؟؟ به نظر نمی رسید اسباب بازی باشه اما اصلا هرچی که باشه ، مهم این هست که جلوی جمع جایزه می گیرم ✅ خانم معلم اومد جلوی من و ساسان و ایستاد. نگاهی به من کرد ، پیش خودم و تو دل خودم گفتم آخ جااااااااااااااان مال من شد! ✳️ یهو دیدم نگاه خانم معلم رفت سمت ساسان... حالا این نوبت ساسان بود که بیشتر دست و پاش رو گم کنه... یعنی جایزه داشت به ساسان می رسید؟؟؟ ✳️ تا اینکه خانم معلم یک مرتبه اسم من رو صدا زد! یعنی وااااااااااااااااااااااااای جایزه برای من شد
63 🔰 خیلی از درون خوشحال بودم ، اصلا نتونستم جلوی خودمو بگیرم و خنده روی لبهام نشست تا خانم معلم من رو صدا کرد، بلند شدم ، آماده بودم آماده بودم برای اینکه خانم معلم کادو رو به من بده دستهاش رو آورد جلو کادو رو به من داد و گفت: 👌 پسر عزیزم جان، شما و ساسان جان بهترین جواب ها رو دادین اما از اونجایی که شما و ساسان جان دوست های خیلی خوبی با هم هستین ، این جایزه رو شما به اقا ساسان بده که جوابش از نظر من بهتر بود من میخوام شما جایزه رو به ساسان بدی ، بیا عزیزم!!! حالا قیافه ساسان دیدنی بود! از ذوف زیاد به نفس زدن افتاد !!! ✅ این حرفها رو که شنیدم، کمی جا خورم ، نمی تونم بگم زیاد ناراحت شدم ، نه چون واقعا ساسان رو هم دوست داشتم و دلم میخواست اون هم برنده بشه ولی هر کسی تو هر سن و سالی دوست داره خودش برنده بشه اما من با همون حالت خنده ، جایزه رو گرفتم و دو دستی تقدیم ساسان کردم و بهش گفتم مبارکت باشه بهترین دوست من! ✳️ ساسان هم با ذوق زیاد جایزه رو از من گرفت و از خانم معلم تشکر کرد و جایزه رو سریع گذاشت روی میز و من رو از ته دل بغل کرد و گفت از تو هم ممنونم که همیشه کمکم می کنی ⏺ خانم معلم که داشت این صحنه ها رو می دید رو به بچه های کلاس کرد و گفت حالا همه برای و ساسان دست بزنین!! 💠 اینقدر این ماجراها سریع گذشت که ما اصلا نفهمیدیم کی زنگ خورد! ساسان جایزه رو بدون اینکه باز کنه گذاشت تو کیفش و با هم رفتیم زنگ تفریح الان دیگه منم خوشحال بودم از اینکه جایزه به ساسان رسیده بود هرچی باشه اون بیشتر به این روحیه گرفتن نیاز داشت من بالاخره پدرم و مادرم برام زیاد کادو میخرن برای این چیزها، اما ساسان با اون وضع خانوادش خیلی بیشتر از من به جایزه نیاز داشت تا بتونه با ذوق و شوق بیشتر مسائل دینی رو یاد بگیره 🔰 تو زنگ تفریح باز بهش تبریک گفتم ولی هنوز برام جای سوال بود که واقعا جواب این سوال رو ساسان از کجا گرفته بود؟ آیا تو کتابی خونده بود؟ یا تو تلویزیون شنیده بود؟ یا مادرش بهش گفته بود؟؟؟ اما چون می دونستم ناراحت میشه، ازش سوال نکردم ❇️ زنگ آخر خورد و طبق معمول باباهادی اومد دنبال من و قبلش هم ساسان با مادرش رفته بود من تو ماشین مدام به فکر ماجرای امروز بودم و اصلا حرف نمی زدم تا اینکه پدرم گفت ...
64 🔰 تا اینکه پدرم گفت چه خبر از مدرسه؟ چه خبر از جواب سوال خانم معلم؟ 🌀 گفتم باباجون من و ساسان بهترین جواب ها رو دادیم، خانم معلم هم یک دونه جایزه در نظر گرفته بود ، گفت که جواب ساسان بهتر بود و جایزه رو به ساسان داد ✳️ بابا هادی : پس بگو ، پس برای همین ناراحتی! چون جایزه رو نگرفتی ناراحتی!!! 💠 گفتم نه باباجون ، نه ، اتفاقا جایزه به دست من به ساسان داده شد، اما دوتا سوال عجیب منو درگیر کرده یکی اینکه ساسان اون جواب رو از کجا گرفت دوم این که واقعا جواب من بهتر بود، خود خانم معلم هم فهمید، اما چرا جایزه رو به ساسان داد؟؟ من فقط جواب همین دوتا سوال رو میخوام، وگرنه جایزه رو که من خودم چندبار تو مدرسه گرفتم ✅ باباهادی: آره، درسته ، چرا از خودساسان نپرسیدی جواب رو چطور پیدا کرد؟ 💠 گفتم آخه دیدم ناراحت میشه، نپرسیدم ،بنده خدا اینقدر از گرفتن جایزه ذوف داشت که دیگه نخواستم با این سوالات، ناراحتش کنم 🔰 سر ناهار ، مامان جون هم همین سوال بابا رو از من پرسید من براش توضیح دادم و گفتم که خانم معلم جواب ساسان رو بهتر تشخیص داد 🌀 یه مرتبه مامان گفت، پس جایزه به ساسان رسید! اما همینکه خانم معلم جایزه رو از طریق شما به ساسان داد، خودش کلی ارزش داشت ❇️ من با تعجب به مامان گفتم شما از کجا می دونید؟ شما از کجا خبر دارید؟ بابا که وقتی اومد خونه چیزی به شما نگفت شما از کجا می دونید من جایزه رو به ساسان دادم؟؟؟ 🔰 مامان جون یه نگاه همراه با لبخندی به بابا زد و گفت... ادامه دارد... ✍️ احسان عبادی ‌❣ @Mattla_eshgh
8.96M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
جگرم بی قرار و درمانده ست در رگم شور خون فرمانده ست... به هر نیتی که ضبط شده باشد و به هر نیتی که افشا شده باشد، دوباره را ترور کرد؛ اینبار ترور سیاسی... دوباره باید برای مظلومیت شهید ارباً اربای آن شب جمعه ی عجیب اشک ریخت و بغض قاتلانش را در سینه زنده کرد! پ.ن: احسنت به حسن انتخاب صفحه مجازی @khamenei_ir بابت بارگذاری به موقع این شعرخوانی به یادماندنی احمد بابایی در حضور رهبر معظم انقلاب 📝 ‌❣ @Mattla_eshgh
♨️ پاسخ به سوالات ریشه‌ای در باب ⁉️ چرا باید رای دهیم؟! ⁉️ مگر نظام در این چهل ساله برای ما چه کرده است که دوباره رأی دهیم؟! ⁉️ ریشه مشکلات کنونی در چیست؟ ⁉️ آیا راه حلی برای پایان دادن به مشکلات اقتصادی وجود دارد؟ 🔴 کتاب « »، جدیدترین اثر و تیم سعداء ___________________ 📚 پیش‌فروش ویژه این کتاب با تخفیف ✅ خرید پستی به همراه امضای نویسنده از پیوند 👇 http://soada.ir/shop/product/entekhabat/ ___________________ ‌❣ @Mattla_eshgh
هدایت شده از سنگرشهدا
ما را فقیـــــر درگـــه جـــانان نوشته اند ریزه خورانِ خوانِ حسن جان نوشته اند 🌷 ว໐iภ ↬ @sangarshohada🕊🕊
مطلع عشق
🌿 قسمت_صد_ششم +واسه چی اومدی حیاط ؟ ژست آدم های متفکر را به خود میگید _اومدم برم لب ساحل دیدم ی
🌸🌿🦋🌿 🌿🌸🌿 🦋🌿 🦋 🦋 🌿 🌸نویسنده: میم بانو🌸 🌿 صد هفتم با صدای شهریار تازه متوجه حضورش میشوم _نورا آروم باش بی توجه به حرفش سریع میپرسم +شهریار سوگل حالش خوب میشه دیگه ؟ فقط یکم آب دریا خورده ، اتفاقی که نیوفتاده ؟ قفیه سینه اش تند تند بالا و مایین میرود ، نگاهش را از من میدزدد _ایشالا درست میشه با گریه میگویم +جواب قطعی به من بده با کلافگی پاسخ میدهد _نمیدونم تن صدایم را بالا میبرم +این همه سال درس خوندی که آخر به من بگی نمیدونم . پس این درسایی که خوندی به چه دردی میخوره ؟ و بعد بلند بلند گریه میکنم . شهریار عصبی میان مویش دست میکشد . لحظه از حرف هایم پشیمان میشوم ، دق و دلی هایم را سر شهریار خالی کردم و او چاره ای جز سکوت نداشت . با لحنی ملایم میگوید _الان اورژانس میرسه نگران نباش با فکری که به ذهنم میرسد دست از گریه بر میدارم +شهریار بیا سوگلو معاینه کن شهریار بهت زده نگاهم میکند . ادامه میدهم +حتما دوره کمک های اولیه دیدی میتونی یه کاری بکنی . آب دهانش را با شدت قورت میدهد و لبش را به دندان میگیرد و در فکر میرود _آره میتونم ولی ..... میان حرفش میپرم +ولی و اما نداره . اگه بحث محرم نا محرمه ، الان سوگل تو وضعیت بحرانیه . جون یک انسان در خطره. بیا سریع معاینه کن شاید تونستی یه کاری بکنی که آبی که خورده بالا بیاره ممکنه تا اورژانس برسه دیر بشه . شهریار در عمل انجام شده قرار میگیرد . به وضوح رنگش میپرد . به اجبار کنار سوگل مینشیند و با دست هایی لرزان اورا معاینه ای کلی میکند و بعد به من میگوید که چه حرکاتی را روی سوگل میاده کنم تا آب را بالا بیاورد . نمیدانم چرا خودش از انجام این حرکات امتناع کرد ، شاید میترسید سوگل بعدا ناراحت بشود . حرکات را چندین بار روی سوگل پیاده میکنم اما هیچ فایده ای ندارد . با هر بار بی نتیجه ماندن تلاش هایم گریه ام شدت میگیرد . در همین هنگام بلاخره اورژانس میرسد . تلاش های آن ها هم نتیجه نمیدهد و سریع سوگل را سوار ماشین میکنند و ماسک اکسیژنی روی صورتش قرار میدهند تا زمانی که به بیمارستان رسیدند آب را با دستگاه از بدن سوگل تخلیه کنند .
🌿 قسمت_صد_هشتم سریع سوگل را سوار ماشین میکنند و ماسک اکسیژنی روی صورتش قرار میدهند تا زمانی که به بیمارستان رسیدند آب را با دستگاه از بدن سوگل تخلیه کنند . ماشین به سرعت به سمت نزدیک ترین بیمارستان حرکت میکند . زمانی که بیمارستان نشخص میشود شهریار با بقیه تماس میگیرد و اطلاع میدهد که اتفاقی افتاده و باید خودشان را به بیمارستان مورد نظر برسانند. ♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡ با چشم هایی به اشک نشسته به زمین خیره میشوم . وقتی سوگل به بیرستان رسید خیلی دیر شده بود . سوگل رفت ، برای همیشه رفت . رفت پیش معبود دوست داشتنی اش . رفت و مارا با یک دنیا غم تنها گذاشت . بعد از فوت سوگل مجبور شدیم به تهران برگردیم و بعد از گذشت ۱ روز از فوت سوگل ، امروز قرار است اورا در بهشت زهرا به دست خاک ها بسپاریم . نماز میت تازه تمام شده ، باورم نمیشود نماز میت خواندم ، آن هم برای سوگل . سوگلی که دیروز با او حرف زدم . عذاب وجدان دارد روحم را میخورد . اگر من با سوگل رفته بودم هیچوقت این اتفاق نمی افتاد . جسد را کنار قبر میگذارند . خاله شیرین فریاد میکشد و صورتش چنگ می اندازد و مادر با گریه دست های خاله شیرین را گرفته بلکه بتواند جلویش را بگیرد . عمو محمود بالای جسد ایستاده و بلند گریه میکند و پدرم در کنارش دست روی صورتش گذاشته و شانه هایش میلرزند . سجاد هم داخل قبر رفته و منتظر آمدن جسد است و میخواهد خودش تلقین را در گوش خواهر عزیز دردانه اش زمزمه کند . با صدای جیغ بقیه متوجه میشوم که خاله شیرین از حال رفته است . از دیروز تا به حال این چندمین بار است که از حال میرود . حتی ۲ باری کارش به بیمارستان کشیده شد . بی توجه به همه چیز و همه کس از میان ازدهام جمعیت به سختی عبور میکنم و داخل قبر را نگاه میکنم . جسد را آرام وارد قبر نیکنند ‌و صدای گریه جمع بلند میشود . موهای بدنم سیخ میشوند . نمیتوانم باور کنم . یعنی دیگر قرار نیست سوگل را ببینم ؟ یعنی سوگل برای همیشه رفت ؟ یعنی هر وقت دلتنگش شدم باید برای شادی اش فاتحه بخوانم ؟ با این فکر ها احساس میکنم دنیا دور سرم میچرخد ، خودم را روی زمین می اندازم و با مشتم از روی زمین خاک ها را به سرم میریزم . شهریار به سختی از میان جمعیت عبور میکند و خودش را به من میرساند و همراه چند نفر دیگر سعی میکنند من را بلند کنند اما مقاومت میکنم . فکر های مختلف به مغزم حجوم می آورند ، لبخند سوگل ، سرخ و سفید شدن هایش ، نورا صدا زدن هایش .......